اي که انکار کني عالم درويشان را شاعر : سعدي تو نداني که چه سودا و سرست ايشان را اي که انکار کني عالم درويشان را که به شمشير ميسر نشود سلطان را گنج آزادگي و کنج قناعت ملکيست عاقل آنست که انديشه کند پايان را طلب منصب فاني نکند صاحب عقل وين چه دارد که به حسرت بگذارد آن را جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند وين به بازوي فرح ميشکند زندان را آن به در ميرود از باغ به دلتنگي و داغ مرغ آبيست چه انديشه کند طوفان را دستگاهي نه که تشويش قيامت باشد...