اي که انکار کني عالم درويشان را

اي که انکار کني عالم درويشان را شاعر : سعدي تو نداني که چه سودا و سرست ايشان را اي که انکار کني عالم درويشان را که به شمشير ميسر نشود سلطان را گنج آزادگي و کنج قناعت ملکيست عاقل آنست که انديشه کند پايان را طلب منصب فاني نکند صاحب عقل وين چه دارد که به حسرت بگذارد آن را جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند وين به بازوي فرح مي‌شکند زندان را آن به در مي‌رود از باغ به دلتنگي و داغ مرغ آبيست چه انديشه کند طوفان را دستگاهي نه که تشويش قيامت باشد...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي که انکار کني عالم درويشان را
اي که انکار کني عالم درويشان را
اي که انکار کني عالم درويشان را

شاعر : سعدي

تو نداني که چه سودا و سرست ايشان رااي که انکار کني عالم درويشان را
که به شمشير ميسر نشود سلطان راگنج آزادگي و کنج قناعت ملکيست
عاقل آنست که انديشه کند پايان راطلب منصب فاني نکند صاحب عقل
وين چه دارد که به حسرت بگذارد آن راجمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند
وين به بازوي فرح مي‌شکند زندان راآن به در مي‌رود از باغ به دلتنگي و داغ
مرغ آبيست چه انديشه کند طوفان رادستگاهي نه که تشويش قيامت باشد
زجر حاجت نبود عاشق جان‌افشان راجان بيگانه ستاند ملک‌الموت به زجر
عارف عاشق شوريده‌ي سرگردان راچشم همت نه به دنيا که به عقبي نبود
نشکند مرد اگرش سر برود پيمان رادر ازل بود که پيمان محبت بستند
گفتم اي يار مکن در سر فکرت جان راعاشقي سوخته‌اي بيسر و سامان ديدم
گفت بگذار من بيسر و بي‌سامان رانفسي سرد برآورد و ضعيف از سر درد
من که بر درد حريصم چه کنم درمان راپند دلبند تو در گوش من آيد هيهات
وقت فرصت نشود فوت مگر نادان راسعديا عمر عزيزست به غفلت مگذار


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط