تبارک الله از آن نقشبند ماء مهين

تبارک الله از آن نقشبند ماء مهين شاعر : سعدي که نقش روي تو بستست و چشم و زلف و جبين تبارک الله از آن نقشبند ماء مهين منت چه وصف بگويم تو خود در آينه بين چنانکه در نظري در صفت نمي‌آيي چه جاي ماه که خورشيد لايکاد يبين مه از فروغ تو بر آسمان نمي‌تابد سلاله‌اي چو تو ديگر نيافريد از طين خداي تا گل آدم سرشت و خلق نگاشت بدين کمال نباشد جمال حورالعين نه در قبيله‌ي آدم که در بهشت خداي چنين صنم نبود در نگارخانه‌ي چين چنين درخت نرويد ز بوستان ارم...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تبارک الله از آن نقشبند ماء مهين
تبارک الله از آن نقشبند ماء مهين
تبارک الله از آن نقشبند ماء مهين

شاعر : سعدي

که نقش روي تو بستست و چشم و زلف و جبينتبارک الله از آن نقشبند ماء مهين
منت چه وصف بگويم تو خود در آينه بينچنانکه در نظري در صفت نمي‌آيي
چه جاي ماه که خورشيد لايکاد يبينمه از فروغ تو بر آسمان نمي‌تابد
سلاله‌اي چو تو ديگر نيافريد از طينخداي تا گل آدم سرشت و خلق نگاشت
بدين کمال نباشد جمال حورالعيننه در قبيله‌ي آدم که در بهشت خداي
چنين صنم نبود در نگارخانه‌ي چينچنين درخت نرويد ز بوستان ارم
شکوفه‌ي گل و بادام و لاله و نسرينمگر درخت بهشتي بود که بار آرد
ترنج و دست به يک‌بار مي‌برد سکينز بس که ديده‌ي مشتاق در تو حيرانست
که در نهايت وصفت نمي‌رسد تحسينطريق اهل نظر خامشي و حيرانيست
لب و دهان نتوان گفت در درج ثمينحکايت لبت اندر دهان نمي‌گنجد
چنانکه دعوي معجز کند به سحر مبينگر ابن مقله دگربار با جهان آيد
به سيم حل ننويسد مثال ثغر تو سينبه آب زر نتواند کشيد چون تو الف
بگوي از آن لب شيرين حکايتي شيرينبيا بيا که به جان آمدم ز تلخي هجر
نمي‌کند خفقان فاد را تسکينترنجبين وصالم بده که شربت صبر
کزين طرف همه شوقست و اضطراب و حنيندريغ اگر قدري ميل از آن طرف بودي
مرا سري که حرامست بي‌تو بر بالينتو را سريست که با ما فرو نمي‌آيد
منت به مهر همي ميرم و حسود به کينميان حظ من و دشمنانت فرقي نيست
چه لازمست که جور و جفا برم چنديناگر تو بر دل مسکين من نبخشايي
که در اياسه‌ي او جور نيست بر مسکينبه صدر صاحب ديوان ايخان نالم
پناه ملت اسلام شمس دولت و دينخدايگان صدور زمان و کهف امان
مشير مملکت پادشاه روي زمينجمال مشرق و مغرب، صلاح خلق خداي
چو اهل مصر به احسان يوسفند رهينکه اهل مشرق و مغرب به شکر نعمت او
به يک مقام نشينند صعوه و شاهينبسي نماند که در عهد رأي و رأفت او
دهان گرگ و بدرد دهان شير عرينز گوسپند بدوزد، رعايت نظرش
به راي روشن و فکر بليغ و راي رزينمعين خير و مطيع خداي و ناصح خلق
خهي به قوت راي تو ملک را آيينزهي به سايه‌ي لطف تو خلق را آرام
بنات دهر نزايند بهتر از تو بنينگر اقتضاي زمان دور باز سرگيرد
به از تو تکيه نکردست هيچ صدرنشينتو آن يگانه‌ي دهري که در وساده‌ي حکم
که در تموج او منطمس شود پروينچو فيض چشمه‌ي خورشيد بامداد پگاه
عنان عزم تو مفتاح ملکهاي حصينفروغ راي تو مصباح راههاي مخوف
تو بر خزاين روي زمين حفيظ و امينخداي، مشرق و مغرب به ايلخان دادست
خلاف راي تو رفتن مگر ضلال مبينقضا موافق رايت بود که نتوان بود
بريده باد که بي‌دست و پاي به تنينمخالفان تو را دست و پاي اسب مراد
که خوض کردم و دستم نمي‌دهد تبيينتمام ذکر تو ناگفته ختم خواهم کرد
لما اقتدرت علي واحد من‌السبعينلن مدحتک سبعين حجة دأبا
مگر کسي کند اسب سخن به زين به ازينکمال فضل تو را من به گرد مي‌نرسم
که ذکر بنده‌ي مخلص کند علي‌التعيينوراي قدر منست التفات صدر جهان
که رنگ و بوي نگرداندش مرور سنينبراي مجلس انست گلي فرستادم
که پير بود و ندادم به شوهر عنينتو روي دختر دلبند طبع من بگشاي
که زشت خوب نگردد به جامه‌ي رنگينبه زنده مي‌کنم از ننگ وصلتش در گور
که زهره داشت که ديبا برد به قسطنطين؟اگر نه بنده‌نوازي از آن طرف بودي
چنانکه زيره به کرمان برند و کاسه به چين؟که مي‌برد به عراق اين بضاعت مزجاة
که خلق از آن طرف آرند نافه‌ي مشکين؟تو را شمامه‌ي ريحان من که ياد آورد
که در مقابله‌ي بلبلان کنند طنين؟چه لايق مگسانست بامداد بهار
که برده باشد نام ثري به عليين؟که نشر کرده بود طي من در آن مجلس؟
به عمر خويش نکردست هرگز اين تمکينبه شکر بخت بلند ايستاده‌ام که مرا
پياده باشم و ديگر پيادگان فرزين؟ميان عرصه‌ي شيراز تا به چند آخر
به پنچ روز به بالاش بردود يقطينچو بيدبن که تناور شود به پنجه سال
به خاک پاي خداوند روزگار، يمينز روزگار به رنجم چنانکه نتوان گفت
که روزگار به سر مي‌رود به شدت و کينبلي به يک حرکت از زمانه خرسندم
مگر کسي که يقينش بود به روز يقيندواي خسته و جبر شکسته کس نکند
ولايزال يقيني من‌الهوان يقينيقين قلبي اني انال منک غني
دعاي دولت او را فرشتگان آمينسخن بلند کنم تا بر آسمان گويند
به عون ايزد و در چشم دشمنانت نگينهميشه خاتم اقبال در يمين تو باد
هميشه چشمه‌ي رزقت معين و بخت معينبه رغم دشمن و اعجاب دوستان بادا
تو گوش کرده بر آواز مطربان حزينحزين نشسته حسودان دولتت همه سال
به زندگاني در سجن و مرده در سجينمباد دشمنت اندر جهان وگر باشد
چنانکه پيش تو دف مي‌زنند و خصم دفيندوان عيش تو بادا پس از هلاک عدو
بر آسمان شده وز دشمنان زفير و انينز دوستان تو آواز رود و بانگ سرود
شهور آن همه اردي‌بهشت و فروردينهزار سال جلالي بقاي عمر تو باد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.