که گر پاي طفلي برآيد به سنگ | | مقامي بزرگست کوچک مدار |
عنکبوت ضعيف نتواند | | خداي از تو پرسد به روز شمار |
رزق او را پري و بالي داد | | که رود چون درندگان به شکار |
فرياد پيرزن که برآيد ز سوز دل | | تا به دامش دراوفتد ناچار |
همت هزار بار از ان سختتر زند | | کيفر برد ز حملهي مردان کارزار |
نگين ختم رسالت پيمبر عربي | | ضربت، که شير شرزه و شمشير آبدار |
اگر نه واسطهي موي و روي او بودي | | شفيع روز قيامت محمد مختار |
هاونا گفتم از چه مينالي | | خداي خلق نگفتي قسم به ليل و نهار |
گفت خاموش چون شوم سعدي | | وز چه فرياد ميکني هموار |
هر که خيري کرد و موقوفي گذاشت | | کاين همه کوفت ميخورم از يار |
نام نيک رفتگان ضايع مکن | | رسم خيرش همچنان بر جاي دار |
هر که مشهور شد به بيادبي | | تا بماند نام نيکت يادگار |
آب کز سرگذشت در جيحون | | دگر از وي اميد خير مدار |
گر بشنوي نصيحت مردان به گوش دل | | چه بدستي، چه نيزهاي، چه هزار |
بشنو که از سعادت جاويد برخوري | | فردا اميد رحمت و عفو خداي دار |
دل منه بر جهان که دور بقا | | ور نشنوي خذوه فغلوه پاي دار |
پير ديگر جوان نخواهد شد | | ميرود همچو سيل سر در زير |
جزاي نيک و بد خلق با خداي انداز | | پيريش نيز هم نماند دير |
تو راستي کن و با گردش زمانه بساز | | که دست ظلم نماند چنين که هست دراز |
گروهي از سر بيمغز بيخبر گويند | | که مکر هم به خداوند مکر گردد باز |
من اين ندانم، دانم تأمل اوليتر | | بريده به سر بدگوي تا نگويد راز |
هر چه ميکرد با ضعيفان دزد | | که تره نيست که چون برکني برويد باز |
ملخ آمد که بوستان بخورد | | شحنه با دزد باز کرد امروز |
پدر که جان عزيزش به لب رسيد چه گفت؟ | | بوستانبان ملخ بخورد امروز |
به دوست گرچه عزيزست راز دل مگشاي | | يکي نصيحت من گوش دار جان عزيز |
ملکداري با ديانت بايد و فرهنگ و هوش | | که دوست نيز بگويد به دوستان عزيز |
پادشاهان پاسبانانند خفتن شرط نيست | | مست و غافل کي تواند؟ عاقل و هشيار باش |
پادشاهان پاسبانانند مر درويش را | | يا مکن، يا چون حراست ميکني بيدار باش |
چون کمند انداخت دزد و رخت مسکيني ببرد | | پند پيران تلخ باشد بشنو و بدخو مباش |
پروردگار خلق خدايي به کس نداد | | پاسبان خفته خواهي باش و خواهي گو مباش |
از مال و دستگاه خداوند قدر و جاه | | تا همچو کعبه روي بمالند بر درش |
دل مبند اي حکيم بر دنيا | | چون راحتي به کس نرسد خاک بر سرش |
شکر آنان خورند ازين غدار | | که نه چيزيست جاه مختصرش |
پيش ازان کز نظر بيفکندت | | که ندانند زهر در شکرش |
هيچ مهلت نميدهد ايام | | اي برادر بيفکن از نظرش |
خرد بينش به چشم اهل تميز | | که نه برميکند به يکدگرش |
زندگاني و مردنش بد بود | | که بزرگي بود بدين قدرش |
حسن عنوان چنانکه معلومست | | که نماند و بماند سيم و زرش |
هر که اخلاق ظاهرش با خلق | | خبر خوش بود به نامه درش |
وانکه ظاهر کدورتي دارد | | نيک بيني گمان بد مبرش |
شجر مقل در بيابانها | | بتر از روي باشد آسترش |
رطب از شاهدي و شيريني | | نرسد هرگز آفتي به برش |
بلبل اندر قفس نميماند | | سنگها ميزنند بر شجرش |
زاغ ملعون از آن خسيسترست | | سالها، جز به علت هنرش |
وز لطافت که هست در طاووس | | که فرستند باز بر اثرش |
که شنيدي ز دوستان خداي | | کودکان ميکنند بال و پرش |
هر بهشتي که در جهان خداست | | که نيامد مصيبتي به سرش؟ |
اي که دانش به مردم آموزش | | دوزخي کردهاند بر گذرش |
خويشتن را علاج مينکني | | آنچه گويي به خلق خود بنيوش |
محتسب کون برهنه در بازار | | باري از عيب ديگران خاموش |
دوش مرغي به صبح ميناليد | | قحبه را ميزند که روي بپوش |
يکي از دوستان مخلص را | | عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش |
گفت باور نداشتم که تو را | | مگر آواز من رسيد به گوش |
گفتم اين شرط آدميت نيست | | بانگ مرغي چنين کند مدهوش |
مشمر برد ملک آن پادشاه | | مرغ تسبيح خوان و من خاموش |
خردمند گو پادشاهش مباش | | که وي را نباشد خردمند پيش |
مگسي گفت عنکبوتي را | | که خود پاشاهست بر نفس خويش |
گفت اگر در کمند من افتي | | کاين چه ساقست و ساعد باريک |
پيدا شود که مرد کدامست و زن کدام | | پيش چشمت جهان کنم تاريک |
مردي درون شخص چو آتش در آهنست | | در تنگناي حلقهي مردان به روز جنگ |
دشمنت خود مباد وگر باشد | | و آتش برون نيايد از آهن مگر به سنگ |
سر خصمت به گرز کوفته باد | | ديده بردوخته به تير خدنگ |
خون و دندانش از دهن پرتاب | | بيروان اوفتاده در صف جنگ |
چنانکه مشرق و مغرب به هم نپيوندند | | چون اناري که بشکني به دو سنگ |
وگر به حکم قضا صحبت اتفاق افتد | | ميان عالم و جاهل تألفست محال |
که آن به عادت خويش انبساط نتواند | | بدانکه هر دو به قيد اندرند و سجن و وبال |
خواجه تشريفم فرستادي و مال | | وز اين نيايد تقرير علم با جهال |
هر به ديناريت سالي عمر باد | | مالت افزون باد و خصمت پايمال |
کسان که تلخي حاجت نيازمودستند | | تا بماني ششصد و پنجاه سال |
تو را که ميشنوي طاقت شنيدن نيست | | ترش کنند و بتابند روي از اهل سال |
به مرگ خواجه فلان هيچ گم نگشت جهان | | قياس کن که درو خود چگونه باشد حال؟ |
نگويمت که درو دانشست يا فضلي | | که قائمست مقامش نتيجهي قابل |
اميد هست که او نيز چون به در ميرد | | که نيست در همه آفاق مثل او فاضل |
خطاب حاکم عادل مثال بارانست | | به نيکنامي و مقصود همگنان حاصل |
اگر رعايت خلقست منصف همه باش | | چه در حديقهي سلطان چه بر کنيسهي عام |
ضرورتست که آحاد را سري باشد | | نه مال زيد حلالست و خون عمر و حرام |
به شرط آنکه بداند سر اکابر قوم | | وگرنه ملک نگيرد به هيچ روي نظام |
مراد و مطلب دنيا و آخرت نبرد | | که بيوجود رعيت سريست بياندام |
تو نيکنام شوي در زمانه ورنه بسست | | مگر کسي که جوانمرد باشد و بسام |
طبيب و تجربت سودي ندارد | | خداي عز وجل رزق خلق را قسام |
خر مرده نخواهد خاست بر پا | | چو خواهد رفت جان از جسم مردم |
مردکي غرقه بود در جيحون | | اگر گوشش بگيري خواجه ور دم |
بانگ ميکرد و زار ميناليد | | در سمرقند بود پندارم |
چو دوستان تو را بر تو دل بيازارم | | که دريغا کلاه و دستارم |
بلي حقيقيت دعوي دوستي آنست | | چه حسن عهد بود پيش نيکمردانم |
سگي شکايت ايام بر کسي ميکرد | | که دشمنان تو را بر تو دوست گردانم |
نه آشيانه چو مرغان نه غله چون موران | | نبينيام که چه برگشته حال و مسکينم |
هزار سنگ پريشان به يک نگه بخورم | | قناعتم صفت و بردباري آيينم |
که در رياضت و خلوت مقام من دارد؟ | | که اوفتاده نبيني بر ابروان چينم |
به لقمهاي که تناول کنم ز دست کسي | | که جامه خواب کلوخست و سنگ بالينم |
گرم دهند خورم ورنه ميروم آزاد | | رواست گر بزند بعد از آن به زوبينم |
چو گربه درنربايم ز دست مردم چيز | | نه همچو آدميان خشمناک بنشينم |
مرا نه برگ زمستان نه عيش تابستان | | ور اوفتاده بود ريزه ريزه برچينم |
به جاي من که نشيند که در مقام رضا | | کفايتست همين پوستين پارينم |
مرا که سيرت ازين جنس و خوي ازين صفتست | | برابر است گلستان و تل سرگينم |
جواب داد کزين بيش نعت خويش مگوي | | چه کردهام که سزاوار سنگ و نفرينم؟ |
همين دو خصلت ملعون کفايتست تو را | | که خيره گشت ز صفت زبان تحسينم |
سفينهي حکميات و نظم و نثر لطيف | | غريب دشمن و مردارخوار ميبينم |
به صدر صاحب صاحبقران فرستادم | | که بارگاه ملوک و صدور را شايد |
رونده رفت ندانم رسيد يا نرسيد | | مگر به عين عنايت قبول فرمايند |
به پارسايي ازين حال مشورت بردم | | ازين قياس که آينده دير ميآيد |
چه گفت نداني که خواجه درياييست | | مگر ز خاطر من بند بسته بگشايد |
نه آدميست که در خرمي و مجموعي | | نه هر سفينه ز دريا درست باز آيد |
گليم خويش برآرد سيه گليم از آب | | به خستگان پراکنده بر نبخشايد |
روز گم گشتن فرزند مقادير قضا | | وگر گليم رفيق آب ميبرد شايد |
باش تا دست دهد دولت ايام وصال | | چاه دروازهي کنعان به پدر ننمايد |
صانع نقشبند بي مانند | | بوي پيراهنش از مصر به کنعان آيد |
رزق طاير نهاده در پر و بال | | که همه نقش او نکو آيد |
روزي عنکبوت مسکين را | | تا به هر طعمهاي فرو آيد |
يکي نصيحت درويشوار خواهم کرد | | پر دهد تا به نزد او آيد |
اگرچه غالبي از دشمن ضعيف بترس | | اگر موافق شاه زمانه ميآيد |
اي غره به رحمت خداوند | | که تير آه سحر با نشانه ميآيد |
هر چند مثرست باران | | در رحمت او کسي چه گويد |
بندگان را ز حد به در منواز | | تا دانه نيفکني نرويد |
کانکه با خود برابرش کردي | | اين سخن سهل تستري گويد |
بود در خاطرم که يک چندي | | بيم باشد که برتري جويد |
به خرد با فرشته هم پهلو | | گرچه هستم به اصل و دانش حر |
تا مگر گردد از ايادي تو | | سخن نظم، نظم دانهي در |
چون نبوديم در خور خدمت | | تنگم از مرده ريگ مردم پر |
بندگي درت کنم چندي | | گفت عفوت که السلامة مر |
ترک کرديم خدمت و خلعت | | بيريا همچو ايبک و سنقر |
براي ختم سخن دست بر دعا داريم | | نه ديار عرب نه شير شتر |
هميشه تا که فلک را بود تقلب دور | | اميدوار قبول از مهيمن غفار |
ثبات عمر تو باد و دوام عافيتت | | مدام تا که زمين را بود ثبات و قرار |
تو حاکم همه آفاق وآنکه حاکم تست | | نگاهداشته از نائبات ليل و نهار |
به قفل و پرهي زرين همي توان بستن | | ز بخت و تخت جواني و ملک برخوردار |
تبرک از در قاضي چو بازش آوردي | | زبان خلق و به افسون دهان شيدا مار |
بردند پيمبران و پاکان | | ديانت از در ديگر برون شود ناچار |
دل تنگ من که پتک و سندان | | از بيادبان جفاي بسيار |
قدر زر و سيم کم نگردد | | پيوسته درم زنند و دينار |
حديث وقف به جايي رسيد در شيراز | | و آهن نشود بزرگ مقدار |
فقيه گرسنه تحصيل چون تواند کرد | | که نيست جز سلسل البول را در او ادرار |
چو رنج برنتواني گرفتن از رنجور | | مگر به روز گدايي کند، به شب تکرار |
هزار شربت شيرين و ميوهي مشموم | | قدم ز رفتن و پرسيدنش دريغ مدار |
خداوند کشور خطا ميکند | | چنان مفيد نباشد که بوي صحبت يار |
جهانباني و تخت کيخسروي | | شب و روز ضايع به خمر و خمار |