مقامي بزرگست کوچک مدار

مقامي بزرگست کوچک مدار شاعر : سعدي که گر پاي طفلي برآيد به سنگ مقامي بزرگست کوچک مدار عنکبوت ضعيف نتواند خداي از تو پرسد به روز شمار رزق او را پري و بالي داد که...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مقامي بزرگست کوچک مدار
مقامي بزرگست کوچک مدار
مقامي بزرگست کوچک مدار

شاعر : سعدي

که گر پاي طفلي برآيد به سنگمقامي بزرگست کوچک مدار
عنکبوت ضعيف نتواندخداي از تو پرسد به روز شمار
رزق او را پري و بالي دادکه رود چون درندگان به شکار
فرياد پيرزن که برآيد ز سوز دلتا به دامش دراوفتد ناچار
همت هزار بار از ان سخت‌تر زندکيفر برد ز حمله‌ي مردان کارزار
نگين ختم رسالت پيمبر عربيضربت، که شير شرزه و شمشير آبدار
اگر نه واسطه‌ي موي و روي او بوديشفيع روز قيامت محمد مختار
هاونا گفتم از چه مي‌ناليخداي خلق نگفتي قسم به ليل و نهار
گفت خاموش چون شوم سعديوز چه فرياد مي‌کني هموار
هر که خيري کرد و موقوفي گذاشتکاين همه کوفت مي‌خورم از يار
نام نيک رفتگان ضايع مکنرسم خيرش همچنان بر جاي دار
هر که مشهور شد به بي‌ادبيتا بماند نام نيکت يادگار
آب کز سرگذشت در جيحوندگر از وي اميد خير مدار
گر بشنوي نصيحت مردان به گوش دلچه بدستي، چه نيزه‌اي، چه هزار
بشنو که از سعادت جاويد برخوريفردا اميد رحمت و عفو خداي دار
دل منه بر جهان که دور بقاور نشنوي خذوه فغلوه پاي دار
پير ديگر جوان نخواهد شدمي‌رود همچو سيل سر در زير
جزاي نيک و بد خلق با خداي اندازپيريش نيز هم نماند دير
تو راستي کن و با گردش زمانه بسازکه دست ظلم نماند چنين که هست دراز
گروهي از سر بي‌مغز بيخبر گويندکه مکر هم به خداوند مکر گردد باز
من اين ندانم، دانم تأمل اوليتربريده به سر بدگوي تا نگويد راز
هر چه مي‌کرد با ضعيفان دزدکه تره نيست که چون برکني برويد باز
ملخ آمد که بوستان بخوردشحنه با دزد باز کرد امروز
پدر که جان عزيزش به لب رسيد چه گفت؟بوستانبان ملخ بخورد امروز
به دوست گرچه عزيزست راز دل مگشاييکي نصيحت من گوش دار جان عزيز
ملکداري با ديانت بايد و فرهنگ و هوشکه دوست نيز بگويد به دوستان عزيز
پادشاهان پاسبانانند خفتن شرط نيستمست و غافل کي تواند؟ عاقل و هشيار باش
پادشاهان پاسبانانند مر درويش رايا مکن، يا چون حراست مي‌کني بيدار باش
چون کمند انداخت دزد و رخت مسکيني ببردپند پيران تلخ باشد بشنو و بدخو مباش
پروردگار خلق خدايي به کس ندادپاسبان خفته خواهي باش و خواهي گو مباش
از مال و دستگاه خداوند قدر و جاهتا همچو کعبه روي بمالند بر درش
دل مبند اي حکيم بر دنياچون راحتي به کس نرسد خاک بر سرش
شکر آنان خورند ازين غدارکه نه چيزيست جاه مختصرش
پيش ازان کز نظر بيفکندتکه ندانند زهر در شکرش
هيچ مهلت نمي‌دهد اياماي برادر بيفکن از نظرش
خرد بينش به چشم اهل تميزکه نه برمي‌کند به يکدگرش
زندگاني و مردنش بد بودکه بزرگي بود بدين قدرش
حسن عنوان چنانکه معلومستکه نماند و بماند سيم و زرش
هر که اخلاق ظاهرش با خلقخبر خوش بود به نامه درش
وانکه ظاهر کدورتي داردنيک بيني گمان بد مبرش
شجر مقل در بيابانهابتر از روي باشد آسترش
رطب از شاهدي و شيرينينرسد هرگز آفتي به برش
بلبل اندر قفس نمي‌ماندسنگها مي‌زنند بر شجرش
زاغ ملعون از آن خسيس‌ترستسالها، جز به علت هنرش
وز لطافت که هست در طاووسکه فرستند باز بر اثرش
که شنيدي ز دوستان خدايکودکان مي‌کنند بال و پرش
هر بهشتي که در جهان خداستکه نيامد مصيبتي به سرش؟
اي که دانش به مردم آموزشدوزخي کرده‌اند بر گذرش
خويشتن را علاج مي‌نکنيآنچه گويي به خلق خود بنيوش
محتسب کون برهنه در بازارباري از عيب ديگران خاموش
دوش مرغي به صبح مي‌ناليدقحبه را مي‌زند که روي بپوش
يکي از دوستان مخلص راعقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
گفت باور نداشتم که تو رامگر آواز من رسيد به گوش
گفتم اين شرط آدميت نيستبانگ مرغي چنين کند مدهوش
مشمر برد ملک آن پادشاهمرغ تسبيح خوان و من خاموش
خردمند گو پادشاهش مباشکه وي را نباشد خردمند پيش
مگسي گفت عنکبوتي راکه خود پاشاهست بر نفس خويش
گفت اگر در کمند من افتيکاين چه ساقست و ساعد باريک
پيدا شود که مرد کدامست و زن کدامپيش چشمت جهان کنم تاريک
مردي درون شخص چو آتش در آهنستدر تنگناي حلقه‌ي مردان به روز جنگ
دشمنت خود مباد وگر باشدو آتش برون نيايد از آهن مگر به سنگ
سر خصمت به گرز کوفته بادديده بردوخته به تير خدنگ
خون و دندانش از دهن پرتاببي‌روان اوفتاده در صف جنگ
چنانکه مشرق و مغرب به هم نپيوندندچون اناري که بشکني به دو سنگ
وگر به حکم قضا صحبت اتفاق افتدميان عالم و جاهل تألفست محال
که آن به عادت خويش انبساط نتواندبدانکه هر دو به قيد اندرند و سجن و وبال
خواجه تشريفم فرستادي و مالوز اين نيايد تقرير علم با جهال
هر به ديناريت سالي عمر بادمالت افزون باد و خصمت پايمال
کسان که تلخي حاجت نيازمودستندتا بماني ششصد و پنجاه سال
تو را که مي‌شنوي طاقت شنيدن نيستترش کنند و بتابند روي از اهل سال
به مرگ خواجه فلان هيچ گم نگشت جهانقياس کن که درو خود چگونه باشد حال؟
نگويمت که درو دانشست يا فضليکه قائمست مقامش نتيجه‌ي قابل
اميد هست که او نيز چون به در ميردکه نيست در همه آفاق مثل او فاضل
خطاب حاکم عادل مثال بارانستبه نيکنامي و مقصود همگنان حاصل
اگر رعايت خلقست منصف همه باشچه در حديقه‌ي سلطان چه بر کنيسه‌ي عام
ضرورتست که آحاد را سري باشدنه مال زيد حلالست و خون عمر و حرام
به شرط آنکه بداند سر اکابر قوموگرنه ملک نگيرد به هيچ روي نظام
مراد و مطلب دنيا و آخرت نبردکه بي‌وجود رعيت سريست بي‌اندام
تو نيکنام شوي در زمانه ورنه بسستمگر کسي که جوانمرد باشد و بسام
طبيب و تجربت سودي نداردخداي عز وجل رزق خلق را قسام
خر مرده نخواهد خاست بر پاچو خواهد رفت جان از جسم مردم
مردکي غرقه بود در جيحوناگر گوشش بگيري خواجه ور دم
بانگ مي‌کرد و زار مي‌ناليددر سمرقند بود پندارم
چو دوستان تو را بر تو دل بيازارمکه دريغا کلاه و دستارم
بلي حقيقيت دعوي دوستي آنستچه حسن عهد بود پيش نيکمردانم
سگي شکايت ايام بر کسي مي‌کردکه دشمنان تو را بر تو دوست گردانم
نه آشيانه چو مرغان نه غله چون موراننبيني‌ام که چه برگشته حال و مسکينم
هزار سنگ پريشان به يک نگه بخورمقناعتم صفت و بردباري آيينم
که در رياضت و خلوت مقام من دارد؟که اوفتاده نبيني بر ابروان چينم
به لقمه‌اي که تناول کنم ز دست کسيکه جامه خواب کلوخست و سنگ بالينم
گرم دهند خورم ورنه مي‌روم آزادرواست گر بزند بعد از آن به زوبينم
چو گربه درنربايم ز دست مردم چيزنه همچو آدميان خشمناک بنشينم
مرا نه برگ زمستان نه عيش تابستانور اوفتاده بود ريزه ريزه برچينم
به جاي من که نشيند که در مقام رضاکفايتست همين پوستين پارينم
مرا که سيرت ازين جنس و خوي ازين صفتستبرابر است گلستان و تل سرگينم
جواب داد کزين بيش نعت خويش مگويچه کرده‌ام که سزاوار سنگ و نفرينم؟
همين دو خصلت ملعون کفايتست تو راکه خيره گشت ز صفت زبان تحسينم
سفينه‌ي حکميات و نظم و نثر لطيفغريب دشمن و مردارخوار مي‌بينم
به صدر صاحب صاحبقران فرستادمکه بارگاه ملوک و صدور را شايد
رونده رفت ندانم رسيد يا نرسيدمگر به عين عنايت قبول فرمايند
به پارسايي ازين حال مشورت بردمازين قياس که آينده دير مي‌آيد
چه گفت نداني که خواجه درياييستمگر ز خاطر من بند بسته بگشايد
نه آدميست که در خرمي و مجموعينه هر سفينه ز دريا درست باز آيد
گليم خويش برآرد سيه گليم از آببه خستگان پراکنده بر نبخشايد
روز گم گشتن فرزند مقادير قضاوگر گليم رفيق آب مي‌برد شايد
باش تا دست دهد دولت ايام وصالچاه دروازه‌ي کنعان به پدر ننمايد
صانع نقشبند بي مانندبوي پيراهنش از مصر به کنعان آيد
رزق طاير نهاده در پر و بالکه همه نقش او نکو آيد
روزي عنکبوت مسکين راتا به هر طعمه‌اي فرو آيد
يکي نصيحت درويش‌وار خواهم کردپر دهد تا به نزد او آيد
اگرچه غالبي از دشمن ضعيف بترساگر موافق شاه زمانه مي‌آيد
اي غره به رحمت خداوندکه تير آه سحر با نشانه مي‌آيد
هر چند مثرست باراندر رحمت او کسي چه گويد
بندگان را ز حد به در منوازتا دانه نيفکني نرويد
کانکه با خود برابرش کردياين سخن سهل تستري گويد
بود در خاطرم که يک چنديبيم باشد که برتري جويد
به خرد با فرشته هم پهلوگرچه هستم به اصل و دانش حر
تا مگر گردد از ايادي توسخن نظم، نظم دانه‌ي در
چون نبوديم در خور خدمتتنگم از مرده ريگ مردم پر
بندگي درت کنم چنديگفت عفوت که السلامة مر
ترک کرديم خدمت و خلعتبي‌ريا همچو ايبک و سنقر
براي ختم سخن دست بر دعا داريمنه ديار عرب نه شير شتر
هميشه تا که فلک را بود تقلب دوراميدوار قبول از مهيمن غفار
ثبات عمر تو باد و دوام عافيتتمدام تا که زمين را بود ثبات و قرار
تو حاکم همه آفاق وآنکه حاکم تستنگاهداشته از نائبات ليل و نهار
به قفل و پره‌ي زرين همي توان بستنز بخت و تخت جواني و ملک برخوردار
تبرک از در قاضي چو بازش آورديزبان خلق و به افسون دهان شيدا مار
بردند پيمبران و پاکانديانت از در ديگر برون شود ناچار
دل تنگ من که پتک و سنداناز بي‌ادبان جفاي بسيار
قدر زر و سيم کم نگرددپيوسته درم زنند و دينار
حديث وقف به جايي رسيد در شيرازو آهن نشود بزرگ مقدار
فقيه گرسنه تحصيل چون تواند کردکه نيست جز سلسل البول را در او ادرار
چو رنج برنتواني گرفتن از رنجورمگر به روز گدايي کند، به شب تکرار
هزار شربت شيرين و ميوه‌ي مشمومقدم ز رفتن و پرسيدنش دريغ مدار
خداوند کشور خطا مي‌کندچنان مفيد نباشد که بوي صحبت يار
جهانباني و تخت کيخسرويشب و روز ضايع به خمر و خمار


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط