وز انجام بدان عبرت پذيرند | | مگر کز خوي نيکان پند گيرند |
شکم پرکردن از پهلوي درويش | | حرامش باد بدعهد بدانديش |
که راحت خواهد اندر رنج مردم | | شکم پر زهرمارش بود و کژدم |
کبوتر دانه خواهد هرگز از مور؟ | | روا دارد کسي با ناتوان زور؟ |
شکار از چنگ گنجشکان نگيرد | | اگر عنقا ز بيبرگي بميرد |
خواهد، نه مراد خاطر خويش | | سلطان بايد که خير درويش |
درويش مراد خود بيابد | | تا او به مراد خود شتابد |
هر کسي را هر چه لايق بود داد | | آنکه هفت اقليم عالم را نهاد |
هر که را بيني چنان بايد که هست | | گر توانا بيني ار کوتاه دست |
بس خيانتها کزو صادر شود | | اين که مسکينست اگر قادر شود |
تخم گنجشک از زمين برداشتي | | گربهي محروم اگر پر داشتي |
زوال نعمت اندر ناسپاسي است | | دوام دولت اندر حق شناسيست |
بماند بر تو نعمت جاوداني | | اگر فضل خدا بر خود بداني |
حرامت باد اگر شکرش نگويي | | چه ماند از لطف و احسان و نکويي؟ |
که اغلب خوي مردم بيوفاييست | | کتاب از دست دادن سست راييست |
که پايندان نباشد همچو پابند | | گرو بستان نه پايندان و سوگند |
که آن جسمست و جانش خوي نيکو | | الا تا ننگري در روي نيکو |
همين ترکيب دارد نقش ديوار | | اگر شخص آدمي بودمي به ديدار |
که با پيران بيقوت بپايد | | جوان سخت رو در راه بايد |
که اي فربه مکن بر لاغران زور | | چه نيکو گفت در پاي شتر مور |
که جهانديدهتر ز عنقا بود | | پيري اندر قبيلهي ما بود |
بعد از آن پشت طاقتش بشکست | | صد و پنجه بزيست يا صد و شصت |
خفت و رنجوريش دراز کشيد | | دست ذوق از طعام باز کشيد |
خويشتن در بلا و هر که سراي | | روز و شب آخ و آخ و ناله و واي |
او از آن رنج و ما از آن رنجور | | گشته صد ره ز جان خويش نفور |
مرگ خوشتر که زندگاني تلخ | | نشنيدي حديث خواجهي بلخ |
نيست بعد از سپيدي الا گور | | موي گردد پس از سياهي بور |
ما گرفتار و الامان برسد | | عاقبت پيک جانستان برسد |
روز عمرش به تنگ شب ديدم | | جان سختش به پيش لب ديدم |
که به سملت بريم يا به خفيف | | بارکي گفتمش به خفيه لطيف |
بيش زحمت مده صداع گذار | | گفت خاموش ازين سخن زنهار |
راست خواهي نه اين نه آن خواهم | | ابلهم تا هلاک جان خواهم؟ |
که به مرگم چنين عجول شدي؟ | | مگر از ديدنم ملول شدي |
که نه شيراز و روستا تنگست | | ميروم گر تو را ز من ننگست |
رفتم اينک بيار کفش و عصا | | بسم اين جايگه صباح و مسا |
رفت و منزل به ديگران پرداخت | | او درين گفت و تن ز جان پرداخت |
ميشنيدم که زير لب ميگفت | | اندر آن دم که چشمهاش بخفت |
رخت بياختيار بر بستم | | اي دريغا که دير ننشستم |
هرگز آب حيات بس نکند | | آرزوي زوال کس نکند |
برين نعمت که نعمت نيست ما را | | سپاس و شکر بيپايان خدا را |
مزيد ظلم و تأکيد ضلالست | | بسا مالا که بر مردم وبالست |
به از سرپنجگي و زور باطل | | مفاصل مرتخي و دست عاطل |
نه زنبورم که از دستم بنالند | | من آن مورم که در پايم بمالند |
که زور مردم آزاري ندارم | | کجا خود شکر اين نعمت گزارم |
حکايت نامهي ضحاک و جم را | | حديث پادشاهان عجم را |
نشايد کرد ضايع خيره ايام | | بخواند هوشمند نيکفرجام |