وز آنجا کرد عزم رخت بستن

وز آنجا کرد عزم رخت بستن شاعر : سعدي که حکمت نيست بي‌حرمت نشستن وز آنجا کرد عزم رخت بستن نه روي از چپ همي گشتش نه از راست شهنشه بامداد از خواب برخاست کجا بيني دگر برق جهان را؟ طلب کردند مرد کاردان را که بد کردم که نيکويي نکردم پريشان از جفا مي‌گفت هر دم که بيماري توان بودن دگر بار چو به بودي طبيب از خود ميازار چو ميوه سير خوردي شاخ مشکن چو باران رفت باراني ميفکن که دون همت کند منت فراموش چو خرمن برگرفتي گاو مفروش چراغ از بهر...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
وز آنجا کرد عزم رخت بستن
وز آنجا کرد عزم رخت بستن
وز آنجا کرد عزم رخت بستن

شاعر : سعدي

که حکمت نيست بي‌حرمت نشستنوز آنجا کرد عزم رخت بستن
نه روي از چپ همي گشتش نه از راستشهنشه بامداد از خواب برخاست
کجا بيني دگر برق جهان را؟طلب کردند مرد کاردان را
که بد کردم که نيکويي نکردمپريشان از جفا مي‌گفت هر دم
که بيماري توان بودن دگر بارچو به بودي طبيب از خود ميازار
چو ميوه سير خوردي شاخ مشکنچو باران رفت باراني ميفکن
که دون همت کند منت فراموشچو خرمن برگرفتي گاو مفروش
چراغ از بهر تاريکي نگه دارمنه بر روشنايي دل به يک بار
چو سير آمد نگردد گرد مادرنشايد کدمي چون کره‌ي خر
که بد فرجامي آرد نا سپاسيوفاداري کن و نعمت شناسي
هر آنکو حق نداند آدمي نيستجزاي مردمي جز مردمي نيست
تو خوي خوب خويش از دست مگذاروگر داني که بدخويي کند يار
نگويي ترک خير و نيکناميالا تا بر مزاج و طبع عامي
دري پيش من آوردند سفتممن اين رمز و مثال از خود نگفتم
حديث ديگري بر خود نبستمز خردي تا بدين غايت که هستم
دريغ آمد مرا مهمل فرو ماندحکيمي اين حکايت بر زبان راند
خردمند آفرين بر وي بخواندبه نظم آوردمش تا دير ماند
جوانمرد و جوان طبع و جهانگيرالا اي نيکراي نيک تدبير
مبارک باد سال و ماه روزتشنيدم قصه‌هاي دلفروزت
وگرنه سر نهادندي به پايتندانستند قدر فضل و رايت
که ايزد در بيابانت دهد بازتو نيکويي کن و در دجله انداز
که نيک‌انديش و بدکردار بودندکه پيش از ما چو تو بسيار بودند
تو نيکوکار باش و بد مينديشبدي کردند و نيکي با تن خويش
به هفت اقليم عالم باز گويندشنيدم هر چه در شيراز گويند
حريص پند دولتمند باشدکه سعدي هر چه گويد پند باشد
دعاي نيک خواهانت قرين بادخدايت ناصر و دولت معين باد
تو را و هر که گويد همچنين بادمراد و کام و بختت همنشين باد
نکند هيچش از خدا مشغولهر که آمد بر خداي قبول
همچنان مونس الهي شديونس اندر دهان ماهي شد
که نتوان طالع بد را نکو کردبه حال نيک و بد راضي شو اي مرد
هم از خردي زنندش کودکان سنگچو سگ را بخت تاريکست و شبرنگ
که فردا بر جوي قادر نباشيبکوش امروز تا گندم بپاشي
که خويشان را نباشد جز غم خويشتو خود بفرست برگ رفتن از پيش
صحبت دنيا نمي‌ارزد فراقاي خداوندان طاق و طمطراق
پس به يک بار از سرش برخاستناندک اندک خان و مان آراستن
ميان دو شخص افکند دشمنيبه يک سال در جادويي ارمني
خلاف افکند در ميان دو کسسخن چين بدبخت در يکنفس
به قول هوشمندان گوش داريالا گر بختمند و هوشياري
بپيوست از زمين بر آسمان گردشنيدم کاسب سلطاني خطا کرد
چو پيلش سر نمي‌گرديد در دوششه مسکين از اسب افتاد مدهوش
ز درمانش به عجز اقرار کردندخردمندان نظر بسيار کردند
مفاصل نرم کرد از هر دو سويشحکيمي باز پيچانيد رويش
به بوي آنکه تمکينش کند شاهدگر روز آمدش پويان به درگاه
به بي‌شکري بگردانيد ازو رويشنيدم کان مخالف طبع بدخوي
برون از بارگه مي‌رفت و مي‌گفتحکيم از بخت بيسامان برآشفت
سر از من عاقبت بدبخت برتافتسرش برتافتم تا عافيت يافت
دگر واجب کند در چاهش انداختچو از چاهش برآوردي و نشناخت
که امشب در شبستانش کني دودغلامش را گياهي داد و فرمود


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط