داني چه گفته‌اند بني عوف در عرب

داني چه گفته‌اند بني عوف در عرب شاعر : سعدي نسل بريده به که مواليد بي‌ادب داني چه گفته‌اند بني عوف در عرب در حق کسي کن که درو خيري هست خيري که برآيدت به توفيق از دست سگ نيز به صيد از آدميزاده بهست گر سفله به مال و جاه از آزاده بهست پس پيش تو ناچار کمر بايد بست کس نيست که مهر تو درو شايد بست سود مسافر به بضاعت درست دولت جاويد به طاعت درست گر نامه رد کنند گناه رسول نيست گوينده را چه غم که نصيحت قبول نيست من خود ننهم دلي که بر بايد داشت...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داني چه گفته‌اند بني عوف در عرب
داني چه گفته‌اند بني عوف در عرب
داني چه گفته‌اند بني عوف در عرب

شاعر : سعدي

نسل بريده به که مواليد بي‌ادب   داني چه گفته‌اند بني عوف در عرب
در حق کسي کن که درو خيري هست   خيري که برآيدت به توفيق از دست
سگ نيز به صيد از آدميزاده بهست   گر سفله به مال و جاه از آزاده بهست
پس پيش تو ناچار کمر بايد بست   کس نيست که مهر تو درو شايد بست
سود مسافر به بضاعت درست   دولت جاويد به طاعت درست
گر نامه رد کنند گناه رسول نيست   گوينده را چه غم که نصيحت قبول نيست
من خود ننهم دلي که بر بايد داشت   رفتن چو ضرورتست و منزل بگذاشت
نشنوندش که ديده‌ها بازست   هر که گويد کلاغ چون بازست
ور دست نگيري هه عالم چاهست   گر راه نمايي همه عالم راهست
با هر که در اوفتي چنان باش که اوست   خواهي که به طبعت همه کس دارد دوست
ازان بهتر که در پهلوي مجهولي نشانندت   اگر بواب و سرهنگان هم از درگه برانندت
کاين بار شکار شير و جنگ مغلست   اين بار نه بانگ چنگ و ناي و دهلست
مار از دم خويش چند بتواند خورد   از مايه‌ي بيسود نياسايد مرد
که بي‌عدم نبود هر چه در وجود آيد   گمان مبر که جهان اعتماد را شايد
مسکين چه کند که دست و پايي نزند   بيچاره که در ميان دريا افتاد
مصيبت آن بود که نان نباشد   توان نان خورد اگر دندان نباشد
چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد   چه کندمالک مختار که فرمان ندهد
چندانکه نه جاي آشتي بگذارند   وقتي دل دوستان به جنگ آزارند
افسوس که دلو نيز در چاه افتاد   گفتم که برآيد آبي از چاه اميد
به از راستي کت مشوش کند   دروغي که حالي دلت خوش کند
ازو درست نيايد غم غريبان خورد   غريب شهر کسان تا نبوده باشد مرد
گر بر سر بوريا نشيند شايد   سلطان که به منزل گدايان آيد
مي‌گويمت از دور دعا گر برسانند   در طالع من نيست که نزديک تو باشم
به شکر نعمت حق در به روي خلق مبند   نيافريد خدايت به خلق حاجتمند
راست بر عضو مستمند آيد   گر ز هفت آسمان گزند آيد
يک روز ببيني که پلنگش بدرد   در گرگ نگه مکن که بزغاله برد
پيش از تو خلق بوده و بعد از تو بوده‌اند   بشنو که من نصيحت پيران شنيده‌ام
نه به جايي رود که چي نبود   مرغ جايي رود که چينه بود
از بخت نگونش ابر در پيش افتد   خورشيد که بر جامه‌ي درويش افتد
نبايد کرد بيش از حد که هيبت را زيان دارد   تواضع گر چه محبوبست و فضل بيکران دارد
بسا حلواي صابوني که زهرش در ميان باشد   نه هر بيرون که بپسندي درونش همچنان باشد
اصل ناپاک از او پديد بود   سگ هم از کوچکي پليد بود
تو هم از مرگ جان نخواهي برد   شادماني مکن که دشمن مرد
مشنو که چشم آدمي تنگ پر شود   گر هيمه عود گردد و گر سنگ در شود
خير ديگر به کس نخواهد داد   هر که دندان به خويشتن بنهاد
مقبل آن نيست که در حال بميرد مولود   بخت در اول فطرت چو نباشد مسعود
يارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار   نااميد از در رحمت به کجا شايد رفت
گرگ را چندانکه دندان تيزتر خونريزتر   سفله را قوت مده چندانکه مستولي شود
امير خفته و مردم ز ظلم او بيدار   نهاد بد نپسندد خداي نيکوکار
که مردم به چشمش نمايند خوار   بزرگي نماند بر آن پايدار
که شب را چون به روز آورد رنجور   چه داند خوابناک مست مخمور
دو هيزم را به هم خوشتر بود سوز   دو عاشق را به هم بهتر بود روز
نظر دريغ مدار از مسافر درويش   به شکر آنکه تو در خانه‌اي و اهلت پيش
الا تو چراغ رحمتش داري پيش   جايي نرسد کس به توانايي خويش
مرده‌دل از زنده نگيرد به گوش   زنده‌دل از مرده نصيحت نيوش
اي که دستي چرب داري پيشتر ديوار خويش   يار بيگانه نگيرد هر که دارد يار خويش
صاحبنظران را غم بيگانه و خويش   کوته‌نظران را نبود جز غم خويش
که اين حيفست ظاهر بر تن خويش   به کين دشمنان باطل مينديش
چه سود که باز مي‌گذاري به دريغ؟   گر خود همه عالم بگشايي تو به تيغ
که فرصت عزيزست و الوقت سيف   مکن عمر ضايع به افسوس و حيف
شرطست يا موافقت جمع يا فراق   با هر کسي به مذهب وي بايد اتفاق
مرد خالي نباشد از بد و نيک   بد نه نيکست بي‌خلافت وليک
يا ليت اگر به جاي تو من بودمي رسول   اي پيک نامه بر که خبر مي‌بري به دوست
نکند هيچش از خدا مشغول   هر که آمد بر خداي قبول
به که ساکن دهي جواب سلام   گر بلندت کسي دهد دشنام
برخاستي و به ديدنت زنده شديم   خفتي و به خفتنت پراکنده شديم
به کام دوستان و رغم دشمن   دلت خوش باد و چشم از بخت روشن
مطبوع نباشد دگري آزردن   از بهر دل يکي به دست آوردن
سه کس برند رسول و غريب و بازرگان   به نيکي و بدي آوازه در بسيط جهان
به حق صالحان و نيکمردان   الهي عاقبت محمود گردان
دل منه بر وفاي صحبت او   هر که با من بدست و با تو نکو
گو کفش دريده باش و خلقان جامه   صاحبدل نيک سيرت علامه
مروتست نه چندانکه خود فروماني   کرم به جاي فروماندگان چو نتواني
مکافات بدي کردن، نمي‌گويم تو خود داني   ز خيرت خير پيش آيد، بکن چندانکه بتواني
نه چون پاي ملخ باشد ز موري   اگر بريان کند بهرام، گوري
که بي‌خلاف بجنبند دشمنان از جاي   نداند آنکه درآورد دوستان از پاي
آن روز که از عمل بيفتي بيني   اين باد و بروت و نخوت اندر بيني
گندم نبري به خانه چون جو کاري   آن گوي که طاقت جوابش داري
آنست که جوري که تواني نکني   مردي نه به قوتست و شمشيرزني
چو اختيار به دست تو نيست معذوري   به پارسايي و رندي و فسق و مستوري
چو خواب آمد چه بر تختي چه در پايان ديواري   چو نفس آرام مي‌گيرد چه در قصري چه در غاري
بيم باشد که خانمان سوزي   شمع کز حد به در بيفروزي
نقاب از بهر آن باشد که روي زشت بربندي   تو با اين لطف دلبندي چرا با ما نپيوندي
تو زيبايي بنام ايزد چرا بايد که بربندي   نقاب از بهر آن باشد که بربندند روي زشت
معذور بدارندش يک روز جفايي   از دست کسي بستده هر روز عطايي
بيچاره شوي به دست يوزي   اي گرگ نگفتمت که روزي
که خشم‌گيري و با نفس خويش برنايي   کدام قوت و مردانگي و برنايي
نه چون کارت به جان آيد خدا از جان و دل خواني   خدا را در فراخي خوان و در عيش و تن آساني
نه چون کارت به جان آيد خدا از جان و دل خواني   گهي کاندر بلا ماني خدا خواني


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.