راه فقرست اي برادر فاقه در وي رفتنست
راه فقرست اي برادر فاقه در وي رفتنست
شاعر : سنايي غزنوي
وندرين ره نفس کش کافر ز بهر کشتنست راه فقرست اي برادر فاقه در وي رفتنست مطمنه با سه دشمن در يکي پيراهنست نفس اماره و لوامهست و ديگر ملهمه رو درين معني نظر کن صدهزاران روزنست خاک و باد و آب و آتش در وجود خود بدان هفت سلطان باده و دو جمله با هم دشمنست چار نفس و چار طبع و پنج حس و شش جهت همچو خر در گل بماند گر چه اصلش تو سنست نفس را مرکب مساز و با مراد او مرو هفهزار و هفصد و هفتاد راه و رهزنست از در دروازهي لا تا به دارالملک شاه نام خود را مرد کرده پيش ايشان چون زنست خواجه دارد چار خواهر مختلف اندر وجود در طريقت هر دو را از خود مبرا کردنست در شريعت کي روا باشد دو خواهر يک نکاح حب دنيا پاي بندست ار همه يک سوزنست سوزني را پاي بند راه عيسي ساختند بر سر خوان خسيسان دست کوته کردنست هيچ داني از چه باشد قيمت آزاده مرد نيم ناني ميرسد تا نيم جاني در تنست بر سر کوي قناعت حجرهاي بايد گرفت يار با ما دوست باشد گلخن ما گلشنست گر ز گلشنها براند ما به گلخنها رويم فاقه و فقر و فقيري عاشقان را مسکنست اي سنايي فاقه و فقر و فقيري پيشه کن