دل اسير سيرت بوجهل کافر داشتن | | احمد مرسل نشسته کي روا دارد خرد |
زين برادر يک سخت بايست باور داشتن | | اي درياي ضلالت در گرفتار آمده |
بيسفينهي نوح نتوان چشم معبر داشتن | | بحر پر کشتيست ليکن جمله در گرداب خوف |
خويشتن چون دايره بيپا و بي سر داشتن | | گر نجات دين و دل خواهي همي تا چند ازين |
تا تواني خويشتن را ايمن از شر داشتن | | من سلامت خانهي نوح نبي بنمايمت |
تا کي آخر خويشتن چون حلقه بر در داشتن | | شو مدينهي علم را در جوي و پس دروي خرام |
خوب نبود جز که حيدر مير و مهتر داشتن | | چون همي داني که شهر علم را حيدر درست |
ديو را بر مسند قاضي اکبر داشتن | | کي روا باشد به ناموس و حيل در راه دين |
قدر خاک افزونتر از گوگرد احمر داشتن | | من چگويم چون تو داني مختصر عقلي بود |
پارگين را قابل تسنيم و کوثر داشتن | | از تو خود چون ميپسندد عقل نابيناي تو |
حق زهرا بردن و دين پيمبر داشتن | | مر مرا باري نکو نايد ز روي اعتقاد |
کافرم گر ميتواند کفش قنبر داشتن | | آنکه او را بر سر حيدر همي خواني امير |
آب افيون خوردن و در دامن آذر داشتن | | گر تن خاکي همي بر باد ندهي شرط نيست |
زشت باشد ديو را بر تارک افسر داشتن | | تا سليمانوار باشد حيدر اندر صدر ملک |
زهره را کي زهره باشد چهره از هر داشتن | | آفتاب اندر سما با صدهزاران نور و تاب |
جاهلي باشد ستور لنگ رهبر داشتن | | خضر فرخ پي دليلي راميان بسته چو کلک |
مهر حيدر بايدت با جان برابر داشتن | | گر همي خواهي که چون مهرت بود مهرت قبول |
باغباني زشت باشد جز که حيدر داشتن | | چون درخت دين به باغ شرح حيدر در نشاند |
يادگاري کان توان تا روز محشر داشتن | | جز کتاب الله و عترت ز احمد مرسل نماند |
عالم دين را نيارد کس معمر داشتن | | از گذشت مصطفاي مجتبي جز مرتضي |
تاج و تخت پادشاهي جز که سنجر داشتن | | از پس سلطان ملک شه چون نميداري روا |
جز علي و عترتش محراب و منبر داشتن | | از پي سلطان دين پس چون روا داري هم |
وندران ميدان که نتوان پشت و ياور داشتن | | اندر آن صحرا که سنگ خاره خون گردد همي |
از براي فاسق و مجرم مجاور داشتن | | هفت زندان را زباني برگشايد هفت در |
جز به حب حيدر و شبير و شبر داشتن | | هشت بستان را کجا هرگز تواني يافتن |
مهر زر جعفري بر دين جعفر داشتن | | گر همي مومن شماري خويشتن را بايدت |
طيلسان در گردن و در زير خنجر داشتن | | کي مسلم باشدت اسلام تا کارت بود |
جسم و جان از کفر و دين قربي و لاغر داشتن | | گر همي ديندار خواني خويشتن را شرط نيست |
جز بدانش خوب نبود زينت و فر داشتن | | پند من بنيوش و علم دين طلب از بهر آنک |
تا نبايد حاجتت بر روي معجر داشتن | | علم دين را تا نيابي چشم دل را عقل ساز |
مذهب سلمان و صدق و زهد بوذر داشتن | | تا ترا جاهل شمارد عقل سودت کي کند |
ني کتاب زرق شيطان جمله از بر داشتن | | علم چه بود؟ فرق دانستن حقي از باطلي |
پس چو گبران سال و مه بردست ساغر داشتن | | گبرکي چبود؟ فکندن دين حق در زير پاي |
ناک را نتوان به جاي مشک اذفر داشتن | | گبرکي بگذار و دين حق بجو از بهر آنک |
پس ز آتش بايدت بالين و بستر داشتن | | گر بدين سيرت بخواباند ترا ناگاه مرگ |
دايه را بر شيرخواره مهر مادر داشتن | | اي سنا بي وارهان خود را که نازيبا بود |
تا کي آخر خويشتن حيران و مضطر داشتن | | از پي آسايش اين خويشتن دشمن خران |
همچو بيدينان نبايد روي اصفر داشتن | | بندگي کن آل ياسين را به جان تا روز حشر |
چاره نبود نو عروسان را ز زيور داشتن | | زيور ديوان خودساز اين مناقب را از آنک |
وز براي لقمهاي نان دست بر سر داشتن | | تا کي از ياران وصيت تخت و افسر داشتن |
بايدت بر خاک خواري خفت و بستر داشتن | | تا تو بيمار هواي نفس باشي مر ترا |
پيش آزت زشت باشد دست و دل بر داشتن | | گر ترا بر کشور جان پادشاهي آرزوست |
چون رسن گرمي چه داري سر به چنبر داشتن | | ور ره دين و شريعت ناگزيران بايدت |
قامت آزادگي چون حلقه بر در داشتن | | کفر باشد از طمع پيش در هر منعمي |
پيش ايزد روز محشر کار چون زر داشتن | | سيم و زر را خوار داري پيش تو آسان بود |
در حقيقت خاک را هم بوي عنبر داشتن | | خار را در راه دين همرنگ گل فرسود نست |
چشم صورت کور و گوش مادگي کر داشتن | | راستي در راه توحيد اين دو شرطست اي عجب |
هر چه از ابليس معروفست منکر داشتن | | آدمي اصلي بود با احتياط و اصطفا |
ننگ باشد با پدر نسبت به مادر داشتن | | بگذر از رنگ طبيعت دست در تحقيق زن |
تخت همت بايد از عيوق برتر داشتن | | هر که دارد آشنايي با همه کروبيان |
دلبر همت چه سود آنگاه در بر داشتن | | زير پاي حرص دنيا چون دلت فرسوده شد |
ذوالفقار احمد اندر دست حيدر داشتن | | قوت اسلام و دين بود اقتضاي ايزدي |
چون عروس بکر را با زر و زيور داشتن | | شرط باشد دين به حرمت داشتن در حکم شرع |
تشنه لب را در کنار حوض کوثر داشتن | | دوزخست انباشتن در ملت فردوسيان |
بايدش طبل ملامت از قفا برداشتن | | هر که او از موکب صورت پرستان شد برون |
بايد اين را از غذا جستن نکوتر داشتن | | و آنکه را انديشهي عقلي بود گويد طبيب |
بيسواري خود چه بايد اسب و افسر داشتن | | خود نداني گر نبودي جان نبودي تن نکو |
تيغ هندي از کجا آورد گوهر داشتن | | گر نتابد سوي کان خورشيد تابان بر فلک |
در مزاج اين جان صافي را مکدر داشتن | | ناجوانمردي و بدديني بود کز ناکسي |
جان نگين مهر مهر شاخ بيبر داشتن | | کار عاقل نيست در دل مهر دلبر داشتن |
بر رخ چون زر نثار گنج گوهر داشتن | | از پي سنگين دل نامهرباني روز و شب |
بر تو زيبد شمع مجلس مهر انور داشتن | | چون نگردي گرد معشوقي که روز وصل او |
کي تواند همچو طوطي طمع شکر داشتن | | هر که چون کرکس به مرداري فرود آورد سر |
تا توان افلاک زير سايهي پر داشتن | | رايت همت ز ساق عرش بربايد فراشت |
پاسبان بام و در فغفور و قيصر داشتن | | بندگان را بندگي کردن نشايد تا توان |
کي روا باشد دل اندر سم هر خر داشتن | | تا دل عيسي مريم باشد اندر بند تو |
زشت باشد چشم را در نقش آزر داشتن | | يوسف مصري نشسته با تو اندر انجمن |