کي به ناواجب رود فرمان جان در ملک تن | | عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن |
هر يکي با کار و باري در جهان خويشتن | | جان جهاني لشکر عالي نسب دارد همي |
شمع اوباشان خود را ز افسر شاهان لگن | | ساخته ميران اين لشکر ز روي مرتبت |
ننگ دارند ار کنند از عکس پروين پيرهن | | شرم دارند ار نهند از تابش زهره کلاه |
کفتاب انگير باشد نعلشان در تاختن | | بيتکلف مرکباني آوريده زير ران |
در تماشاگاهشان مهد فلک کمتر چمن | | طوطيان معنوي پرند در باغ فلک |
لفظ ايشان بسته دست خازنان ذوالمنن | | سير ايشان خسته کرده پاي سياحان عرش |
حرفشان را هست سرگردان زبان اندر دهن | | صوتشان راهست حيران گشته بيانگشت گوش |
با همه بت چهرگان جان مقدس را شمن | | با همه شاهنشهي عقل معظم را رهي |
وزن دو والي هر دو چون دستور و سلطان در بدن | | ان دو والا هر دو چون شاه و وزير اندر جسد |
ساخته در رزمگه روح طبيعي را مجن | | کرده اندر بزمگه نفس ارادي را قدح |
جسم بيمنشورشان افتاده در درياي «لن» | | نفس بيتوقيعشان افگنده در صحراي «لا» |
در زمين مذکور نام و بانگشان در هر وطن | | بر فلک مشهور کار و بارشان در هر درج |
کارداران کلام و پردهداران سخن | | پيش تخت و بارگاه هر دو اندر صف زده |
شاه روحاني نسب را در ميان انجمن | | هر زمان گويند اين دستور کروبي نژاد |
هم نگردند اين پريوشها به پيشت اهرمن | | گر همي خواهي که گيرد ملک تو بر تو قرار |
چنگ در فضل ابونصر احمدبن فضل زن | | خدمت عالي معينالدين والدنيا گزين |
در يمن نجم يمن واندر عدن در عدن | | آن خداوندي که لطف و لفظ او را بندهاند |
بادهاي سهمناک و بحرهاي موج زن | | آن جهانداري که شاگردان عزمش گشتهاند |
همچو روي آب روي آسمان گيرد شکن | | گر قبول عدل او يابد گه جنبش هوا |
کي تواند گرد ازو انگيخت باد کوه کن | | خاک را در ساکني گر حلم او تمکين دهد |
نيکتر تابد کمينتر ريگش از نجم پرن | | ور فتد بر خاک تيره عکس راي روشنش |
بيجواز خلق او مشکي نخيزد از ختن | | بيبرات فضل او دري نزايد از صدف |
کوژ بالا آمدندي بر زمين خلق زمن | | از براي خدمت او گر نبودي خلق او |
در کف بدخواه تو الماس گردد نسترن | | شادباش اي آنکه اندر فرودين خشم تو |
شعلهي آتش شود در مجلست شاخ سمن | | دير زي اي آنکه اندر فر ماه لطف تو |
ز آتش خشم تو بر وي شاخ گردد باب زن | | بيرضايت مرغ اگر بر شاخ دستاني زند |
نرم نرم از بيم آهو شير بگذارد عرن | | در عرين گر شير بيند آهو از انصاف تو |
تا شود فرقش مگر با نعل اسب مقترن | | مهر جوزا را همي سازد از آن معراج خويش |
از شتاب خندهي تو خرقه گرداند کفن | | مردهي بدخواه اگر بيند گشاده طبع تو |
کاخهاي بد سگالت شد چو اطلال و دمن | | تا زيادت کرد تشريف تو سلطان جهان |
خلعت سلطان اعظم خسرو گردون شکن | | سرفرازي چون ترا زيبا بود در مملکت |
گشت تاج هور بر شکل دواتت مفتتن | | شد شهاب چرخ بر تشبيه کلکت مبتلا |
اندرين هر دو بود ملک دو سلطان مرتهن | | دست دستوري چو تو بر هر دو تا والي بود |
چون کني مر امتحان عقلها را ممتحن | | نفس کلي راوي کلکت بود بيحرف و صوت |
چون شهابي گشتهاند ملک تو شيطان فگن | | روي تو چون ماه و دستت چون اثير و کلک تو |
وز خدا لطفت همي خواهد فرشته در سنن | | آدمي اندر فرايض فر تو جويد ز رب |
بد ترا ز ابتدا آب حيات اندر لبن | | خضر اگر در انتهاي عمر خورد آب حيات |
ور چه با روحانيان هرگز نه پيوندد وثن | | مونس تو ديدهي روحانيان زيبد همي |
با جوانمردي رود در ملک تو هر پيرزن | | از تو آموزد جوانمردي جوانمردي از آنک |
سنگهاي آستانت قبلههاي ما و من | | از براي گوهر والا و اصل پاک تست |
مجلس از بالاي ايشان همچو باغ از نارون | | چون شوند از عکس باده ساقيانت لعل پوش |
سبزپوشان بهشتي دستههاي ياسمن | | از بهشت آرند تحفه لعلپوشان ترا |
مردهي غم زنده گردد گر که بگشايي دهن | | اي چو عيسي غيب پيش و همت استاده به پاي |
جز بت مدح ترا بودست هرگز برهمن | | بر خداي ار خاطر اين بنده اندر کل کون |
من به کنجي در همي خوش خوش همي خوردم حزن | | شعر من چون چادر مريم مستمر گشته بود |
چادر مريم بر عيسي بسي دارد ثمن | | کشف آن چادر درين مجلس فتاد از بهر آنک |
تا نباشد مرکب تحقيق در ميدان ظن | | تا نباشد گوي جهل اندر بر چوگان عقل |
بدسگالت باد چون ظن در بيابان محن | | نيکخواهت باد چون تحقيق بر راه طرب |
کش بود چوگان زلف اندر بر گوي ذقن | | باد جولان تو در ميدان عشرت با بتي |
پاي بر فرق هوا خواهم زدن | | دست اندر لام لا خواهم زدن |
صدمه در صور بقا خواهم زدن | | نفي و اثباتست اندر عاشقي |
خيمهي خلوت جدا خواهم زدن | | در دبيرستان «لا احصي ثنا» |
از ثريا تا ثرا خواهم زدن | | گام اندر عاشقي مردانهوار |
همچو موسي با عصا خواهم زدن | | آه کاندر کار دل هر ساعتي |
نقد بر سنگ صفا خواهم زدن | | کم عياران سراي ضرب را |
دست در صبر و بلا خواهم زدن | | همچو ايوب از براي مصلحت |
بانگ بر خوف و رجا خواهم زدن | | بر لب درياي قهر از بوي لطف |
پاي همت بر قفا خواهم زدن | | کمزنان را بر بساط نيستي |
لاف تسليم و رضا خواهم زدن | | از برون عالم جان و خرد |
بر نواي لا الا خواهم زدن | | زخمهي اخلاص اندر صدر جان |
بر دوال کبريا خواهم زدن | | طرف دولت از براي بندگي |
بر دل کام و هوا خواهم زدن | | تير توفيق از کمان اعتقاد |
بر نواي بينوا خواهم زدن | | کفر و دين را در مقام نيستي |
بر صف اهل رضا خواهم زدن | | خويشتن را در مصال «قل کفي» |
نعرهي «اني ارا» خواهم زدن | | هم چو مستان در صف ميخوارگان |
چنگ در آل عبا خواهم زدن | | اي سنايي با ثنايي هر زمان |
فرش لاف اندر نورد و گفت از کردار زن | | اي مسافر اندرين ره گام عاشقوار زن |
دست همت باري اندر دامن عطار زن | | گر نسيم مشک معني نيست اندر جيب تو |
گر همي دين بايدت خيمه ميان غار زن | | هرکت از زر باز گويد اوست دقيانوس تو |
سوزن تمهيد را در چشم اين طرار زن | | ديو طرارست پيش آهنگ حرب وي تويي |
آتش درويشي اندر عالم غدار زن | | پيش از آن کز غدر عالم لال گردد جان تو |
خاک اندر سرمه ساز و بوسه بر ديوار زن | | منزلي کنجا نشان خيمهي معشوق تست |
با دو ديده در بپاش و با دو رخ ايثار زن | | گر نثار پاي معشوقان بود در راه وصل |
شو پياده آتش آندر زين و زينافزار زن | | چون سوار راهبر گشتي تو در ميدان عشق |
طيلسان فقر و بر فرق چنين هشيار زن | | هوشيار از باده و مست از مي دنيا چه سود |
خيمهي قلاشي اندر خانهي خمار زن | | در خرابات خرابي همچو مستان گوشهگير |
نرد بازيدي ز مستي حصل بر اسرار زن | | پاي در ميدان مهر کمزنان ملک نه |
پس به نام عاشقي مهري بر آن اقرار زن | | جان و دل را در قبالهي عاشقي اقرار کن |
چون سنايي دم درين عالم قلندروار زن | | گر همه دعوي کني در عاشقي و مفلسي |
زخمي که زني بر ما مردانه و محکم زن | | اي يار مقامر دل پيش آي و دمي کم زن |
چون کم زدي اندر دم آن کمزده را کم زن | | در پاکي و بيباکي جانا چو سرانداران |
چون زلف نکورويان بر هم و نه بر هم زن | | اشغال دو عالم را در مجلس قلاشان |
يک نعره ز چالاکي بر قافلهي غم زن | | در چارسوي عنصر صد قافلهي غم هست |
آتش که زني آن گه در عالم عالم زن | | آبي که نهي زان پس بر عالم عالم نه |
ور دار زني ما را بر گنبد اعظم زن | | ار تخت نهي ما را در صف ملايک نه |
وندر صف مهجوران چون صبح شدي دم زن | | در بوتهي قلاشان چون پاک شدي زر شو |
مهري ز سخن گفتن بر دو لب مريم زن | | تاج «انا عبدالله» بر تارک عيسي نه |
هر طعنه که آن سختر بر تارک محرم زن | | هر طعمه که آن خوشتر مر بيخبران را ده |
وندر بر همدردان خر پشته و طارم زن | | رخت از در همرنگان بردار و به يکسو نه |
هم جام چو رستم کش هم تيغ چو رستم زن | | در مجلس مستوران وندر صف رنجوران |
پيران منافق را ضربت زن و دم دم زن | | ياران موافق را شربت ده و پرپر ده |
لافي که زني جان را از زادهي مريم زن | | نقلي که نهي دل را در حجرهي مريم نه |
لافي که زني باري با شاهد محرم زن | | نازي که کني اينجا با عاشق محرم کن |
خال «فعصي آدم» در چهرهي آدم زن | | کحل «ارني انظر» در ديدهي موسي کش |
ور راي زني ما را در قعر جهنم زن | | گر باده همي ما را بر تارک کيوان ده |
چون عقل به پا آمد پي گور کن و خم زن | | چون عشق به دست آمد تن دور کن و خوش زي |
در سينهي آن سم نه در شربت آن سم زن | | غماز و سيه رويند اينجا شب و روز تو |
هم خصل دمادم نه هم رطل دمادم زن | | بر تارک هفت اختر چون خيمه زدي زان پس |
خاشاک بر اشهب نه تازانه بر ادهم زن | | خواهي که سنايي را سرمست به دست آري |
رخ چو عياران نداري جان چو نامردان مکن | | برگ بيبرگي نداري لاف درويشي مزن |
يا چو مردان اندر آي و گوي در ميدان فگن | | يا برو همچون زنان رنگي و بويي پيش گير |
هر چه يابي جز خدا آن بت بود در هم شکن | | هر چه بيني جز هوا آن دين بود بر جان نشان |
چون دو کون اندر دو دستت جمع شد دستي بزن | | چون دل و جان زير پايت نطع شد پايي بکوب |
کشتگان زنده بيني انجمن در انجمن | | سر بر آر از گلشن تحقيق تا در کوي دين |
در دگر صف خستگان بيني به زهري چون حسن | | در يکي صف کشتگان بيني به تيغي چون حسين |
چون شوي بيمار بهتر گردي از گردن زدن | | درد دين خود بوالعجب درديست کاندر وي چو شمع |
وندرين مجلس که تن را ميبسوزد برهمن | | اندرين ميدان که خود را مي دراندازد جهود |
و آنت بي دولت سواري کو برون نايد ز تن | | اينت بي همت شگرفي کو برون نايد ز جان |
درد بايد عمر سوز و مرد بايد گام زن | | هر خسي از رنگ گفتاري بدين ره کي رسد |
لعل گردد در بدخشان يا عقيق اندر يمن | | سالها بايد که تا يک سنگ اصلي ز آفتاب |
شاهدي را حله گردد يا شهيدي را کفن | | ماهها بايد که تا يک پنبه دانه ز آب و خاک |
زاهدي را خرقه گردد يا حماري را رسن | | روزها بايد که تا يک مشت پشم از پشت ميش |
عالمي گردد نکو يا شاعري شيرين سخن | | عمرها بايد که تا يک کودکي از روي طبع |
بوالوفاي کرد گردد يا شود ويس قرن | | قرنها بايد که تا از پشت آدم نطفهاي |
برتر آيي زين سرشت گوهر و صرف ز من | | چنگ در فتراک صاحبدولتي زن تا مگر |
چون عروسان طبيعت رخت بندند از بدن | | روي بنمايند شاهان شريعت مر ترا |
عاشقي شو تا هم از زر فارغ آيي هم ز زن | | تا تو در بند هوايي از زر و زن چاره نيست |
گر بقا خواهي بدين آي ار فنا خواهي به تن | | نفس تو جوياي کفرست و خردجوياي دين |
تا شوي باقي چو دامن برفشاني زين دمن | | جانفشان و پاي کوب و راد زي و فرد باش |
وز پي تر دامني اندک حيات آمد سمن | | کز پي مردانگي پاينده ذات آمد چنار |
ز امتحان نفس حسي چند باشي ممتحن | | راه رو تا ديو بيني با فرشته در مصاف |
چون در آمد در تو دين آن گه برون شد اهرمن | | چون برون رفت از تو حرص آن گه در آمد در تو دين |
همچو کرم پيله جز گرد نهاد خود متن | | گر نميخواهي که پرها رويدت زين دامگاه |
سخت کاسد بود خواهد تيز بازار سخن | | بار معني بند ازينجا زان که در صحراي حشر |
باش تا ديوان معنيها بخواند ذوالمنن | | باش تا طومار دعويها فرو شويد خرد |
تا جهاني بوالحسن بيني به معني بوالحزن | | باش تا از پيش دلها پرده بردارد خداي |
وز شعاع شمع تابان بيخبر باشد لگن | | اي جمال حال مردان بياثر باشد مکان |
چون ازين عالم برون رفتي نه ما بيني نه من | | بارنامهي ما و من در عالم حسست و بس |
چون درون پرده رفتي اين رهي گشت آن شمن | | از برون پرده بيني يک جهان پر شاه و بت |
گر برين پوشش نميري هم تو ريزي هم کفن | | پوشش از دين ساز تا باقي بماني بهر آنک |
چون نهنگ درد دين ناگاه بگشايد دهن | | اين جهان و آن جهانت را به يک دم در کشد |
يا رضاي دوست بايد يا هواي خويشتن | | باد و قبله در ره توحيد نتوان رفت راست |
با چينن گلرخ نخسبد هيچ کس با پيرهن | | سوي آن حضرت نپويد هيچ دل با آرزو |
تا به زخم چشم نااهلان نگردي مفتتن | | پردهي پرهيز و شرم از روي ايمان بر مدار |
آن جهان رست از عقوبت اين جهان جست از فتن | | گرد قرآن گرد زيرا هر که در قرآن گريخت |
پس تو در چاه طبيعت چند باشي با وسن | | چون همي داني که قرآن را رسن خواندست حق |
گر همي صحرات بايد چنگ در زن در رسن | | چرخ گردان اين رسن را ميرساند تا به چاه |
تا شود نور الاهي با دو چشمت مقترن | | گرد سم اسب سلطان شريعت سرمه کن |
بي خطا گردد خطا و بيخطر گردد ختن | | گر عروس شرع را از رخ براندازي نقاب |
هر چه جز دين مردگي و هر چه جز سنت حزن | | سني ديندار شو تا زنده ماني زان که هست |
گر سنايي زندگي خواهد زماني بيسنن | | مژه در چشم سنايي چون سناني باد تيز |
فخر دارد خاک بلخ امروز بر بحر عدن | | با سخنهاي سنايي خاصه در زهد و مثل |