اي سنايي خويشتن را بي سر و سامان مکن
اي سنايي خويشتن را بي سر و سامان مکن
شاعر : سنايي غزنوي
مايهي انفاس را بر عمر خود تاوان مکن اي سنايي خويشتن را بي سر و سامان مکن ديدهي رضوان و شخص خويش را گريان مکن از براي آنکه تا شيطان ز تو شادان شود عقل را چاکر نباشي نفس را فرمان مکن دينت را نيکو نداري ديو را دعوت مساز سينهي صد صعوهي بيچاره را بريان مکن از براي آنکه تا شاهين شود همکاسهات يوسفان وقت را در چاه و در زندان مکن يونسان تنت را خلعت نميبخشي مبخش سينهي صالح مسوز و اشترش قربان مکن از براي کرکسان باطن اماره را مر براق خلد را ازين خود عريان مکن از پي آن تا خر لنگ ترا پالان بود چون ز چاهش برکشيدي قيمتش ارزان مکن گر به شيطان ميفروشي يوسف صديق را يوسف ايمان خود را بيع با شيطان مکن يوسف کنعان تن را ميخري امروز تو تا عرض را جسم بخشي جسم را بيجان مکن تا مرض را دارويي بخشي شفا را سر مبر در خلا دعوي ز فر رستم دستان مکن در بلا چون روز قهر نفس روباهيت نيست بيت مقدس بر ميار و کعبه را ويران مکن صلح کردستيم با تو اين بگير و آن مبخش چادر مريم مدزد و شيث را مهمان مکن سر به سر کرديم با تو ني ز ما و ني ز تو