محرم روحالاميني ديو را تلقين مکن | | اي دل ار در بند عشقي عقل را تمکين مکن |
قبله تا خورشيد باشد اختري را دين مکن | | خوش نباشد مشورت با عقل کردن پيش عشق |
چون همين خدمت کنندت خدمت پروين مکن | | ماه و تير و زهره و بهرام و برجيس و زحل |
وز براي کور ديني حمله بر گرگين مکن | | از براي باستاني خسروي را سر مکن |
دعوي اندر زلف و خال و چهرهي شيرين مکن | | قوت فرهاد و ملک خسروت چون يار نيست |
چون مکان اندر جهان شد ديده کوته بين مکن | | گنج اگر خواهي که يابي ابتدا با رنج ساز |
برگ بيبرگي مجوي و قصد برگ تين مکن | | از براي هفت گندم هشت جنت در مباز |
وز براي سور گلبن ياد فروردين مکن | | ني زماني همچو مايي بلبل مطرب مباش |
از براي راه سدره گربهاي را زين مکن | | زاد آزادي طلب کن چون محمد مردوار |
کبک اگر خواهي که گيري ملوح از شاهين مکن | | گرم رو در راه عشق و با خرد صحبت مجوي |
حور اگر در خلد يابي دعوت از سجين مکن | | گاه خلوت پيش رضوان زحمت مالک مخواه |
عز و ذل بگسل تو و در عاشقي تعيين مکن | | عقل و عشق اندر بدايت جز دم آشفته نيست |
ملک چين داري ز حسرت ابروان پر چين مکن | | گر قبول عشق خواهي بيخ وصل از دل بکن |
نرگس اندر گرد خار خشک وز پرچين مکن | | عشق بازي و ز خود تربيت جويي شرط نيست |
عنبر اشهب مسوز و ورد خود ياسين مکن | | از براي چشم زخم بچهي ديو لعين |
تاج شاه روح را خلخال آب و طين مکن | | پردهدار عقل را در بارگاه دل نشان |
پشت سوي جان روحافزاي حورالعين مکن | | صورت آدم نداري از براي زاد ديو |
با دو چشم همچو کژدم رهبري چندين مکن | | اندرين ره همرهاني دوربين چون کرکسند |
ديده چون نرگس نداري چهره چون نسرين مکن | | تا نسوزي دل چو لاله پيرهن چون گل مدر |
کبر کبک و حرص مور و فعل ما را آيين مکن | | گر بقا خواهي چو کرم پيله گرد خود متن |
ناظر رخسار جانان چشم صورت بين مکن | | از حجاب غفلت آخر يک زمان بيرون نگر |
خسرو ايام را بي روي او تمکين مکن | | غيرت اوباش را در کوي او گردن بنه |
دل براي مال آن و ملک اين غمگين مکن | | چنگ در فتراک صاحب دولتي زن تا رهي |
حاجب لاينبغي را دعوت تحسين مکن | | عشق با زاغالبصر گويي ترا شد رهنماي |
چون ز جنت در گذشتي وصف ملک چين مکن | | چون «الم نشرح» شنيدي «رب يسرلي» بگوي |
«لا تذر اذ ذاعني» گر بشنوي آمين مکن | | «رحمة للعالمين» را «اهد قومي» ورد ساز |
چون تو خاص شهرياري آن خود تضمين مکن | | دم براي ديگران زن در خلا و در ملا |
ور سبک روحي چو عيسي جز قمر بالين مکن | | گرگران باري چو قارون جز ثري بستر مساز |
درد ازينجا برمدار و سينه درد آگين مکن | | شاهد و شمع و شراب و مطرب آنجا بهترست |
چشم سر ز اول بدوز آن راه را بين وين مکن | | دست شه خواهي که باشد آشيانت همچو باز |
گر نداري گربه با خود دست زي زوبين مکن | | بر در سلطان نشايد کرد کبکي ره زدن |
شهريار و شاه هندي بندگي تکين مکن | | خلعت فغفور داري نوبت قيصر مزن |
شهد و زهر و کفر و دين را زاد و بوم دين مکن | | گر ز سر کار خويش آگه شدي چون ديگران |
جز عروس روح را از عقد او کابين مکن | | در نظم از بحر خاطر چون به دست آيد ترا |
آفرين بر ديگران بر خويشتن نفرين مکن | | چون سنايي باش فارغ از براي حرص و آز |