اي دل ار در بند عشقي عقل را تمکين مکن

اي دل ار در بند عشقي عقل را تمکين مکن شاعر : سنايي غزنوي محرم روح‌الاميني ديو را تلقين مکن اي دل ار در بند عشقي عقل را تمکين مکن قبله تا خورشيد باشد اختري را دين مکن خوش نباشد مشورت با عقل کردن پيش عشق چون همين خدمت کنندت خدمت پروين مکن ماه و تير و زهره و بهرام و برجيس و زحل وز براي کور ديني حمله بر گرگين مکن از براي باستاني خسروي را سر مکن دعوي اندر زلف و خال و چهره‌ي شيرين مکن قوت فرهاد و ملک خسروت چون يار نيست چون مکان اندر جهان شد ديده...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي دل ار در بند عشقي عقل را تمکين مکن
اي دل ار در بند عشقي عقل را تمکين مکن
اي دل ار در بند عشقي عقل را تمکين مکن

شاعر : سنايي غزنوي

محرم روح‌الاميني ديو را تلقين مکناي دل ار در بند عشقي عقل را تمکين مکن
قبله تا خورشيد باشد اختري را دين مکنخوش نباشد مشورت با عقل کردن پيش عشق
چون همين خدمت کنندت خدمت پروين مکنماه و تير و زهره و بهرام و برجيس و زحل
وز براي کور ديني حمله بر گرگين مکناز براي باستاني خسروي را سر مکن
دعوي اندر زلف و خال و چهره‌ي شيرين مکنقوت فرهاد و ملک خسروت چون يار نيست
چون مکان اندر جهان شد ديده کوته بين مکنگنج اگر خواهي که يابي ابتدا با رنج ساز
برگ بي‌برگي مجوي و قصد برگ تين مکناز براي هفت گندم هشت جنت در مباز
وز براي سور گلبن ياد فروردين مکنني زماني همچو مايي بلبل مطرب مباش
از براي راه سدره گربه‌اي را زين مکنزاد آزادي طلب کن چون محمد مردوار
کبک اگر خواهي که گيري ملوح از شاهين مکنگرم رو در راه عشق و با خرد صحبت مجوي
حور اگر در خلد يابي دعوت از سجين مکنگاه خلوت پيش رضوان زحمت مالک مخواه
عز و ذل بگسل تو و در عاشقي تعيين مکنعقل و عشق اندر بدايت جز دم آشفته نيست
ملک چين داري ز حسرت ابروان پر چين مکنگر قبول عشق خواهي بيخ وصل از دل بکن
نرگس اندر گرد خار خشک وز پرچين مکنعشق بازي و ز خود تربيت جويي شرط نيست
عنبر اشهب مسوز و ورد خود ياسين مکناز براي چشم زخم بچه‌ي ديو لعين
تاج شاه روح را خلخال آب و طين مکنپرده‌دار عقل را در بارگاه دل نشان
پشت سوي جان روح‌افزاي حورالعين مکنصورت آدم نداري از براي زاد ديو
با دو چشم همچو کژدم رهبري چندين مکناندرين ره همرهاني دوربين چون کرکسند
ديده چون نرگس نداري چهره چون نسرين مکنتا نسوزي دل چو لاله پيرهن چون گل مدر
کبر کبک و حرص مور و فعل ما را آيين مکنگر بقا خواهي چو کرم پيله گرد خود متن
ناظر رخسار جانان چشم صورت بين مکناز حجاب غفلت آخر يک زمان بيرون نگر
خسرو ايام را بي روي او تمکين مکنغيرت اوباش را در کوي او گردن بنه
دل براي مال آن و ملک اين غمگين مکنچنگ در فتراک صاحب دولتي زن تا رهي
حاجب لاينبغي را دعوت تحسين مکنعشق با زاغ‌البصر گويي ترا شد رهنماي
چون ز جنت در گذشتي وصف ملک چين مکنچون «الم نشرح» شنيدي «رب يسرلي» بگوي
«لا تذر اذ ذاعني» گر بشنوي آمين مکن«رحمة للعالمين» را «اهد قومي» ورد ساز
چون تو خاص شهرياري آن خود تضمين مکندم براي ديگران زن در خلا و در ملا
ور سبک روحي چو عيسي جز قمر بالين مکنگرگران باري چو قارون جز ثري بستر مساز
درد ازينجا برمدار و سينه درد آگين مکنشاهد و شمع و شراب و مطرب آنجا بهترست
چشم سر ز اول بدوز آن راه را بين وين مکندست شه خواهي که باشد آشيانت همچو باز
گر نداري گربه با خود دست زي زوبين مکنبر در سلطان نشايد کرد کبکي ره زدن
شهريار و شاه هندي بندگي تکين مکنخلعت فغفور داري نوبت قيصر مزن
شهد و زهر و کفر و دين را زاد و بوم دين مکنگر ز سر کار خويش آگه شدي چون ديگران
جز عروس روح را از عقد او کابين مکندر نظم از بحر خاطر چون به دست آيد ترا
آفرين بر ديگران بر خويشتن نفرين مکنچون سنايي باش فارغ از براي حرص و آز


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.