پيش پريشان مکن از پي آشوب من

پيش پريشان مکن از پي آشوب من شاعر : سنايي غزنوي زلف گره بر گره جعد شکن بر شکن پيش پريشان مکن از پي آشوب من وي ز لبت برده آب رنگ عقيق يمن اي ز رخت برده نور فر کلاه سپهر وز رخ تو بوي برد دايه‌ي گل در چمن از لب تو شرم داشت مايه‌ي مل در قدح بسته شود پسته‌وار تيغ زبان در دهن جادوي استاد را پيش دو بادام تو در هوس روي تو پاره کند پيرهن گردون هم عاشقست بر تو که هر صبحدم چون به ميانت رسيد بيش نماند سخن چون به دهانت رسيد هيچ نبيند خرد مردمک...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پيش پريشان مکن از پي آشوب من
پيش پريشان مکن از پي آشوب من
پيش پريشان مکن از پي آشوب من

شاعر : سنايي غزنوي

زلف گره بر گره جعد شکن بر شکنپيش پريشان مکن از پي آشوب من
وي ز لبت برده آب رنگ عقيق يمناي ز رخت برده نور فر کلاه سپهر
وز رخ تو بوي برد دايه‌ي گل در چمناز لب تو شرم داشت مايه‌ي مل در قدح
بسته شود پسته‌وار تيغ زبان در دهنجادوي استاد را پيش دو بادام تو
در هوس روي تو پاره کند پيرهنگردون هم عاشقست بر تو که هر صبحدم
چون به ميانت رسيد بيش نماند سخنچون به دهانت رسيد هيچ نبيند خرد
مردمک چشم من بر گل و بر ياسمندر چمن روي تو غلتان غلتان رود
وي به شرف کوي تو روضه‌ي رضوان تناي ز لطف لعل تو چشمه‌ي حيوان جان
گردش اين هفت مرد جنبش اين چار زنار چه نيارد برون همچو سنايي دگر
جان چو ما صدهزار گرد سر خويشتنتا نشود چشم زخم خيز بگردان يکي
تن تننا تن تنن تن تننا تن تننزان پس بر ياد او پرده‌ي عشاق ساز
خشک شده سرو بن زرد شده نسترناي که ز بس نازکي از تف روزه ترا
هيچ نبايد ترا از من و مانند منعيدي خواهي ز ما بيش زيادي مخواه
شعر سنايي بخوان زار نوايي بزنامشب وقت سحر پيش سپهر هنر
وقت هنر مقتدي گاه سخن موتمنعمده‌ي ديوان شاه نصرالله آنکه هست
با سر کلکش مخواه در سپيد از عدنبا دم خلقش مجو مشک سيه از خطا
آمد بانگ خروس «اذهب عنا الحزن»در شب ميلاد او دايه‌ي دولت چه گفت
پيش سر کلک او لنگ نمايد زمنپيش تک عزم او تنگ نمايد زمين
پوست نبيند به جسم تا بنپوشد کفنحاسدش اندر رحم عمر بخورده چو شمع
هم به زبان تلخ گوي هم به نفس تيغ زنصبح زمانه فروز از پي بدخواه اوست
پاي ستون سرست چشم دليل بدندر طلب آبرو سوي درش خلق را
سوي تکاب مسام خون دل نارونآتش کلکش بديل حل شده بيرون گريخت
چرخ تنوري شود محور چون باب زندشمنش ار مرغ‌وار سوي هوا بر پرد
وي به هنر کلک تو برق ستاره فگناي به سخا دست تو ابر سعادت فشان
سود ندارد که من عرش بسنجم به منگر چه به گاه سخن در بچکانم همي
رسم گرفته زدن خوي دغا باختنهفت فلک را به طبع خاصه بر اهل هنر
ورنه چه واجب کند اين که به هر انجمننوبت آدم گذشت نوبت مرغان رسيد
چنگ سرايد کلنگ سيم ربايد زغنزاغ فروشد ادب لک لک گويد اصول


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.