چون من و چون تو شد اي دوست چمن
چون من و چون تو شد اي دوست چمن
شاعر : سنايي غزنوي
يک چمانه من و تو بي تو و من چون من و چون تو شد اي دوست چمن من بي من به بهار تو شمن توي بيتو چو بهار اندر بت شکن زلفک تو توبه شکن توبهي سست بروتان شدهاست تو حسن خلق و حسن بنده حسن حسن اندر حسن اندر حسنم خر ما جسته و بگسسته رسن بي سر و پاي يکي چنبروار من چو گل کرده قبا پيراهن تو چو نرگس کله زر بر سر پيش من روي تو صد دسته سمن پشت من پيش تو شاخ سمني آب چون زلف تو پر پيچ و شکن شاخ چون روي تو پر لعل و درر انجم افشانان دامن دامن بر گريبان پر از ماه تو شاخ ياسمين پر مي و پر شير دهن شکفه پر زر و پر سيم گلو سوده در کام سمن مشک ختن بسته بر ساعد گل عقد گهر لب به لب جوي پر از خط و ذقن سر به سر شاخ پر از عارض و زلف گشته يک تن الف دار دو تن زير سرو چو الف با خوي و مي لاله همچون رخ تو در دل من غنچه همچون دل من با لب تو رايگان همچو سنايي به سخن عندليب آمده در مدحت شاه جرم بهرام کند شش چو پرن شاه بهرامشه آن کو بدو زخم که شود آرد فلک پرويزن آن شهي کز صفت گرز و سنانش هر که اندر کنفش نيست کفن پوستها بر تنشان گردد نيست او و تاييد و جهاني دشمن او چه ماند به فلان و به همان