سلطان تويي که نيست به سلطانت احتياج | | اي مرد فقر! هست تو را خرقهي تو تاج |
و آنگاه از ملوک جهان ميستان خراج | | تو داد بندگي خداوند خود بده |
چون بيضهاي نهي مکن آواز چون دجاج | | گر طاعتي کني مکنش فاش نزد خلق |
اين آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج | | محبوب حق شدن به نماز و به روزه نيست |
بر فرق جان تو نهد از حب خويش تاج | | چون هر چه غير اوست به دل ترک آن کني |
با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج | | در نصرت خرد که هوا دشمن وي است |
بيمار را به دم چو مسيحا کني علاج | | گر در مصاف آن دو مخالف شوي شهيد |
سردي دهد طبيب چو گرمي کند مزاج | | چون نفس تند گشت به سختيش رام کن |
محتاج نيست شب که سياهش کني به زاج | | با او موافقت مکن اندر خلاف عقل |
کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج | | مردانه گنده پير جهان را طلاق ده |
بر دل شعاع عشق، چو مصباح در زجاج | | هستي تو چو زيت بسوزد گرت فتد |
شمع دلت، که زنده به روغن بود سراج | | ز اندوه او چو مشعلهي ماه روشن است |
چون تخت شه نشين نشود هيچ پيل عاج | | مر فقر را امين نبود هيچ جاه جوي |
خواند هويد پوش شتر را کسي دواج؟ | | گويد گليم پوش گدا را کسي امير؟ |
از خاک ره چو قطرهي شبنم فتد عجاج | | گر در رهش زني قدمي، بر جبين گل |
محموم را بود عسل اندر دهان اجاج | | خود کام را چنين سخن از طبع هست دور |
در يک مکان دو ضد نکند با هم امتزاج | | گر دوستي حق طلبي ترک خلق کن |