يکي جسم لطيف و روشن آيد | | چو نور نفس گويا بر تن آيد |
بيابد علم و راي و فهم و تدبير | | شود طفل و جوان و کهل و کمپير |
رود پاکي به پاکي خاک با خاک | | رسد آنگه اجل از حضرت پاک |
که يک قطره ز درياي حياتند | | هم اجزاي عالم چون نباتند |
همه انجام ايشان همچو آغاز | | زمان چو بگذرد بر وي شود باز |
که نگذارد طبيعت خوي مرکز | | رود هر يک از ايشان سوي مرکز |
کز او خيزد هزاران موج مجنون | | چو دريايي است وحدت ليک پر خون |
چگونه يافت چندين شکل و اسما | | نگر تا قطرهي باران ز دريا |
نبات و جانور انسان کامل | | بخار و ابر و باران و نم و گل |
کز او شد اين همه اشيا ممثل | | همه يک قطره بود آخر در اول |
چو آن يک قطره دان ز آغاز و انجام | | جهان از عقل و نفس و چرخ و اجرام |
شود هستي همه در نيستي گم | | اجل چون در رسد در چرخ و انجم |
يقين گردد «کان لم تغن بالامس» | | چو موجي بر زند گردد جهان طمس |
نماند غير حق در دار ديار | | خيال از پيش برخيزد به يک بار |
شوي تو بي تويي با دوست واصل | | تو را قربي شود آن لحظه حاصل |
چو غير از پيش برخيزد وصال است | | وصال اين جايگه رفع خيال است |
نه او واجب شد و نه واجب او گشت | | مگو ممکن ز حد خويش بگذشت |
نگويد کين بود قلب حقايق | | هر آن کو در معاني گشت فايق |
برو آمد شد خود را بينديش | | هزاران نشاه داري خواجه در پيش |
بگويم يک به يک پيدا و پنهان | | ز بحث جزو و کل نشات انسان |
به امر حق فرو بارد به صحرا | | بخاري مرتفع گردد ز دريا |
بر او افتد شود ترکيب با هم | | شعاع آفتاب از چرخ چارم |
در آويزد بدو آن آب دريا | | کند گرمي دگر ره عزم بالا |
برون آيد نبات سبز و خرم | | چو با ايشان شود خاک و هوا ضم |
خورد انسان و يابد باز تحليل | | غذاي جانور گردد ز تبديل |
وز او انسان شود پيدا دگر بار | | شود يک نطفه و گردد در اطوار |