دلا در بزم عشق يار، هان، تا جان برافشاني

دلا در بزم عشق يار، هان، تا جان برافشاني شاعر : فخرالدين عراقي که با خود در چنان خلوت نگنجي، گر همه جاني دلا در بزم عشق يار، هان، تا جان برافشاني که در بزم سبک روحان نکو نبود گران جاني چو گشتي سر گران زان مي، سبک جان برفشان بر وي تو آنگه روي او بيني که از خود رو بگرداني تو آنگه زو خبر يابي که از خود بيخبر گردي ازو داد آن زمان يابي که از خود داد بستاني بدو آن دم شوي زنده که جان در راه او بازي بدو چون زنده خواهي ماند پس جان را چه مي‌ماني؟ بدو...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دلا در بزم عشق يار، هان، تا جان برافشاني
دلا در بزم عشق يار، هان، تا جان برافشاني
دلا در بزم عشق يار، هان، تا جان برافشاني

شاعر : فخرالدين عراقي

که با خود در چنان خلوت نگنجي، گر همه جانيدلا در بزم عشق يار، هان، تا جان برافشاني
که در بزم سبک روحان نکو نبود گران جانيچو گشتي سر گران زان مي، سبک جان برفشان بر وي
تو آنگه روي او بيني که از خود رو بگردانيتو آنگه زو خبر يابي که از خود بيخبر گردي
ازو داد آن زمان يابي که از خود داد بستانيبدو آن دم شوي زنده که جان در راه او بازي
بدو چون زنده خواهي ماند پس جان را چه مي‌ماني؟بدو او را چو خواهي ديد، پس ديده چه مي‌داري؟
تو را معشوق آخر به که مشتاقي و پژمانيبه روي او برافشان جان و ديده در ره او باز
رساند خود تو را چوگان به جولانگاه سلطانيمشو چون گوي سرگردان، فگن خود را درين ميدان
نه سدره‌ات آشيان آيد، نه از فردوس وامانيهماي عشق اگر يک ره تو را در زير پر گيرد
مگر خود را ز دست خود طفيل عشق برهانينشين با خويشتن، برخيز و در فتراک عشق آويز
که جان را در خطر داري و تن را در تن آسانيز بهر راحتت تن را مرنجان جان، نکو نبود
ستوري را شکرخايي و طوطي را مگس راني؟تو خود انصاف ده آخر، مروت کي روا دارد؟
درين محنتکده روحي نخواهي ديد، تا دانيدرين وحشت سرا امني نخواهي يافتن هرگز
ميا اينجا، که خر گيرند دجالان يونانيچو عيسي عزم بالا کن، برون بر جان ازين پستي
بگردانند از راهت به تخييلات نفسانيولي بي‌عون رباني مرو در ره، که اين غولان
خلاف دين هر آن علمي که خواهي خواند شيطانيبرون از شرع هر راهي که خواهي رفت گمراهي
ندارند قلبشان سکه ز دارالضرب ايمانيز صرافان يوناني دغل مستان، که قلابند
تو را خورشيد همسايه، چراغ از کوچه گيراني؟تو را دل لوح محفوظ است و علم از فلسفي گيري؟
طلسم عالم جسمي و گنج عالم جانيدلت آيينه‌ي غيب است و هر دانا درو بيني
نه روي آن و اين بيني، نه نقش اين و آن خوانيور از خورشيد وجداني شود چشم دلت روشن
ولي در روز بنمايد ز تاب مهر نورانيبه شب در آب نتوان ديد عکس انجم و افلاک
همه انوار حق بيند، نبيند صورت فانيازين معني حقيقت بين نظر بر هر چه اندازد
چو دونان مانده اندر ره، اسير نفس شهوانيچنين دولت تو را ممکن، تو از بي‌دولتي دايم
که واماني به مرداري درين وادي ظلمانيهواي دنيي دون را تو از بي‌همتي مپسند
تماشاي دل خود کن، اگر در بند بستانيچه بيني سبزه دنيا؟ که چشم جان کند خيره
نيابد از مشام جان نسيم روح ريحانيدلي تا باشد اصطبل ستور و گلخن شيطان
ميان دربند روز و شب عمارت را چو بستانياگر خواهي که اين گلخن گلستاني شود روشن
وگر خار جفا بيني بزن راه پشيمانياگر شاخ وفا بيني ز ديده آب ده او را
برآور قصر و ايوانش به ذکر و شکر يزدانيبروب از صحن ميدانش صفات نفس بدفرمان
گلستاني شود روشن نظاره‌گاه اخوانيمراعات زمين دل بدين سان گر کني يک چند
درو از منبع اخلاق جاري هم دو صد خانيدرو از مشرب عرفان روان صد چشمه‌ي حيوان
غصونش پرتو احسان، ثمارش ذوق وجدانيکشيده طوبي ايمان سر از طاعت به عليين
نمايان نور هر قنديل خورشيدي درخشانيفروزان از سر هر غصن صد قنديل در ميدان
ملک بر قصر ايوانش ادا کرده ثنا خوانيخرد در صحن بستانش کمر بسته به فراشي
ز يک سو بلبل اسرار نالان از خوش الحانيز يک سو طوطي اذکار خندان از شکر خايي
که: آخر در چنين گلزار خاموش از چه ميمانينواي بلبل اسرار کرده عقل را بيدار
به نزهتگاه جانان آي، اگر جوياي جانانيبه عشرتگاه مستان آي، اگر عيش ابد خواهي
بساط بزم رحمن بين، چه بيني بزم رضواني؟شراب از دست جانان خور، چه نوشي از کف رضوان؟
به جام شوق در داده شراب ذوق حقانيبساط وصل گسترده، سماط عشرت افکنده
ز چشم خويش کرده مست جان انسي و جانينموده شاهد معني جمال از پرده‌ي صورت
براي چشم مشتاقان ز رخ کرده گل‌افشانيز بهر نقل سرمستان ز لب کرده شکرخايي
حضورش کرده در باقي حديث نفس انسانيروان کرده لب ساقي لبالب جام مشتاقي
چه ديدي؟ باش تا بيني جمال منزل ثانيعنايت گفته با همت که: اندر منزل اول
چه خوش باشي به بستاني؟ چو طاووس گلستانيچه شيني در گلستاني؟ که دارد حد و پاياني
ز حد جمله‌ي اسما تجاوز کرد نتوانيهزار و يک مقام آنجا، اگر چه بگذري، ليکن
تو را يک رنگ گرداند، ببيني روي يکسانيتجلي صفات آنجا گرت صد نقش بنمايد
گهي از بسط خوش باشي، گهي از فيض پژمانيگهت از لطف بنوازد، گهت از قهر بگدازد
گه از هيبت، بسان ابر، اشک از ديده بارانيگهي از انس ، همچون برق، خوش خندي درين گلزار
تو را عز خدايي بس، که دل در بند فرمانيبساط رسم را طي کن، براق وهم را پي کن
نگيرد در قفس آرام سيمرغ بيابانيبرون شو ز آشيان جان، مکن منزل درين بستان
تو بر نطع مراد او ازان چون مهره غلتانيمشعبد باز وقت اينجا دمي صد مهره غلتاند
به پاي جان توان رفتن در آن صحراي حيرانيوراي بوستان دل يکي صحراست بي‌پايان
سرا بستان قدسي و بهشت آباد سبحانيدر آن صحرا شو و مي‌بين وراي عرش عليين
رياضي سر بسر گلزار از نفحات ربانيفضايي سر بسر انوار از سبحات قيومي
ز ازهار رياض او معطر جان روحانيز آثار غبار او منور چشم گردوني
ظهور اندر ظهور آنجا عيان اسرار کتمانيحضور اندر حضور آنجا نهان اطوار در انوار
ز نور تابش کيسان ببيني تاب کيسانيازل آنجا ابد بيني، ابد آنجا ازل يابي
از آن اوج هوا مي‌پر به بال و پر وجدانيبخود نتوان رسيد آنجا، وليکن گر شوي بيخود
همي کن کار صد ساله درين يکدم به آسانيهزاران ساله ره مي‌بر، به يک پرواز در يکدم
همه در قبض تو جمعند و تو در قبض ربانيچه حاجت خود تو را آنجا به سير و طير چون کونين؟
بداني آنچه مي‌بيني، ببيني آنچه مي‌دانيببيني هر چه هست و بود و خواهد بود در يکدم
تنت رنگ روان گيرد، روانت رنگ جسمانيکند چشم تو کار گوش، گوشت کار چشم آنجا
به علم سرمدي داني همه اسرار پنهانيبنور لم يزل بيني جمال لايزالي را
نه از آتش ضرر يابي و ني از آب تاوانيوگر موج محيط او ربايد خود تو را از تو
نه از درد و نه از درمان، نه از دشوار و آسانينه از حد و نه از قيد و نه از وصل و نه از هجران
تو آنگه خواه انالحق گوي و خواهي گوي سبحانيتو را چون از تو بستاند، نماني، جمله او ماند
غريق بحر در هر چيز، آويزد ز حيرانيعجب نبود درين دريا، گر آويزي به زلف يار
چو آن زلفت به دست آمد برستي از پريشانيچو با بحر آشنا گشتي شدي از خويش بيگانه
ورين ملکت مسلم شد، بزن نوبت که سلطانيگرت چوگان به دست آمد ربودي گوي از ميدان
وگر زحمت دهد رضوان رها کن تو به دربانيوگر پيش آمدت جبريل مپسندش به جادويي
که اندر ساغر موري نگنجد بحر عمانيوگر خواهي که درياني، به عقل اين رمز را، نتوان
چه داني منطق مرغان؟ نگردي چون سليمانيعراقي، گر کني ادراک رمز اهل طير و سير
مسلمانان، مسلمانان، مسلماني، مسلمانيتو را آن به که با جانان ثنا گويي سنايي را:


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط