اسلام و يكتاپرستى مسيحى (2)
نويسنده: جان هيك
محمدحسين محمدپور
محمدحسين محمدپور
اگر اين فهم از عقيده تثليث، يعنى قائل شدن به كثرت و تنوع فعاليت هاى خداوند در ارتباط با آفرينش خود، به دقت بررسى شود مى تواند فتح بابى باشد بر اين مسئله كه اديان بزرگِ جهان را پاسخ هايى به لحظه هاى مختلف وحى الهى بينگاريم. آنچه سد راه بسط اين اعتقاد مى شود،تا جايى كه مسيحيت راست كيش نگران آن است، آموزه تجسد است، آموزه اى كه به عقيده من تثليث براى صيانت از آن پديد آمده است. تا زمانى كه تثليث كاركردى اين چنين داشته باشد، طبيعتاً اين عقيده در برابر هر تفسيرى كه از آن مى شود مانند نمادى براى تغيير و تنوع اطوار فعاليت الهى خواهد ايستاد.
آنچه مى خواهم پيشنهاد كنم اين است كه اين تناقض لطف شيوه اى را پيش مى نهد كه بتوانيم به گونه اى واضح تر و با رويكردى بهتر نسبت به ديگر شيوه ها، به راز تجسد پى ببريم. يعنى اين تناقض در شكل ناقص خود در زندگى هاى مسيحى ما بازتابى از آن اتحاد كامل خداوند و انسان در تجسد است كه سرتاسر زندگى مسيحى ما به آن متكى است و لذا مى تواند بهترين سرنخ براى فهم آن به شمار آيد. ما در عهد جديد مى بينيم كه انسانى كه خداوند در او متجسد شده، در امتناع از اين ادعا كه همه چيز مستقلا به خاطر او پديد آمده، بر ديگر انسان ها برترى دارد و همه خوبى ها را به خداوند نسبت مى دهد. نيز ما مى بينيم كه او تمايل دارد كه انسان هاى ديگر را در تقربش با خداوند سهيم كند تا آنها هم بتوانند مانند او باشند و اگر اين انسان ها قطره اى از اين اتحاد را بنوشند تناقض لطف را در طرق ناقص تجربه مى كنند و ناگزير مى شوند بگويند: « من نبودم بلكه خدا بود» ]حال [آيا نمى توان آن را كليدى براى فهم آن زندگى كامل كه اين پارادوكس در آن به صورت كامل و مطلق تحقق مى يابد، يعنى زندگى عيسى كه كمال بشر است، دانست؟ يا حتى نمى توان با دركى عميق تر و مهم تر گفت كه اين زندگى، زندگى واقعى خود خداوند است؟ اگر اين پارادوكس هرگز در زندگى هاى ناقص و ضعيف ما واقعيت نداشته باشد، به نظر نمى رسد كه عين آن يا شبيه آن پارادوكس در راز تجسد در سطحى كامل و مطلق وجود داشته باشد.
به عبارت ديگر، اتحاد فعل الهى و بشرى كه هر گاه فيض خداوند به گونه اى تأثيرگذار در زندگى يك مرد يا يك زن عمل كند، اتفاق مى افتد در سطحى مطلق در حيات عيسى رخ مى دهد. حال پيشنهاد بايلى، كه ريشه هاى آن را مى توان در انديشه آگوستين قديس و پيش از او در اوريگن و نيز تئودور اهل موپسواستيا[18] و اعضاى مكتب آنتيوكين متأخر يافت، مزيتى كه دارد اين است كه مرتبه پايينى از فهم اين نظريه را بر ما عرضه مى دارد كه زندگى عيسى همان گونه كه كاملا الهى است، رويدادى كاملا بشرى نيز هست. البته بايلى در جريان فهم پذيرساختن عقيده تجسد نتيجه مى گيرد كه بايد لحن سنتى را كه معتقد است عيسى داراى دو طبيعت كاملا بشرى و الهى است و در ماهيت الهى اش با پدر هم جوهر است، كنار گذاشت. اين سبك سخن گفتن درباره آموزه تجسد در جهان فلسفى قرن هاى اوليه مسيحيت رايج و مورد پذيرش بوده است; اما امروزه به يك راز تبديل شده است كه تنها مى شود از روى سرسپردگى محض آن را پذيرفت و ديگر هيچ معناى باطنى اى در پسِ آن نهفته نيست. بنابراين، بايد چنين تفسير مجددى كه بايلى پيشنهاد مى كند، كوششى در جهت همسو كردن آموزه تجسد با زندگى عصر جديد تلقى كرد، به طورى كه معنايى را كه بدان بخشيده، مى توان حقيقتى تلقى كرد كه با تجربه بشرى ما ارتباط پيدا مى كند و حداقل آن را با اصطلاحات جديد فهم پذير مى كند; زيرا در حالى كه امروزه افراد اندكى ـ جز الهيدانان سنتى ـ مفهوم «جوهر» را به كار مى برند و عقيده به يك شخص با دو ماهيت را امرى مضحك مى پندارند، بيشتر مسيحيان اندك بها و ارزشى براى واقعى بودن عمل فيض خداوندى در زندگى بشر قائل نمى شوند. آنها اين واقعيت را بيشتر به رويدادهاى شگفت انگيز عهد جديد نسبت مى دهند.
اما نتيجه جالب، و در واقع بسيار مهمى كه از اين نوع تفسير مجددِ امروزى از آموزه تجسد حاصل مى شود اين است كه اين آموزه ديگر نمى تواند ادعاى برترى محض مسيحيت ]بر ساير اديان [را، كه فهم سنتى تر از تجسد بدان معتقد بود، برتابد; زيرا اگر كسى بر طبق نظام هاى مسيحى كهن تر قائل باشد به اين كه جوهر الهى يك بار و فقط يك بار، يعنى در وجود عيسى مسيح بر روى زمين حاضر شده، نتيجه اش اين خواهد شد كه خداوند مسيحيت و نه ديگر اديان را در وجود يك شخص بنا نهاده و قطعاً پيامدش اين خواهد شد كه خداوند مى خواهد همه ابناى بشر فقط مسيحيت را به عنوان دينى كه براى آنها پديد آورده، برگزينند. از اين نقطه آغاز، اديان ديگر مانند اسلام، دين يهود و حتى اديانى كه در هند، چين و آفريقا نشو و نما يافته اند، راه هاى متعددى اند كه ابتدايى و ناقص هستند، اما محترم اند. البته اين شيوه اى بود كه كليسا در گذشته براى محترم شمردن اين اديان بدان متوسل مى شد. اما اگر ما در زندگى مسيح نمونه متعالى سازگارى لطف خداوند و اختيار آدمى را مشاهده كنيم و بر اين باور باشيم كه اين سازگارى در همه پاسخ هاى اصيل بشر و تسليم او به خداوند روى مى دهد، آنگاه شرايط تغيير خواهد كرد; زيرا ديگر درباره محل تلاقى الوهيت و بشريت كه تنها در يك مورد روى مى دهد سخن نمى گوييم بلكه درباره تلاقى اين دو، كه به انحاء و درجات گوناگون، در همه گشاده رويى ها و عكس العمل هاى آدمى به عمل خداوند اتفاق مى افتد، سخن مى گوييم. با اين اوصاف، ديگر مانعى بر سر راه ما نيست كه بپذيريم تناقض لطف را مى توانيم درباره محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و مسلماً درباره ساير بندگان مخلص خداوند نيز به كار ببريم. البته مسيحيانى كه احساس مى كنند كه ناگزيرند از اين كه مدعى برترى دين خودشان بر اديان ديگر باشند هنوز مى توانند راهى را براى گريز از چنين امرى و انجام چنين كارى بيابند. آنها مى توانند ادعا كنند كه تناقض لطف، كه هرگاه آدمى به اختيار خود به لطف الهى عكس العمل نشان دهد، رخ مى دهد، در حيات عيسى مسيح كامل تر از زندگى هاى ديگر بوده است. در واقع، به نظر مى رسد كه اين ديدگاه، ديدگاه خود بايلى است. اما بايد خاطر نشان كرد كه درست است كه هنوز از اين ادعا بوى برترى محض مسيحيت بر اديان ديگر به مشام مى رسد، اما ماهيت اين ادعا دگرگون شده است. اين عقيده ديگر يك عقيده پيشينى[20] بودا عيسى و محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) را كه بين دوهزار و پانصد سال تا هزار و چهار صد سال پيش مى زيسته اند، با يكديگر مقايسه كنند. البته آنهايى كه جرئت انجام چنين قضاوت هايى را دارند، نخواهند توانست به نتيجه مشابهى درباره همه اين شخصيت ها برسند. در مقابل، عده اى ديگر تصورشان اين خواهد بود كه گزارش هايى كه از اين زندگى هاى بزرگ به دست مى آيد بسيار ناقص بوده و در عين حال عميقاً تحت تأثير سنت هايى است كه ايشان به آن وابسته اند و نيز ارزيابى هاى ما درباره آنها به ناچار متأثر از سرسپردگى دينى ما خواهد بود در نتيجه چنين قضاوت هايى فاقد ارزش و وزن واقعى خواهند بود.
از اين رو، لمپ از پذيرش الگوى سنتى تجسد وجود آسمانى ازلى يعنى همان لوگوسى كه خداى پسر است، ابا دارد; زيرا پذيرش آن الگو مستلزم پذيرش دو ديدگاه ديگر است: يكى اين كه بپذيريم انسان نخستين از درستكارى به گناه سقوط كرده است و ديگر اين كه خداوند مداخله كرده و بر روى زمين آمده و در وجود شخصى به نام عيساى ناصرى جاى گرفته و پس از مدتى بر روى صليب قربانى شده تا كفاره گناهان بشر شود. لمپ به جاى آن، ترجيح مى دهد كه به هنگام انديشيدن، به استمرار آفرينش الهى بشر، از آباى كليساى يونانى زبانِ نخستين مانند ايرنئوس پيروى كند.
ايرنئوس از آفريده شدن انسان به صورت خداوند، به خلق مدام تعبير مى كند... انسان به تدريج پيشرفت مى كند تا اين كه كمال بشريت مخلوق خود را كه همانند خداوند، نا مخلوق بودن است، كسب كند. از نظر ايرنئوس، انسان به دست خداوند شكل مى پذيرد و سپس دميدن روح، يعنى زندگى اصيل، را از خداوند دريافت مى كند و سرانجام مسيح روح حيات بخش به او ارزانى مى دارد و او را پسر خداوند مى گرداند. با اين حال، اين استحاله و تغيير شكل با آفرينش ادامه مى يابد و اين كمال آفرينش است.
بر اساس اين ديدگاه، روح خداوند هميشه در روح آدمى فعال است و به انسان ها الهام مى كند كه آغوش خود را با طيب خاطر براى پذيرش حضور الهى بگشايند و در زندگى خويش به اراده خداوند پاسخ مثبت دهند. مراد از اين فعاليت خلاق و مستمر روح خداوند اين است كه او هميشه در وجود آدميان متجسد مى شود و ارواح آنها را از راه داخل شدن و مكشوف ساختن خود به ايشان شكل مى دهد. بر اين اساس، ما بايد از اين استمرار به عنوان فعاليت خلاق و نجات بخش خداى روح در روح انسان و نيز حضور او در شخص عيسى به عنوان لحظه اى ويژه در آفرينش ياد كنيم; زيرا اتحاد خداى متشخص با بشر مى تواند تنها شكل كامل وحى به شمار آيد. لمپ با توجه به اين درك مشخص از عمل خداوند در مسيح كه نمونه متعال وحى الهى در زندگى بشر به شمار مى آيد، هنوز قادر است ادعاى منحصر به فردى براى اين لحظه مخصوص از فعاليت الهى بتراشد; زيرا به گفته او اين لحظه، لحظه تحقق همه فعاليت هاى خداوند محسوب مى شود و نيز حالتى را تعيين مى كند كه خداى روح در تمام لحظه هاى بعدى تجربه مى شود. او در ادامه مى گويد: « شاهدى كه دال بر تصديق اين ادعا است، اين واقعيت عملى است كه مسيحيان منبع وحى الهى خودشان را در مسيح مى يابند، آنها جذب او مى شوند تا با ايمان به خداوند و عشق به هم نوعانشان زندگى خود را دوباره جهت دهند والگوى اين طرز تلقى از بُنوَّت و اُخوَّت را در او مشاهده كنند».
با اين حال، آن كس كه لمپ براى او اين اهميت صرف را قايل است، شخص عيساى تاريخى نيست; زيرا در مقام تجزيه و تحليل، اطلاعات ما درباره او غالباً ناقص و ناموثق است، بلكه درباره مسيح زنده است كه يك كُل را شامل مى شود. مسيح زنده كه ما اين چنين جايگاه محورى را در تاريخ مكشوف شدن خدا به بشر براى او قائليم، دربردارنده همه تفكر بشرى است كه خداوند الهام كرده است و عيسى معيارى است كه مى توان به او ارجاع داد. به عبارت ديگر مسيحيت كه به عنوان يك سنت تاريخى بر محور عيسى مسيح مى گردد، مصداقى براى الهام محورى صرف به شمار مى رود. لذا لمپ مى گويد: «اگر سخنى در اناجيل، مثلا يكى از موعظه هاى سر كوه، وجدان خواننده را متأثر كند و قوه تخيل او را برانگيزد موضوع مهمى نيست كه بدانيم آيا اين سخن را خود عيسى گفته يا اين كه يك پيامبر مسيحى ناشناخته اى كه طرز تفكرى همچون مسيح داشته آن را بيان كرده است. در هر صورت يك ذهن بشرى وجود داشته كه سخن خداوند را بيان كرده است. يعنى سخن خداى روح است كه بر زبان بشر جارى شده است. بنابراين، اهميتى ندارد كه بدانيم آيا سخنان مشهور مسيح در اناجيل واقعاً از زبان خود عيساى تاريخى تراويده است يا نه. در هر حال ما آنها را ارزشمند تلقى مى كنيم چرا كه حقيقتى را در آنها يافته ايم و از آنها الهام گرفته ايم. ما شخصيت عيسى را بسيار با اهميت مى دانيم زيرا يا او مؤلف اين سخنان است يا اين كه شخص ديگرى در يك حركتى اين سخنان را از زبان ديگران يعنى از مردمانى كه خود را مديون او مى دانستند گرفته و آنها را آنچنان بزرگ يافته كه به نام عيسى به نگارش درآورده است به گونه اى كه گويا خود او آنها را سروده است. در اين جا يعنى در نظريه تناقض لطفِ بايلى، بار ديگر شكافى را كه در ميان مسيح شناسى و الهيات ساير اديان وجود دارد مشاهده مى كنيم. يعنى ديگر از مسيح شناسى هاى بايلى و لمپ برترى صرف وحى مسيحى كه يك نتيجه منطقى به همراه داشته باشد، برنمى آيد. براى اين كه عيسى را به مثابه الگويى در يك رتبه ويژه كه بايلى آن را تناقض لطف مى نامد و لمپ الهام خداى روح مى خواند، و مطمئناً دو توصيف از يك حقيقت روحانى يگانه است، تصور كنيم، بعيد به نظر مى رسد كه جايى براى طرح اين سؤال وجود داشته باشد كه چگونه اين الگوى ويژه دربرابر الگوهاى ديگر كه در ديگر اديان بزرگ جهان وجود دارد، قد علم مى كند. بايلى معتقد است كه تحقق تناقض (يا الهام الهى) در حيات عيسى منحصر به فرد است، زيرا هم كلى و هم مطلق بوده است. اما ديدگاهى كه من مى خواهم بدان تأكيد كنم اين است كه اين عقيده ديگر در پرتو مسيح شناسى بايلى و لمپ يك نتيجه ضرورى در باب ماهيت عمل خداوند در عيسى به دست نمى دهد بلكه در عوض بايد قضاوتى باشد كه بر يك مدرك تاريخى مبتنى است. اما پرسش مسئله ساز و مهمى كه در ذهن هر مسيحى آشنا با مطالعه محققانه عهد جديد پديد مى آيد، اين است كه آيا ما شناخت كافى از وجود عيساى تاريخى داريم كه ما را قادر سازد تصديق كنيم كه اين زندگى كامل نمونه به كمال رسيده تناقض لطف يا الهام الهى به شمار مى رود؟
ما در تفكر لمپ تغيير جهتى از عيساى تاريخى به نهضت مسيحى به مثابه يك كل كه كانون رويداد وحيانى مركزى و محلى به شمار مى رود، احساس مى كنيم. اما هر چند كه اطلاعات تاريخى كافى در دست نداريم تا به گونه اى مطلق از عيساى تاريخى سخن بگوييم، در عوض به گمان من اطلاعات فراوانى در دست است كه ما را قادر سازد به گونه اى مطلق درباره مسيحيت به مثابه يك پديده تاريخى سخن بگوييم. براى لمپ كه مسيحى به دنيا آمده و عمرى را به مطالعه متون مقدس و ادبيات مسيحى سپرى كرده و هيچ علاقه اى به مطالعه سنن دينى ديگر نداشته، بديهى است كه مسيحيت شعبه اصلى و سرنوشت ساز تاريخ به شمار آيد. اما ممكن است كسى خود را به مخاطره بيندازد و بگويد كه اين امر براى ديگران كه زندگى معنويشان در محيط دينى مختلفى رشد كرده و روابطشان با خداوند با معنويت متفاوتى شكل گرفته، بديهى و پروضوح نيست. از اين رو ممكن است براى يك مسلمان نيز بديهى به نظر برسد كه اسلام آخرين و فراگيرترين وحى به شمار مى رود. اگر نظر من را بخواهيد، من ترجيح مى دهم به دينى اشاره كنم كه خود را در آن يافته ام يا خداوند مرا در آن قرار داده است، بدون اين كه ساير اديان را، كه خداوند يكتا معتقدان به آنها را نيز در اين سنت ها قرار داده، تحقير كنم. در اين مورد نمى توانم آنچه را كه يك مسلمان مد نظرش است كاملا دريابم و مشابه آن، يك مسلمان نمى تواند آنچه را يك مسيحى بدان معتقد است كاملا درك كند. اما من معتقدم كه ما مى توانيم در اصول و مقدمات اصلى سنت دينى ديگر مدرك قانع كننده اى كه دربردارنده آگاهى موثقى از خداوند، الله سُبْحانَهُ وَ تَعالى و پاسخ به درخواست او باشد، بيابيم.
به نظر من اين نوع برداشت تازه و مدرن آموزه تجسد كه به دست دونالد بايلى و جفرى لمپ شكل گرفته ـ همچنين به دست شمارى از نظام هاى الهياتى معاصر ـ مى تواند اين امكان را به مسيحيان بدهد كه با همان تلقى شان از كثرت گرايى دينى، دارند پاسخى مختلف اما كاملا معتبر به خداوند بدانند كه در يك برهه وحيانى مختلف يعنى تلقى محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) از قرآن پديد آمده است. اكنون مى خواهم سؤال را به گونه اى ديگر مطرح كنم كه آيا چنين تفسيرى كه بايلى و لمپ به دست دادند مى تواند مسلمانان را قادر سازد كه عقيده تجسد را، كه عبارت از واكنش هاى درونى لطف يا الهام الهى به پاسخ هاى آزادانه بشر است، نه تنها در زندگى عيسى بلكه در زندگى همه پيام آوران صادق خداوند روى مى دهد، بپذيرند؟
2. آموزه هاى الهياتى خطاناپذير يا تغييرناپذير نيست بلكه به عكس، نيازمند بازنگرى در هر دوره فرهنگى جديد است.
3. آموزه سنتى تثليث براى صيانت از آموزه پيشين تجسد، كه مؤيِّد الوهيت مسيح بود، پديد آمد.
4. فهم سنتى از تجسد، برترى محض مسيحيت را به عنوان يك دين و تنها دينى كه خداوند در وجود يك شخص بنيان نهاده است، ايجاب مى كند.
5. تفسيرهاى جديدى كه اخيراً در باب آموزه تجسد خداوند (مثلا بيانات دونالد بايلى و جفرى لمپ) صورت گرفته، آن را نمونه تناقض لطف يا الهام خداى روح پنداشته اند.
6. اين تفاسير مجدد به لحاظ منطقى برترى محض وحى مسيحى را ايجاب نمى كند، بلكه راه را براى پديدآمدن كثرت گرايى دينى ناب هموار مى كند.
تجسد
آنچه مى خواهم پيشنهاد كنم اين است كه اين تناقض لطف شيوه اى را پيش مى نهد كه بتوانيم به گونه اى واضح تر و با رويكردى بهتر نسبت به ديگر شيوه ها، به راز تجسد پى ببريم. يعنى اين تناقض در شكل ناقص خود در زندگى هاى مسيحى ما بازتابى از آن اتحاد كامل خداوند و انسان در تجسد است كه سرتاسر زندگى مسيحى ما به آن متكى است و لذا مى تواند بهترين سرنخ براى فهم آن به شمار آيد. ما در عهد جديد مى بينيم كه انسانى كه خداوند در او متجسد شده، در امتناع از اين ادعا كه همه چيز مستقلا به خاطر او پديد آمده، بر ديگر انسان ها برترى دارد و همه خوبى ها را به خداوند نسبت مى دهد. نيز ما مى بينيم كه او تمايل دارد كه انسان هاى ديگر را در تقربش با خداوند سهيم كند تا آنها هم بتوانند مانند او باشند و اگر اين انسان ها قطره اى از اين اتحاد را بنوشند تناقض لطف را در طرق ناقص تجربه مى كنند و ناگزير مى شوند بگويند: « من نبودم بلكه خدا بود» ]حال [آيا نمى توان آن را كليدى براى فهم آن زندگى كامل كه اين پارادوكس در آن به صورت كامل و مطلق تحقق مى يابد، يعنى زندگى عيسى كه كمال بشر است، دانست؟ يا حتى نمى توان با دركى عميق تر و مهم تر گفت كه اين زندگى، زندگى واقعى خود خداوند است؟ اگر اين پارادوكس هرگز در زندگى هاى ناقص و ضعيف ما واقعيت نداشته باشد، به نظر نمى رسد كه عين آن يا شبيه آن پارادوكس در راز تجسد در سطحى كامل و مطلق وجود داشته باشد.
به عبارت ديگر، اتحاد فعل الهى و بشرى كه هر گاه فيض خداوند به گونه اى تأثيرگذار در زندگى يك مرد يا يك زن عمل كند، اتفاق مى افتد در سطحى مطلق در حيات عيسى رخ مى دهد. حال پيشنهاد بايلى، كه ريشه هاى آن را مى توان در انديشه آگوستين قديس و پيش از او در اوريگن و نيز تئودور اهل موپسواستيا[18] و اعضاى مكتب آنتيوكين متأخر يافت، مزيتى كه دارد اين است كه مرتبه پايينى از فهم اين نظريه را بر ما عرضه مى دارد كه زندگى عيسى همان گونه كه كاملا الهى است، رويدادى كاملا بشرى نيز هست. البته بايلى در جريان فهم پذيرساختن عقيده تجسد نتيجه مى گيرد كه بايد لحن سنتى را كه معتقد است عيسى داراى دو طبيعت كاملا بشرى و الهى است و در ماهيت الهى اش با پدر هم جوهر است، كنار گذاشت. اين سبك سخن گفتن درباره آموزه تجسد در جهان فلسفى قرن هاى اوليه مسيحيت رايج و مورد پذيرش بوده است; اما امروزه به يك راز تبديل شده است كه تنها مى شود از روى سرسپردگى محض آن را پذيرفت و ديگر هيچ معناى باطنى اى در پسِ آن نهفته نيست. بنابراين، بايد چنين تفسير مجددى كه بايلى پيشنهاد مى كند، كوششى در جهت همسو كردن آموزه تجسد با زندگى عصر جديد تلقى كرد، به طورى كه معنايى را كه بدان بخشيده، مى توان حقيقتى تلقى كرد كه با تجربه بشرى ما ارتباط پيدا مى كند و حداقل آن را با اصطلاحات جديد فهم پذير مى كند; زيرا در حالى كه امروزه افراد اندكى ـ جز الهيدانان سنتى ـ مفهوم «جوهر» را به كار مى برند و عقيده به يك شخص با دو ماهيت را امرى مضحك مى پندارند، بيشتر مسيحيان اندك بها و ارزشى براى واقعى بودن عمل فيض خداوندى در زندگى بشر قائل نمى شوند. آنها اين واقعيت را بيشتر به رويدادهاى شگفت انگيز عهد جديد نسبت مى دهند.
اما نتيجه جالب، و در واقع بسيار مهمى كه از اين نوع تفسير مجددِ امروزى از آموزه تجسد حاصل مى شود اين است كه اين آموزه ديگر نمى تواند ادعاى برترى محض مسيحيت ]بر ساير اديان [را، كه فهم سنتى تر از تجسد بدان معتقد بود، برتابد; زيرا اگر كسى بر طبق نظام هاى مسيحى كهن تر قائل باشد به اين كه جوهر الهى يك بار و فقط يك بار، يعنى در وجود عيسى مسيح بر روى زمين حاضر شده، نتيجه اش اين خواهد شد كه خداوند مسيحيت و نه ديگر اديان را در وجود يك شخص بنا نهاده و قطعاً پيامدش اين خواهد شد كه خداوند مى خواهد همه ابناى بشر فقط مسيحيت را به عنوان دينى كه براى آنها پديد آورده، برگزينند. از اين نقطه آغاز، اديان ديگر مانند اسلام، دين يهود و حتى اديانى كه در هند، چين و آفريقا نشو و نما يافته اند، راه هاى متعددى اند كه ابتدايى و ناقص هستند، اما محترم اند. البته اين شيوه اى بود كه كليسا در گذشته براى محترم شمردن اين اديان بدان متوسل مى شد. اما اگر ما در زندگى مسيح نمونه متعالى سازگارى لطف خداوند و اختيار آدمى را مشاهده كنيم و بر اين باور باشيم كه اين سازگارى در همه پاسخ هاى اصيل بشر و تسليم او به خداوند روى مى دهد، آنگاه شرايط تغيير خواهد كرد; زيرا ديگر درباره محل تلاقى الوهيت و بشريت كه تنها در يك مورد روى مى دهد سخن نمى گوييم بلكه درباره تلاقى اين دو، كه به انحاء و درجات گوناگون، در همه گشاده رويى ها و عكس العمل هاى آدمى به عمل خداوند اتفاق مى افتد، سخن مى گوييم. با اين اوصاف، ديگر مانعى بر سر راه ما نيست كه بپذيريم تناقض لطف را مى توانيم درباره محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و مسلماً درباره ساير بندگان مخلص خداوند نيز به كار ببريم. البته مسيحيانى كه احساس مى كنند كه ناگزيرند از اين كه مدعى برترى دين خودشان بر اديان ديگر باشند هنوز مى توانند راهى را براى گريز از چنين امرى و انجام چنين كارى بيابند. آنها مى توانند ادعا كنند كه تناقض لطف، كه هرگاه آدمى به اختيار خود به لطف الهى عكس العمل نشان دهد، رخ مى دهد، در حيات عيسى مسيح كامل تر از زندگى هاى ديگر بوده است. در واقع، به نظر مى رسد كه اين ديدگاه، ديدگاه خود بايلى است. اما بايد خاطر نشان كرد كه درست است كه هنوز از اين ادعا بوى برترى محض مسيحيت بر اديان ديگر به مشام مى رسد، اما ماهيت اين ادعا دگرگون شده است. اين عقيده ديگر يك عقيده پيشينى[20] بودا عيسى و محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) را كه بين دوهزار و پانصد سال تا هزار و چهار صد سال پيش مى زيسته اند، با يكديگر مقايسه كنند. البته آنهايى كه جرئت انجام چنين قضاوت هايى را دارند، نخواهند توانست به نتيجه مشابهى درباره همه اين شخصيت ها برسند. در مقابل، عده اى ديگر تصورشان اين خواهد بود كه گزارش هايى كه از اين زندگى هاى بزرگ به دست مى آيد بسيار ناقص بوده و در عين حال عميقاً تحت تأثير سنت هايى است كه ايشان به آن وابسته اند و نيز ارزيابى هاى ما درباره آنها به ناچار متأثر از سرسپردگى دينى ما خواهد بود در نتيجه چنين قضاوت هايى فاقد ارزش و وزن واقعى خواهند بود.
مسيحيت و كثرت گرايى دينى
از اين رو، لمپ از پذيرش الگوى سنتى تجسد وجود آسمانى ازلى يعنى همان لوگوسى كه خداى پسر است، ابا دارد; زيرا پذيرش آن الگو مستلزم پذيرش دو ديدگاه ديگر است: يكى اين كه بپذيريم انسان نخستين از درستكارى به گناه سقوط كرده است و ديگر اين كه خداوند مداخله كرده و بر روى زمين آمده و در وجود شخصى به نام عيساى ناصرى جاى گرفته و پس از مدتى بر روى صليب قربانى شده تا كفاره گناهان بشر شود. لمپ به جاى آن، ترجيح مى دهد كه به هنگام انديشيدن، به استمرار آفرينش الهى بشر، از آباى كليساى يونانى زبانِ نخستين مانند ايرنئوس پيروى كند.
ايرنئوس از آفريده شدن انسان به صورت خداوند، به خلق مدام تعبير مى كند... انسان به تدريج پيشرفت مى كند تا اين كه كمال بشريت مخلوق خود را كه همانند خداوند، نا مخلوق بودن است، كسب كند. از نظر ايرنئوس، انسان به دست خداوند شكل مى پذيرد و سپس دميدن روح، يعنى زندگى اصيل، را از خداوند دريافت مى كند و سرانجام مسيح روح حيات بخش به او ارزانى مى دارد و او را پسر خداوند مى گرداند. با اين حال، اين استحاله و تغيير شكل با آفرينش ادامه مى يابد و اين كمال آفرينش است.
بر اساس اين ديدگاه، روح خداوند هميشه در روح آدمى فعال است و به انسان ها الهام مى كند كه آغوش خود را با طيب خاطر براى پذيرش حضور الهى بگشايند و در زندگى خويش به اراده خداوند پاسخ مثبت دهند. مراد از اين فعاليت خلاق و مستمر روح خداوند اين است كه او هميشه در وجود آدميان متجسد مى شود و ارواح آنها را از راه داخل شدن و مكشوف ساختن خود به ايشان شكل مى دهد. بر اين اساس، ما بايد از اين استمرار به عنوان فعاليت خلاق و نجات بخش خداى روح در روح انسان و نيز حضور او در شخص عيسى به عنوان لحظه اى ويژه در آفرينش ياد كنيم; زيرا اتحاد خداى متشخص با بشر مى تواند تنها شكل كامل وحى به شمار آيد. لمپ با توجه به اين درك مشخص از عمل خداوند در مسيح كه نمونه متعال وحى الهى در زندگى بشر به شمار مى آيد، هنوز قادر است ادعاى منحصر به فردى براى اين لحظه مخصوص از فعاليت الهى بتراشد; زيرا به گفته او اين لحظه، لحظه تحقق همه فعاليت هاى خداوند محسوب مى شود و نيز حالتى را تعيين مى كند كه خداى روح در تمام لحظه هاى بعدى تجربه مى شود. او در ادامه مى گويد: « شاهدى كه دال بر تصديق اين ادعا است، اين واقعيت عملى است كه مسيحيان منبع وحى الهى خودشان را در مسيح مى يابند، آنها جذب او مى شوند تا با ايمان به خداوند و عشق به هم نوعانشان زندگى خود را دوباره جهت دهند والگوى اين طرز تلقى از بُنوَّت و اُخوَّت را در او مشاهده كنند».
با اين حال، آن كس كه لمپ براى او اين اهميت صرف را قايل است، شخص عيساى تاريخى نيست; زيرا در مقام تجزيه و تحليل، اطلاعات ما درباره او غالباً ناقص و ناموثق است، بلكه درباره مسيح زنده است كه يك كُل را شامل مى شود. مسيح زنده كه ما اين چنين جايگاه محورى را در تاريخ مكشوف شدن خدا به بشر براى او قائليم، دربردارنده همه تفكر بشرى است كه خداوند الهام كرده است و عيسى معيارى است كه مى توان به او ارجاع داد. به عبارت ديگر مسيحيت كه به عنوان يك سنت تاريخى بر محور عيسى مسيح مى گردد، مصداقى براى الهام محورى صرف به شمار مى رود. لذا لمپ مى گويد: «اگر سخنى در اناجيل، مثلا يكى از موعظه هاى سر كوه، وجدان خواننده را متأثر كند و قوه تخيل او را برانگيزد موضوع مهمى نيست كه بدانيم آيا اين سخن را خود عيسى گفته يا اين كه يك پيامبر مسيحى ناشناخته اى كه طرز تفكرى همچون مسيح داشته آن را بيان كرده است. در هر صورت يك ذهن بشرى وجود داشته كه سخن خداوند را بيان كرده است. يعنى سخن خداى روح است كه بر زبان بشر جارى شده است. بنابراين، اهميتى ندارد كه بدانيم آيا سخنان مشهور مسيح در اناجيل واقعاً از زبان خود عيساى تاريخى تراويده است يا نه. در هر حال ما آنها را ارزشمند تلقى مى كنيم چرا كه حقيقتى را در آنها يافته ايم و از آنها الهام گرفته ايم. ما شخصيت عيسى را بسيار با اهميت مى دانيم زيرا يا او مؤلف اين سخنان است يا اين كه شخص ديگرى در يك حركتى اين سخنان را از زبان ديگران يعنى از مردمانى كه خود را مديون او مى دانستند گرفته و آنها را آنچنان بزرگ يافته كه به نام عيسى به نگارش درآورده است به گونه اى كه گويا خود او آنها را سروده است. در اين جا يعنى در نظريه تناقض لطفِ بايلى، بار ديگر شكافى را كه در ميان مسيح شناسى و الهيات ساير اديان وجود دارد مشاهده مى كنيم. يعنى ديگر از مسيح شناسى هاى بايلى و لمپ برترى صرف وحى مسيحى كه يك نتيجه منطقى به همراه داشته باشد، برنمى آيد. براى اين كه عيسى را به مثابه الگويى در يك رتبه ويژه كه بايلى آن را تناقض لطف مى نامد و لمپ الهام خداى روح مى خواند، و مطمئناً دو توصيف از يك حقيقت روحانى يگانه است، تصور كنيم، بعيد به نظر مى رسد كه جايى براى طرح اين سؤال وجود داشته باشد كه چگونه اين الگوى ويژه دربرابر الگوهاى ديگر كه در ديگر اديان بزرگ جهان وجود دارد، قد علم مى كند. بايلى معتقد است كه تحقق تناقض (يا الهام الهى) در حيات عيسى منحصر به فرد است، زيرا هم كلى و هم مطلق بوده است. اما ديدگاهى كه من مى خواهم بدان تأكيد كنم اين است كه اين عقيده ديگر در پرتو مسيح شناسى بايلى و لمپ يك نتيجه ضرورى در باب ماهيت عمل خداوند در عيسى به دست نمى دهد بلكه در عوض بايد قضاوتى باشد كه بر يك مدرك تاريخى مبتنى است. اما پرسش مسئله ساز و مهمى كه در ذهن هر مسيحى آشنا با مطالعه محققانه عهد جديد پديد مى آيد، اين است كه آيا ما شناخت كافى از وجود عيساى تاريخى داريم كه ما را قادر سازد تصديق كنيم كه اين زندگى كامل نمونه به كمال رسيده تناقض لطف يا الهام الهى به شمار مى رود؟
ما در تفكر لمپ تغيير جهتى از عيساى تاريخى به نهضت مسيحى به مثابه يك كل كه كانون رويداد وحيانى مركزى و محلى به شمار مى رود، احساس مى كنيم. اما هر چند كه اطلاعات تاريخى كافى در دست نداريم تا به گونه اى مطلق از عيساى تاريخى سخن بگوييم، در عوض به گمان من اطلاعات فراوانى در دست است كه ما را قادر سازد به گونه اى مطلق درباره مسيحيت به مثابه يك پديده تاريخى سخن بگوييم. براى لمپ كه مسيحى به دنيا آمده و عمرى را به مطالعه متون مقدس و ادبيات مسيحى سپرى كرده و هيچ علاقه اى به مطالعه سنن دينى ديگر نداشته، بديهى است كه مسيحيت شعبه اصلى و سرنوشت ساز تاريخ به شمار آيد. اما ممكن است كسى خود را به مخاطره بيندازد و بگويد كه اين امر براى ديگران كه زندگى معنويشان در محيط دينى مختلفى رشد كرده و روابطشان با خداوند با معنويت متفاوتى شكل گرفته، بديهى و پروضوح نيست. از اين رو ممكن است براى يك مسلمان نيز بديهى به نظر برسد كه اسلام آخرين و فراگيرترين وحى به شمار مى رود. اگر نظر من را بخواهيد، من ترجيح مى دهم به دينى اشاره كنم كه خود را در آن يافته ام يا خداوند مرا در آن قرار داده است، بدون اين كه ساير اديان را، كه خداوند يكتا معتقدان به آنها را نيز در اين سنت ها قرار داده، تحقير كنم. در اين مورد نمى توانم آنچه را كه يك مسلمان مد نظرش است كاملا دريابم و مشابه آن، يك مسلمان نمى تواند آنچه را يك مسيحى بدان معتقد است كاملا درك كند. اما من معتقدم كه ما مى توانيم در اصول و مقدمات اصلى سنت دينى ديگر مدرك قانع كننده اى كه دربردارنده آگاهى موثقى از خداوند، الله سُبْحانَهُ وَ تَعالى و پاسخ به درخواست او باشد، بيابيم.
به نظر من اين نوع برداشت تازه و مدرن آموزه تجسد كه به دست دونالد بايلى و جفرى لمپ شكل گرفته ـ همچنين به دست شمارى از نظام هاى الهياتى معاصر ـ مى تواند اين امكان را به مسيحيان بدهد كه با همان تلقى شان از كثرت گرايى دينى، دارند پاسخى مختلف اما كاملا معتبر به خداوند بدانند كه در يك برهه وحيانى مختلف يعنى تلقى محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) از قرآن پديد آمده است. اكنون مى خواهم سؤال را به گونه اى ديگر مطرح كنم كه آيا چنين تفسيرى كه بايلى و لمپ به دست دادند مى تواند مسلمانان را قادر سازد كه عقيده تجسد را، كه عبارت از واكنش هاى درونى لطف يا الهام الهى به پاسخ هاى آزادانه بشر است، نه تنها در زندگى عيسى بلكه در زندگى همه پيام آوران صادق خداوند روى مى دهد، بپذيرند؟
نتيجه
2. آموزه هاى الهياتى خطاناپذير يا تغييرناپذير نيست بلكه به عكس، نيازمند بازنگرى در هر دوره فرهنگى جديد است.
3. آموزه سنتى تثليث براى صيانت از آموزه پيشين تجسد، كه مؤيِّد الوهيت مسيح بود، پديد آمد.
4. فهم سنتى از تجسد، برترى محض مسيحيت را به عنوان يك دين و تنها دينى كه خداوند در وجود يك شخص بنيان نهاده است، ايجاب مى كند.
5. تفسيرهاى جديدى كه اخيراً در باب آموزه تجسد خداوند (مثلا بيانات دونالد بايلى و جفرى لمپ) صورت گرفته، آن را نمونه تناقض لطف يا الهام خداى روح پنداشته اند.
6. اين تفاسير مجدد به لحاظ منطقى برترى محض وحى مسيحى را ايجاب نمى كند، بلكه راه را براى پديدآمدن كثرت گرايى دينى ناب هموار مى كند.
پي نوشت ها :
[18]. Mopsuestia
[19]. a priori
[20]. Gautama
[21]. Geoffrey Lampe
[22]. Whole