مقايسه تطبيقي برخي مباني نظامهاي فلسفي(سينوي، رشدي و صدرايي) (1)
مقدمه:
ابن رشد كه بايد او را چنانكه اروپاييان ناميدند، بيشتر «شارح» دانست تا فيلسوف، با توجه به ارادت و ستايش بيش از حدي كه نسبت به ارسطو روا ميدارد بنحوي كه او را نماينده عالي دانش بشر و حد نهايي عقل انساني و عقل كامل و مانند آن ميداند[1] و با اين پيش فرض كه فيلسوفاني مانند ابونصر فارابي و ابنسينا از تعاليم فلسفي (وي فلسفه را مرادف با نظام ارسطويي ميپندارد) منحرف شدند و تعاليم ارسطو را وارونه جلوه دادهاند، به احياي مكتب اصيل مشايي ارسطو همت گماشت و در دو جبهه اصلي فعاليت كرد:
الف) احياي آثار ارسطو با آثاري همچون 1) شرح و تفسير مابعدالطبيعه و برخي آثار ارسطو (در دو سطح متوسط و تفصيلي) 2ـ تلخيص اكثر كتب ارسطو مثل تلخيص مابعدالطبيعه، السماء و العالم، كتاب النفس و ... كه غالباً با تقريري نو توسط خود ابن رشد همراه است.
ب) دفاع از فلسفه (يعني نظام ارسطويي) در برابر حملات متكلمان و اهل شريعت و سعي در ايجاد الفت و همدلي حكمت و شريعت كه با نگارش كتابهايي همچون تهافت التهافت در رد شبهات غزالي كه در ضمن آن گاه با غزالي همنوا شده و ايرادها را متوجه تعبير سينوي از فلسفه دانسته و ساحت فلسفه ارسطويي را از ورود آنها پاك ميداند و گاه سعي در حل شبهات غزالي دارد و نيز با نگارش كتابهايي چون «فصل المقال» و «الكشف عن مناهج الادلة» در صدد تبيين ارتباط بين حكمت و شريعت و ايضاح عدم تنافي دين و فلسفه برآمده است.
هر دو بعد مكتب او در اروپا مورد توجه قرار گرفت و شرح او نيز بر آثار ارسطو بخاطر دقت و نظارت او در حين نگارش به شرحهاي تئوفراستوس، اسكندر و ثامسطيوس و رسالات يحيي بن عدي نحوي و .. مورد استقبال قرار گرفت[2] و در نتيجه اغلب آثار وي ترجمه شد و هم تعبير و برداشتي كه در اروپا از نظريه او در فصل المقال تحت عنوان «حقيقت دوگانه» به عمل آمد و به ذوق فلاسفه و مدرسياني كه با كليسا درگير بودند خوشايند آمد.[3] بدين ترتيب تا سالها نحلهيي به نام رشديون (Averoism) در بين مدارس فلسفي اروپا تداوم يافت؛ همچنانكه معارضان فراواني نيز از متألهان و فلاسفه اروپايي در مقابل اين مكتب قرار گرفتند.[4] اما چنانكه گفتيم در بين فلاسفه اسلامي مكتب او مورد اعتنا واقع نشد.
تفاوتهاي دو مكتب سينوي و رشدي كه از شاخههاي فلسفه مشايي اسلامي قلمداد ميشوند، از رهگذر خردهگيريهاي ابن رشد بر ابن سينا در جاي جاي آثارش عبارتند از:
الف) تفاوتهاي روشي و منهجي:
جوزجاني از شاگردان ابنسينا نقل ميكند كه از وي خواستم بر آثار ارسطو شرح بنگارد وي ابا كرد و گفت من شارح نيستم ولي اگر كتابي بخواهيد مينويسم اين است كه كتاب شفا را نوشت. هر چند كه وي در اواخر عمر متصدي ارائه فلسفهيي تطبيقي بين حكمتي كه آنرا حكمت مشرقيه با مايههاي اشراقي و ريشهدار در مشرق زمين و حكمت مغربيان و يونانيان و داوري بين آنها در كتابالانصاف شد[5] و در ضمن آن برخي آثار ارسطو را شرح كرده كه در آنچه از شرح او باقي مانده مواردي نقد اصولي بر نظام ارسطويي ديده ميشود.
2. اعتقاد ابن سينا به منبع شناختي براي فلسفه غير از عقل (منبعي نظير وحي و الهام و اشراق) كه بخصوص در آثار نوشتههاي اواخر عمرش نمايان است. ابن رشد جايگاه وحي را تنها در مواضع توقف عقل ارزيابي ميكند.[6]
ب) تفاوتهاي اصولي:[7]
2. قول به فاعليت تحريكي؛ محرك اول بتبع ارسطو (در ابن رشد) در برابر قول به فاعليت وجودي و فيض (در ابنسينا).
3. برهان محرك اول و نيز عنايت و نظم براي اثبات مبدأ اول (در ابن رشد) در برابر برهان امكان و وجوب (در ابنسينا).
4. عدم پذيرش قاعده الواحد بتعبير سينوي آن (توسط ابن رشد) و اعتقاد بدان قاعده در توضيح نحوه پيدايش كثرت (در ابنسينا).
5. عدم پذيرش جواز اجتماع امكان بالذات با وجوب بالغير در موجود ممكن (توسط ابن رشد) و پذيرش آن (در ابن سينا).
جـ) تفاوتهاي فرعي:
2. نقد وي بر نظريه مساوقت وجود و وحدت (تفسير مابعد الطبيعه، ج 3، ص 1279.)
3. نقد وي بر نظريه واهبالصور و صدور صور جوهري (تفسير مابعد الطبيعه، ج 3، ص 1498.)
4. نقد وي بر اين كه صاحب علم طبيعي نميتواند مبرهن كند كه اجسام از ماده و صورت تأليف شدهاند. (تلخيص مابعد الطبيعه، ص 41.)
5. نقد بر قول ابنسينا و غير كافي دانستن آن در نحوه تحريك محرك اول (همان، ص 127.)
6. نقد بر قول ابنسينا در نحوه حركت تكراري بواسطه تخيل اوضاع متعدد (همان ص 136 و 139)
7. پذيرش حركت در جوهر توسط ابنرشد (تهافت التهافت، ص 167 و 172.)
8. پذيرش اتحاد عاقل و معقول توسط ابن رشد در عقول انساني (تهافتالتهافت، ص 180.)
ما در ارزيابي نقاديها و خردهگيريهاي ابن رشد و ابنسينا و مقايسه و تطبيق سه مكتب مورد نظر بدين نتيجه رسيدهايم كه ابن رشد به آن اندازه كه در فهم مكتب ارسطو زحمت كشيده و به تأمل و تدقيق پرداخته در فهم مكتب ابنسينا تلاش چنداني به عمل نياورده است و در بعضي مباحث از اصل با سوء فهم و تعبيري ناروا مرام ابنسينا را درك و دنبال نموده و مورد انتقاد قرار داده است.
نتيجه ديگري كه از اين بحث به دست آمد، اصالت فلسفه اسلامي است (كه در ضمن يكي از نكات پاياني همين بحث آن را بيشتر توضيح خواهيم داد).
همان طور كه از مقايسهيي كه در هر مورد با مكتب حكمت متعاليه به عمل آمده واضح گرديده كه اين مكتب علاوه بر حل اغلب شبهات اصلي مربوط به مفاهيم مشايي در تعميق، تدقيق و تنظيم آن مفاهيم و نوآوري در آن زمينهها موفق بوده است.
روش بحث:
فصل اول
1. زيادت وجود بر ماهيت
معاني موجود از ديدگاه ابنرشد
الف) معني لغوي
ب) معاني اصطلاحي
2. وجود يا موجود بعنوان مقسم مقولات عشر: همان موجودي است كه در هر چيز در مقابل عدم آن قرار ميگيرد و امري مشكك (مفهومي) ميباشد.[12] بلحاظ تقسيم اين معني از موجود به جوهر و اعراض عين ماهيات نيز هست و بدانها حمل ميشود و بنابرين در ذوات مفرده نيز قابل لحاظ است. الموجود در الجوهر موجود و يا العقل موجود و ... همه از اين سنخ است و نه به تواطي يا اشتراك لفظي بلكه به نحو تقديم و تأخير بر مصاديق خود حمل ميشود: «الذي يقابله العدم... و يقال بتقديم و تأخير علي المقولات العشر»[13] و اين معني از وجود را بمنزله جنس براي مقولات عشر محسوب ميكند و آنرا با ذات و شيئيت افراد مرادف مييابد.
3. وجود و موجود بمعني نسبت در قضيه و رابطه وجودي كه در هر گزاره بكار ميرود و محمول را به موضوع ارتباط ميدهد؛ با قطع نظر از واقع خارجي مطابق قضيه و صرفنظر از صدق و كذب آن: «النسبتة التي تربط المحمول بالموضوع في الذهن»[14] .
موجود بمعني مابازاء موجوديت در خارج يعني حقيقت وجود و هويت هر صاحب هويتي چه تصور بشود يا نشود[15] و به اين معني طبعاً قابل حمل يا بكارگيري در گزارهها نيست.
آنچه در ما نحن فيه به نظر ابنرشد مهم است، همان دو معني اول است (وجود به اين هر دو معني بر مقولات عشر صادق است) همين موجود بمعني صادق (مفاد هليه بسيطه و معقول ثاني منطقي) و محمول به تواطي بر مصاديق مختلف و موجود مقابل عدم و مقسم مقولات عشر و محمول به تشكيك بر آنها.
حال وي پس از گزارش راي ابنسينا مبني بر زائد و عرض دانستن موجود بر ماهيت است بدين تقرير: «فقالوا لوكانت لفظة «الموجود» تدل علي الذات لكان قولنا في الجواهرانه موجود خلفآ من القول»[16]
(گفتهاند اگر لفظ موجود بر ذات دلالت كرده ]و عين ذات و ماهيت شيء باشد[ ميبايست اين سخن كه الجوهر موجود خلف و تكرر گويي محسوب شود)
او سپس بر طبق تقسيمبندي خود، انتقادي را بدين مضمون مطرح ميكند كه اينجا در واقع بين دو معني وجود خلط شده و متوجه نشدهاند كه موجود كه بر «الجواهر» حمل ميشود از سنخ معني اول است.[17] وي آنگاه نقد اساسي خود بر نظريه مزبور را ضمن سؤالي بدينسان طرح ميكند:
اگر موجود بر عرضي در شيء دلالت كند ــ آنچنان كه ابنسينا به تكرار مطرح كرده ــ ميپرسيم: آيا مقصود از عرض در اينجا چيست؟ پاسخ از دو حال خارج نيست. يا اين عرض از اعراضي است كه از معقولات ثاني (منطقي)[18] است كه موطن آن تنها در ذهن است يا آن كه از معقولات اوليه است. در اين صورت اخير ضرورتاً بايد يكي از مقولات نُهگانه از اعراض باشد و در اين صورت نميبايد بر جوهر قابل حمل باشد چنانكه نميتوان گفت جوهر، سفيدي است همچنان كه آنرا نبايد بتوان بر هشت عرض ديگر نيز حمل نمود چنانكه نميتوان گفت سفيدي حرارت است؛ حال آن كه هر دو تالي، فاسد است و باطل. اما اگر از سنخ معقولات ثانيه باشد (مقولاتي كه وجودشان فقط در ذهن است)، اين شق في حد نفسه محال و ممتنع نيست. چنانكه در شمار معاني وجود معني اولي (مرادف صادق) را يكي از موارد استعمال لفظ موجود دانستيم لكن اين معني ــ كه ديديم در ظرف قضاياي منطقي حاصل ميشود ــ با معنايي كه مورد بحث ماست و بر ذوات منفرد نيز حمل و منطبق ميشود كاملاً متفاوت است.[19] نقد ديگري بر ابنسينا لزوم تسلسل است؛ بدين تقرير كه اگر اسم موجود بر عرض مشتركي بين مقولات دهگانه (خارج از نفس و ذهن) دلالت كند ميپرسيم اگر خود اين عرض را موجود بدانيد (چون موجود را بطور كلي عرض دانستهايد) در اين صورت خود اين عرض را نيز ميبايست متوقف و موجود به عرضي ديگر بدانيد؛ هكذا در مورد عرض دوم و ......تا بينهايت اين توقف و تسلسل لازم ميآيد.[20]
وي در مبحث ارتباط وحدت و وجود كه ابنسينا اين دو را زائد بر يكديگر دانسته، بوعلي را به عدم تفطن به دو دسته از صفات متهم ميسازد:
الف) صفاتي كه زائد بر ذات شيءاند و جهتي را زائد بر ذات آن ميطلبند.
ب) صفاتي كه عين ذاتند و جهت ساز نيستند.
وي توضيح ميدهد: آنگاه كه ميگوييم «الف موجود است» و «الف واحد است»، اين دو محمول دلالت بر يك امر، اما از دو جهت و از دو نظرگاه دارد، نه بر دو امر متفاوت و زائد بر ذات موضوع و مغاير با آن.[21] وي چند منشاء و ريشه را براي نظريه زيادت واحد بر موجود ذكر ميكند:
1. اين كه ابنسينا اسم واحد (يا موجود) را از اسماء مشتق يافته و اينگونه اسماء را مركب از جوهر و عرض يا ذات و وصف پنداشته است.
2. معني واحد را عدم الانقسام و يا معني موجود را نفي عدم دانسته كه طبعاً غير از ماهيت شيء ميباشد.
3. وي پنداشته است كه واحد مقول بر همه مقولات همان واحد عددي يعني مبدأ اعداد است و عدد هم كه عرض است؛از اينرو معتقد شده كه واحد نيز بر عرضي در موجودات دلالت دارد.
توضيح قول ابنسينا[22]
تفاوت بين عرض و عرضي
«اما العرضي فهو كل ماعددنا مماليس بذاتي و قد يغلط فيه فيظن انه العرضي الذي هو ما قابل للجوهر الذين سندكرهما بعد و ليس كذلك فان العرضي قديكون جوهرآ ما كالا بيض و العرض لايكون جوهرآ كالبياض.»[24]
اما عرضي هر آن چيزي است كه ذاتي (جزء ذاتيات شيء) نباشد و گاه در شناسايي آن اشتباه ميشود و ميپندارند كه اين همان عرضي مقابل جوهر است كه بعداً آنرا ذكر ميكنيم حال آن كه چنين نيست چرا كه عرضي گاه جوهر ميباشد مثل ابيض (كه به حمل مواطات بر زيد كه جوهر است اطلاق ميشود) حال آن كه عرض هيچگاه جوهر نخواهد بود مثلا بياض (كه بر هيچ جوهري به حمل مواطات انطباق نمييابد.)
بنابرين يك تفاوت اساسي آن است كه جوهر و عرض اموري نسبي و مستقل از سنجش انسانند، حال آن كه ذاتي و عرضي اموري نسبيند و وابسته به مقايسه انسان يا هر فاعل شناساي ديگري. بنابرين رنگ اگر چه براي زيد عرضي است و در عين حال عرض اما براي بياض ذاتي است (چون جنس بياض ميباشد) و همين معني است كه حاجي سبزواري سروده است.
و عرضي الشي غير العرض
ذاكالبياض ذلك مثل الابيض
و بدين نحو مي توان چهار حالت زير را بخوبي ترسيم و تصوير نمود:
وصف عرض و عرضي مثل رنگ سفيد براي انسان (زيد) كه عرضي است و قابل زوال
وصف عرض و ذاتي مثل رنگ براي سفيدي كه جنس آن است.
امر جوهري و عرضي مثل اين جسم خاص براي انسان (زيد) كه در طول زندگي او چند بار مبدل ميشود.
امر جوهري و ذاتي مثل جسمي غير معين براي گياه (مطلق جسم) كه بمنزله جنس آن است.
البته اصطلاح ديگر در اين باب: عرضي باب برهان است. يعني هر آنچه كه در عروض و حملش بر موضوع نيازمند واسطه در اثبات و تعليل باشد در مقابل ذاتي باب برهان كه اعم است از ذاتي باب ايساغوجي و عرضي لازم كه در يك كلام در حملش بر موضوع نيازمند واسطه در اثبات و نيز واسطه در عروض نيست كه فعلاً از محل بحث ما خارج است.
ابنسينا خود در خصوص «عروض (و اضافي بودن) وجود بر ماهيت» در منطق اشارات تصريحي دارد كه اگر مورد دقت ابنرشد واقع ميشد، بدانسان وي را مورد طعن قرار نمي داد:
اشارة الي الذاتي و المقوم:
با دقت در برهان ذكر شده (يعني علم: به چيستي با جهل به هستي) درمييابيم كه مسئله عروض و زيادت وجود بر ماهيت امري است در حيطه مفهومي و از حيث ارتباط (اپيستمولوژيك) شناختشناسي بين دو مفهوم وجود و ماهيت نه از حيث ارتباط انتولوژيك و وجودشناسي. چون ابنسينا خود در برخي مواضع بر اتحاد وجودشناختي ماهيت و وجود به اشاره و تصريح سخناني دارد كه مورد غفلت ابنرشد واقع شده است از جمله اين سخن در شفا:
«لكل امر حقيقة هو بها ماهو فللمثلث حقيقة انه مثلث.... و ذلك هوالذي ربما سميناه الوجود الخاص فان لفظ الوجود يدل به ايضآ علي معاني كثيرة: منها الحقيقة التي عليها الشيء فكانه ما عليه يكون الوجود الخاص للشيء»[26]
وي پس از اين عبارت بر تغاير مفهومي ماهيت شيء و وجود آن برهان لزوم تكرير و حشو در حمل وجود بر ماهيت را ميآورد. بدين ترتيب در ابتدا به اتحاد وجودي و در انتها به تغاير مفهومي آن دو اشارت دارد؛ نظير همين امر در تعليقات به چشم ميخورد كه «كل ذي ماهية فهو معلول والانية معني طاريء عليه في الخارج... فان حقيقة كل شيء وجوده»[27]
كه دو عبارت ظاهراً متنافي را با ارجاع يكي به بحث مفهومي و دومي به بحث اتحاد وجودي ميتوان هماهنگ دانست. شيخ در اثر ديگر خود شرح اثولوجيا ضمن نفي امكان بمعني ماهوي از وجودِ ماهيت موجود صريحاً اظهار ميدارد:
«بل وجود تلك الماهية ليس الانفس الوجود و ليس شيئاً يلحقه الوجود...»
بلكه وجود اين ماهيت همانا نفس وجود است نه اين كه در واقع امر چيزي باشد كه وجود بدان ملحق شده باشد.[28]
اين حقيقت همان است كه مرحوم سبزواري به نظم درآورده است:
ان الوجود عارض المهية
تصوراً و اتحداً هويةً
خواجه نيز در شرح اشارات چنين آورده است: ان الوجود ليس بعرض حالٍ في محلٍ.[29]
پي نوشت ها :
[1].وى در تهافت التهافت گويد، «ان مذهب ارسطو هو الحقيقةالمطلقة و ذلك لبلوغ عقله اقصى حدود العقل البشرى». براى مواردديگر ر.ك: ارنست رنان، ابن رشد، ص .71
[2]. ر.ك: ارنست رنان، ابن رشد، ترجمه دكتر زعير، ص ،185232، 331، .368
[3]. ر.ك: اتين ژيلسون، عقل و دين در قرون وسطى، ترجمه شهرامپازوكى.
[4]. ر.ك: ابنرشد، فصل2، ص238، .301
[5]. رجوع شود به كتاب الانصاف شرح مقالة الكلام، (مندرج دركتاب ارسطو عندالعرب) ص 22 تا .25
[6]. ر.ك: فصل المقال فيمابين الحكمة والشريعة من الاتصال.
[7]. برخى اين موارد در اين مقاله بتفصيل شرح داده خواهد شد.
[8]. دليل اين كه اين تفاوت را فرعى ارزيابى نموديم آن است كه پس از تفحص و تأمل واضح ميشود كه اين انتقاد ناشى از سوءتفاهمى از طرف ابن رشد بوده و در واقع بين راى او و ابنسينا تفاوتچندانى نيست.
[9]. در مورد اهميت چنين مباحث تطبيقى ر.ك: توشيهيكوايزوتسو، بنياد حكمت سبزوارى، ترجمه دكتر مجتبوى،ص14 . مؤلف خود نيز در اين اثر مواردى از فلسفه مقايسهيى ارائه نموده است، ازجمله ر.ك: ص 38 و .97
[10]. تلخيص مابعدالطبيعه، ص .9 ميتوان ببيان دقيقتر وجود به اين معنا را صفتى بين بين (بين فاعل شناسا و شىء مورد شناسايى) دانست.
[11]. همان، ص 8 و تهافت التهافت، ص .302
[12]. وجود از نظر ارسطو امرى تشكيكى است اما در نزد فلاسفه ماتشكيك و مفهوم مشكك سنخى از مشترك معنوى است؛ يعنى تقسيم حمل چنين است:حمل مشترك لفظى متواطى مشترك معنوى مشكك حـال آن كـه در نزد ارسـطوتـقسيـم به نحـو ديگــرى مـطـرح است. يعنى حمل متواطى مشترك معنوى غير متواطى تباين و مشترك لفظى مشكك از نظر ارسطو هر چيز كه بربيش از يك مقوله حمل شود، خود،مقوله نيست. بنابرين يا مشترك لفظى است يا مشكك (اگر بطورمساوى حمل بر مصاديق نشود مثل عليت) (مأخوذ از تقريراتدرس فلسفه يونان دكتر اعوانى)
[13]. تلخيص مابعدالطبيعه، ص9، (تهافت التهافت (تحقيق بوييژ)ص 302 و303).
[14]. تلخيص، ص .9
[15]. همان، ص .8
[16]. همان، ص.10
[17]. همان، ص .10
[18]. با اين كه ابنرشد در متن تلخيص كلمه معقول ثانى را مطلق بهكار ميبرد، اما در زمان او تفكيكى بين دو معنى معقول ثانى(منطقى و فلسفى) شناخته نشده بود. وى در موضعى ازتفسيرمابعدالطبيعه خود در اين مورد چنين ميگويد:... «انما اراد بذلك ان اسم الموجود يقال على المعقولات الاول وعلى المعقولات الثوانى و هى الامور المنطقيه» (ج1، ص306 ) كهدال بر همان استكه در متن بدان اشاره كردهايم.
[19]. تلخيص مابعدالطبيعه، ص 10 و .11
[20]. تهـافت التهـافـت، ص34،35، و تـفسيـر مابعـدالطبيعه، ج،1ص .314
[21]. تفسير، ج1، ص .313
[22]. پرفسور ايزوتسو ميگويد، فرق بين ماهيت و وجود بدون ترديد يكى از اساسيترين آراء و عقايد فلسفى در تفكر اسلامى است، بدون مبالغه و اغراق ميتوان گفت كه اين فرق و تمايزنخستين گامرا در تفكر وجودشناسى مابعدالطبيعى در ميانمسلمين تشكيل ميدهد و بنيادى را فراهم ميكند كه تمام ساختمان مابعدالطبيعى اسلامى بر آن ساخته شده است (بنياد حكمت سبزوارى، ص) 48وى هر چند سابقه اين تمايز را در آثار ارسطوخاطرنشان ميسازد (ر.ك: آنالوطيقاى دوم، فصل 7، 92. الف32ـ25 و 92ـ ب ـ 4 ـ18) اما نخستين مدون اين نظريه بنحو قاطع در فلسفه اسلامى را فارابىدر فصوص الحكم (طبع الهى قمشهاى،ج2، ص 5 و16، حكمت الهى) دانسته و ابنسينا را نيز در پروراندن آن و استنتاج فروع از آن موفق دانسته است .(بنياد حكمت، ص 61و64.
[23]. جالب اين است كه اين انتقادات ابن رشد و سوء فهم وى به فلسفه كلاسيك اروپاى مسيحى (مخصوصاً توميسم) نيز راه يافته وتوماس آكوئيناس نيز اين تفسير از رأى ابنسينا و انتقاد به او رااز ابنرشد به ارث برده است. (بنياد حكمت سبزوارى، ص97،99).
[24]. منطق نجات، به تحقيق دانش پژوه، چاپ دانشگاه تهران، ص.12
[25]. منطق اشارات (با شرح خواجه)، مطبعه حيدرى، ج1، ص 43و .44 در اين زمينه دكتر مهدى حائرى در كتاب متافيزيك بيانى مبسوط تحت عنوان «رابطه وجود و ماهيت در فلسفه ابن سينا»ارائه نموده است. همچنين رجوع شود به بنياد حكمت سبزوارى، فصل 6«آياد وجود يك عرض است؟»
[26]. الهيات شفا، ص .31
[27]. تـعلـيقـات، ص .185 هـمچـنيـن رجــوع شــود بــه المباحثات، ص 279 و280، انتشارات بيدار. جواب خواجه نيز به اشكال فخر بر متن بوعلى متضمن تصريح بر اتحاد وجودى آن دو ميباشد. ر.ک:شرح اشارات، ج3، ص .39
[28]. شرح اثولوجيا مندرج در ارسطو عندالعرب، ص .61
[29]. شرح اشارات، ج3، ص .383