فروپاشى دولت ساسانى و گرایش ايرانيان به اسلام (2)
نويسنده:سيدمجتبى علوى
پگاه ساسانى / يك رئيس، يك پادشاه
راقم اين سطور، بى گمان است كه در كاميابىِ ساسانيان، عوامل بى شمارى نقش آفرينى كردند كه از جمله اين عوامل، مى توان به چند مورد ذيل اشاره اى كلّى كرد: نارضايى عمومى از آشوب و تفرقه و ناامنى شديد در اواخر دوران اشكانيان، تمايل دستگاه دينى زرتشتى به طرد اديان بيگانه و تنفّر ايشان از سياست تساهل مذهبى اشكانيان، و بالاخره منقضى شدنِ عهد هلنيسم در جهانِ آن روزگاران كه سلسله اشكانى ــ با وجود همه تغييراتش ــ در اساس وابستگى خاصّى به آن داشت و .... درباره تمام اين عوامل زمينه ساز گفته ها و نوشته ها فراوان اند، امّا نكته اى كه معمولاً به آن توجّه كافى نمى شود، نياز ناگزيرِ بازرگانى جهانى به امنيّت و ثبات در ايران زمين است: پيشرفت و اعتلاى تدريجىِ بازرگانى جهانى كه بقاى خويش را در گرو امنيّت راه ها و توسعه شهرهاى تجارى مى ديد، با وضعيّت آشفته دوره اشكانى، كه از آن به درستى با عنوان ملوك الطوايفى ياد كرده اند، تعارضى ژرف داشت. موقعيّت جغرافيايىِ هميشگى ايران به عنوان حلقه وصل شرق و غرب، با آن راه هاى ارتباطى و تجارىِ مهمّ اش، خصوصاً در دوران ضعف و فتورِ انتهايى دوران اشكانى، نمى توانست امنيّت و تمركز لازم براى توسعه بازرگانى را فراهم آورد. بى گمان، اين مسئله، سهمى مهمّ در برپايى يك نظام حكومتى متمركز در هيئت دولت ساسانى ايفا كرده و اوضاعِ متشتّتِ ناشى از نظام ملوك الطّوايفىِ حاكم در اواخر عهد اشكانى و امنيّتى كه گسترش جهانىِ تجارت آن را مبرم مى كرد، در اقبال به دولت متمركزِ ساسانى نقشى پراثر داشته است.
يكى از نكات جالب توجّه و قابل مقايسه در هر دو سلسله تمركزگراى ايران، يعنى هخامنشيان و ساسانيان، اهتمام آنان به تسلّط بر دشت هاى شمال شرقى ايران است. در واقع، اين كه بنيادگذاران شاهنشاهى هاى هخامنشى و ساسانى در سركوبى بدويان ساكن ماوراءالنّهر آن همه همّت گمارده بودند، فقط با انگيزه لزوم حراست از راه ها و كاروان هاى تجارى جور درمى آيد; زيرا نه ماساژت ها كه كوروش جان خويش را بر سر جنگ با آنان نهاد و نه خيونى ها كه اردشير را به خود مشغول داشتند، از چنان قدرت فائقه اى بهره مند نبودند كه موجوديّت دولت ايران را به خطر اندازند. علاوه بر اين، مساكن ايشان نيز چندان ثروتمند نبود كه بوى دارايى هاى ايشان، شاهان ايرانى را از خود بى خود كند. امّا آنچه تسلّط بر اين بدويان را براى شاهان ايرانى ضرورى مى كرد، هم جوارىِ آنان با راه بازرگانى مشهورِ به جاده ابريشم بود كه به حقّ مى توان آن را رگ حيات بازرگانى جهانى دانست. امنيّت اين جاده طولانى كه از تون ـ هونگ در چين آغاز و تا شرقِ روم امتداد مى يافت، به مجاوران آن بستگى داشت: بخشى از جاده كه در خاك چين و از پناه ديوار مشهور آن مى گذشت، معمولاً در امنيّت بود، ليكن وضع آن، در گذر از بخش شرقى فلات پامير و تا رسيدن به خراسان شمالى، عميقاً دستخوش تهاجمات بدويان و ناآرامى هاى سياسى اين منطقه بود. اين نواحى، بهويژه در دوران ساسانيان و به دليل مهاجرت اقوام گوناگون، در معرض دگرگونى هاى ژرفى قرار داشت و عاقبت هم نيروى نظامى مهيبى كه توسط اقوام هپتالى سامان داده شده بود، يك چندى ايرانيان را حتّى وادار به دادنِ خراجى سنگين كرد. در درون ايران، امنيّت راه ابريشم به وضع حكومت و ميزان قدرت آن بستگى داشت، امّا خطر عمده اى نيز در مغرب دجله و به دليل بى ثباتى هاى سياسى و نظامىِ هميشگىِ اين ناحيه، آن را تهديد مى كرد. با اتّكاى به اين واقعيّت است كه مى توان بخش مهمّى از تاريخ ايران زمين را فهم كرد: شاه ايرانى همواره در دو پايانه شرقى و غربىِ جاده ابريشم دل مشغولى و منافع حياتى داشت. در سمت شرق بايد كه بدويان و مهاجرانِ بيابان گرد را فرومالد و در سوى غرب، بين النّهرين را چنان فراچنگِ خويش نگه دارد كه كم ترين گزندى به كاروان هاى تجارى وارد نشود. توفيق در اين هر دو، هم ثروت فراوانى را از راه واسطه گرى و اخذ عوارض گمركى نصيب شاه مى كرد و هم زرسالارى جهانى را خشنود مى ساخت; و البته شكست در هر كدام از جبهه ها بحران به ارمغان مى آورد. هخامنشيان در برقرارى امنيّتِ اين جادّه نسبتاً موفّق بودند، ليكن شيوه حكومتى اشكانيان، هرچند با وضع جغرافيايى ايران بيشوكم هماهنگى داشت، عاقبت چنان تشتّتى به ارمغان آورد كه نه فقط در دوسوى جاده ابريشم، كه حتّى در درون ايران زمين نيز بر هر تكّه اى از جاده، كسى فرمان روايى مى كرد. از اين رو، ساسانيان پس از متمركز ساختن قدرت در درون ايران، بلافاصله در هر دو جبهه به نبرد براى استيلا بر خودمختاران پرداختند. در سوى شرق، كوشانيان و تورانيان به اطاعت اينان درآمدند و دامنه فتوحات اينان تا مرو ادامه يافت. خوارزميان و سغديان نيز تدريجاً تسليم دست نشانده ساسانى شدند. در سوى غرب نيز از همان ابتدا ساسانيان با توفيق در فتح و ويران سازىِ شهر مستحكم هاترا و شهرهاى مستقل ديگر، تا حرّان و نصيبين را زير نگين خويش آوردند. آنان از همان آغاز، در بين النّهرين شهرهاى متعددّى برآوردند و هر چند كه اين اهتمامِ آنان به شهرسازى، به عنوان سجاياى ايشان و جزيى از صفات مميزه شان، نسبت به اشكانيان، به شمار مى آيد، ليكن در اساس، اين كار ربط مستقيمى به مقتضيّات تجارى داشت; چرا كه آنان از همان ابتدا با شهرسازى عملاً تغييراتى در راه هاى بازرگانى پديد آوردند تا منافعشان در نظارت بر تجارت شرق و غرب تأمين گردد و البته برخلاف اشكانيان، هرگز اجازه ندادند تا در درون قلمرو ايشان، شهرهاى مستقل يا دولت هاى كوچك محلّى تشكيل شود.
امّا صرف نظر از آنچه تاكنون آورده شد، بايد دانست كه زرسالاران يهودى نيز در استحكام بخشيدن به دولت تمركزگراى ساسانى نقشى مهم داشتند. براى درك اين موضوع، به ناچار بايد بر تاريخچه روابط ساسانيان و يهوديان مرورى كنيم: پيشينه استقرار يهوديان در منطقه حسّاس بين النّهرين و نيز ايران، به دوران تبعيد مشهور ايشان به بابل مى رسد. همچنان كه پيش تر نشان داديم، اين يهوديان تبعيدى در حمايت از كوروش نقشى مهمّ ايفا كردند و بعدها نيز از همكارى با دولت هخامنشى كم ترين دريغى نورزيدند. در تمام دوران طولانى حكومت سلوكيان و اشكانيان، زرسالاران يهودىِ ساكن در بين النّهرين، يار و همكارِ روميان بودند و اين امر بى گمان به تأمين منافع تجارى ايشان بستگى داشت. از قضاى روزگار، سه مهاجمِ رومىِ برجسته اى كه در اين دوران بر بين النّهرين يا ايران يورش آوردند، يعنى كاراكالا و مارك آنتونى و الكساندر سوروس بيشترين پيوند را با اليگارشى زرسالار يهودى داشتند.
اردشير ساسانى با يهوديان روابطى خصمانه داشت و اين امر نه به دليل تعصّب مذهبىِ او، بلكه دقيقاً به سبب همان روابط ديرينه آنان با روميان بود. در واقع، تا پيش از توسعه مسيحيّت در روم، تجّار يهودى با تكيه بر اليگارشى پرنفوذِ خود، حاكمان آن را وادار به رخنه در بين النّهرين و در دست گرفتنِ راه هاى تجارى با شرق مى كردند. امّا گردش روزگار حوادثى ديگر را رقم مى زد: فروپاشى دولت روم و پديدارىِ دولت بيزانس، يا روم شرقى، برجاى آن، زمينه اى مساعد براى جنبش مسيحيان فراهم آورد كه اين امر نيز عرصه را بر يهوديان تنگ كرد. در نتيجه، آنان به دولت ايران نزديك شدند وچنان افتاد كه از بركت سرازير شدنِ سيل ثروت آنان، شاپور اوّل بر يهوديان نيكى ها كرد و اينان نيز او را ــ كه ملك شاپور مى ناميدند ــ سخت گرامى داشتند. بى گمان اين نزديكى در سياست هاى سخت گيرانه شاپور بر مسيحيان نقشى مهمّ داشته است. در دوران شاپور دوم، اين نزديكى تا به آن جا پيش رفت كه يهوديان در جنگ هاى ايرانيان بر ضد روميان، با دادنِ وام هاى كلان به شاه، مشاركت و سرمايه گذارى هم مى كردند. امّا اقتدار و عزّت ثروتمندان يهودى در دربار ساسانى، در هنگام سلطنت يزدگرد اوّل به اوج تازه اى رسيد و به طورى كه مى گويند، همسر او يك زن يهودى به نام شوشندخت بود. گفتنى است كه روابط عالى يهوديان با دولت ساسانى، در زمان يزدگرد دوم و به دليل اقتدار بى مانندى كه زرسالاران يهودى در درون دولت ايران كسب كرده بودند، رو به تيرگى رفت، و پس از دوران پرآسايش بهرام گور، ستيزه جويى پادشاهان ساسانى دامن آنان را گرفت.
اين تعارض، به ويژه در خلال دوران پيروزى كه قحطى سختى بر ايران مستولى شده بود، شدّت گرفت و مى توان انديشيد كه تكاپوهاى اقتصادى زرسالاران يهودى در آن سال هاى سخت، باعث برانگيخته شدنِ نفرت ايرانيان گشته بود. اين همه در كنار آشوب هاى دوران مزدكى گرى، سبب شد تا يهوديان بخش مهمّى از توان تجارى خويش را به يمن و عربستان كه از لحاظ تجارى در اوج رونق قرار داشتند، منتقل كنند. اين امر بى گمان تأثيرى ژرف بر جاى گذاشت، زيرا از يك طرف، سبب افزايش حضور يهوديان در شبه جزيره گرديد و از طرف ديگر، خارج شدنِ سرمايه هاى يهوديان از ايران، دولت ساسانى را در مضيقه اى سخت قرار مى داد. از همين رو، قباد پس از سركوبى نسبى مزدكيان، سعى در استمالت يهوديان كرد. با به حكومت رسيدنِ خسروپرويز و جنگ هاى مفصّل او با بيزانسِ مسيحى، بار ديگر روابط يهوديان و ساسانيان گرم شد تا آن هنگام كه اسلام برآمد. با اين شرح كوتاه و فشرده از تاريخ روابط ساسانيان و يهوديان، مى توان دريافت كه جنبش مسيحيّت در روم و به تنگنا افتادن يهوديان، در اقتدار دولت ساسانى تأثير ژرفى نهاد; امّا اين واقعه را از جنبه اى ديگر هم بايد كاوش كرد و آن رويكرد دينىِ ساسانيان است.
پگاه ساسانى / دين و دينمدارى
پس، مى توان ديد كه براى سلسله ساسانى، برقرارى دين رسمى همچون يك اصل يا ضرورت راهبردى مى نموده و هرگز نمى توان گفت كه اين سلسله، از آغاز در پىِ برقرارى يك دولتِ دينى بر مبناى زرتشتى گرى بوده است. امّا، سياست دولت ساسانى براى ايجاد يك ديانت رسمى، با منافع ذاتىِ طبقه روحانيان سنّتى ايرانى، يعنى مغان، گره خورد و از همين تعامل بود كه تدريجاً نياز به تعريف جديدى از دين زرتشت كه با اوضاع و احوال زمانه جور دربيايد، احساس شد. بى شكّ ميدان دادنِ شاپور اوّل به مانى شوك عظيمى بر دستگاه روحانى ايرانى وارد آورد و همين امر سبب مضاعف شدنِ كوشش هاى آنان در اين راه گرديد. كرتير، موبد برجسته و متعصّب ساسانى، پرچم بازسازى دين زرتشت را در چنين بسترى بر دوش گرفت. وى در دوره اردشير، هيربدى دون پايه بود، امّا ترقّى او در دوران شاپور اوّل آغاز شد تا آن كه در دوران بهرام اوّل و دوم، موبد سراسر شاهنشاهى شد. كتيبه او در كعبه زرتشت، حاوى اطلاعات ارزشمندى درباره فعاليّت هاى او است:
در قلمرو پادشاهى ايران، بسيارى از آتش ها و مغ ها را كامكار كردم. و همچنين در سرزمين غيرايرانى ها ( = انيران) آتشها و مغ هايى نهادم كه مى بايست در سرزمين غيرايرانى ها باشند، هر جا اسبان و مردان شاهنشاه رسيده بودند ...
كرتير نه فقط در دستگيرى و اعدام مانى نقش اصلى را ايفا كرد، بلكه با جدّيتى مثال زدنى به سركوبى تمام ديگر اديانى پرداخت كه در دوره تساهل و تسامحِ اشكانيان، مجال رسوخ در ايران زمين يافته بودند:
و كيش هاى اهريمن و ديوان از امپراتورى ناپديد گرديدند ... و يهوديان و شمن ها و برهمنان و نصاريان و مسيحيان و زنديق ها در امپراتورى سركوب شدند و بت ها نابود شدند و لانه هاى ديوان ويران شدند و جاى آنها گاه و مقر خدايان ساخته شد.
بنا به شواهد تاريخى، پس از سركوبىِ مانويان، بيشتر چالش كرتير با مسيحيان بود كه علاوه بر انگيزه هاى مذهبى، علل سياسى نيز برخورد با آنان را الزامى مى كرد. در واقع، توفيق مسيحيت در روم، از اين دين به تدريج يك وزنه سياسى در رقابت هاى دو امپراتورى برساخت و در نتيجه، هواداران برقرارى يك حكومت متمركز در ايران زمين، نمى توانستند مسيحيت را صرفاً در رديف اديانى چون مانى يا يهودى، به عنوان كيش هاى بد در شمار آورند، بلكه مسيحيت در حقيقت به مثابه يك رقيب خطرناك، ممكن بود سبب اضمحلال دولت ساسانى گردد. بنابراين، در اوايل دوران ساسانى، انقلابى شگرف در عرصه دينى ايرانيان رخ داد و آن نبود مگر كوشش براى پديدارى يك كيش دولتى و رسمى. امّا اين انقلاب، اصالت مردمى نداشت، بلكه در اساس وابسته به همان بينش خاصّى بود كه به دلايل راهبردى، حكومت متمركز را خواهان بود. اين امر، به روشنىِ تمام، دليل گسست ميان ديانت رسمى با باورهاى توده هاى مردم را نشان مى دهد; گسستى كه يكى از نمودهاى آن را مى توان در تفاوت هاى تاريخ ملّى وتاريخ دينى ايرانيان يافت. تاريخ دينى را كتب رسمى زرتشتى نقل كرده اند و در آن همه چيز حول محورِ باورهاى كهن زرتشتى قرار دارد; امّا آنچه در حافظه توده هاى مردم باقى ماند و عاقبت در شاهنامه ها تجلّى يافت، روايتى دلكش از پهلوانى هاى اسطوره هايى است كه برخى از آنها ــ همچون رستم ــ هيچ جايگاهى در تاريخ دينى ندارند. در واقع، به همان نسبت كه ميان تاريخ دينىِ رسمى و تاريخ روايىِ ملّى، فاصله وجود دارد، ميان ديانت دولتى و باورهاى مردمى نيز تفاوت وجود داشت. دين ساسانى، يعنى همان چيزى كه بعدها دين زرتشتى شناخته شد، بيش از هر چيز دستاوردِ كنش هاى دولتى تمركزگرا بود كه در واكنش به تهديد مسيحيّتِ رومى مورد اهتمام قرار گرفته بود; امّا باورهاى توده هاى مردم در چارچوب وسيع تر سنّت هاى كهنِ آريايى قرار داشت. اين گونه، بيان اين كه ايرانيان از دينى كه دقيقاً همان كيش زرتشت بود به اسلام گرويدند، محلّ بحث است. دين موبدان ساسانى يك دين حكومتى بود كه در همگامى با سياست تشكيلِ دولت متمركز شكل گرفته بود; به همان اندازه كه اين سياست با مقتضيّات اقليمى ايران ناسازگارى داشت، ديانت حكومتى موبدان نيز با باورهاى مردمى در تباين بود.
دوره بحران / زمينه ها
گفته اند او مردى سخت و درشتخوى بود و عيب فراوان داشت ... دانش و فرهنگ مردم را كم مى شمرد و آن را سبك مى داشت و در شمار نمى آورد و...
اين تعابير، بى گمان ناشى از سياست سخت گيرانه او نسبت به اشراف و نيز محبّت او در حقّ مسيحيان بوده است. پس از بهرام گور، پسرش يزدگرد دوم بر تخت نشست. او با ميدان دادن به اشراف و نيز موبدان، رضايت آنان را جلب كرد و مى توان گفت كه دوران حكومت اين يزدگرد براى قدرت طلبان دربارى، سراسر كاميابى بود. امّا دردرون اين رفاه وكاميابى، آتشى زير خاكستر بود كه هرلحظه مى توانست شعلهور شود.
در اين شرايط كه هم اشراف دربار ساسانى و هم موبدان، كامياب از استيلا بر اركان سلطنت بودند، رويدادى ناگهانى، آرامش ظاهرى را برهم زد و آن نبود مگر شكستِ خفّت بارِ پيروز از هپتاليان، كه باج و خراجى گران را بر گردن ايرانيان نهاد. اين پيروز، پس از مرگ پدرش يزدگرد دوم، سلطنت را حقّ خويش مى دانست; ليكن برادرش با نام هرمزد سوم بر تخت نشسته بود.
از طرف ديگر، در خلال اين ايّام كه پيروز، در كشاكش نبردهاى بى فرجام، نيروى دولت ساسانى را تحليل مى برد، بلاياى طبيعى نيز دامن مردمان ايرانى را گرفته بود كه بيش از همه بايد به بحران كمبود محصول و قحطى اشاره كرد كه فقر وادبارى بى سابقه را به ارمغان آورد.درنتيجه،توده هاى فرودستِ مردم كه درنادارى وقحطى دستوپا مى زدند و از زياده خواهى اشراف در رنجِ تمام به سر مى بردند، ناگزير از تحمّل بارگرانِ پرداخت غرامت به هپتاليان هم شدند و البته اين همه، در كنارِ آن مايه از خفّت و خوارى كه از شكست فجيع پيروزناشى مى شد،تمام مشروعيّت واعتبار دولت ساسانى را نابود مى كرد.
نكته بى اندازه مهم، از حيث تحوّلات بعدى، تمهيدات پيروز در مقابل بحران قحطى است. به روايت طبرى توجّه كنيد:
مملكت در روزگار پادشاهى او پيروز هفت سال پى درپى در تنگى افتاد و رودخانه ها و كاريزها و چشمه هاخشك گرديدند و پرندگان و جانوران بمردند .... پس پيروز به همه زيردستان خود نوشت كه او ماليات زمين و سرانه را از ايشان برگرفته است و ناگزير نيستند كه كار همگانى يا بى مزد كنند و خود خداوند خويش هستند، و نيز بفرمود تا مردم در پى زاد و توشه سخت بكوشند. پس دوباره نامه اى به ايشان نوشت تا هرچه در زيرزمين و انبارها از خواربار و ديگر توشه ها دارند بيرون آورند و به ديگران بدهند و براى خود نگه ندارند و درويش و توانگر و بلند و پست همه در يارى به هم يكى باشند.
ترديدى نيست كه اين تمهيدات، سابقه و زمينه عملى بسيار مناسبى براى جنبش مزدكى شد; جنبشى كه خواهان برقرارى تسويه در توزيع مال و خواسته بود و البته در آينده اى نه چندان دور، تمام نظام ساسانى را ديگرگون كرد و چنان بسترى را فراهم ساخت كه اسلام به آسانى بر آن پا نهاد. اين موضوع را در ادامه خواهيم كاويد.
بارى، ضعف دولت ساسانى در مقابل هپتاليان و دخالت آشكار آنان در امور سياسى ايران، اثرى ژرف بر دولت و دربار ايران نهاد. اين تأثير را مى توان در تحوّلات بعدى ديد: اعيان و درباريان برجاى پيروز، برادر او، بلاش، را بر تخت نشاندند و البته چندى نگذشت كه در توطئه اى او را كشتند و اين بار پسر پيروز، يعنى قباد ــ كه در نزد هپتاليان گروگان بود، محتملاً با حمايت هم اينان ــ به پادشاهى رسيد.
بلاش را مردى نيك نهاد دانسته اند كه به فكر آسايش رعيّت بود، ليكن در دلايل عزل او آورده اند كه چون قباد به دليل سال هاى اسارت در نزد هپتاليان روابط خوبى با آنان داشت، وزير اعظم، زرمهر (= سوخرا)، او را برجاى بلاش بر تخت نشانيد تا مگر از فشار بى امان آنان بكاهد. با اين حال، برخى هم بلاش را به بى اعتنايى در رعايت آيين هاى طهارت و برآوردن گرمابه در شهرهاى ايران متهم كرده و اين امر را دليلِ نارضايتى موبدان زرتشتى و لذا خلع او دانسته اند. و در همين امتداد كوشيد تا از قدرت ديگر اشراف نيز چندان بكاهد كه ديگر خطرى براى حكومت او نباشند. در واقع، قباد زمانى به حكومت رسيد كه ضعف سه پادشاه قبلى، مجالى گسترده براى رخنه اشراف و موبدان در اركان سلطنت پديد آورده بود و البته تقدير چنان افتاد كه وى به ماه عسل درباريان و روحانيان پايان دهد. امّا اين بحران هاى داخلى و خارجى كه از زمان پيروز آغاز شد، دولت ساسانى را سخت در مخاطره افكند و دستگاه سلطنت براى حفظ بقاى خويش، ناگزير از رعايت احوال مردمى مى شد كه قحطى و ماليات هاى كمرشكن، امانشان را بريده بود. پيروز نخستين گام را در اين راه برداشت و كوشيد تا بزرگان را به كمك كردن به فرودستان ترغيب كند و بلاش كوشيد تا همين راه را ادامه دهد. نتيجه قطعىِ اين همه، تقابل ناگزيرِ شاه و مردم با اين بزرگانِ خودخواه و منفعت طلبى بود كه به آسانى حاضر به تسليم نبودند; و اين گونه بروز يك انقلاب ناگزير گشت.
ادامه دارد ...