فروپاشى دولت ساسانى و گرایش ايرانيان به اسلام (3)
نويسنده:سيدمجتبى علوى
دوره بحران / جنبش مزدكى
اين نظم جامعه بى شك ثباتى پديد مى آورد، اما همكارى ميان طبقات را نابود مى كرد و حس مسئوليت افراد را نسبت به پادشاه يا طبقات را نسبت به پادشاه يا طبقات ديگر از ميان برمى داشت. همين ناتوانى بزرگ ايرانيان بود كه تازيان را در رسيدن به پيروزى هايشان يارى كرد. اين مايه از سرخوردگى را بهويژه بايد در احوال رعايا و روستاييان جستوجو كرد: اينان را از مزاياى نظام ساسانى ــ يعنى مالكيّت و پاكى نسب يا خون ــ بهره اى نبود و در نتيجه به وقت صلح محكوم به بيگارى براى اشرافِ يا دهگانانِ زمين دار، و در هنگام جنگ، سياهى لشگرانى بودند كه از پىِ سواران روانه ميدان مى شدند، بى آن كه مواجبى دريافت دارند. در واقع، اين فرودست ترين طبقات جامعه ساسانى، در فقر و نادارى روزگار مى گذراندند و علاوه بر اين كه مال و خواسته و زن و رفاه از آنان دريغ مى شد، هر گونه امكانى براى تغيير موقعيّت يا طبقه نيز پيشاپيش از ايشان سلب گشته بود.
در اين ميانه، آنچه بيش از پيش بر آلام توده هاى فرودست مى افزود، تبديل شدنِ مراسم دينى به مجموعه دل آزارى از تشريفات بود كه جملگى در خدمتِ غنى تر شدن موبدانِ حريصِ آتشكده ها قرار داشت. اين موبدان در رقابت با شاهان ساسانى براى خويش نسب نامه هاى بلندبالايى فراهم آورده بودند و نژاد خود را به منوچهر، پادشاه افسانه اى، مى كشانيدند. اينان كه اخلاف مغان كهن بودند، عملاً دولتى در درون دولت پديد آورده بودند و نه تنها تمام امور راجع به حوزه شريعت و تطهير و قربانى و ثبت ولادت و ازدواج و حتى قضا را در اختيار داشتند، بلكه در همه امور ديگر مداخله و نفوذى تمام كسب كرده بودند. به قول كريستن سن:
روحانيون در روابط خود با جامعه وظايف متعدد و مختلف داشته اند، از قبيل: اجراى احكام و اصغاى اعترافات گناهكاران و عفو و بخشايش آنان و تعيين كفارات و جرايم و انجام دادن تشريفات عادى هنگام ولادت و بستن كستيگ (كمربند مقدس) و عروسى و تشييع جنازه و اعياد مذهبى. اگر در نظر بگيريم كه ديانت زردشتى در كوچك ترين حوادث و وقايع دخالت داشته و هر فردى در مدت شبانه روز بر اثر غفلت دستخوش گناه و گرفتار پليدى و نجاست مى شده است، آنوقت آشكار مى گردد، كه روحانيون طبقه بيكارى نبوده اند و هر يك از اين طبقه كه ارثاً ثروتى نداشت، به سهولت مى توانست از راه مشاغل مختلفه توانگر شود.
مداخله موبدان در امور دنيوى به حقوق ويژه آنان در عزل و نصب پادشاهان منتهى نمى شد، به اين ترتيب، موبدان از صدقه سر دولت ساسانى روزبه روز توانگرتر شده بودند و علاوه بر حكومت دينى، در حكومت دنيوى نيز دستى به تمام داشتند و دخالت در آن را حقّ مسلّم خويش مى شمردند و معلوم است كه اين مايه از قدرتمندى و مداخله جويى، آنان را به فساد مى كشانيد و بر مصيبت هاى مردم محروم مى افزود. درنتيجه، نظام ساسانى كه رسماً حامىِ دين زرتشتى بود، در بين طبقات فرودست ــ و حتّى برخى نجباء ــ با واكنش هاى نامساعدى مواجه مى گشت، به آن حدّ كه آنان را آماده پذيرش هر دينى به جز زرتشتى گرىِ رايج مى كرد. امّا اين موبدان چنان متعصّب بودند كه در درون ايران، رواج هيچ دينى به جز زرتشتى گرى رسمى را تحمّل نمى كردند.
به اين ترتيب، مقارن حكم فرمايىِ قباد كه قدرت دو طبقه اشراف و موبدان در حدّ اعلاى خود مى نمود،بحرانى بسيار عميق تمامى سطوح جامعه ساسانى را درمى نورديد; بحرانى كه نابسامانى هاى دوره پيروز به بعد، آتش آن را تندتر از هر زمان ديگرى كرد و البته ديگر بر اهلِ درك وفهم آشكار بود كه نظام طبقاتىِ ساسانى به درجه اى از انحطاط رسيده كه به زودى، تحوّل و انقلاب ناگزير خواهد شد و اگر تغييرى در احوالِ توده هاى محروم پديد نيايد، ديرى نخواهد پاييد كه اين جان به لب آمدگان، سر به عصيان برخواهند داشت. يكى از اين اهلِ درك و فهم، موبدى زرتشتى به نام «مزدكِ بامدادان» بود.
تعاليم مزدكى در واقع اصلاحى در كيش مانى بود كه بر خلاف آن، با بدبينى به مبازره ميان خداى خير و خداى شرّ نمى نگريست.
تاريخ مزدكى گرى البته لگدكوبِ جعل و تزويرِ موبدان زرتشتى است كه از هيچ كوششى براى تخريب چهره مزدكيان فروگذارى نكرده اند; با اين وصف، نه در تعاليم مزدكى و نه در قوانينى كه قباد نهاد، ردّپايى از آنچه موبدان بر اين كيش بسته اند ــ مثل نفى ازدواج و اباحه گرى و زندگى اشتراكى ــ ديده نمى شود; امّا اين قدر پيداست كه در اين جنبش، اشراف و دولتمندانِ ساسانى، آماجِ طبقات فروماليده شده جامعه ساسانى بودند و البته همراهىِ قباد با مزدك، از آن رو بود كه او نيز از غلبه اين اشراف بر اركان سلطنت، ناخشنود و بيم زده بود. به واقع، مى توان گفت آن جنبشى كه مزدك از نهان گاه جامعه بر كشيد و نام خويش را ــ خواسته يا ناخواسته ــ بر آن ديد، ديگر بر خودِ او هم اكتفا نكرده و با سرعتى حيرت آور، به يك عصيانِ كوبنده اجتماعى بدل شده بود. به عبارت ديگر، مرام مزدكى گرى، از رفرمِ محدودى كه خودِ مزدك ــ به عنوان يك موبد زرتشتى ــ خواهانِ آن بود، بسيار فراتر رفته و مستقيماً اركانِ كهنه و پوسيده جامعه ساسانى را هدف گرفته بود; مردم عاصىِ جان به لب رسيده، خانومانِ اشراف و نجبا و ثروتمندان را غارت مى كردند و در هر جا، دم از لزومِ اشتراك در مال و خواسته و زن و تمام مواهب زندگى مى زدند; كه اين دقيقاً با نظام «كاست» و چند طبقه اى كهن در تعارضى ژرف بود.
هرچند كه مزدكيان عاقبت به شكل فجيعى سركوب گشتند و تا دوران عباسيان مجال عرض اندام نيافتند، اين امر، از سوى ديگر، موجب قوّت گرفتنِ هرچه بيشتر طبقه دهگانانِ آزاد يا خرده مالكان بود. در واقع، از دوران انوشه روان به بعد، تكيه گاه اصلى دولت ساسانى ديگر هرچه بيشتر بر اين دهگانان آزاد ــ و نه اشراف زمين دار كهن و موبدان ــ قرار گرفت و مقدّر بود كه اين طبقه تازه قدرت يافته، در آينده اى نه چندان دور، نقش آفرينىِ مهمّى در كاميابىِ اسلام ايفا كنند.
امّا يكى ديگر از تأثيرات ماندگارِ مزدكى گرى را مى توان در خودِ دين زرتشت و مناسباتِ ميان مردم عادّى و دستگاه روحانى دانست. شك نيست كه جنبش مزدكى بر مبنايى ايدئولوژيك استوار بود و اين همه نمى توانست توجّه موبدان زرتشتى را به خود معطوف نكرده باشد. مزدك به هيچ روى مدّعى آوردنِ يك دين جديد نبود، بلكه خويش را اصلاح گرى مى دانست كه مى خواست مردمان را از واقعيّت پيام زرتشت آگاه گرداند و آنان را از انحراف نجات دهد. اين امر، بى گمان چون تكانه اى عظيم در دستگاه سنّت گراى روحانيّت، به مجادلات دامنه دار راجع به ماهيّت دين زرتشتى بسى مى افزود و استوارى توده ها را در پيروى از موبدان سست مى گردانيد.
به عبارت دقيق تر، با خيزش مزدكى، هر دو ركن نظام ساسانى كه عبارت بود از طبقه بندى جامعه و حكومت مبتنى بر زرتشتى گرىِ مورد اهتمام موبدان، آسيبى جدّى ديد و البته پيشاپيش مى توان ديد كه سركوبى خونبارِ اين خيزش، نتيجه اى جز سرخوردگى و رميدگىِ توده هاى مردم از هر آنچه نظام ساسانى مظهر آن بود، نمى توانست داشت. اين گونه، گروش بعدى ايرانيان به اسلام و عدم مقاومت جمعىِ آنان در مقابل تازيان را بايد در فراز و فرود نهضت مزدكى ديد; نهضتى كه تا آمدن اسلام، يك صدسال سركوبى خونين را براى تحديد مبانى همان نظامِ منحط ساسانى شاهد بود.
بارى، به بحث تاريخى خويش بازگرديم: همراهى قباد با مزدك براى او بسيار گران تمام شد، زيرا با توطئه موبدان و برخى نجبا ــ كه از هر چيزى كه بوى مانويّت استشمام مى شد، تنفّر داشتند ــ خلع شد و به زندان افتاد. اين كه مى گوييم برخى نجبا، به اين دليل است كه قباد در ميان اين طبقه هواخواهانى چون سياوش داشت كه عاقبت او را رهانيد. به هرحال، پس از خلع قباد، حكومت چندى به برادرش ژاماسپ وانهاده شد; ليكن همان طورى كه گفته شد، او به يارى سياوش از دژ انوشبرد (= قلعه فراموشى) به نزد دوستان هپتالىِ خويش گريخت و به زودى با سپاهى كه اينان به يارى اش فرستاده بودند، بى خون ريزىِ چندانى دوباره بر تخت نشست. قباد وقتى حكومت خويش را اعاده كرد، برخى بزرگانى را كه برضد او توطئه كرده بودند از دم تيغ گذراند و سياوش را مقام ارتيشتاران سالار اعطا كرد. او در دنبال اين بازگشت دوباره به شاهنشاهى، باز هم در تضعيفِ طبقه اشراف كوشيد و چندان پايه هاى حكومت خويش را مستحكم كرد كه براى نخستين بار پس از شاپور اوّل، توانست در سال 519 ميلادى، شخصاً جانشين خويش را برگزيند. اين جانشينْ سومين پسر قباد يعنى خسرو بود كه با لقب انوشه روان بر تخت نشست. به هرحال، به نظر مى رسد كه موضع قباد در حمايت از مزدكيان در اواخر دوران سلطنتش تغيير يافته باشد و اين امر مى تواند هم به هراس او از عاقبت جانشينش ربط داشته باشد بزرگ ترين فرزندِ قباد يعنى كاووس آشكارا پيرو مزدك بود و اين كه شاه ساسانى خسرو را بر او ترجيح داد، سبب نارضايتى مزدكيان شد و آنان را بر آن داشت تا خسرو را از ولايت عهدى خلع كنند. اين امر، به قول كريستن سن «آخرين قطره اى بود كه جام را لبريز كرد»، و اين گونه، كواذ به كلّى از مزدكيان دل برگرفت. نخستين قربانى او، ناجى اش سياوش بود كه به فرمان او كشته شد و اندكى بعد، با كشته شدن مزدك در فرجامِ مجلس مناظره اى كه خسرو صحنه گردان اصلى آن بود، همه مزدكيان آماج قلع و قمع قرار گرفتند. بر اين منوال، مزدكيان به فرقه اى سرّى مبدّل شدند و ديگر شاهنشاهىِ خسرو انوشه روان مسلّم گرديد و البته عصيان كاووس بر ضد او هم كارى از پيش نمى توانست برد. با اين اوصاف، كواذ آن قدر عاقل بود كه بداند سركوبىِ مزدكيان بدون اصلاحِ زمينه هاى نارضايتى عمومى كارى عبث است; از اين رو، كوشيد تا با مسّاحى مجدد زمين ها، مقدّمات اصلاح نظام ماليات گيرى را فراهم كند; ليكن اجل مهلتش نداد و درگذشت.
نشيب ساسانى / اصلاحات انوشه روانى
نفوذ طبقه دبيران، بهويژه در پايان شاهنشاهى ساسانى روزافزون گشت، چراكه تغيير سريع فرمانروايان و پادشاهان مايه اهميّت يافتنِ دستگاه ثابت ديوانى مى بود. امّا عدم تأمين دايمى پايگاه اين دبيران و اتكاى هر فرد بر فرد بالاتر، آن چنان كه بنده به مولاى خويش وابسته باشد، از همان ايّام جزيى از مشخّصات دستگاه ديوانى ايران بود كه هنوز تداوم دارد. در نتيجه، نظام ديوان سالارىِ عظيمى كه در پايان كار ساسانيان شكل گرفت، نه فقط جبرانى براى ضعف هاى دستگاه حكومتى نبود، بلكه در دل خود كانونى توطئه زا بود كه هر از گاهى به همراه طبقه اشراف نوكيسه و موبدانِ متعصّبِ از خود راضى، موجبات بحران درونى در اركان دولت مى شد.
اين گونه كه گذشت،درخشان ترين دوران حكومت ساسانيان پديدارگشت، دوره اى كه كشور ايران در ظاهر به اوج اقتدار و آرامش خويش رسيد. با اين اوصاف، «اصلاحات انوشه روانى» و آرامش ناشى از آن، تنها سطح جامعه را مى پيمود و اعماق نارضايتى ها كماكان با همان استبداد يا حتّى شمشيرخون چكان،پاسخ داده مى شد.به قول كريستن سن:
اين صلح و آرامش حزن آور ملتى بود كه در اثر اغتشاشات طولانى، كه در همه طبقات جامعه تأثير داشت، فقير و خسته و ناتوان شده بود.
شاهد برجسته اين رويه كارى را بايد در حكايت مشهور آن كفش گر ديد كه آرزوى دبيرى فرزند داشت. فردوسى اين داستان را با شيوايى نقل كرده است: انوشه روان را در هنگام جنگ با روم، به مال و خواسته نياز افتاد و بر آن شد تا از گنج شاهى در ايران نياز خود را برآورد. ليكن چون فاصله تا ايران زياد بود، به راهنمايى موبدِ خويش بر آن شد تا از بازرگانان همان ناحيه، وام ستاند. دراين هنگام كفش گرى حاضر شد تا به تنهايى آن مال را بدهد. وقتى اين كار به انجام رسيد، كفش گر از فرستاده انوشه روان درخواست كرد تا در مقابل اين وام، شاه اجازه دهد كه فرزند هوشمند و با استعدادش در سلك دبيران درآيد. شاه با شنيدن اين سخن، عصبانى شد و فرستاده را چنين خطاب كرد:
بدو گفت شاه اى خردمند مرد***چرا ديو چشم تو را خيره كرد
برو همچنان بازگردان شتر***مبادا كزو سيم خواهيم و درّ
چو بازرگان بچه گردد دبير***هنرمند و با دانش و يادگير
چو فرزند ما برنشيند به تخت***دبيرى ببايدش پيروز بخت
هنر يابد از مرد موزه فروش***سپارد بدو چشم بينا و گوش
بما بر پس مرگ و نفرين بود***چه آيين اين روزگار اين بود
اين حكايت، به روشنى نشان مى دهد اصلاحات انوشه روانى را با ارضاى توده هاى آگاه شده به حقوق خويش، كارى نبود. در واقع، آن كفش گر، نماد مردمِ فرودستى است كه هشيارانه، مشروعيتِ نظام «كاست» را برنمى تافتند و دقيقاً بر حقوق اجتماعى خويش واقف بوده، آن را با جدّيت مطالبه مى كردند. ليكن، آنچه انوشه روان در مواجهه با اين مردمِ آگاه شده از قِبَلِ جنبش مزدكى روا داشت، بيش از جعل و تزويرِ شاهى كه اصلاحات را براى خودكامگىِ خويش قربانى كرد، نبود.
اصلاحاتِ مالياتى انوشه روان هم نمونه ديگرى از سطحى بودنِ اقدامات اوست; چرا كه او به جاى همّت بر بهبودى وضع تهى دستانِ جامعه، بيشتر چشم به برقرارى نظامى داشت كه منجر به تأمين درآمدى ثابت و قطعى براى خزانه گردد; پس، شكّى نيست كه اصلاحات مالياتى انوشه روان با نقايصى بنيادين مواجه بوده ولاجرم مخالفت هايى را در درون دستگاه سلطنت در پى داشته است. طبرى حكايتى شنيدنى درباره مخالفت با اصلاحات مالياتىِ انوشه روان دارد كه خواندن آن خالى از لطف نيست:
خسرو ... گفت: «ما چنان ديديم كه بر هر گريب زمين از آنچه اندازه گرفته شده است و بر خرمابنان و درختان زيتون و بر هر سرى از مردم ماليات بنهيم ... آيا در آنچه ما ديده ايم و بر آن عزم كرده ايم چه مى بينيد؟» كسى در اين باره رايى نداد و همه خاموش ماندند. خسرو اين سخن را سه بار بر ايشان بازگفت. پس مردى از ميان ايشان برخاست و به خسرو چنين گفت: «پادشاها، زندگانيت دراز باد! آيا مى خواهى بر چيزهاى ناپايدار خراج پايدار بنهى: بر رزى كه خواهد پوسيد و بر كشتى كه خواهد خشكيد. بر جويى كه آبش بريده خواهد شد و چشمه يا كاهريزى كه آبش فرو خواهد نشست؟» خسرو گفت: «اى گرانجان نافرجام! تو از كدام طبقه مردمانى؟» آن مرد گفت: «من از دبيرانم». خسرو فرمود تا دوات ها را چندان بر او كوبند كه بميرد. پس دبيران به خصوص دوات ها چندان بر او كوفتند كه كشته شد تا به خسرو نشان دهند كه از گفته او بيزارند. آن گاه همه مردمان گفتند: «پادشاها، ما به خراجى كه بر ما نهاده اى خرسنديم».
از طرف ديگر، پاره اى از اقدامات اصلاحىِ انوشه روان، به گونه اى بود كه روندِ تغييرِ تكيه گاه دولت ساسانى، از كهنه اشرافِ دولتمند به طبقات پايين تر ــ يعنى نجباى درجه دوم ــ را به كمال رسانيد. اين مهمّ كه خود از همان دوران تشكيلِ دولت ساسانى مطمح نظرِ بيشتر شاهان بود، با جايگزينىِ دهگانان خرده مالك برجاى فئودال هاى قديم محققّ شد و به اين ترتيب، سير تحوّلِ درونىِ شاهنشاهى ساسانى كه از سده سوم ميلادى آغاز گشته بود، سرانجام در قرن هفتم به ثمر نشست; به گونه اى كه اگر در آغاز دولت ساسانى، فرمانروا متّكى بر شاهان جزء و ملاكان فئودالى بود، از عصر انوشه روان به بعد، بر دربار و دستگاه ديوانى با گروه بسيارى از اشراف خرد يا دهگانان، تكيه گاه دستگاه سلطنت گشتند.
از جمله ديگر اقدامات انوشه روان اين بود كه او براى نخستين بار با مواجب دادن به نظاميان تهيدست، توانست پشتيبانى طبقه اى از نظاميان حرفه اى را به دست آورد.
به اين ترتيب، اصلاحات انوشه روان دگرگونى هاى ژرفى در جامعه ايرانى پديد آورد، دگرگونى هايى كه نه تنها قدرت بزرگان قديم را از ميان برد، بلكه اشرافيت را نيز دستخوش تحوّلى اساسى كرد. درنتيجه، ديگر تمام آن خاندان هاى بزرگ فئودال كه در آغاز شاهنشاهى ساسانى قدرت فائقه بودند، نفوذ و پايگاه خويش را از دست دادند. بى گمان، در باور انوشه روان چنان بود كه اين تغييرات، پايه هاى دولت او را مستحكم مى نمودند و نارضايتى مردمان را اين «عدالت» تاريخى تسكين مى بخشد. امّا نكته مهمّ اين جاست كه توفيقِ انوشه روان در فرونشاندنِ جنبش مردم كه در واقع با تحديد همان مبانى كهنه نظام ساسانى همراه بود، به بهاى بقاى دولت اجدادىِ او تمام شد، چرا كه اصلاح گرىِ سطحىِ او بنيان هاى اجتماعى ايرانى را چنان از بيخ و بن ويران كرد كه با تلنگرى كه اعراب زدند، تمام سامانه هاى ساسانى نابود شد. به عبارت ديگر، اصلاحاتِ رويه كارى و ظاهرى انوشه روان، از يك طرف منجر به پديدارى درباريان و حكومت گرانى شد كه هيچ گونه دلبستگىِ اساسى و منطقى اى به نظام ساسانى نداشتند و از طرف ديگر، عدم پاسخ گويى به نيازهايى كه مردم را بر گردِ جنبش مزدكى فراهم آورده بود، چنان بيزارى و سرخوردگىِ عميقى در توده هاى مردم پديد آورد كه ديگر اضمحلالِ دولت ساسانى اجتناب ناپذير مى نمود; چراكه مشكل دولت ساسانى با تغيير در كسانى كه طبقه اشراف و دولتمندان را تشكيل مى دادند، حل و فصل نمى شد، بلكه در حقيقت اين نظام كاست و استبداد مذهبىِ موبدان بود كه سبب مى شد نظام ساسانى با خوى انسانى و مقتضيّات نوينِ جهانى در تعارض باشد. اين گونه، هرچند كه شاهنشاهى ساسانى در دوران انوشه روان در اوج نيرو و اقتدار مى نمود و اگر قضاوت بر ظاهر آن مى شد، همه چيز درجاى خويش نهاده و بس منظّم مى نمود; ليكن درست همان هنگام، نخستين شواهدِ گسستِ عميقِ درونى آن، با قيام انوشه زاد ظاهر گشت. انوشه زاد، پسر خسرو انوشه روان و از مادرى مسيحى بود. به روايت دينورى:
گويند خسرو را پسرى بود به نام انوشه زاذ كه مادرش مسيحى بود و زيبا بود. خسرو آن زن را سخت دوست مى داشت و مى خواست كه او از ترسايى دست بردارد و به دين مجوس گرايد، ولى آن زن سرباز مى زد. انوشه زاذ اين صفت را از مادر به ارث برد و از دين پدر دست برداشت. خسرو بر او خشم گرفت و بفرمود تا او را در شهر گندى شاپور به زندان انداختند ... انوشه زاذ زندانيان را از راه به در برد و به ترسايان گندى شاپور و ديگر كوره هاى اهواز كس فرستاد و زندان را بشكست و بيرون آمد.
از قرار معلوم، در اين ايّام انوشه روان در شهر حمص به بيمارى گرفتار شده بود و اين امر به انوشه زاد كمك كرد تا در خوزستان كرّوفرّى كند و آهنگ تيسفون نمايد. ليكن در نبردى كه ميان هواداران انوشه زاد و نيروهاى دولتى درگرفت، او را مجدداً دستگير شد و يارانش را از دم تيغ گذراندند.
ادامه دارد ...