نقد كتاب »خاطرات يك شورشي ايراني« (1)
كتاب « خاطرات يك شورشي ايراني » به قلم مسعود بني صدر در تابستان سال 1384در پاريس و در شمارگان 500 نسخه به بازار كتاب عرضه شد . اين كتاب نخست به زبان انگليسي به رشته تحرير درآمد و سپس توسط آقاي فرهاد مهدوي به فارسي ترجمه شد . كتاب داراي 516 صفحه و توسط انتشارات خاوران طبع و منتشر شده است .
مسعود بنيصدر نويسنده كتاب در سال 1332 در تهران متولد شد. وي پس از پايان تحصيلات ابتدايي و متوسطه، در سال 1350 وارد دانشگاه ملي (شهيد بهشتي) گرديد و در همان سال نيز ازدواج كرد؛ خرداد 1355 راهي انگليس شد تا تحصيلات خود را در مقطع فوقليسانس ادامه دهد؛ تير ماه 1357 در رشته مهندسي رياضيات از دانشگاه ردينگ فارغالتحصيل شد و موفق به اخذ پذيرش از دانشگاه نيوكاسل براي ادامه تحصيل در مقطع دكتري گرديد. در اين زمان با توجه به اوجگيري نهضت انقلابي عليه رژيم شاه، بنيصدر براي نخستين بار با سازمان مجاهدين خلق از طريق مطالعه جزوات و كتابهاي آن آشنا گرديد. وي تير ماه 1358 با ناتمام گذاردن تحصيلاتش به ايران بازگشت و پس از چندي به عنوان هوادار به سازمان مجاهدين پيوست و در برخي تظاهرات آنها شركت جست. بنيصدر اواخر همين سال مجدداً به انگليس رفت و با ورود به انجمن دانشجويان مسلمان در نيوكاسل، رسماً به سازمان مجاهدين خلق ملحق شد. بهمن 1359 وي به عنوان يكي از اعضاي شوراي اصلي انجمن در شمال شرق انگليس و اسكاتلند انتخاب شد و بر حجم فعاليتهاي خود در جهت اهداف سازمان مجاهدين افزود. به دنبال شورش مسلحانه سازمان از 30 خرداد 60 و خروج از كشور، بنيصدر مسئوليت كليه سمپاتهاي سازمان در انگليس را برعهده گرفت، اما در پي انتقادي كه به سازمان وارد آورد از انجمن اخراج گرديد و لذا شخصاً مبادرت به راهاندازي تشكيلاتي تحت عنوان «انجمن سعادتي» به همراه تني چند از هواداران سازمان كرد. وي پس از چندي مجدداً به انجمن دانشجويان مسلمان پيوست و مسئوليت دفتر بخش مالي اجتماعي آن در لندن برعهده او گذارده شد. با آغاز «انقلاب ايدئولوژيك» طراحی شده توسط مسعود رجوی از اواخر سال 1364، بنيصدر نيز در طول اجراي فازهاي مختلف آن به انتقاد از خود پرداخت و براي مقبول واقع شدن انقلابش از نظر مسئولان سازمان، سختترين فشارهاي روحي و رواني را پذيرا گشت. وي سپس به معاونت نفر اول انجمن در انگليس منصوب شد و در سازماندهي فعاليت نيروهاي سازمان در اين كشور، به صورت جديتري شركت جست. به دنبال آن، بنيصدر وارد بخش ديپلماسي اروپايي سازمان گرديد و از فروردين 1366 مسئوليت سازمان در كشورهاي بلژيك، هلند و سوئيس نيز بر عهده وي قرار گرفت. بنيصدر رياست هيئت اعزامي سازمان مجاهدين را به كنفرانس سالانه سازمان بينالمللي كار در خرداد 1366 عهدهدار بود و اواخر همين سال از سوي سازمان همزمان با برگزاري مجمع عمومي سازمان ملل، به نيويورك اعزام گرديد. چندي بعد مسئوليت سازمان در كشورهاي فرانسه و ايتاليا نيز به وي واگذار گرديد. در پي تصميم سازمان به انجام عمليات نظامي در سال 67، بنيصدر بدون كمترين آموزش نظامي در عمليات آفتاب شركت جست. وي همچنين در عمليات فروغ جاويدان در مرداد سال 1367 فرماندهي يك گردان را برعهده داشت كه در همان مراحل اوليه به شدت مجروح شد و به خاك عراق منتقل گرديد. پس از بهبود، بنيصدر به عنوان معاون مسئول مجاهدين و مسئول قسمت ديپلماسي به پاريس اعزام شد و در همين حال سرپرستي دفتر شوراي ملي مقاومت را نيز برعهده گرفت. در مهرماه 1368 او به عضويت «كميته مركزي» درآمد و سپس در دبيرخانه كميته روابط خارجي سازمان تحت مديريت محدثين به فعاليتهاي خود ادامه داد. وي در بهمن 1370 به عنوان نماينده سازمان به جلسه كميته حقوق بشر در ژنو اعزام گرديد و چندي بعد به عنوان نماينده سازمان و شوراي ملي مقاومت در آمريكا فعاليت خود را در اين كشور آغاز كرد. بنيصدر در سال 1371 به عضويت شوراي ملي مقاومت درآمد. در سال 1374 مسئوليت نگارش کتابی با عنوان «بريدهها» بر عهده بنيصدر گذارده ميشود كه وي طي مدت 6 ماه آن را به انجام ميرساند، اما اين كتاب هيچگاه از سوي سازمان مجاهدين منتشر نميگردد. در 15 تير ماه 1375، بنيصدر در آخرين نامهاش به سازمان استعفاي خود را از شوراي ملي مقاومت و تصميم به ترك سازمان را به اطلاع رجوي ميرساند. او در نخستين روز از اسفند 1375 طي گفتوگويي تلفني به رجوي اعلام ميكند براي هميشه سازمان را ترک گفته است.
دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران كتاب« خاطرات يك شورشي ايراني » را مورد نقد و بررسي قرار داده است . باهم اين نقد را مي خوانيم .
خوشبختانه در كنار اسناد و مدارك فراواني كه راجع به سازمان مجاهدين وجود دارد، انتشار خاطرات اعضاي سابق آن، كمك بسيار مؤثري در شناخت ماهيت دروني اين سازمان و شيوهها و ترفندهاي رهبريت پس از انقلاب آن در راهبرد تشكل و نيروهاي تحت امر خود و كشانيدن آنها به سمت و سوي مطلوب نظر خويش، به شمار ميآيد. ازجمله جديدترين اين خاطرات متعلق به مسعود بنيصدر است كه در آستانه پيروزي انقلاب اسلامي، با سازمان مجاهدين هنگام تحصيل در انگلستان آشنا شد و پس از بازگشت به كشور، در فضاي سياسي پرالتهاب سال 58 به آن پيوست و مدت بيست سال از عمر خويش را در خدمت اين سازمان به سر برد و به پستها و مقامات بالايي نيز در آن دست يافت، از جمله مسئوليت سازمان در چند كشور اروپايي و آمريكا، نماينده سازمان در برخي مجامع و كنگرههاي بينالمللي و نيز عضويت شوراي ملي مقاومت. برخورداري از چنين موقعيتهايي در سازمان، مسعود بنيصدر را در جايگاهي قرار ميدهد كه پس از آشكار شدن تصميم وي به جدايي از آن، مسعود رجوي را كه آن زمان خود را در مقام خدايگاني جاي داده بود وادار ميسازد شخصاً با وي تماس گيرد و با التماس از او بخواهد تا از اين تصميم خود منصرف گردد و حتي در مقابل اصرار اين عضو بلندپايه فعال بر جدايي از سازمان و معرفي وي به عنوان يك «بريده»، عاجزانه اظهار دارد: «ما چگونه ميتوانيم بگوييم كه تو بريدهاي؟ همه تو را ميشناسند و اين گفته را نخواهند پذيرفت.»(ص515)
با اين همه، مسعود بنيصدر تلاش 20 ساله خود را در اين راه كه با تحمل مشقات و مرارتهاي بسياري نيز همراه بوده است، چيزي جز تباه شدن عمرش به حساب نميآورد و آن را در نخستين جمله از كتابش به خوانندگان اعلام ميدارد: «اين داستان زندگي من است، از «صفر» هنگامي كه چشم به جهان گشودم، تا «صفر»، آنگاه كه مجاهدين را ترك گفتم.»(ص7)
بيترديد اين «باخت بزرگ» محصول يك انتخاب اشتباه است و نويسنده با اعتراف به هدر رفتن دو دهه از عمرش در ديباچه كتاب، بيش از هر چيز بر اهميت «انتخاب» در زندگي انسانها انگشت ميگذارد، چرا كه عدم دقت كافي در آن، چه بسا راهي بيبازگشت را در پيش روي فرد قرار دهد و نه تنها دو دهه، بلكه تمامي عمر يك انتخابگر ناهوشيار را به فنا بکشاند. در سراسر تاريخ كم نبودهاند كساني كه در پايان راه خويش، طعم تلخ بازندگي و خسران را با تمام وجود احساس كردهاند و بر عمر از دست رفته اشك حسرت ريختهاند. بدين لحاظ است كه خواننده كتاب پس از وقوف بر نوع نگاه نويسنده به گذشته خويش، درصدد برميآيد كه تفكرات، ديدگاهها و رفتارهاي اين فرد نادم را هنگام گام نهادن در ابتداي اين مسير خسارتبار مورد بررسي قرار دهد.
توضيحات مفصل نويسنده راجع به خاستگاه اجتماعي و فرهنگي خانواده خود و همسرش حاكي از آن است كه تا زمان آشنايي با سازمان مجاهدين، فارغ از مسائل سياسي بوده است و حتي سالهاي حضور در دانشگاه ملي (شهيد بهشتي) نيز به دليل فضاي خاص حاكم بر اين دانشگاه، موجب نشد تا وي در تماس با اينگونه مسائل قرار گيرد: «بر خلاف دانشجويان ساير دانشگاههاي ايران، دانشجويان دانشگاه ملي چندان تمايلي به فعاليتهاي سياسي نشان نميدادند. از اين رو، وقتي دانشجويان دانشگاه تهران يا دانشگاه صنعتي در اعتصاب به سر ميبردند و تعدادي از دانشگاهها تعطيل بود، دانشگاه ما همچنان باز بود و اوضاع به صورت عادي در آن جريان داشت.»(ص 85)
البته عزيمت به انگلستان براي ادامه تحصيل موجب ميشود تا نويسنده در فضاي سياسيتري قرار گيرد و ابتدا با انديشههاي دكتر عليشريعتي و به دنبال اوجگيري نهضت انقلابي امام خميني در داخل كشور، با سازمان مجاهدين خلق آشنا گردد. اما از فحواي خاطرات وي ميتوان دريافت كه اين آشناييها تا زماني كه وي در آستانه پيوستن به سازمان به عنوان هوادار قرار ميگيرد، به هيچ وجه عميق نبوده است. وي در فرازي از كتابش به تشريح سطح اطلاعات سياسي خود و امثال خود ميپردازد كه گوياي مسائل بسياري است: «اعضاي مجاهدين در لندن توسط احمد از ما خواستند كه كميتهي هواداران نيوكاسل را تشكيل بدهيم. من شناخت چنداني نسبت به مجاهدين نداشتم، اما به نظر ميرسيد فلسفه آنها با شريعتي تفاوتي ندارد... يك بار دوست قديمي ما بهزاد آمد تا پيش ما بماند. اين مد روز بود كه همه ما خود را به يك سازمان سياسي مشخص منتسب كنيم. بهزاد خود را هوادار فدائيان معرفي كرد. براي اولين بار ما درباره اعتقاداتمان بحث و مجادله كرديم، البته هيچيك از ما اطلاع چنداني از چيزي كه از آن دفاع ميكرديم نداشتيم... او گفت اين فكر خوبي است كه قصد داريد از مجاهدين هواداري بكنيد، مجاهديني كه به فدائيان نزديك هستند و به سوسياليسم و كمونيسم اعتقاد دارند... او مرا متهم كرد كه «چيز زيادي درباره مجاهدين نميداني، بنابراين چگونه ميتواني از آنها هواداري كني؟» او درست ميگفت... براي برطرف كردن كمبودهايم در زمينهي آگاهي، بر آن شدم تا هر چه بيشتر كتابهاي مجاهدين، از جمله تكامل و راه انبيا راه بشر را تهيه كنم.»(ص121)
نيك پيداست كه شرايط و فضاي ملتهب سياسي ناشي از آغاز حركت انقلابي مردم عليه رژيم شاه و افزايش تحركات و تبليغات گروههاي مختلف سياسي در آن شرايط، نقش بسيار مهمي در قرار گرفتن افراد در حلقه چنين گروههايي ايفا كرده است، بي آن كه غالب آنان شناخت و درك عميقي از اهداف و تفكرات سازمانهاي پيوسته به آن داشته باشند. همانگونه كه نويسنده نيز اذعان داشته، انتساب به يك سازمان سياسي مشخص، در چنان اوضاع واحوالي به يك «مد روز» تبديل شده بود، به طوري كه كمتر افرادي يافت ميشدند كه از اين مد پيروي نكنند. اما نكته مهم اينجاست كه ورود به عرصه روابط سازماني هرچند در ابتدا به دليل جذابيتهاي خاص آن، به صورتي داوطلبانه صورت ميگيرد، اما پس از جذب شدن در سازمان، خروج از آن به هيچوجه به سادگي امكانپذير نخواهد بود. به ويژه در سازمانهايي كه مشي مخفيانه را براي فعاليتهاي خود برميگزينند.
نكته ديگري كه نويسنده در مورد پيوستن خود به سازمان مجاهدين بيان ميكند و جا دارد مورد توجه قرار گيرد، برخوردي است كه بين تظاهر كنندگان در حمايت از محمدرضا سعادتي و عدهاي از مخالفان سازمان- كه از آنها به عنوان چماقداران ارتجاع نام ميبرد- در سال 58 صورت ميگيرد: «عليرضا به ما گفت تظاهراتي هست به پشتيباني از سعادتي... در ادامه تظاهرات ما ميديديم و احساس ميكرديم افراد ديگري نيز در اطرافمان و در حاشيه خيابان هستند. از طريق نجواي تظاهر كنندگان متوجه شديم كه آنها چماقداران ارتجاعاند... به تدريج كه به كاخ دادگستري نزديك ميشديم، آنها حملات خود را شروع كردند... من فكر ميكنم آن چماقداران...آخرين مبلغاني بودند كه مرا به دامان مجاهدين پرتاب كردند.»(ص134)
البته آقاي مسعود بنيصدر در بيان اين ماجرا تنها به تشريح بخشي از مسائل آن هنگام اكتفا كرده و در نهايت دست به نتيجهگيري زده است. واقعيت آن است كه وي بر اساس آنچه در خاطراتش آمده، به هنگام حضور در انگليس، جذب سازمان شده بود. از سوي ديگر ايشان با طرح يك جانبه مسائل، سازمان را در آن زمان در موضع حقانيت و مظلوميت قرار ميدهد و از اين بابت تا حدود زيادي از مسئوليت خويش در پيوستن ناآگاهانه به آن ميكاهد. سازمان مجاهدين پس از فروپاشي رژيم پهلوي، تحت رهبري مسعود رجوي با هدف مصادره انقلاب به نفع خويش اگرچه به ظاهر داعيه همراهي با رهبري انقلاب را داشت، اما دست به اقداماتي زد كه ماهيت آنها از نظر آگاهان سياسي مخفي نبود. تأكيد بر ضرورت فروپاشي و انحلال ارتش از يك سو و جمعآوري اسلحه و تشكيل ميليشيا از سوي ديگر، تلاش در جهت ايجاد دوگانگي در رهبري جامعه از طريق قرار گرفتن در پشت سر آيتالله طالقاني، حفظ و گسترش خانههاي تيمي و استمرار فعاليتهاي مخفي خود در دوران پس از انقلاب و استقرار يك رژيم مردمي و اسلامي در كشور و نيز ارتباطات نامتعارف با كشورهاي خارجي كه دستگيري محمدرضا سعادتي نيز دقيقاً در همين راستا صورت گرفت، ازجمله مسائلي بود كه موجب گرديد حساسيت جامعه بر روي اين سازمان افزايش يابد. اين در حالي بود كه تحركات تنشزا و بعضاً مسلحانه احزاب و گروههاي مختلف سياسي و منطقهاي عموماً با رويكرد چپ از يك سو و طرحها و توطئههاي آمريكا و انگليس از سوي ديگر، دست به دست هم داده و تهديداتي جدي را متوجه انقلاب اسلامي و نظام نوپاي جمهوري اسلامي ساخته بودند و اين همه، فضاي سياسي كشور را به شدت ملتهب و متشنج ميساخت. در چنين اوضاع و احوالي طبعاً قاطبه مردم مسلمان ايران كه انقلاب اسلامي را به مثابه دستاوردي گرانبها و حاصل قرنها انتظار و تلاش به حساب ميآوردند، در مقابل تهديدات مختلف دست به مقاومت و مقابله ميزدند. بنابراين درگيريهايي كه در صحن جامعه به وقوع ميپيوست و نويسنده نيز به يك مورد آن اشاره دارد، از زمينههايي برخوردار بود كه بدون اشاره به آنها، نميتوان قضاوت درستي در موردشان به عمل آورد. البته اين سخن به معناي مهر صحت زدن بر تمامي اقداماتي كه از سوي برخي از گروههاي طرفدار انقلاب در اين برهه از زمان صورت گرفته است، نيست، بلكه قصد، بيان اين نكته است كه اين گونه رفتارها و اقدامات را بايد در ظرف زماني خاص خود و زمينهها و شرايط آن هنگام مورد بررسي و قضاوت قرار داد. همچنين اين واقعيت را نميتوان در كنار واقعيتهاي فراوان ديگر ناديده گرفت كه برخوردهاي خياباني مورد اشاره نويسنده، به هر حال تأثيراتش را بر هواداران سازمان مجاهدين بر جاي ميگذارد و موجبات تحكيم احساسات آنها به اين سازمان را فراهم ميآورد. اتفاقاً همين مسئله موجب شده بود تا رهبران و گردانندگان اين سازمان به شدت مشتاق چنين درگيريهايي باشند و سعي كنند به طرق مختلف زمينههاي بروز آن را فراهم آورند. به عنوان نمونه، در حالي كه ارتباط محمدرضا سعادتي با مأمور كا.گ.ب شوروي محرز بود و اسناد و مدارك متقن آن وجود داشت و اساساً وي ضمن يكي از همين ملاقاتها و تبادل اطلاعات و اسناد دستگير شده بود، رهبران سازمان مرتباً از وي به عنوان يك قهرمان ملي و «زنداني سياسي» نام ميبردند و راهپيماييها و ميتينگهاي مختلفي در حمايت از او برگزار ميكردند كه طبعاً احتمال درگيري و تنش در آنها بسيار بالا بود. گذشته از اين، اعترافات برخي از «بريده»هاي از سازمان در سالهاي اخير حاكي از آن است كه اقدامات سازمان براي «مظلومنمايي» گاه تا حد جنونآميزي، پيش ميرفت و برخي از اعضا توسط نيروهاي سازمان مورد ضرب و جرح يا حتي تحت شكنجههاي شديد قرار ميگرفتند تا امكان بهرهگيري از آنها به عنوان سند مظلوميت سازمان فراهم آيد و حتي زمينههاي عيني و ذهني براي هواداران آن به منظور ورود به فاز ترور و اقدامات مسلحانه و خرابكارانه ايجاد شود: «خيلي از بچههاي قديم بخاطر بالا رفتن جو خفقان احساس ميكردند كه سازمان قصد سر به نيست كردن آنها را دارد. يكي از اين افراد مجيد دادوند معروف به جواد قندي بود. وي نزد ما آمد و از يك راز پرده برداشت كه من تا آن لحظه از آن خبر نداشتم. گفت حال كه من از سازمان جدا شدهام، احتمال ميرود مرا سر به نيست كنند ولي من يك راز دارم كه تا به حال به كسي نگفتهام. به شما ميگويم كه در آينده براي مردم بگوييد. گفت اين واقعه مربوط به فاز سياسي است و در مورد برادرم و خودم ميباشد. حميد دادوند برادر مجيد دادوند در 1360- 1359 عضو سپاه پاسداران ايلام بود... مجيد از سازمان پيام دريافت كرده بود وقتي حميد در خواب است اسلحه ژ-3 او را بدزدد... هدف سازمان اين بود كه حميد را تنبيه نمايد و موقعيت او را در بين نفرات سپاه خراب و خدشهدار كند. وقتي كه سازمان مجاهدين متوجه ميشوند كارشان نتيجه مطلوب نداشته و مسئله به روزنامههاي سراسري كشيده ميشود و سازمان مجاهدين مورد اتهام قرار ميگيرد به فكر چاره افتادند. چند نفر از كميته مركزي و دفتر سياسي براي منحرف كردن حركت سپاه دست به كار ميشوند و به انجمن جوانان مسلمان ايلام دستور ميدهند اول مجيد «جواد قندي» را در محل انجمن با كابل مورد شكنجه قرار دهند و سپس او را در خيابان خيام در مقابل خانه يك حزباللهي معروف ايلام ببرند و با تيغ موكتبري او را مجروح كنند. اين كار از اول تا به آخر توسط جلال كيائي انجام ميگيرد. مجيد دادوند نقل ميكرد وقتي جلال به او كابل ميزد اشك ميريخت. جلال پس از شكافتن شكم مجيد با تيزبر دچار تناقض ميشود... مجيد اظهار داشت كه دستور دهنده اصلي اين طرح محمد حياتي و مسعود رجوي بودند كه در نتيجه آن من تا چند قدمي مرگ رفتم و ضمناً هنوز هم از ناحيه طحال رنج ميبرم.»(محمدرضا اسكندري، بر ما چه گذشت...(خاطرات يك مجاهد)، فرانسه، انتشارات خاوران، 1383، صص7-126)
به هرحال مسعود رجوي و همراهانش در مركزيت سازمان مجاهدين خلق توانستند به طرق مختلف ازجمله با شعارهاي تند ضد آمريكايي و ضد امپرياليستي و حتي متهم ساختن نظام به عدم مقابله جدي با امپرياليسم و نيز ايجاد جاذبههاي كاذب فعاليت در يك تشكيلات نيمه مخفي و گرد آوردن جوانان درخانههاي تيمي و سازماندهي آنها در گروههاي مختلف با مسئوليتهاي گوناگون، هواداراني براي خود دست و پا كنند و در نهايت آنها را به فاز نظامي و شورش مسلحانه وارد سازند. البته از آنجا كه مسعود بنيصدر در اواسط سال 58 بنا به توصيه يكي از اعضاي سازمان، ايران را به قصد ادامه تحصيل در انگلستان و كمك به اعضاي سازمان در اين كشور ترك ميكند، راجع به مسائل اين برهه در داخل كشور كمتر سخن گفته است، اما پيگيري خاطرات ايشان در خارج از كشور و استمرار همراهي وي با سازمان تا سال 1375، حاوي نكات درخور توجهي است كه به آنها ميپردازيم.
نخستين نكتهاي كه جا دارد آن را مورد بررسي قراردهيم، قرار گرفتن نويسنده در اختيار «سازمان» است. به عبارت ديگر، وي با پيوستن به سازمان مجاهدين خلق، سلطه سازماني اين تشكل سياسي و نظامي را بر خود ميپذيرد و وارد جريان و مسيري ميشود كه ديگر به سادگي امكان گسست از آن وجود ندارد. به طور كلي، سازمان مجاهدين خلق به دليل آن كه فعاليتش از همان ابتداي تشكيل، مخفيانه و پنهاني بود، به مرور زمان از لحاظ دستيابي به روشها و شيوههاي تسلط بر اعضاي خود - كه يك اصل اساسي در فعاليتهاي مخفيانه است- پيشرفت قابل توجهي يافت و در آن سرآمد دوران گرديد؛ به اين ترتيب هنگامي كه نويسنده پس از بازگشت به لندن خود را به نماينده سازمان معرفي ميكند، بلافاصله در چارچوب روشهاي موجود، تلاش ميشود تا در نخستين مرحله، وي به لحاظ فكري كاملاً در اختيار سازمان قرار گيرد: «من با حسين نماينده مجاهدين ملاقات كردم... او توضيح داد كه به عنوان يك هوادار سازمان، من بايستي خطي را دنبال كنم كه نمايندگان مجاهدين ميگويند. اين با آنچه كه من در مقالات خوانده بودم همخواني نداشت... از آن زمان من به عنوان هوادار سازمان مجاهدين شناخته شدم و به جاي تفسير سياستهاي مجاهدين از طريق مقالاتشان، بايستي با محسن، دانشجويي در ليدز كه مسئول من بود مشورت ميكردم. بعداً متوجه شدم كه او مسئول همهي هواداران مجاهدين در شمال بريتانيا است.»(ص144)
البته بديهي است هر حزب و گروه سياسي، داراي تفكر و مرام خاصي است كه در قالب كتابها، مقالات و جلسات سخنراني يا كلاسهاي آموزشي و توجيهي، آن را به اعضا و هواداران خود آموزش ميدهد، اما آنچه در سازمان مجاهدين از همان ابتدا رخ داد، محصور شدن اعضا در يك چارچوب بسته تفكر سازماني بود، به طوري كه كتابها و مقالات و مطالب خاصي به عنوان منابع مورد مطالعه قرار ميگرفت و ذهن و شخصيت اعضا در اين چارچوب معين و مشخص تكوين مييافت. البته بايد گفت رهبران نخستين سازمان بر پايه نيازي كه به تقويت مباني فكري و عقيدتي اعضا احساس ميشد، چنين روش و رويهاي را بنيان نهادند. به گفته حسين روحاني، از نخستين اعضاي مركزيت سازمان، پس از جدا شدن حسين نيكبين (عبدي) در اوايل سال 47 از سازمان مجاهدين كه يكي از سه عضو بنيانگذار اين سازمان به شمار ميآمد، «نظر رهبري آن روز سازمان و بخصوص شخص محمد حنيفنژاد، اين بود كه عامل اصلي كنارهگيري عبدي از سازمان و مبارزه و روي آوردن به يك زندگي عادي، همانا ضعف ايدئولوژيك او ميباشد» و لذا «در همين رابطه بود كه به پيشنهاد محمد حنيفنژاد، در سال 1347، گروهي تحت عنوان «گروه ايدئولوژي» مركب از خود وي و علي ميهندوست و حسين روحاني تشكيل گرديد تا در سايهي مطالعه و بحث جمعي، وظيفهي تدوين مباحث و متون ايدئولوژي سازمان را عهدهدار گردد.»(حسين احمدي روحاني، سازمان مجاهدين خلق ايران، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1384، ص 28)
تكرار اين نكته ضرورت دارد كه شايد نتوان به تشكيل چنين گروهي در درون سازمان با توجه به شرايط آن هنگام، خرده و اشكالي گرفت و چه بسا بايد آن را فينفسه اقدامي لازم و مفيد نيز به شمار آورد، اما از آنجا كه الزامات و مقتضيات سازماني تأثيرات خود را به مرور زمان بر اين مسئله بار ميكند، به تدريج شاهد سوق يافتن روند جريانات دروني سازمان به سمت و سويي هستيم كه چندان مطلوب نيست و زمينه را براي بروز بسياري از خطاها و انحرافات بعدي مهيا ميسازد. در واقع اتفاقي كه در سازمان روي ميدهد آن است كه به تدريج برخي از اعضاي بلندپايه آن، علاوه بر موقعيت برتر سازماني داراي ويژگي و برجستگي فكري و ايدئولوژيك نيز ميگردند و اين مسئله در چارچوب روابط سازماني- آن هم سازماني كه روش مخفي را براي خود برگزيده و در حال ورود به فاز عمليات مسلحانه است - باعث ميشود تا همانگونه كه فرامين و دستورات عملياتي از بالا به پايين صادر ميگرديد، جريان فكر و انديشه نيز همين مسير را بپيمايد. البته پرواضح است كه ابتدا به دليل به وجود آمدن علقههاي عاطفي و فكري ميان اعضاي پايين دست با رهبران سازمان، پذيرش فكر و انديشه ارائه شده از بالا، به هيچوجه جنبه اجباري و تحميلي ندارد و كاملاً بر مبناي عشق و اقناع صورت ميپذيرد، اما حتي در اين شرايط نيز خواه ناخواه محصور بودن در روابط سازماني موجب ميشود تا اعضا در حوزه انديشه نيز شكل و شمايلي سازماني بيابند و نوعي حالت پذيرش دروني ناخودآگاه بر آنها حاكم گردد. اتفاقاً اين مسئلهاي است كه پس از دستگيري رهبران و كادرهاي سازمان مجاهدين در شهريور 1350 و در پي ريشهيابي علتهاي اين «ضربه»، مورد توجه نيروهاي سازمان قرار گرفت: «قبل از اين كه سعيد و موسي به اتاق يك بند بيايند، محمد بازرگاني و مجتبي آلادپوش فكرهايي كرده بودند و ريشهيابي ضربه شهريور سال 1350 را در غرور حنيفنژاد ميديدند... محمد بازرگاني و مجتبي آلادپوش نيز روي تحليلشان اصرار ميورزيدند و ميگفتند: «ما جايي براي اظهار نظر نداشتيم و تصميمات از بالا گرفته ميشد.» بعداً كه علي باكري به بند عمومي آمد... او ميگفت: «غروري در كار نبود، بلكه حنيفنژاد بسيار خاضع و افتاده بود. منتها روي مسئلهاي كه همه ما بايستي فكر ميكرديم، او فكر بيشتري ميگذاشت و ما فكر نميكرديم. وقتي به جلسه وارد ميشديم، ميديديم يك سر و گردن از ما جلوتر است و نظرش عملاً بر ما ميچربد. نميتوان اسم اين را غرور گذاشت... بچههاي دانشجو در برابر ما مثل موم بودند و برخورد فعالي نميكردند. يك بار از چند نفرشان پرسيديم كه شما از كي تقليد ميكنيد؟ گفتند: از حنيفنژاد و سعيد محسن اما سعيد خودش قبول نداشت از او تقليد شود. پروسه متوقف شدن انتقاد چنين بود كه اين عده چون با كار وسيع ايدئولوژيك روبرو ميشدند، خود كمبين شده و فكر ميكردند كه همه مشكلات را سازمان ميداند.»(لطفالله ميثمي، آنان كه رفتند )جلد دوم خاطرات لطفالله ميثمي( تهران، انتشارات صمديه، 1382، صص 7-56)
هنگامي كه در دوران اوليه حيات سازمان و در زمان رهبري شخصيتهايي چون محمد حنيفنژاد و سعيد محسن كه در صداقت و پاكي طينت آنها نميتوان ترديدي داشت، شاهد چنين وضعيتي هستيم، بديهي است كه پس از آنان، با تسلط خطوط فكري و جريانهاي سياسي منحرف بر سازمان، چه اوضاع و احوالي در سازمان به چشم ميخورد. از جمله بارزترين اين مقاطع در دوران قبل از پيروزي انقلاب، هنگامي است كه تقي شهرام در مركزيت سازمان جا ميگيرد و با توجه به تغيير ايدئولوژياش از اسلام به ماركسيسم، تلاش ميكند تا سازمان را نيز دنبال خود به اين مسير بكشاند. وي در اواخر سال 1352 با نگارش جزوهاي تحت عنوان «جزوه سبز» ابتدا در لفافه، ايدهها و تفكرات ماركسيستي خود را به اعضا ارائه ميدهد و در سال 1364 نيز با تهيه و تدوين جزوه «تغيير مواضع ايدئولوژيك» رسماً ماركسيست شدن سازمان را اعلام ميدارد. البته اين درست است كه بخشي از اعضاي سازمان همزمان با شهرام به صورت داوطلبانه رو به ماركسيسم آورده بودند، اما اين را نيز نبايد ناديده گرفت كه اعلام ماركسيست شدن سازمان در واقع به مثابه يك دستور سازماني براي تمام اعضا بود تا عقايد پيشين خود را به كناري نهند و در يك «انقلاب ايدئولوژيك» ماركسسيم را به عنوان عقيده و تفكر جديد خويش بپذيرند. تخلف از اين دستور سازماني در يك سازمان مخفي با مشي مسلحانه، مجازاتي جز مرگ نداشت، كما اين كه مجيد شريف واقفي (عضو مركزيت سه نفره وقت سازمان در كنار تقي شهرام و بهرام آرام) و مرتضي صمديه لباف به دليل مقاومت در برابر آن، جان خويش را در اين راه گذاردند. البته در اين مقطع، سازمان براي آن عده از اعضاي معمولياش كه همچنان بر عقايد اسلامي خويش پاي ميفشردند، شاخهاي مذهبي تشكيل داد تا در اين شاخه به فعاليت ادامه دهند، اما سير حوادث نشان داد كه تشكيل اين شاخه نيز جز يك تاكتيك براي عبور نيروهاي متدين از اين مرحله نبوده است. احمد احمد كه خود در اين مقطع از اعضاي سازمان بود و از تغيير ايدئولوژيك رهبران آن پيروي نميكرد، پس از بيان شكلگيري اين شاخه، به ملاقاتش با يكي از اعضاي آن به نام «فرهاد صفا» اشاره ميكند و خاطر نشان ميسازد: «فرهاد گفت:«احمد! ما با اين اعلاميه [تغيير ايدئولوژيك] ضربه خورديم، هم از اينها[سازمان] و هم از مسلمانها. زيرا با اين وصف ديگر آنها به ما كمك نخواهند كرد، ولي ما بايد خودمان را حفظ كنيم. الان من، محسن طريقت و محمد اكبري قبول كردهايم كه شاخه مذهبي را حفظ كنيم. البته مسئول تيم ما يك دختر خانم ماركسيست است» !) من دريافتم كه سازمان چه بلايي دارد سر آنها ميآورد. براي چند نفر جوان مسلمان مجرد، يك دختر جوان بيحجاب را مسئول قرار داده است تا به اين ترتيب به تدريج اساس منطق، فكر، عقيده و مذهب آنها را فرو بريزد»(خاطرات احمد احمد، به كوشش محسن كاظمي، تهران، انتشارات سوره مهر، چاپ چهارم، 1383، ص 367) گفتني است غالب افراد حاضر در اين شاخه نيز به ماركسيسم پيوستند و در ايدئولوژي جديد سازمان مستحيل شدند. در اين حال، افرادي مانند احمد احمد كه همچنان بر موضع اسلامي خويش اصرار ميورزيدند، با خطر مرگ مواجه بودند و سازمان حتي از اين كه آنها را به نوعي در تله ساواك گرفتار سازد، كوتاهي نميكرد (همان، ص 356) و چه بسا برخي از اعضاي عادي را نيز رأساً از سر راه بر ميداشت: «پرويز و خسرو (علي و علياصغر ميرزاجعفر علاف) كه با ما در يك خانه تيمي بودند، مواضعشان كاملاً با من منطبق بود... ايرج در جلسهاي ضمن تشريح وضعيت ناآرام پرويز گفت كه او خائن است و بايد كشته شود و به من پيشنهاد قتل او را داد.»(همان، ص 363) البته پس از امتناع احمد از ترور دوست مسلمان خويش، سازمان به بهانه خارج ساختن او از ايران، وي را سر به نيست ساخت.(همان، ص391) بنابراين در چارچوب روابط سازماني، پس از مدتي، فكر و انديشه حالتي كاملاً اجباري و دستوري به خود ميگيرد و شرايط به گونهاي درميآيد كه اساساً كسي جرئت مخالفت به خود ندهد و حتي اگر پايبند اعتقادات اسلامي است، به دليل فضاي سنگين ايجاد شده، فرائض ديني خود را در خفا انجام دهد: «در خانه تيمي شيخ هادي، سيد و اصغر ترديدهايي در احكام ديني داشتند و نماز نميخواندند. من هم در زيرزمين منزل، دور از چشم كساني كه به نماز اعتقاد ندارند، نماز ميخواندم و در خلوت خود مناجات ميكردم.»(خاطرات مهندس لطفالله ميثمي، ج2، ص 434)
نضجگيري و نهادينه شدن چنين روشها و سنتهايي در سازمان مجاهدين باعث ميشود تا بعد از انقلاب هنگامي كه اين سازمان در اختيار مسعود رجوي قرار ميگيرد، زمينه بسيار مساعدي براي سلطه ايدئولوژيك بر اعضاي سازمان، در پيشروي وي قرار داشته باشد، به ويژه آن كه در اين هنگام با توجه به شرايط دوران اوليه پيروزي انقلاب و شعارهايي كه از سوي رهبريت سازمان سر داده ميشد، نيروهاي جوان و عموماً فاقد مطالعه و زيربناي فكري مستحكم بدنه اصلي سازمان را تشكيل ميدادند كه كار را براي رجوي در اين زمينه بسيار سهل و آسان ميساخت. بر اين مسائل بايد غرور و تكبر مثال زدني رجوي را نيز افزود كه از سالها پيش زبانزد رهبران سازمان بود و خود وي نيز بعضاً ناگزير از اعتراف بدان شده بود: «در همين دوران بود كه شخصيت مسعود رجوي زير سؤال رفت. از هر طرف هم نقل قولهايي ميشد. حنيفنژاد گفته بود كه غرور مسعود بالاخره ضربه خواهد زد و اين را اعضاي شوراي مركزي شنيده بودند... مسعود كه در آن جمع چهل نفره عرصه را بر خود تنگ ديد، گفت:«نميدانم چرا بيشتر مشهديها مغرورند و من چهارمين مشهدي هستم كه مغرورم. اولي دكتر شريعتي، دومي جلال فارسي، سومي اميرپرويز پويان»... وقتي او مجبور ميشد كه غرورش را بشكند، به دنده ديگري ميافتاد؛ گريه، مظلوميت و خود كمبيني... نظير وقتي كه در زندان قصر در سال 1351در انتخابات رأي نياورد و احساس كرد جو اكثريت بچهها عليه اوست.»(خاطرات مهندس لطف الله ميثمي، جلد 2، ص 76)
به اين ترتيب مسعود بنيصدر پس از پيوستن به سازمان مجاهدين در چارچوب سنتها و روشهايي قرار ميگيرد كه از سالها پيش در اين سازمان نضج گرفته است و به ويژه پس از پيروزي انقلاب و شرايط جديد سازمان، با شدت بيشتري از سوي مسعود رجوي پي گرفته ميشود. در اين دوران، رهبريت سازمان با تشديد تضادهاي خود با نظام و گردآوري و سازماندهي نيروهاي جوان در خانههاي تيمي، افكار و ايدههاي عقيدتي و سياسياش را در كمال سهولت به اذهان اين نيروهاي جوان و فاقد مطالعات و تجربيات سياسي منتقل ساخت؛ لذا همانگونه كه در دوران اوليه حيات سازمان، نيروهاي جوان و دانشجويي كه به آن ميپيوستند پس از چندي دچار خود كمبيني در مقابل رهبران ميشدند، در اين دوران نيز اين اتفاق با شدتي به مراتب بيشتر و عميقتر روي داد، زيرا در دوران اوليه، شخصيتهايي همچون حنيفنژاد از هوي و هوس قدرتطلبي بري بودند و حتي به خاطر خود كمبين شدن اعضاي جديد، دست به انتقاد از خود ميزدند، اما در دوران جديد، مسعود رجوي با توجه به غليان ويژگيهايي همچون غرور و قدرتطلبي در وي، اساساً در پي آن بود تا هر چه بيشتر نيروهاي پيوسته به سازمان را به عارضه خودكمبيني مبتلا سازد تا هيچگونه مقاومتي در برابر افكار و ايدههاي او از خود نشان ندهند و آنها را همچون وحي مُنزل پذيرا باشند. البته ناگفته نماند كه در اين زمينه، توانمندي قابل توجه رجوي را در سازماندهي نيروها و كنترل و هدايت آنها به نحوه دلخواه خويش، نبايد ناديده گرفت. اين توانمندي بعلاوه حس قدرتطلبي و برتريجويي كه به حد وفور در او وجود داشت باعث شده بود تا رجوي از همان دوران زندان همواره در پي تكيه زدن بر مسند رهبري جمع باشد و به هيچ عنوان كنار گذارده شدن از چنين موقعيتي را قبول نكند: «بعد كه بهمن بازرگاني به جمع اضافه شد، آن دو با هم همكاري ميكردند، اما پس از اين كه عده بچهها زياد شد و تقريباً همگي به زندان آمدند، مسعود تا اندازهاي زير سؤال رفت... كساني چون كاظم شفيعيها و فتحالله خامنهاي معتقد بودند كه رهبري بيرون زندان، ارتباطي با درون زندان ندارد و بايد در رهبري تجديد نظر شود. بچهها ديگر رهبري ثابت را قبول نداشتند. بنابراين انتخاباتي برگزار شد و فتحالله خامنهاي، كاظم شفيعيها و موسي خياباني براي نوبت اول براي مركزيت زندان انتخاب شدند و مسعود يك رأي آورد... پس از انتخابات، مسعود ميگفت: درست است كه اين سه نفر انتخاب شدهاند، ولي نميتوانند از ما صرفنظر كنند. بالاخره مسايل امنيتي زندان، برنامهريزي و... را بدون من چگونه ميتوانند حل و فصل كنند.» (خاطرات لطفالله ميثمي، ج2، صص6-195)
بر اساس چنين توانمنديها و تمايلاتي، مسعود رجوي موفق شد در شرايط پس از انقلاب نه تنها نيروهاي عادي سازمان را در مقابل خويش به خودكمبيني مبتلا سازد، بلكه به سرعت تفوق و حاكميت خود را به ديگر اعضاي قديمي سازمان نيز تحميل كند و رهبريت بلامنازع سازمان را برعهده گيرد. به اين ترتيب سازمان مجاهدين به ابزاري در دستان رجوي تبديل شد تا آن را در جهت تمايلات قدرتطلبانه خويش به كار گيرد. همين وضعيت موجب گرديد تا عدهاي از نيروهاي باسابقه سازمان ازجمله رضا رئيسطوسي و جمعي ديگر در اعتراض به قدرتطلبي و تكروي رجوي با انتشار اطلاعيهاي، روند جدايي از سازمان تحت قيمومت وي را در پيش گيرند. همچنين افرادي مانند مهندس لطفالله ميثمي نيز با توجه به شناختي كه از رجوي و افكار و تمايلاتش داشتند، همراهي با او را برنتافتند و مسير خود را جدا ساختند. اما اين همه موجب نشد تا رجوي دست از تعقيب راه و روش قدرتطلبانه خويش بردارد بلكه بايد گفت خروج هر عضو باسابقه از سازمان، در حقيقت يك مانع را از سر راه وي برميداشت و آزادي عمل بيشتري به او ميداد. به همين لحاظ نيز در مراحل بعدي شاهد آنيم كه رجوي به انحاي گوناگون درصدد حذف نيروهاي قديمي سازمان كه اندكي با وي زاويه پيدا كردهاند برميآيد.
منبع: www.dowran.ir
مسعود بنيصدر نويسنده كتاب در سال 1332 در تهران متولد شد. وي پس از پايان تحصيلات ابتدايي و متوسطه، در سال 1350 وارد دانشگاه ملي (شهيد بهشتي) گرديد و در همان سال نيز ازدواج كرد؛ خرداد 1355 راهي انگليس شد تا تحصيلات خود را در مقطع فوقليسانس ادامه دهد؛ تير ماه 1357 در رشته مهندسي رياضيات از دانشگاه ردينگ فارغالتحصيل شد و موفق به اخذ پذيرش از دانشگاه نيوكاسل براي ادامه تحصيل در مقطع دكتري گرديد. در اين زمان با توجه به اوجگيري نهضت انقلابي عليه رژيم شاه، بنيصدر براي نخستين بار با سازمان مجاهدين خلق از طريق مطالعه جزوات و كتابهاي آن آشنا گرديد. وي تير ماه 1358 با ناتمام گذاردن تحصيلاتش به ايران بازگشت و پس از چندي به عنوان هوادار به سازمان مجاهدين پيوست و در برخي تظاهرات آنها شركت جست. بنيصدر اواخر همين سال مجدداً به انگليس رفت و با ورود به انجمن دانشجويان مسلمان در نيوكاسل، رسماً به سازمان مجاهدين خلق ملحق شد. بهمن 1359 وي به عنوان يكي از اعضاي شوراي اصلي انجمن در شمال شرق انگليس و اسكاتلند انتخاب شد و بر حجم فعاليتهاي خود در جهت اهداف سازمان مجاهدين افزود. به دنبال شورش مسلحانه سازمان از 30 خرداد 60 و خروج از كشور، بنيصدر مسئوليت كليه سمپاتهاي سازمان در انگليس را برعهده گرفت، اما در پي انتقادي كه به سازمان وارد آورد از انجمن اخراج گرديد و لذا شخصاً مبادرت به راهاندازي تشكيلاتي تحت عنوان «انجمن سعادتي» به همراه تني چند از هواداران سازمان كرد. وي پس از چندي مجدداً به انجمن دانشجويان مسلمان پيوست و مسئوليت دفتر بخش مالي اجتماعي آن در لندن برعهده او گذارده شد. با آغاز «انقلاب ايدئولوژيك» طراحی شده توسط مسعود رجوی از اواخر سال 1364، بنيصدر نيز در طول اجراي فازهاي مختلف آن به انتقاد از خود پرداخت و براي مقبول واقع شدن انقلابش از نظر مسئولان سازمان، سختترين فشارهاي روحي و رواني را پذيرا گشت. وي سپس به معاونت نفر اول انجمن در انگليس منصوب شد و در سازماندهي فعاليت نيروهاي سازمان در اين كشور، به صورت جديتري شركت جست. به دنبال آن، بنيصدر وارد بخش ديپلماسي اروپايي سازمان گرديد و از فروردين 1366 مسئوليت سازمان در كشورهاي بلژيك، هلند و سوئيس نيز بر عهده وي قرار گرفت. بنيصدر رياست هيئت اعزامي سازمان مجاهدين را به كنفرانس سالانه سازمان بينالمللي كار در خرداد 1366 عهدهدار بود و اواخر همين سال از سوي سازمان همزمان با برگزاري مجمع عمومي سازمان ملل، به نيويورك اعزام گرديد. چندي بعد مسئوليت سازمان در كشورهاي فرانسه و ايتاليا نيز به وي واگذار گرديد. در پي تصميم سازمان به انجام عمليات نظامي در سال 67، بنيصدر بدون كمترين آموزش نظامي در عمليات آفتاب شركت جست. وي همچنين در عمليات فروغ جاويدان در مرداد سال 1367 فرماندهي يك گردان را برعهده داشت كه در همان مراحل اوليه به شدت مجروح شد و به خاك عراق منتقل گرديد. پس از بهبود، بنيصدر به عنوان معاون مسئول مجاهدين و مسئول قسمت ديپلماسي به پاريس اعزام شد و در همين حال سرپرستي دفتر شوراي ملي مقاومت را نيز برعهده گرفت. در مهرماه 1368 او به عضويت «كميته مركزي» درآمد و سپس در دبيرخانه كميته روابط خارجي سازمان تحت مديريت محدثين به فعاليتهاي خود ادامه داد. وي در بهمن 1370 به عنوان نماينده سازمان به جلسه كميته حقوق بشر در ژنو اعزام گرديد و چندي بعد به عنوان نماينده سازمان و شوراي ملي مقاومت در آمريكا فعاليت خود را در اين كشور آغاز كرد. بنيصدر در سال 1371 به عضويت شوراي ملي مقاومت درآمد. در سال 1374 مسئوليت نگارش کتابی با عنوان «بريدهها» بر عهده بنيصدر گذارده ميشود كه وي طي مدت 6 ماه آن را به انجام ميرساند، اما اين كتاب هيچگاه از سوي سازمان مجاهدين منتشر نميگردد. در 15 تير ماه 1375، بنيصدر در آخرين نامهاش به سازمان استعفاي خود را از شوراي ملي مقاومت و تصميم به ترك سازمان را به اطلاع رجوي ميرساند. او در نخستين روز از اسفند 1375 طي گفتوگويي تلفني به رجوي اعلام ميكند براي هميشه سازمان را ترک گفته است.
دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران كتاب« خاطرات يك شورشي ايراني » را مورد نقد و بررسي قرار داده است . باهم اين نقد را مي خوانيم .
* * *
خوشبختانه در كنار اسناد و مدارك فراواني كه راجع به سازمان مجاهدين وجود دارد، انتشار خاطرات اعضاي سابق آن، كمك بسيار مؤثري در شناخت ماهيت دروني اين سازمان و شيوهها و ترفندهاي رهبريت پس از انقلاب آن در راهبرد تشكل و نيروهاي تحت امر خود و كشانيدن آنها به سمت و سوي مطلوب نظر خويش، به شمار ميآيد. ازجمله جديدترين اين خاطرات متعلق به مسعود بنيصدر است كه در آستانه پيروزي انقلاب اسلامي، با سازمان مجاهدين هنگام تحصيل در انگلستان آشنا شد و پس از بازگشت به كشور، در فضاي سياسي پرالتهاب سال 58 به آن پيوست و مدت بيست سال از عمر خويش را در خدمت اين سازمان به سر برد و به پستها و مقامات بالايي نيز در آن دست يافت، از جمله مسئوليت سازمان در چند كشور اروپايي و آمريكا، نماينده سازمان در برخي مجامع و كنگرههاي بينالمللي و نيز عضويت شوراي ملي مقاومت. برخورداري از چنين موقعيتهايي در سازمان، مسعود بنيصدر را در جايگاهي قرار ميدهد كه پس از آشكار شدن تصميم وي به جدايي از آن، مسعود رجوي را كه آن زمان خود را در مقام خدايگاني جاي داده بود وادار ميسازد شخصاً با وي تماس گيرد و با التماس از او بخواهد تا از اين تصميم خود منصرف گردد و حتي در مقابل اصرار اين عضو بلندپايه فعال بر جدايي از سازمان و معرفي وي به عنوان يك «بريده»، عاجزانه اظهار دارد: «ما چگونه ميتوانيم بگوييم كه تو بريدهاي؟ همه تو را ميشناسند و اين گفته را نخواهند پذيرفت.»(ص515)
با اين همه، مسعود بنيصدر تلاش 20 ساله خود را در اين راه كه با تحمل مشقات و مرارتهاي بسياري نيز همراه بوده است، چيزي جز تباه شدن عمرش به حساب نميآورد و آن را در نخستين جمله از كتابش به خوانندگان اعلام ميدارد: «اين داستان زندگي من است، از «صفر» هنگامي كه چشم به جهان گشودم، تا «صفر»، آنگاه كه مجاهدين را ترك گفتم.»(ص7)
بيترديد اين «باخت بزرگ» محصول يك انتخاب اشتباه است و نويسنده با اعتراف به هدر رفتن دو دهه از عمرش در ديباچه كتاب، بيش از هر چيز بر اهميت «انتخاب» در زندگي انسانها انگشت ميگذارد، چرا كه عدم دقت كافي در آن، چه بسا راهي بيبازگشت را در پيش روي فرد قرار دهد و نه تنها دو دهه، بلكه تمامي عمر يك انتخابگر ناهوشيار را به فنا بکشاند. در سراسر تاريخ كم نبودهاند كساني كه در پايان راه خويش، طعم تلخ بازندگي و خسران را با تمام وجود احساس كردهاند و بر عمر از دست رفته اشك حسرت ريختهاند. بدين لحاظ است كه خواننده كتاب پس از وقوف بر نوع نگاه نويسنده به گذشته خويش، درصدد برميآيد كه تفكرات، ديدگاهها و رفتارهاي اين فرد نادم را هنگام گام نهادن در ابتداي اين مسير خسارتبار مورد بررسي قرار دهد.
توضيحات مفصل نويسنده راجع به خاستگاه اجتماعي و فرهنگي خانواده خود و همسرش حاكي از آن است كه تا زمان آشنايي با سازمان مجاهدين، فارغ از مسائل سياسي بوده است و حتي سالهاي حضور در دانشگاه ملي (شهيد بهشتي) نيز به دليل فضاي خاص حاكم بر اين دانشگاه، موجب نشد تا وي در تماس با اينگونه مسائل قرار گيرد: «بر خلاف دانشجويان ساير دانشگاههاي ايران، دانشجويان دانشگاه ملي چندان تمايلي به فعاليتهاي سياسي نشان نميدادند. از اين رو، وقتي دانشجويان دانشگاه تهران يا دانشگاه صنعتي در اعتصاب به سر ميبردند و تعدادي از دانشگاهها تعطيل بود، دانشگاه ما همچنان باز بود و اوضاع به صورت عادي در آن جريان داشت.»(ص 85)
البته عزيمت به انگلستان براي ادامه تحصيل موجب ميشود تا نويسنده در فضاي سياسيتري قرار گيرد و ابتدا با انديشههاي دكتر عليشريعتي و به دنبال اوجگيري نهضت انقلابي امام خميني در داخل كشور، با سازمان مجاهدين خلق آشنا گردد. اما از فحواي خاطرات وي ميتوان دريافت كه اين آشناييها تا زماني كه وي در آستانه پيوستن به سازمان به عنوان هوادار قرار ميگيرد، به هيچ وجه عميق نبوده است. وي در فرازي از كتابش به تشريح سطح اطلاعات سياسي خود و امثال خود ميپردازد كه گوياي مسائل بسياري است: «اعضاي مجاهدين در لندن توسط احمد از ما خواستند كه كميتهي هواداران نيوكاسل را تشكيل بدهيم. من شناخت چنداني نسبت به مجاهدين نداشتم، اما به نظر ميرسيد فلسفه آنها با شريعتي تفاوتي ندارد... يك بار دوست قديمي ما بهزاد آمد تا پيش ما بماند. اين مد روز بود كه همه ما خود را به يك سازمان سياسي مشخص منتسب كنيم. بهزاد خود را هوادار فدائيان معرفي كرد. براي اولين بار ما درباره اعتقاداتمان بحث و مجادله كرديم، البته هيچيك از ما اطلاع چنداني از چيزي كه از آن دفاع ميكرديم نداشتيم... او گفت اين فكر خوبي است كه قصد داريد از مجاهدين هواداري بكنيد، مجاهديني كه به فدائيان نزديك هستند و به سوسياليسم و كمونيسم اعتقاد دارند... او مرا متهم كرد كه «چيز زيادي درباره مجاهدين نميداني، بنابراين چگونه ميتواني از آنها هواداري كني؟» او درست ميگفت... براي برطرف كردن كمبودهايم در زمينهي آگاهي، بر آن شدم تا هر چه بيشتر كتابهاي مجاهدين، از جمله تكامل و راه انبيا راه بشر را تهيه كنم.»(ص121)
نيك پيداست كه شرايط و فضاي ملتهب سياسي ناشي از آغاز حركت انقلابي مردم عليه رژيم شاه و افزايش تحركات و تبليغات گروههاي مختلف سياسي در آن شرايط، نقش بسيار مهمي در قرار گرفتن افراد در حلقه چنين گروههايي ايفا كرده است، بي آن كه غالب آنان شناخت و درك عميقي از اهداف و تفكرات سازمانهاي پيوسته به آن داشته باشند. همانگونه كه نويسنده نيز اذعان داشته، انتساب به يك سازمان سياسي مشخص، در چنان اوضاع واحوالي به يك «مد روز» تبديل شده بود، به طوري كه كمتر افرادي يافت ميشدند كه از اين مد پيروي نكنند. اما نكته مهم اينجاست كه ورود به عرصه روابط سازماني هرچند در ابتدا به دليل جذابيتهاي خاص آن، به صورتي داوطلبانه صورت ميگيرد، اما پس از جذب شدن در سازمان، خروج از آن به هيچوجه به سادگي امكانپذير نخواهد بود. به ويژه در سازمانهايي كه مشي مخفيانه را براي فعاليتهاي خود برميگزينند.
نكته ديگري كه نويسنده در مورد پيوستن خود به سازمان مجاهدين بيان ميكند و جا دارد مورد توجه قرار گيرد، برخوردي است كه بين تظاهر كنندگان در حمايت از محمدرضا سعادتي و عدهاي از مخالفان سازمان- كه از آنها به عنوان چماقداران ارتجاع نام ميبرد- در سال 58 صورت ميگيرد: «عليرضا به ما گفت تظاهراتي هست به پشتيباني از سعادتي... در ادامه تظاهرات ما ميديديم و احساس ميكرديم افراد ديگري نيز در اطرافمان و در حاشيه خيابان هستند. از طريق نجواي تظاهر كنندگان متوجه شديم كه آنها چماقداران ارتجاعاند... به تدريج كه به كاخ دادگستري نزديك ميشديم، آنها حملات خود را شروع كردند... من فكر ميكنم آن چماقداران...آخرين مبلغاني بودند كه مرا به دامان مجاهدين پرتاب كردند.»(ص134)
البته آقاي مسعود بنيصدر در بيان اين ماجرا تنها به تشريح بخشي از مسائل آن هنگام اكتفا كرده و در نهايت دست به نتيجهگيري زده است. واقعيت آن است كه وي بر اساس آنچه در خاطراتش آمده، به هنگام حضور در انگليس، جذب سازمان شده بود. از سوي ديگر ايشان با طرح يك جانبه مسائل، سازمان را در آن زمان در موضع حقانيت و مظلوميت قرار ميدهد و از اين بابت تا حدود زيادي از مسئوليت خويش در پيوستن ناآگاهانه به آن ميكاهد. سازمان مجاهدين پس از فروپاشي رژيم پهلوي، تحت رهبري مسعود رجوي با هدف مصادره انقلاب به نفع خويش اگرچه به ظاهر داعيه همراهي با رهبري انقلاب را داشت، اما دست به اقداماتي زد كه ماهيت آنها از نظر آگاهان سياسي مخفي نبود. تأكيد بر ضرورت فروپاشي و انحلال ارتش از يك سو و جمعآوري اسلحه و تشكيل ميليشيا از سوي ديگر، تلاش در جهت ايجاد دوگانگي در رهبري جامعه از طريق قرار گرفتن در پشت سر آيتالله طالقاني، حفظ و گسترش خانههاي تيمي و استمرار فعاليتهاي مخفي خود در دوران پس از انقلاب و استقرار يك رژيم مردمي و اسلامي در كشور و نيز ارتباطات نامتعارف با كشورهاي خارجي كه دستگيري محمدرضا سعادتي نيز دقيقاً در همين راستا صورت گرفت، ازجمله مسائلي بود كه موجب گرديد حساسيت جامعه بر روي اين سازمان افزايش يابد. اين در حالي بود كه تحركات تنشزا و بعضاً مسلحانه احزاب و گروههاي مختلف سياسي و منطقهاي عموماً با رويكرد چپ از يك سو و طرحها و توطئههاي آمريكا و انگليس از سوي ديگر، دست به دست هم داده و تهديداتي جدي را متوجه انقلاب اسلامي و نظام نوپاي جمهوري اسلامي ساخته بودند و اين همه، فضاي سياسي كشور را به شدت ملتهب و متشنج ميساخت. در چنين اوضاع و احوالي طبعاً قاطبه مردم مسلمان ايران كه انقلاب اسلامي را به مثابه دستاوردي گرانبها و حاصل قرنها انتظار و تلاش به حساب ميآوردند، در مقابل تهديدات مختلف دست به مقاومت و مقابله ميزدند. بنابراين درگيريهايي كه در صحن جامعه به وقوع ميپيوست و نويسنده نيز به يك مورد آن اشاره دارد، از زمينههايي برخوردار بود كه بدون اشاره به آنها، نميتوان قضاوت درستي در موردشان به عمل آورد. البته اين سخن به معناي مهر صحت زدن بر تمامي اقداماتي كه از سوي برخي از گروههاي طرفدار انقلاب در اين برهه از زمان صورت گرفته است، نيست، بلكه قصد، بيان اين نكته است كه اين گونه رفتارها و اقدامات را بايد در ظرف زماني خاص خود و زمينهها و شرايط آن هنگام مورد بررسي و قضاوت قرار داد. همچنين اين واقعيت را نميتوان در كنار واقعيتهاي فراوان ديگر ناديده گرفت كه برخوردهاي خياباني مورد اشاره نويسنده، به هر حال تأثيراتش را بر هواداران سازمان مجاهدين بر جاي ميگذارد و موجبات تحكيم احساسات آنها به اين سازمان را فراهم ميآورد. اتفاقاً همين مسئله موجب شده بود تا رهبران و گردانندگان اين سازمان به شدت مشتاق چنين درگيريهايي باشند و سعي كنند به طرق مختلف زمينههاي بروز آن را فراهم آورند. به عنوان نمونه، در حالي كه ارتباط محمدرضا سعادتي با مأمور كا.گ.ب شوروي محرز بود و اسناد و مدارك متقن آن وجود داشت و اساساً وي ضمن يكي از همين ملاقاتها و تبادل اطلاعات و اسناد دستگير شده بود، رهبران سازمان مرتباً از وي به عنوان يك قهرمان ملي و «زنداني سياسي» نام ميبردند و راهپيماييها و ميتينگهاي مختلفي در حمايت از او برگزار ميكردند كه طبعاً احتمال درگيري و تنش در آنها بسيار بالا بود. گذشته از اين، اعترافات برخي از «بريده»هاي از سازمان در سالهاي اخير حاكي از آن است كه اقدامات سازمان براي «مظلومنمايي» گاه تا حد جنونآميزي، پيش ميرفت و برخي از اعضا توسط نيروهاي سازمان مورد ضرب و جرح يا حتي تحت شكنجههاي شديد قرار ميگرفتند تا امكان بهرهگيري از آنها به عنوان سند مظلوميت سازمان فراهم آيد و حتي زمينههاي عيني و ذهني براي هواداران آن به منظور ورود به فاز ترور و اقدامات مسلحانه و خرابكارانه ايجاد شود: «خيلي از بچههاي قديم بخاطر بالا رفتن جو خفقان احساس ميكردند كه سازمان قصد سر به نيست كردن آنها را دارد. يكي از اين افراد مجيد دادوند معروف به جواد قندي بود. وي نزد ما آمد و از يك راز پرده برداشت كه من تا آن لحظه از آن خبر نداشتم. گفت حال كه من از سازمان جدا شدهام، احتمال ميرود مرا سر به نيست كنند ولي من يك راز دارم كه تا به حال به كسي نگفتهام. به شما ميگويم كه در آينده براي مردم بگوييد. گفت اين واقعه مربوط به فاز سياسي است و در مورد برادرم و خودم ميباشد. حميد دادوند برادر مجيد دادوند در 1360- 1359 عضو سپاه پاسداران ايلام بود... مجيد از سازمان پيام دريافت كرده بود وقتي حميد در خواب است اسلحه ژ-3 او را بدزدد... هدف سازمان اين بود كه حميد را تنبيه نمايد و موقعيت او را در بين نفرات سپاه خراب و خدشهدار كند. وقتي كه سازمان مجاهدين متوجه ميشوند كارشان نتيجه مطلوب نداشته و مسئله به روزنامههاي سراسري كشيده ميشود و سازمان مجاهدين مورد اتهام قرار ميگيرد به فكر چاره افتادند. چند نفر از كميته مركزي و دفتر سياسي براي منحرف كردن حركت سپاه دست به كار ميشوند و به انجمن جوانان مسلمان ايلام دستور ميدهند اول مجيد «جواد قندي» را در محل انجمن با كابل مورد شكنجه قرار دهند و سپس او را در خيابان خيام در مقابل خانه يك حزباللهي معروف ايلام ببرند و با تيغ موكتبري او را مجروح كنند. اين كار از اول تا به آخر توسط جلال كيائي انجام ميگيرد. مجيد دادوند نقل ميكرد وقتي جلال به او كابل ميزد اشك ميريخت. جلال پس از شكافتن شكم مجيد با تيزبر دچار تناقض ميشود... مجيد اظهار داشت كه دستور دهنده اصلي اين طرح محمد حياتي و مسعود رجوي بودند كه در نتيجه آن من تا چند قدمي مرگ رفتم و ضمناً هنوز هم از ناحيه طحال رنج ميبرم.»(محمدرضا اسكندري، بر ما چه گذشت...(خاطرات يك مجاهد)، فرانسه، انتشارات خاوران، 1383، صص7-126)
به هرحال مسعود رجوي و همراهانش در مركزيت سازمان مجاهدين خلق توانستند به طرق مختلف ازجمله با شعارهاي تند ضد آمريكايي و ضد امپرياليستي و حتي متهم ساختن نظام به عدم مقابله جدي با امپرياليسم و نيز ايجاد جاذبههاي كاذب فعاليت در يك تشكيلات نيمه مخفي و گرد آوردن جوانان درخانههاي تيمي و سازماندهي آنها در گروههاي مختلف با مسئوليتهاي گوناگون، هواداراني براي خود دست و پا كنند و در نهايت آنها را به فاز نظامي و شورش مسلحانه وارد سازند. البته از آنجا كه مسعود بنيصدر در اواسط سال 58 بنا به توصيه يكي از اعضاي سازمان، ايران را به قصد ادامه تحصيل در انگلستان و كمك به اعضاي سازمان در اين كشور ترك ميكند، راجع به مسائل اين برهه در داخل كشور كمتر سخن گفته است، اما پيگيري خاطرات ايشان در خارج از كشور و استمرار همراهي وي با سازمان تا سال 1375، حاوي نكات درخور توجهي است كه به آنها ميپردازيم.
نخستين نكتهاي كه جا دارد آن را مورد بررسي قراردهيم، قرار گرفتن نويسنده در اختيار «سازمان» است. به عبارت ديگر، وي با پيوستن به سازمان مجاهدين خلق، سلطه سازماني اين تشكل سياسي و نظامي را بر خود ميپذيرد و وارد جريان و مسيري ميشود كه ديگر به سادگي امكان گسست از آن وجود ندارد. به طور كلي، سازمان مجاهدين خلق به دليل آن كه فعاليتش از همان ابتداي تشكيل، مخفيانه و پنهاني بود، به مرور زمان از لحاظ دستيابي به روشها و شيوههاي تسلط بر اعضاي خود - كه يك اصل اساسي در فعاليتهاي مخفيانه است- پيشرفت قابل توجهي يافت و در آن سرآمد دوران گرديد؛ به اين ترتيب هنگامي كه نويسنده پس از بازگشت به لندن خود را به نماينده سازمان معرفي ميكند، بلافاصله در چارچوب روشهاي موجود، تلاش ميشود تا در نخستين مرحله، وي به لحاظ فكري كاملاً در اختيار سازمان قرار گيرد: «من با حسين نماينده مجاهدين ملاقات كردم... او توضيح داد كه به عنوان يك هوادار سازمان، من بايستي خطي را دنبال كنم كه نمايندگان مجاهدين ميگويند. اين با آنچه كه من در مقالات خوانده بودم همخواني نداشت... از آن زمان من به عنوان هوادار سازمان مجاهدين شناخته شدم و به جاي تفسير سياستهاي مجاهدين از طريق مقالاتشان، بايستي با محسن، دانشجويي در ليدز كه مسئول من بود مشورت ميكردم. بعداً متوجه شدم كه او مسئول همهي هواداران مجاهدين در شمال بريتانيا است.»(ص144)
البته بديهي است هر حزب و گروه سياسي، داراي تفكر و مرام خاصي است كه در قالب كتابها، مقالات و جلسات سخنراني يا كلاسهاي آموزشي و توجيهي، آن را به اعضا و هواداران خود آموزش ميدهد، اما آنچه در سازمان مجاهدين از همان ابتدا رخ داد، محصور شدن اعضا در يك چارچوب بسته تفكر سازماني بود، به طوري كه كتابها و مقالات و مطالب خاصي به عنوان منابع مورد مطالعه قرار ميگرفت و ذهن و شخصيت اعضا در اين چارچوب معين و مشخص تكوين مييافت. البته بايد گفت رهبران نخستين سازمان بر پايه نيازي كه به تقويت مباني فكري و عقيدتي اعضا احساس ميشد، چنين روش و رويهاي را بنيان نهادند. به گفته حسين روحاني، از نخستين اعضاي مركزيت سازمان، پس از جدا شدن حسين نيكبين (عبدي) در اوايل سال 47 از سازمان مجاهدين كه يكي از سه عضو بنيانگذار اين سازمان به شمار ميآمد، «نظر رهبري آن روز سازمان و بخصوص شخص محمد حنيفنژاد، اين بود كه عامل اصلي كنارهگيري عبدي از سازمان و مبارزه و روي آوردن به يك زندگي عادي، همانا ضعف ايدئولوژيك او ميباشد» و لذا «در همين رابطه بود كه به پيشنهاد محمد حنيفنژاد، در سال 1347، گروهي تحت عنوان «گروه ايدئولوژي» مركب از خود وي و علي ميهندوست و حسين روحاني تشكيل گرديد تا در سايهي مطالعه و بحث جمعي، وظيفهي تدوين مباحث و متون ايدئولوژي سازمان را عهدهدار گردد.»(حسين احمدي روحاني، سازمان مجاهدين خلق ايران، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1384، ص 28)
تكرار اين نكته ضرورت دارد كه شايد نتوان به تشكيل چنين گروهي در درون سازمان با توجه به شرايط آن هنگام، خرده و اشكالي گرفت و چه بسا بايد آن را فينفسه اقدامي لازم و مفيد نيز به شمار آورد، اما از آنجا كه الزامات و مقتضيات سازماني تأثيرات خود را به مرور زمان بر اين مسئله بار ميكند، به تدريج شاهد سوق يافتن روند جريانات دروني سازمان به سمت و سويي هستيم كه چندان مطلوب نيست و زمينه را براي بروز بسياري از خطاها و انحرافات بعدي مهيا ميسازد. در واقع اتفاقي كه در سازمان روي ميدهد آن است كه به تدريج برخي از اعضاي بلندپايه آن، علاوه بر موقعيت برتر سازماني داراي ويژگي و برجستگي فكري و ايدئولوژيك نيز ميگردند و اين مسئله در چارچوب روابط سازماني- آن هم سازماني كه روش مخفي را براي خود برگزيده و در حال ورود به فاز عمليات مسلحانه است - باعث ميشود تا همانگونه كه فرامين و دستورات عملياتي از بالا به پايين صادر ميگرديد، جريان فكر و انديشه نيز همين مسير را بپيمايد. البته پرواضح است كه ابتدا به دليل به وجود آمدن علقههاي عاطفي و فكري ميان اعضاي پايين دست با رهبران سازمان، پذيرش فكر و انديشه ارائه شده از بالا، به هيچوجه جنبه اجباري و تحميلي ندارد و كاملاً بر مبناي عشق و اقناع صورت ميپذيرد، اما حتي در اين شرايط نيز خواه ناخواه محصور بودن در روابط سازماني موجب ميشود تا اعضا در حوزه انديشه نيز شكل و شمايلي سازماني بيابند و نوعي حالت پذيرش دروني ناخودآگاه بر آنها حاكم گردد. اتفاقاً اين مسئلهاي است كه پس از دستگيري رهبران و كادرهاي سازمان مجاهدين در شهريور 1350 و در پي ريشهيابي علتهاي اين «ضربه»، مورد توجه نيروهاي سازمان قرار گرفت: «قبل از اين كه سعيد و موسي به اتاق يك بند بيايند، محمد بازرگاني و مجتبي آلادپوش فكرهايي كرده بودند و ريشهيابي ضربه شهريور سال 1350 را در غرور حنيفنژاد ميديدند... محمد بازرگاني و مجتبي آلادپوش نيز روي تحليلشان اصرار ميورزيدند و ميگفتند: «ما جايي براي اظهار نظر نداشتيم و تصميمات از بالا گرفته ميشد.» بعداً كه علي باكري به بند عمومي آمد... او ميگفت: «غروري در كار نبود، بلكه حنيفنژاد بسيار خاضع و افتاده بود. منتها روي مسئلهاي كه همه ما بايستي فكر ميكرديم، او فكر بيشتري ميگذاشت و ما فكر نميكرديم. وقتي به جلسه وارد ميشديم، ميديديم يك سر و گردن از ما جلوتر است و نظرش عملاً بر ما ميچربد. نميتوان اسم اين را غرور گذاشت... بچههاي دانشجو در برابر ما مثل موم بودند و برخورد فعالي نميكردند. يك بار از چند نفرشان پرسيديم كه شما از كي تقليد ميكنيد؟ گفتند: از حنيفنژاد و سعيد محسن اما سعيد خودش قبول نداشت از او تقليد شود. پروسه متوقف شدن انتقاد چنين بود كه اين عده چون با كار وسيع ايدئولوژيك روبرو ميشدند، خود كمبين شده و فكر ميكردند كه همه مشكلات را سازمان ميداند.»(لطفالله ميثمي، آنان كه رفتند )جلد دوم خاطرات لطفالله ميثمي( تهران، انتشارات صمديه، 1382، صص 7-56)
هنگامي كه در دوران اوليه حيات سازمان و در زمان رهبري شخصيتهايي چون محمد حنيفنژاد و سعيد محسن كه در صداقت و پاكي طينت آنها نميتوان ترديدي داشت، شاهد چنين وضعيتي هستيم، بديهي است كه پس از آنان، با تسلط خطوط فكري و جريانهاي سياسي منحرف بر سازمان، چه اوضاع و احوالي در سازمان به چشم ميخورد. از جمله بارزترين اين مقاطع در دوران قبل از پيروزي انقلاب، هنگامي است كه تقي شهرام در مركزيت سازمان جا ميگيرد و با توجه به تغيير ايدئولوژياش از اسلام به ماركسيسم، تلاش ميكند تا سازمان را نيز دنبال خود به اين مسير بكشاند. وي در اواخر سال 1352 با نگارش جزوهاي تحت عنوان «جزوه سبز» ابتدا در لفافه، ايدهها و تفكرات ماركسيستي خود را به اعضا ارائه ميدهد و در سال 1364 نيز با تهيه و تدوين جزوه «تغيير مواضع ايدئولوژيك» رسماً ماركسيست شدن سازمان را اعلام ميدارد. البته اين درست است كه بخشي از اعضاي سازمان همزمان با شهرام به صورت داوطلبانه رو به ماركسيسم آورده بودند، اما اين را نيز نبايد ناديده گرفت كه اعلام ماركسيست شدن سازمان در واقع به مثابه يك دستور سازماني براي تمام اعضا بود تا عقايد پيشين خود را به كناري نهند و در يك «انقلاب ايدئولوژيك» ماركسسيم را به عنوان عقيده و تفكر جديد خويش بپذيرند. تخلف از اين دستور سازماني در يك سازمان مخفي با مشي مسلحانه، مجازاتي جز مرگ نداشت، كما اين كه مجيد شريف واقفي (عضو مركزيت سه نفره وقت سازمان در كنار تقي شهرام و بهرام آرام) و مرتضي صمديه لباف به دليل مقاومت در برابر آن، جان خويش را در اين راه گذاردند. البته در اين مقطع، سازمان براي آن عده از اعضاي معمولياش كه همچنان بر عقايد اسلامي خويش پاي ميفشردند، شاخهاي مذهبي تشكيل داد تا در اين شاخه به فعاليت ادامه دهند، اما سير حوادث نشان داد كه تشكيل اين شاخه نيز جز يك تاكتيك براي عبور نيروهاي متدين از اين مرحله نبوده است. احمد احمد كه خود در اين مقطع از اعضاي سازمان بود و از تغيير ايدئولوژيك رهبران آن پيروي نميكرد، پس از بيان شكلگيري اين شاخه، به ملاقاتش با يكي از اعضاي آن به نام «فرهاد صفا» اشاره ميكند و خاطر نشان ميسازد: «فرهاد گفت:«احمد! ما با اين اعلاميه [تغيير ايدئولوژيك] ضربه خورديم، هم از اينها[سازمان] و هم از مسلمانها. زيرا با اين وصف ديگر آنها به ما كمك نخواهند كرد، ولي ما بايد خودمان را حفظ كنيم. الان من، محسن طريقت و محمد اكبري قبول كردهايم كه شاخه مذهبي را حفظ كنيم. البته مسئول تيم ما يك دختر خانم ماركسيست است» !) من دريافتم كه سازمان چه بلايي دارد سر آنها ميآورد. براي چند نفر جوان مسلمان مجرد، يك دختر جوان بيحجاب را مسئول قرار داده است تا به اين ترتيب به تدريج اساس منطق، فكر، عقيده و مذهب آنها را فرو بريزد»(خاطرات احمد احمد، به كوشش محسن كاظمي، تهران، انتشارات سوره مهر، چاپ چهارم، 1383، ص 367) گفتني است غالب افراد حاضر در اين شاخه نيز به ماركسيسم پيوستند و در ايدئولوژي جديد سازمان مستحيل شدند. در اين حال، افرادي مانند احمد احمد كه همچنان بر موضع اسلامي خويش اصرار ميورزيدند، با خطر مرگ مواجه بودند و سازمان حتي از اين كه آنها را به نوعي در تله ساواك گرفتار سازد، كوتاهي نميكرد (همان، ص 356) و چه بسا برخي از اعضاي عادي را نيز رأساً از سر راه بر ميداشت: «پرويز و خسرو (علي و علياصغر ميرزاجعفر علاف) كه با ما در يك خانه تيمي بودند، مواضعشان كاملاً با من منطبق بود... ايرج در جلسهاي ضمن تشريح وضعيت ناآرام پرويز گفت كه او خائن است و بايد كشته شود و به من پيشنهاد قتل او را داد.»(همان، ص 363) البته پس از امتناع احمد از ترور دوست مسلمان خويش، سازمان به بهانه خارج ساختن او از ايران، وي را سر به نيست ساخت.(همان، ص391) بنابراين در چارچوب روابط سازماني، پس از مدتي، فكر و انديشه حالتي كاملاً اجباري و دستوري به خود ميگيرد و شرايط به گونهاي درميآيد كه اساساً كسي جرئت مخالفت به خود ندهد و حتي اگر پايبند اعتقادات اسلامي است، به دليل فضاي سنگين ايجاد شده، فرائض ديني خود را در خفا انجام دهد: «در خانه تيمي شيخ هادي، سيد و اصغر ترديدهايي در احكام ديني داشتند و نماز نميخواندند. من هم در زيرزمين منزل، دور از چشم كساني كه به نماز اعتقاد ندارند، نماز ميخواندم و در خلوت خود مناجات ميكردم.»(خاطرات مهندس لطفالله ميثمي، ج2، ص 434)
نضجگيري و نهادينه شدن چنين روشها و سنتهايي در سازمان مجاهدين باعث ميشود تا بعد از انقلاب هنگامي كه اين سازمان در اختيار مسعود رجوي قرار ميگيرد، زمينه بسيار مساعدي براي سلطه ايدئولوژيك بر اعضاي سازمان، در پيشروي وي قرار داشته باشد، به ويژه آن كه در اين هنگام با توجه به شرايط دوران اوليه پيروزي انقلاب و شعارهايي كه از سوي رهبريت سازمان سر داده ميشد، نيروهاي جوان و عموماً فاقد مطالعه و زيربناي فكري مستحكم بدنه اصلي سازمان را تشكيل ميدادند كه كار را براي رجوي در اين زمينه بسيار سهل و آسان ميساخت. بر اين مسائل بايد غرور و تكبر مثال زدني رجوي را نيز افزود كه از سالها پيش زبانزد رهبران سازمان بود و خود وي نيز بعضاً ناگزير از اعتراف بدان شده بود: «در همين دوران بود كه شخصيت مسعود رجوي زير سؤال رفت. از هر طرف هم نقل قولهايي ميشد. حنيفنژاد گفته بود كه غرور مسعود بالاخره ضربه خواهد زد و اين را اعضاي شوراي مركزي شنيده بودند... مسعود كه در آن جمع چهل نفره عرصه را بر خود تنگ ديد، گفت:«نميدانم چرا بيشتر مشهديها مغرورند و من چهارمين مشهدي هستم كه مغرورم. اولي دكتر شريعتي، دومي جلال فارسي، سومي اميرپرويز پويان»... وقتي او مجبور ميشد كه غرورش را بشكند، به دنده ديگري ميافتاد؛ گريه، مظلوميت و خود كمبيني... نظير وقتي كه در زندان قصر در سال 1351در انتخابات رأي نياورد و احساس كرد جو اكثريت بچهها عليه اوست.»(خاطرات مهندس لطف الله ميثمي، جلد 2، ص 76)
به اين ترتيب مسعود بنيصدر پس از پيوستن به سازمان مجاهدين در چارچوب سنتها و روشهايي قرار ميگيرد كه از سالها پيش در اين سازمان نضج گرفته است و به ويژه پس از پيروزي انقلاب و شرايط جديد سازمان، با شدت بيشتري از سوي مسعود رجوي پي گرفته ميشود. در اين دوران، رهبريت سازمان با تشديد تضادهاي خود با نظام و گردآوري و سازماندهي نيروهاي جوان در خانههاي تيمي، افكار و ايدههاي عقيدتي و سياسياش را در كمال سهولت به اذهان اين نيروهاي جوان و فاقد مطالعات و تجربيات سياسي منتقل ساخت؛ لذا همانگونه كه در دوران اوليه حيات سازمان، نيروهاي جوان و دانشجويي كه به آن ميپيوستند پس از چندي دچار خود كمبيني در مقابل رهبران ميشدند، در اين دوران نيز اين اتفاق با شدتي به مراتب بيشتر و عميقتر روي داد، زيرا در دوران اوليه، شخصيتهايي همچون حنيفنژاد از هوي و هوس قدرتطلبي بري بودند و حتي به خاطر خود كمبين شدن اعضاي جديد، دست به انتقاد از خود ميزدند، اما در دوران جديد، مسعود رجوي با توجه به غليان ويژگيهايي همچون غرور و قدرتطلبي در وي، اساساً در پي آن بود تا هر چه بيشتر نيروهاي پيوسته به سازمان را به عارضه خودكمبيني مبتلا سازد تا هيچگونه مقاومتي در برابر افكار و ايدههاي او از خود نشان ندهند و آنها را همچون وحي مُنزل پذيرا باشند. البته ناگفته نماند كه در اين زمينه، توانمندي قابل توجه رجوي را در سازماندهي نيروها و كنترل و هدايت آنها به نحوه دلخواه خويش، نبايد ناديده گرفت. اين توانمندي بعلاوه حس قدرتطلبي و برتريجويي كه به حد وفور در او وجود داشت باعث شده بود تا رجوي از همان دوران زندان همواره در پي تكيه زدن بر مسند رهبري جمع باشد و به هيچ عنوان كنار گذارده شدن از چنين موقعيتي را قبول نكند: «بعد كه بهمن بازرگاني به جمع اضافه شد، آن دو با هم همكاري ميكردند، اما پس از اين كه عده بچهها زياد شد و تقريباً همگي به زندان آمدند، مسعود تا اندازهاي زير سؤال رفت... كساني چون كاظم شفيعيها و فتحالله خامنهاي معتقد بودند كه رهبري بيرون زندان، ارتباطي با درون زندان ندارد و بايد در رهبري تجديد نظر شود. بچهها ديگر رهبري ثابت را قبول نداشتند. بنابراين انتخاباتي برگزار شد و فتحالله خامنهاي، كاظم شفيعيها و موسي خياباني براي نوبت اول براي مركزيت زندان انتخاب شدند و مسعود يك رأي آورد... پس از انتخابات، مسعود ميگفت: درست است كه اين سه نفر انتخاب شدهاند، ولي نميتوانند از ما صرفنظر كنند. بالاخره مسايل امنيتي زندان، برنامهريزي و... را بدون من چگونه ميتوانند حل و فصل كنند.» (خاطرات لطفالله ميثمي، ج2، صص6-195)
بر اساس چنين توانمنديها و تمايلاتي، مسعود رجوي موفق شد در شرايط پس از انقلاب نه تنها نيروهاي عادي سازمان را در مقابل خويش به خودكمبيني مبتلا سازد، بلكه به سرعت تفوق و حاكميت خود را به ديگر اعضاي قديمي سازمان نيز تحميل كند و رهبريت بلامنازع سازمان را برعهده گيرد. به اين ترتيب سازمان مجاهدين به ابزاري در دستان رجوي تبديل شد تا آن را در جهت تمايلات قدرتطلبانه خويش به كار گيرد. همين وضعيت موجب گرديد تا عدهاي از نيروهاي باسابقه سازمان ازجمله رضا رئيسطوسي و جمعي ديگر در اعتراض به قدرتطلبي و تكروي رجوي با انتشار اطلاعيهاي، روند جدايي از سازمان تحت قيمومت وي را در پيش گيرند. همچنين افرادي مانند مهندس لطفالله ميثمي نيز با توجه به شناختي كه از رجوي و افكار و تمايلاتش داشتند، همراهي با او را برنتافتند و مسير خود را جدا ساختند. اما اين همه موجب نشد تا رجوي دست از تعقيب راه و روش قدرتطلبانه خويش بردارد بلكه بايد گفت خروج هر عضو باسابقه از سازمان، در حقيقت يك مانع را از سر راه وي برميداشت و آزادي عمل بيشتري به او ميداد. به همين لحاظ نيز در مراحل بعدي شاهد آنيم كه رجوي به انحاي گوناگون درصدد حذف نيروهاي قديمي سازمان كه اندكي با وي زاويه پيدا كردهاند برميآيد.
منبع: www.dowran.ir