هنر ديني

زيرا يكي از عناصر اصلي هنر، تجسم بخشيدن و حسّي كردن رمزگونه زيبائيها و رازهاي جهان است جهان آشكار و جهان غيب و عنصر ديگر هنر همان رازها، يعني پنهان بودن موضوع آن از ديدگان عامه مردم مي‌باشد. پس بايد رازي در پس پرده و دور از چشم مردم عادي باشد و رمزي كه هنرمند با آن زبان راز را برملا مي‌سازد و پيامي باشد كه آن را بيان نمايد.
دوشنبه، 29 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هنر ديني

 هنر ديني *
هنر ديني *


 

نويسنده: سيد محمد خامنه اي




 
الحمدالله الجميل و منه الجمال وله البهجة والجلال.
«اللّهم إنّي أسئلك مِن جمالك بأجمَلِه و كُلّ جمالِك جَميل»
درباره هنر بطور عموم دربارة يكي از شاخه‌هاي آن به نام «هنر ديني» بطور خاص تعريفهاي بسيار و نامكرّر و بحثهاي فراوان و گسترده و گوناگون شده است، از دوران باستان تا زمان حال و از كشور ما ايران گرفته تا يونان و ملل ديگر.
تعريف من از هنر اين است:

«تجسّم دادن رمزگونه رازها و زيبائيهاي طبيعت و جهان غيب...»
 

زيرا يكي از عناصر اصلي هنر، تجسم بخشيدن و حسّي كردن رمزگونه زيبائيها و رازهاي جهان است جهان آشكار و جهان غيب و عنصر ديگر هنر همان رازها، يعني پنهان بودن موضوع آن از ديدگان عامه مردم مي‌باشد. پس بايد رازي در پس پرده و دور از چشم مردم عادي باشد و رمزي كه هنرمند با آن زبان راز را برملا مي‌سازد و پيامي باشد كه آن را بيان نمايد.
هنر گاهي در تعريف از آن با «مهارت» اشتباه و يكي مي‌شود پس هنر را آنقدر وسيع نبايد گرفت كه شامل هر گونه مهارتي بشود و مي‌دانيم كه هنر با مهارت كاملاً متفاوت است. بسياري كارها و چيزهاست كه شگفت‌آور و غريب است ولي هر چند كه انجام آن از هر كسي ساخته نباشد باز هنر نيست و در زمره هنر در نمي‌آيد و محدود ساختن هنر به شش يا هفت شاخه معنائي دارد. از طرفي هنر را نبايد ساخته و پرداخته عادت و تكرار دانست و روح آن را از آن گرفت.
بايد دانست كه هنر از علم و فن نيز جداست. هنر جوهره‌اي دارد كه بايد بدنبال شناخت آن رفت و درباره آن بحث كرد و بايد عناصر معنوي و حقيقي آن را يافت.
از ويژگيهاي علم يكي اينست كه قوانين طبيعت را به صورت كلي و عام بيان مي‌كند، ديگر آنكه آموختني است و قابل انتقال از يكي به ديگري است. همچنين با تجربه و حواس ظاهر سر و كار دارد و به روابط اشياء سر و كار دارد نه زيبائي آنها.
امّا هنر در نقطه مقابل آن است يعني عام و همگاني نيست بلكه كاملاً شخصي و مربوط به شخص دريافت كننده است و برداشتي است كه بر اساس داده‌هاي حسي و خارجي نيست بلكه امري دروني و شهودي است.
يكي ديگر از ويژگيهاي هنر آن است كه نيازمند هيچگونه مقدمات علمي نيست. در اينجا مي‌خواهم شأن هنر را از اينهم بالاتر ببرم و بگويم كه دريافت هنرمند نوعي علم حضوري است. مي‌دانيد كه در فلسفه دريافت و آگاهي را به دو دسته تقسيم كرده‌اند: يك دسته «علم حصولي» ناميده مي‌شود زيرا از راه حواس پنجگانه به ذهن وارد مي‌گردد، دسته ديگر «علم حضوري» نام دارد زيرا نيازمند ابزاري براي ادراك چيزها نيست بلكه بيواسطه «خود» آن چيزها را مي‌فهمد و درك مي‌كند. اين علم براي هر كس ميّسر نيست.
پايه علم بر حصول و تحصيل است ولي هنر بر مشاهده قلبي و حضور يا كشف بناشده و تحصيل‌بردار هم نيست.
درك هنري به حواس و استدلال محتاج نيست و به اندام كاري ندارد، هنرمند درك خود را به روشهاي خاصي به ديگران انتقال مي‌دهد، و برداشت دو هنرمند با هم شباهتي ندارد. نقطه‌نظر هنرمند «زيبا»ئيهاست و كارش زيبائي‌شناسي است و خلاصه موهبتي و اشراقي است و براي هر كس به دست‌آمدني نمي‌باشد.
ميان هنر با فنّ و صنعت نيز فرقهاست زيرا فن دنباله رو علم و اجراي عملي و پياده‌سازي آن است. و مهمتر از همه آنكه در هنر «پيام» وجود دارد و هنرمند واقعي كسي است آن را از ماوراء ادراك عام بشري دريافت كند و با زبان خاص رمزگونه خود آن را به ديگران برساند.
هنر قدسي و هنر ديني به نظر من دو چيز نيست و هر هنر ديني يك هنر قدسي است زيرا دين در تعريف اسلامي آن با تعريف جامعه‌شناسي و تعريفهاي جامعه‌شناختي جهان امروز فرق بسيار دارد.
دين به نظر ما عبارت است از قوانين مكتوب و برداشتهاي متناسب با زندگي سعادتمندانه انسان از طبيعت بزرگ و قوانين فيزيكي آن. يعني انسان موجودي است طبيعي و جزئي از طبيعت پهناور و براي زندگي در اين طبيعت بايد قوانين آن را بشناسد و از آن آگاه باشد، وحي و كتابهاي آسماني عبارتند از به كتابت درآوردن و تدوين كردن اين قوانين و به تعبير فلاسفه و دانشمندان ما، وحي تبديل قانون «تكوين» به «تشريع» است و قرآن و كتابهاي آسماني همين نقش را داشته‌اند.
اساساً دين مجموعه انديشه و روش انديشيدن و عمل كردن و زندگي با مردم است و براي انسان خلق شده و واقعيّتي است كه انسان همواره در يك سوي آن قرار گرفته است.
هر ديني به خدا و آفريدگار جهان مربوط مي‌شود و داراي قداست است و دين از قداست جدا نيست. معمولاً در غرب هنر ديني را به هنرهائي مانند نقاشي و مجسمه‌سازي مي‌گويند كه در كليساها و معابد و مانند اينها بكار رفته باشد و از طرفي دين در غرب بيشتر از ديد جامعه‌شناسي نگريسته مي‌شود و آن را همان عواطف معنوي مردم مي‌دانند چه «معبود» آنان واقعي و حقيقي باشد و چه فرضي و خيالي از اينرو مي‌توان صدها دين گوناگون را در كنار هم فرض كرد ولي بنا به تعريف اسلام، دين هميشه و در هر زمان فقط يك چيز است و هر چه باشد نام آن «اسلام» است يعني تسليم قوانين الهي شدن بنابرين حتي آئين ابراهيم و موسي و عيسي نيز اسلام نام دارد.
پس وقتي دين انعكاس حقايق پيدا و ناپيداي جهان هستي باشد، معني هنر ديني نيز روشن مي‌شود زيرا كه اين هنر با شعور ناخودآگاه خود به ملكوت جهان سفر مي‌كنم و ارمغان و دستاوردي كه از اين سير و سفر خود مي‌آورد، هنر ناميده مي‌شود، هنر ديني و هنري كه پرده از رازهاي مقدس جهان قدس و عظمت برمي‌دارد و قدسي است. هنر وقتي ديني است كه واقعي باشد و از واقعيات جهان غيب الهام بگيرد و البته اين درجائي است كه هنرمند انساني باشد با نگاه كيهان شكاف و با جهان‌بيني و سلوك ديني به دنبال الهام.
روح هنرمند مانند آن جام است كه حافظ در شعر خود مي‌گويد:
اين همه عكس عجب بر در و ديوار وجود / يك فروغ رخ ساقي است كه در جام افتاد
در اين بين شايد اشكالي نداشته باشد كه بگوئيم با وجود اين تعريف و برداشت از هنر كه شكلي خاص از هنر را تعريف مي‌كند هنر بمعناي اعم هم داشته باشيم يعني براي هنر دو تعريف بياوريم يكي هنر عام، همان كه امروز مردم دنيا به آن هنر مي‌گويند و تا حدودي بسيار با مهارت شباهت و نزديكي دارد و حتي گاهي تسامحاً هنر دلالت، هنر قضاوت، هنر معلمي، هنر فروشندگي و مانند اينها گفته مي‌شود و به اين گونه امور و فنون هم هنر مي‌گويند.
ديگر هنر بمعناي خاص كه بايد در آن پيامي نهفته باشد آنهم نه پيامي حيواني و ناسوتي يا ابلهانه بلكه پيامي از غيب، خبر از چيزي كه در دسترس همه كس نيست و هر كسي آن را نمي‌داند. بينشي كه مخصوص هنرمند باشد و مقام معنوي هنرمند را بالا ببرد.
در اين هنر كه از ملكوت به دل هنرمند مي‌افتد يك «سرّ» يا حلقه واسطه‌اي است كه نبايد از نظر دور بداريم و آن «زيبائي» و جمال است. سرّ جمال است كه تارهاي ذهن هنرمند را به ارتعاش در مي‌آورد و آن را بهر شكلي كه بتواند نمايان مي‌سازد و اگر زيبائي در جهان نمي‌بود هنر هم نمي‌بود.
در مقدمه سخن خداوند را با وصف جمال ستايش كردم و گفتم: الحمدالله الجميل ... در دعاي سحرهاي ماه رمضان هم يكي از اوصاف دل‌انگيز خداوند عزوجل جمال اوست و در دعا مي‌گوئيم، «خداوندا! از زيبائيت، زيباترينها را مي‌خواهم اگر چه همه جلوه‌هاي تو زيباست ...»
مي‌دانيم كه هر جا، «جمال» باشد، «عشق» هم هست و عشق و عبوديت و پرستش خداوند متعال هم از همين جا سرچشمه مي‌گيرد، به اين پديده از دو راه مي‌نگرند: فلسفه و عرفان.
اين هردو خاستگاه اصلي هنر را «عشق» مي‌دانند ولي تعبير فلسفه و عرفان در اين باره باهم فرق دارد. معناي فلسفي عشق در فلسفه عبارت است از علاقه و دلبستگي انسان به زيبائي و ميل و كشش او به سوي چيزي كه كمبود داشته باشد و آن را نداشته باشد، كه از آن به «كمال» تعبير مي‌كنند. روح انسان مي‌خواهد همواره خود را كامل كند و زيبائي جاذبه‌اي است براي رسيدن به كمال.
در اين ديدگاه «فلسفي» هر «معلول» به «علّت» خود نيازمند است و از آن مايه مي‌گيرد و لذا به آن عشق مي‌ورزند. فرمول علمي و استدلالي فلسفه اين است كه جهان اساساً بر پايه علت و معلول (و صانع و مصنوع و خالق و مخلوق) بنا شده است و خداوند بزرگ آفريدگار كل علتها و معلولها و خود او علت علتهاست. علت و معلول پلكاني است كه از بالا نزول مي‌كند تا به ما مي‌رسد و براي رسيدن به مبدأ موجودات نيز بايد همين پلكان را عقل و روح انسان بپيمايد تا به علت نخستين برسد.
بقول ملاصدرا بين ماديات و غيرماديات يا مجردات رابطه‌اي مودت آميز است زيرا غيرماديها كاملتر و زيباترند و به دلربائي انسان مادي مي‌پردازند و او را شيفته خود مي‌كنند. مجردات كه از آنها به نفوس و عقول تعبير مي‌شود گهگاه پرده از رخسار خود برمي‌دارند و گوشه‌اي از زيبائي پنهان طبيعت را به هنرمند مي‌نمايانند.
پريرو تاب مستوري ندارد / چو در بندي ز روزن سر برآرد
فلاسفه مي‌گويند: «الاشتياق و الميل من فقدان الكمال و لذالك كان العشق سارياً في جميع الموجودات».
همه هستند سرگردان چو پرگار / پديدارنده خود را طلبكار
پس علتها چون منشأ «وجود» و سبب هستي هستند داراي جمال نيز مي‌باشند و هر چه علت كاملتر و بالاتر باشد، داراي درجه وجودي قويتر و در نتيجه زيبائي و دلفريبي بيشتر است. رابطه وجود با زيبائي را از اينجا مي‌توان فهميد كه وقتي عيب و زشتي را تحليل فلسفي بكنيم مي‌بينيم كه زشتي در واقع به فقدان و كمبود و نبود برخي اوصاف و امتيازات و زيبائيها برمي‌گردد. هر چه وجود در موجودات بيشتر و قويتر باشد نورانيتر و زيباتر است و فلاسفه باستاني ايران وجود را با نور برابر مي‌دانستند، برعكس هر چه زشت و عيبناك باشد، فاقد وجود يا بخشي از وجود است. و هستي مطلق و كاملترين وجودها يعني خدا، هم علت علتها و هم زيباترين زيبايان است بنابرين معشوق همه معشوقها و عاشقها است و همه عشقها به وي برمي‌گردد.
عشقها گر زين سر و گر زآن سر است / عاقبت ما را بدان شه رهبر است
در فلسفه بحثي هست بنام «سريان العشق في الموجودات» مي‌گويد اساساً جهان، سرشار از عشق و جهان عشق و شيفتگي است، تعبير فيزيكي اين عشق جهانگير كلمه «جاذبه» است كه مخصوص ماده فيزيكي است. ولي در جهان ارواح و نفوس قانون عشق حكومت مي‌كند و روح حساس هنرمند به سائقه همين نيروست كه به دنبال زيبائي مي‌گردد و به شكار آن مي‌پردازد و آن را با زبان خود و با زبان بيزباني بيان مي‌كند و بيان او خواسته يا ناخواسته در دل مي‌نشيند.
البته بايد چند نكته از نظر دور نماند. يكي آنكه اصولاً هنرمند بايد دل مشتاق و روح حساس داشته باشد.
و عند هبوب النا شرات علي الحمي/ تميل غصون البان لا الحجر الصلد
يعني «در مقابل نسيم، همواره شاخه‌‌هاي نازكند كه به حركت در مي‌آيند و مي‌لرزند نه سنگها و صخره‌ها»
نكته ديگر آنكه اين سلوك عاشقانه و زيبائي پرستانه هنرمند، دائمي نيست بلكه مانند جهيدن برق آسماني است.
بگفت احوال ما برق جهان است / دمي پيدا و ديگر دم نهان است
ابن سينا در اشارات(1) مي‌گويد هنگامي كه حواس پنجگانه آرام گيرند روح آدمي فرصت مي‌يابد كه به سوي غيب مقدس روي كند و از آن جهان پرنگار، نقشي در دل بگيرد و از راه تخيل آنچه را كه ديده و يافته را به حواس خود بدهد و به صورت هنر يا ارمغان غيب به مردم بنماياند.
هنرمند آن روح حساس و شيفته كمال است كه با سلوك و راهنوردي عاشقانه ناقص بسوي كامل و عاشق به سوي زيبائي، به مقام قدسي جمال مي‌رود و دربازگشت خود ارمغاني در دل با خود مي‌آورده و چون نمي‌تواند آن را صريح بيان كند به رمز و سمبل‌سازي متوسل مي‌شود اگر شاعر است به استعاره و تشبيه مي‌پردازد و اگر موسيقيدان، آن را در پرده و مقامي خاص مي‌نوازد و اگر صورتگر است رو به چهره‌پردازي مي‌رود تا در لابلاي آن رمزها و تشبيه‌ها راز دل را پنهان سازد.
اين سلوك هنرمند داراي دو بخش يا دو سفر است، سفري رفت به سوي وجود و زيبائي يعني عاشق شدن و شيفتگي، سفر ديگر بازگشت است همراه پيامي رمزگونه.
پس در نظر فلسفه هنر از آنجا سرچشمه مي‌گيرد كه وجود يا هستي كمال است و كمال همان جمال و جمال عشق و شيدائي مي‌آورد و شوق و شيفتگي، هنرمند را به سوي آنهمه زيبائي مي‌برد و هنر را به وجود مي‌آورد.
بينش دوم، بينش عرفاني است. اين مكتب پايه را بر اصل وجود گذاشته است و مي‌گويد كه جز يك «وجود مطلق» چيز ديگري وجود ندارد و هر آنچه بظاهر داراي هستي است سايه‌هايي از وجود و از بركات آن است. ذات مقدس خدا، حقيقت و اصل وجود است و همة هستيها از او مايه مي‌گيرد بنابرين اصل كمال و جمال و سرچشمه زيبائيهاست و چون زيبائي و عشق با هم ملازمه دارند و از هم جدا نمي‌شوند، سرچشمه جوشان عشق و عشق‌آفريني نيز هم خود خداست.
انسان تنها محرم عالم غيب است و مي‌تواند باندازه كوشش و شايستگي ذاتي و اكتسابي خود راز زيبائي را شكار كند و از بالا به پائين و عالم خاك و ميان مردم بياورد. عرفا در سبب ناميدن بشر به «انسان» گفته‌اند زيرا انسان كه ) انسان العين( (يعني مردمك) جهان است و مي‌دانيم كه نقطه اصلي بينائي همان مردمك است و انسان بياري همان مردمك، مي‌بيند و «مشاهده» مي‌كند. انسان كامل ديدگان جهان و مردمك آن است و رابط جهان با خداست (از اينرو به انسان كامل «كَوْنِ جامع» نيز مي‌گويند و در حديث قدسي نيز آمده است كه «... كنت سمعه و بصره ...» يعني اينجا اين خداست كه چشم و گوش انسان مي‌شود.
در علم عرفان براي وجود پنج پله گذاشته‌اند كه به آن «حضرات خمس» يا جلوه‌هاي پنجگانه مي‌گويند، اگرچه همين جلوه‌ها را به صدها هزار مي‌توان تصوير كرد.
با صدهزار جلوه برون آمدي كه من / با صد هزار ديده تماشا كنم ترا
و در عبارات عرفا آمده است كه «المعشوق الحق متجّل لعشاقه» و از اين تجلي و از پرده برون آمدن به «ظهور» تعبير مي‌كنند و يكي از نامهاي خداوند «الظاهر» است و جلوه‌ همان حركت معنوي است از «الباطن» به «الظاهر» و رمز هستي جهان در همين حركت و تجلي است و جمال مطلق در طبيعت ظاهر مي‌شود. پله آخر حضرات پنجگانه، حضرت يا مقام «حس» است پيش از آن «عالم تخيل».
زيباي مطلق در هر يك از اين مراحل يك درجه از زيبائي را منعكس مي‌كند و هنرمند آن انساني است كه روح لطيف و چشم تيزبينش با چشم بسته در فضاي معنوي به درون تمام موجودات مي‌رود.
هنري كه از عشق به حقايق غيبي سرچشمه نگيرد داراي نقش جاودان نخواهد شد و فقط يك سرگرمي است از شاعراني كه از معشوقه‌هاي خود تعريف كرده‌اند اثري باقي نمانده ولي شاعراني كه پيامي معنوي و روحاني داشته‌اند مانند مولوي همواره جاويدند. البته گروهي از عرفا نيز بوده‌اند كه لب فروبسته‌اند و گفته‌اند «آن را كه خبر شده خبري بازنيامد». از آن نيروئي شگرف در خود ساخته‌اند و كارهاي عجيبي از آنها سرزده است گروهي هم مانند ني به فغان آمده‌اند و ديده‌ها را با هنر خود به ديگران نمايانده‌اند.
امّا هنوز اين پرسش باقي است كه چرا عارف يا هنرمند بايد با رمز و نشانه پيام خود را برساند؛ پاسخها گوناگون است يكي سبب آن را عجز از بيان صريح مي‌داند و مي‌گويد هنرمند مانند «گنگ خواب ديده» است همان گونه كه شمس مي‌گفت:
من گنگ خوابديده و عالم تمام كر / من عاجزم زگفتن و خلق از شنيدنش
ديگري سبب آن را «غيرت عشق» مي‌داند يا ترس از محبوب و انتقام او و بيم آن دارد كه يا دستي از غيب بيايد و بر سينه‌اش بزند يا منصوروار او را به سر دار ببرند.
امّا مسلّم آن است كه «هنر صريح» لفظ بي‌معني است و هنر اصلاً صريح نمي‌شود و در لابلاي درون خيال و روح حساس هنرمند هر صريحي به رمز و اشاره تبديل مي‌گردد بعبارت ديگر وقتي از حضرات خمس الهامي به هنرمند و عارف بشود ـ و مي‌دانيم كه اصلاً هنر يك الهام است ـ هر غيبي كه به مرحله شهود برسد رمزگونه مي‌شود.
مي‌توانيم هنر واقعي را انعكاس و انتقال زيبائيهاي رازگونه جهان غيب و پنهان از مردم عادي به گونه‌اي رمزي تعريف كنيم و اين همان تعريف هنر قدسي و ديني است. نتيجه آنكه هنر واقعي همان هنر ديني و قدسي است.
در اينجا دو چيز ديگر را هم مي‌خواهم به آن اضافه كنم و بگويم كه هنر واقعي هم متعهّد است و هم پويا و كارساز. اميد آنكه بتوانيم هنر كارساز برگرفته از جهان غيب و عالم كبير را به جامعه بياموزيم چرا كه به نظر مي‌رسد آينده «از آن هنر قدسي است و امروز دنيا از هنر مادي خسته شده است و بهمان نسبت دارد به معنويت نزديك مي‌شود.
* متن پياده شده سخنراني سيد محمد خامنه‌اي است كه در سال 1372 در كنگره جهاني هنر ديني صداوسيما انجام گرفته است.

پي نوشت ها :
 

1. اشارات، ج 3، ص 407.
 

منبع:www.mullasadra.org



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما