معرفی کتاب البدء و التاریخ مقدسی

اين مقاله بر آن است كه كتاب تاريخي البدء و التاريخ مطهربن طاهر مقدسي را با رويكردي كلي و به ويژه از لحاظ فرقه شناختي، مورد بررسي قرار دهد. مؤلف در مقدمه فهرست اجمالي مباحث طرح شده در كتابش را ارائه مي كند.بحث با آفرينش يا همان«المبتدأ»آغاز مي شود. پس از آن اخبار انبيا و امم و نسل ها و سلسله هاي شاهان عرب و عجم را آورده و آنگاه اخبار خلفا را تا زمان نگارش اين كتاب كه سال355 هـ.ق است، نقل مي كند.در نهايت نظري هم به آينده دارد و آن نقل روايات ملاحم و فتن است، آن هم بر اساس آنچه كه در كتب متقدمه آمده است.
پنجشنبه، 8 ارديبهشت 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
معرفی کتاب البدء و التاریخ مقدسی

معرفی کتاب البدء و التاریخ مقدسی
معرفی کتاب البدء و التاریخ مقدسی


 

نويسنده: محسن کریمی
منبع : اختصاصی راسخون



 
چكيده
اين مقاله بر آن است كه كتاب تاريخي البدء و التاريخ مطهربن طاهر مقدسي را با رويكردي كلي و به ويژه از لحاظ فرقه شناختي، مورد بررسي قرار دهد. مؤلف در مقدمه فهرست اجمالي مباحث طرح شده در كتابش را ارائه مي كند.بحث با آفرينش يا همان«المبتدأ»آغاز مي شود. پس از آن اخبار انبيا و امم و نسل ها و سلسله هاي شاهان عرب و عجم را آورده و آنگاه اخبار خلفا را تا زمان نگارش اين كتاب كه سال355 هـ.ق است، نقل مي كند.در نهايت نظري هم به آينده دارد و آن نقل روايات ملاحم و فتن است، آن هم بر اساس آنچه كه در كتب متقدمه آمده است. در اين بين به مسائلي چون عمران و آبادي زمين، چگونگي اقاليم وممالك، فتوحات و جنگ ها نيز خواهد پرداخت. با همه آنچه گذشت وي بحثي اعتقادي را در نخستين فصول كتابش لازم مي داند.فصل نخست در مباحث شناخت شناسي و ارزيابي عقل و نظر. فصل دوم در اثبات وجود خداوند و توحيد و رد تشبيه. فصل سوم درباره صفات باري تعالي. فصل چهارم درباره نبوت و اثبات آن و كيفيت وحي. فصل پنجم در آفرينش و ابتداي خلق. فصل ششم در ياد از لوح و قلم و عرش و كرسي. فصل هفتم در خلقت آسمان و زمين. فصل هشتم در ظهور آدم و فرزندانش.فصل نهم در ياد از فتنه ها ورخدادها تا قيام قيامت. فصل دهم در تاريخ انبيا. فصل يازدهم درباره شاهان عجم.فصل دوازدهم در تاريخ اديان. فصل سيزدهم در جغرافياي زمين. فصل چهاردهم در انساب عرب.فصل پانزدهم در از تولد پيامبر(ص)تا بعثت.تا فصل بيست و دوم در ياد از خلفاي عباسي.بنابراين ما با كتابي تاريخي سروكار داريم كه از دو جهت بر ساير نوشته ها ممتاز است.نخست داشتن مبحثي اعتقادي در ابتداي كار و ديگر نگاهي به آينده جهان از ديد روايات ملاحم و فتن و مطالب وي در باب فرق و مذاهب به گونه اي است كه برخي از آن مطالب در ديگر كتب يافت نمي گردد.
كلمات كليدي: فرقه، مطهربن طاهر، مقدسي، البدء و التاريخ.
مقدمه
مطهربن مطهر يا (طاهر)مقدسي از مورخان و مؤلفان قرن چهارم هجري است. وي مؤلف كتاب البدء و التاريخ است كه اثري تاريخي و از جهاتي شبيه به مروج الذهب مسعودي است. زمان تأليف كتاب در سال 355 هـ.ق است و خود وي اين مطلب را در مقدمه كتاب خويش آورده است. جزء اول اين كتاب در سال1899ميلادي توسط كلمان هوار در پاريس به نام ابوزيد احمدبن سهل بلخي(م 322) چاپ شد.اما روي صفحه نخست جزء سوم كه به سال 1903م،چاپ شد، آمده است كه كتاب از مطهربن طاهر مقدسي(المنسوب تأليفه لابي زيد احمد بن سهل بلخي)است. وي اين مطلب را از آنچه در غررالسير ثعالبي آمده بود، دريافته است.سزگين نوشته است كه وي اين كتاب را در بُسْت سجستان تأليف كرده، جايي كه احتمالا محل تولد يا زندگي او نيز بوده است.بيش از هزار و پنجاه سال از عمر اين كتاب مي گذرد.سال تأليف آن سيصد و پنجاه و پنج هجري است.نام مؤلف در داخل كتاب نيامده است و به همين دليل در آغاز تصورشده بود كه اين كتاب از تأليفات ابوزيد بلخي(235-322 هـ.ق)حكيم برجسته قرن سوم هجري قمري و آغاز قرن چهارم هجري قمري است و كلمان هوار(Clement Huart) فرانسوي كه در سال هاي 1899 و 1901م، مجلدات اول و دوم كتاب را نشر داد، آن را به ابوزيد بلخي نسبت داد و در سال 1903م، كه جلد سوم را منتشر كرد، يادآور شد كه كتاب تأليف ابوزيد بلخي نيست و منسوب به اوست و مؤلف شخص ديگري است به نام مطهر بن طاهر مقدسي.كلمان هوار، پس از نشرمجلدات اول و دوم، يادآورشدكه به هنگام مطالعه كتاب غرراخبارملوك الفرس ثعالبي كه زوتنبرگ آن را نشر داده بود، متوجه شده است كه اين كتاب تأليف ابوزيد بلخي نيست بلكه از تأليفات مطهر بن طاهر مقدسي است. نام او را مطهر بن طاهر و مطهر بن مطهر ثبت كرده اند و كنيه او بنا بر ضبط بعضي از نسخه هاي طبقات ناصري، ابونصر است.اطلاعي در باب زندگينامه اين مؤلف در دست نمي باشد.آنچه مسلم است اين است كه وي در سال 355 هـ.ق در نواحي شرقي ايران، و احتمالاً بست سيستان، اين كتاب را تأليف كرده است. قديمي ترين تاريخي كه از زندگي او در دست است، اشاره اي است كه به ديدار خود با احمد بن محمد بن حجاج معروف به سجزي در تاريخ 325 هـ.ق در سيرجان داشته است و از آنجا كه در طرابلس با خيثمه بن سليمان طرابلسي(متولد 255 هـ.ق و متوفي 343هـ.ق) ديدار داشته است و از او حديث نقل كرده است، بايد سال تولد او در اوايل قرن چهارم يا اواخر قرن سوم هجري قمري باشد، زيرا براي شنيدن و نقل حديث، آن هم در شهري ديگر جز زادگاه مؤلف، او بايد در حدود بيست سالگي بوده باشد و اگر چنين محاسبه اي را بپذيريم،نتيجه آن خواهد بود كه وي در اوايل قرن چهارم، حدود سيصد هجري قمري، يا كمي قبل از آن متولد شده است. اين كتاب از منابع با ارزش در زمينه فرقه شناختي مي باشد.اين كتاب يكي از مهم ترين كتاب ها در زمينه ملل و نحل است و دو فصل اساسي از بيست و دو فصل كتاب، ويژه فرق و مذاهب اسلامي و شرايع اديان باستاني است و در هر دو فصل نكات و اطلاعات بسيار مهمي را مي آورد كه بعضاً حاكي از ديدارهاي خصوصي او با طرفداران و پيروان اين مذاهب و شرايع به دست آمده است و در هيچ كتاب ديگري نمي توان آنها را يافت.

محل تولد و نياكان او
 

از اشارات او و نيز از تصريح ثعالبي در غررالسير دانسته مي شود كه وي در بُست مقيم بوده است، نام پدرش طاهر است و بعضي هم مطهر(1)نوشته اند و نسبت مقدسي او، نشان مي دهد كه او، يا از مردم ناحيه بيت المقدس بوده كه به خراسان كوچ كرده اند يا اقامتي در آن حوالي داشته است كه نسبت«مقدسي»را بر او توجيه كند. آنچه مسلم است اين است كه وي مدتي در بيت المقدس و آن حوالي مي زيسته است و از مشاهدات خودش در آن منطقه سخن مي گويد و شنيدن و نقل حديث او از خيثمه بن سليمان طرابلسي، دليلي بر حضور او در آن نواحي است.

شيوه تفكر مؤلف
 

مؤلف در آغاز كتاب، كه بي هيچ خطبه اي و تحميدي آغاز مي شود، از انحراف عقايد مردم در شناخت راه درست انديشه سخن مي گويد و از كساني كه مايه گمراهي مردم هستند، به سختي انتقاد مي كند و مي گويد: چون «فلان»- كه خداش در طاعت خويش باقي نگاه داراد!- چنين ديد، خواستار درست ترين مقالات اهل مذاهب و انديشه ها شد و مرا فرمان داد تا در اينباره كتابي فراهم آورم كه در حد اعتدال باشد، پيراسته از شايبه هاي تكلف و دور از خرافات و برساخته هاي قصه پردازان و مجعولات اهل حديث، آنان كه در نقل و روايت متهم به جعل و دروغ پردازيند و من اين فرمان او را پذيرفتم و با تتبع در اسناد درست و آنچه در تصنيفات ديگران آمده بود، كتاب را فراهم آوردم؛ مشتمل بر يادكرد آغاز آفرينش جهان و پايان آن و آنچه از قصص پيامبران و اخبار امم و تواريخ ملوك عرب و عجم و تاريخ خلفاست از آغاز جهان تا روزگار ما كه سال بر سيصد و پنجاه و پنج هجري است.
آيا مؤلف شيعه يا معتزلي است؟
با توجه به اينكه در قرون اوليه اسلامي مفهوم تشيع مفهومي عام بوده و هر كس را كه به نوعي محبت نسبت به اهل بيت پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم داشته يا اولويتي براي خلافت امام علي بن ابي طالب عليه السلام قائل بوده است شيعه مي خوانده اند، اين مؤلف مي تواند در دايره چنان مفهومي از تشيع قرار گيرد؛ به ويژه كه در ميان مشايخ او كساني«اتهام» تشيع داشته اند، مثل خيثمه طرابلسي،در مسئله ازليت نور محمدي وقتي مطلبي نقل مي كند به انكار و رد آن نمي پردازد يا مسئله ايمان ابوطالب را وقتي نقل مي كند در برابر آن استدلال مخالفي عرضه نمي دارد.(2) آنچه مسلم است اين است كه وي در تفكر كلامي خويش ضد جبريگري است و اين خود يكي از نشانه هايي است كه او را به قلمرو تفكر شيعي نزديك مي كند، اما از آنجا كه اصطلاح روافض را به كار مي برد(3)او را نمي توان شيعه اصطلاحي دانست، زيرا كلمه رافضي و روافض غالباً مفهومي منفي به همراه خود دارد و عنواني است كه مخالفان شيعه به شيعه داده اند و مؤلف نيز خود بدين نكته وقوف داشته و تصريح دارد(4)
ساختار كتاب و نوع موضوعات آن
ساختار كتاب با نام آن، البدء والتاريخ (آفرينش و تاريخ)، كمال تناسب را دارد؛زيرا مؤلف در اين كتاب قصد داشته است كه طرحي از مسئله آغاز و انجام آفرينش را تصوير كند، بنابراين ازبحث فلسفي شناخت و معرفت و نقد آراي سوفسطانيان(5) كه منكر بديهيات و حس اند،آغاز مي كند و آنگاه رفته رفته به اثبات باري تعالي مي پردازد،به ضرورت مسئله رسالت انبيا و كيفيت وحي، تا مي رسد به آغاز آفرينش و مسئله لوح و قلم و عرش و كرسي و فرشتگان و بهشت و دوزخ و آسمان و زمين و كائنات جوي و پيدايش انسان و آراي فلاسفه در باب آفرينش و بعد نشانه هاي رستاخيز و پايان جهان، اين خط اصلي كتاب است كه در آن مروري دارد بر يك دوره كامل جهان شناسي بر طبق آراي يونانيان و ايرانيان باستان و مسلمانان و يهود و مسيحيان و فرقه هاي منشعب از اين مذاهب.آنگاه وارد تاريخ انبيا و سپس تاريخ پادشاهان ايران مي شود. در فصلي ويژه به اديان و مذاهب روي زمين مي پردازد و فصلي نيز در باب جغرافيا و اقاليم زمين. فصلي ديگر در باب انساب و قبايل عرب دارد و فصولي ويژه زندگي پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و ياران او و اختلافاتي كه در اسلام پس از وفات پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم روي داده و ظهور مذاهب و فرق اسلامي و فصولي نيز در باب تاريخ خلفاي اموي و عباسي تا عصر مؤلف.در فصل نخستين كتاب يكي از مهم ترين مسائل تاريخ فلسفه در ايران و اسلام را مطرح مي كند و آن بحث معرفت شناسي است. در آغاز اين فصل يادآور مي شود كه او خود كتابي ويژه بحث در مباني معرفت و شناخت به نام«كتاب العلم والتعليم» تأليف كرده است و خوانندگان را به آن كتاب ارجاع مي دهد.در دنبال اين بحث به مسئله«مراتب علوم» مي پردازد كه اين كلمه «علم» چه كاربردهايي دارد. سپس به بحث در باب«عقل و معقول» مي پردازد و از كتاب برهان ارسطو و كتاب اخلاق ارسطو و نيز كتاب نَفْس ارسطو مطالبي را نقل مي كند.در بحث از درجات علوم به اين نكته مي پردازد كه اشيا در عقل از سه گونه بيرون نيست: يا «واجب» است يا «سالب» يا «ممكن».واجب را بدين گونه تعريف مي كند كه: واجب چيزي است كه قائم به عقل و استدلال عقل باشد، مثل اينكه علم به ساختمان يا كتابت مقتضي علم به سازنده و نويسنده است و اينكه دودوتا چهارتا است و «سالب»را برابر با محال در عقل به كار مي برد، مثل اينكه نوشته اي باشد بدون كاتب و«ممكن»را به چيزي كه در عقل جايزاست و به نفس عقل قابل توهم، مثل آنچه در باب قرون گذشته نقل مي كنند.مؤلف سپس به بحث در باب تعريف «حركت»و«جنس»و«نوع»و«شخص»و«اضداد»و«اعراض» در مفهوم خاص تري كه كاملاً متقابل با«جسم»يا جوهر نيست، بلكه بخش هايي از مفهوم «عرض» است، مي پردازد.در فصل دوم مؤلف به اثبات باري تعالي مي پردازد و به نقل آراي ارباب ملل و نحل مختلف. رأي اعراب دوره جاهلي و ايرانيان باستان را در باب خداي تعالي نقل مي كند و مي گويد: من به آتشكده جور (فيروزآباد)- كه ناحيتي است در فارس و بسيار كهن و باستاني است- درآمدم و از ايشان در باب آفريدگار، در كتابشان، جويا شدم و ايشان صحايفي را آوردند و مدعي شدند كه آن صحايف اوستاست و آن كتابي است كه زردشت آن را آورده است و به زبان خود آن را بر من قرائت كردند و به مفهوم فارسي آن براي من به تفسير آن پرداختند.(6) و مي گويد آنان گفتند كه«هرمز» همان باري تعالي است به زبان ايشان و بشتاسبندان فرشتگانند و معني«رستخيز»، «فنِيَ فقم»(فاني شد برخيز)است. سپس به بحث در مسئله توحيد مي پردازد و عقايد مذاهب مختلف را در اين باب مي آورد و به نقد آراي ثنويّه و مجوسيان مي پردازد و نوع استدلال ايشان را توضيح مي دهد كه از كجا به چنين انديشه اي رسيده اند:آنان برآنند كه از فاعل خير جز نكويي نايد و آن كه فاعل شر است در كار خير ناتوان است، همان گونه كه از آتش جز گرمي و از يخ جز سردي به حاصل نمي آيد. به همين دليل خداي نيكي را هرمز و خداي بدي را اهرمن ناميده اند و هر كار نيكي را به هرمز نسبت داده اند و هر كار زشتي را به ضد آن.آنگاه درباره اختلاف نظر ايشان در باب اينكه كداميك از اين دو قديم اند، بحث مي كند و مي گويد گروهي از اينان برآنند كه خداي نيكي قديم است و گروهي ديگر خداي بدي را نيز قديم مي دانند، همان گونه كه ثنويّه به قدم هر دو كَوْن، نور و ظلمت، عقيده دارند. گروهي گفته اند كه خداي بدي حادث است و اينان خود درباره كيفيت حدوث شر از خداي بدي اختلاف نظر دارند كه حدوث آن چگونه بوده است.در فصل سوم، مجموعه اي از عقايد كلامي مسلمانان و ديگر مذاهب و فرقي را كه با مسلمانان آميزش فلسفي و بحث و گفتگو داشته اند،مورد نقد و نظر قرار مي دهد.اين فصل كه به لحاظ دربرگرفتن بسياري از مفاهيم و اصطلاحات در حوزه الاهيات و شكل گيري بعضي مسائل كلامي دوره هاي بعد است، از صفات باري تعالي و مسائل پيرامون آن آغاز مي شود، مسئله«صفات ذات»و«صفات فعل»، و به نقل آراي كساني مي پردازد كه هر گونه نام گذاري را بر باري تعالي نفي كرده اند و همچنين منكر صفت در مورد او نيز شده اند و از معتزله نقل مي كند كه آنان صفات الله را «اقوال و كنايات» دانسته اند و بعضي ديگر «صفات ذات» را اثبات كرده اند و «صفات فعل» را منكر شده اند.در اينجا به نقل معروفي مي رسد كه بعدها اشاعره براي اثبات آن قرنها كوشيده اند و همواره به بن بست رسيده اند، و آن مسئله صفت زايد بر ذات است كه نه عين ذات است و نه غير آن و نه بعض آن: «وَ هُوَ واحِدٌ بِصِفاتِهِ كُلِّها وَ صِفاتُه لاهُوَ وَ لابَعْضُهُ وَ لاغَيْرُهُ»و بعد آراي معتزله را در نقد اين عقيده نقل مي كند.سپس مي پردازد به مسئله اسماي الهي و آراي فرق اسلامي در اين باب، تا مي رسد به مسئله«كلام الهي» و نيز مسئله «مكان» در مورد باري تعالي و در اينجا به نقل آراي عده اي از جمله هشام بن حكم مي پردازد و او را متهم به تشبيه و تجسيم مي كند كه البته اين خصوصيت را ديگران نيز از او نقل كرده اند.
فصل چهارم در اثبات مسئله رسالت است و مخالفان اين امر را به دو گروه تقسيم مي كند، يكي گروه معطله كه منكر اثبات صانع اند و مي گويد با اينها نمي توان سخن گفت مگر آنگاه كه به خدا ايمان بياورند، اما گروه دوم از مخالفان مسئله نبوت براهمه اند. استدلالي كه به نام ابن راوندي نيز شهرت دارد و آن اين است كه: از دو حال بيرون نيست، يا آنچه پيامبران بدان دعوت مي كنند با خرد هماهنگ است، كه نيازي به آن نيست، زيرا با وجود خرد كسي را كه حاجت به آن سخنان نيست، يا اينكه گفتار پيامبران مخالف عقل است كه دراين صورت هيچ اعتباري ندارد.بعد آراي مثبتين نبوت را نقل مي كند كه عقل در داوري هايش متفاوت است و احكام آن نسبي، پس بايد چيزي از نقل همراه آن گردد. آنگاه شبهات ديگري در باب نبوت نقل مي كند و به پاسخگويي در آن باب مي پردازد. سپس به اختلافاتي كه در باب مسئله وحي وجود دارد مي پردازد و در پايان فصل از اينكه وارد چنين بحثي شده است كه ممكن است مايه گمراهي ديگران شود طلب مغفرت مي كند و تصريح مي كند كه من اين كتاب را ويژه اعاجم (بي خبران) و اميون (بي سوادان) نوشته ام.فصل پنجم، در باب آفرينش جهان است و نقل آراي ملل و مذاهب گوناگون در اين باب. ارزش اين فصل، به لحاظ موادي كه در حوزه اساطير و به ويژه شكل تطبيقي آن دارد، بسيار زياد است. از پرسش اصلي «چرايي» خلقت آغاز مي كند كه آيا او نيازي به اين كار داشت كه پس او ناقص است و محتاج. بعد پاسخ هايي را كه مسلمانان در اين باب آورده اند نقل مي كند و نيز پاسخ هاي مذاهب ديگر را نقل مي كند. بعد به نقل مجموعه اي از انديشه هاي خيامي، در پيرامون خلقت، مي پردازد و پرسش هايي را مطرح مي كند: فايده اين آفرينش چيست؟ سود آن براي آفريدگار چيست؟ اين همه بيماري و رنج و پيري و مرگ و فقر و اندوه چرا؟ آنگاه مي كوشد كه به تك تك اين پرسش هاي الحادي پاسخ دهد. پس از اين بحث فلسفي و معرفت شناسانه، مي پردازد به مسئله آغاز آفرينش و آراي متفكران يوناني را در باب آغاز جهان نقل مي كند. اعتماد او در اين بخش بيشتر بر كتابي است كه نام آن را كتابُ مايَرضَاهُ الفلاسفة من الآراء الطبيعيّة(7)ثبت مي كند و چندين صفحه از مقولات آن كتاب را به عين عبارت به صورت «حكي» از زبان فلوطرخس مي آورد. آنگاه، در دنباله اين بحث، وارد انديشه هاي مسلمانان در اين مورد مي شود و از زرقان در كتاب المقالات نقل مي كند كه ارسطو قايل به «هيولاي» قديم است و همراه آن«قوّه»اي قديم و«جوهر»كه پذيراي«اَعراض» است و از جالينوس رأي به طبع هاي چهارگانه را نقل مي كند و نيز رأي ديگر فلاسفه را در باب چهار طبع و پنجميني كه مخالف آنها است و اگر مخالف نباشد طبايع از كار باز مي مانند و با يكديگر ائتلاف نمي يابند.در دنبال اين بحث، به نقل آراي ثنويه و حرّانيان مي پردازد و مي گويد بنياد عقايد ايشان بر اين است كه مبدأ جهان دو چيز است: نور و ظلمت. نور در فرازترين فراز بود و ظلمت در فروترين فرود. نوري بود ناب و خالص و ظلمتي نيز ناب و خالص و آن دو به مانند سايه و آفتاب با يكديگر مماس نبودند. پس به يكديگر آميختند و از آميزش ظلمت و نور بود كه اين جهان پديد آمد. اين است بنياد عقايد ايشان، ولي در پي اين اصل، اختلافات ايشان را ذكر مي كند. بعد از نقل اين آرا به بررسي انديشه حرّانيان در باب مبدأ آفرينش مي پردازد و در نقل آراي ايشان استناد او به كتابي است از آثار احمد بن طيب سرخسي(ابوالعباس احمد بن محمد)، فيلسوف ايراني قرن سوم ه.ق،كه آثار او تقريباً همه از ميان رفته است و مي گويد من اين سخنان را از كتاب احمد بن طيب كه درباره مذاهب حرّانيان تأليف كرده است، نقل مي كنم.سپس به نقل آراي اهل كتاب در باب مبدأ آفرينش مي پردازد و از يهود آغاز مي كند. استناد او، در نقل آراي ايشان، به كتابي است كه آن را «شرايع اليهود»مي خواند و چون مؤلف عبري مي دانسته مشخص نيست كه اين كتاب به زبان عبري بوده است يا عربي. به هر حال، از او نقل مي كند كه باري تعالي، بي آنكه نطق و حركت و فكر و زمان و مكاني وجود داشته باشد، هفده چيز را آفريد كه عبارتند از: مكان، زمان، باد، هوا، آتش، آب، خاك، تاريكي، روشني، عرش، آسمان ها، روح القدس، بهشت، جهنم، صورت هاي خلايق و حكمت و گويا در اصل نسخه يك چيز ديگر هم بوده است كه هفده مورد كامل شود، چون در اين مجموعه شانزده چيز بيشتر نيست. از گروهي ديگر از ايشان نقل مي كند كه معتقد بوده اند نخستين چيزي كه باري تعالي آفريد بيست و هفت چيز بود و بر اين هفده چيز كه ذكر شد دو چيز ديگر را هم افزوده است كه عبارتند از: كلام موسي(آن سخن كه شنيد) و همه آنچه پيامبران ديده اند و مَنّ و سَلوي و غمام (ابر)و چشمه اي كه بر بني اسرائيل آشكار شد وشياطين و جامه اي كه آدم و حوا آن را پوشيدند و كلامُ الجبّار كه با آن بلعام را مخاطب قرار داد.مؤلف پس ازاين چشم اندازها، به نقل آراي اهل اسلام در باب مبدأ جهان مي پردازد و مجموعه اي از آراي ايشان را كه بيشتر برخاسته از حديث است روايت مي كند. اينكه نخستْ آفرينش قلم بود و قلم بدانچه خواهد بود جريان يافت و آنگاه نون را آفريد و زمين را بر آن بگسترد و بخار آب از آن برخاست و از آن بخار آسمان ها را بيافريد و آن نون در اضطراب آمد و با كوه ها ثبات يافت و قول بعضي ديگر كه نخستْ آفرينش عرش و كرسي است يا نور و ظلمت يا خرد(عقل)است يا ارواح است و بعد درباره عماء سخن مي گويد كه پروردگار پيش از آفرينش جهان در آن بوده است.عمايي كه نه در زير آن هوا بود و نه بر روي آن. پس آنگاه عرش خويش را بر آب آفريده است.روايتي ديگر نقل مي كند كه چون خدا خواست تا جهان را بيافريند،در ابتدا،ياقوتي سبز از نور آفريد، پس لحظه اي در آن نگريست، آن ياقوت سبز، آب شد، آبي موج زن كه آرام نداشت و از بيم خدا مي لرزيد. پس آنگاه باد را آفريد و آب را بر باد نهاد. پس آنگاه عرش را آفريد و اين است معناي پس بود عرش او بر آب. سپس از كتاب محمد بن اسحاق مطالبي نقل مي كند و مي گويد محمد بن اسحاق نخستين كسي است كه در باب آغاز آفرينش كتابي تأليف كرده است، آنگاه مؤلف از بعضي از شيعه نقل مي كند كه آنان گفته اند:«نخست آفرينش نور محمد صلي الله عليه و آله و سلم و علي عليه السلام است»و اين روايت او يكي از همان روايات كهن كه بعدها، در دوره هاي گسترش تصوف و تشيع، جزء بديهيات اوليه مي شود(8) (نظريه ازليت نور محمدي(ص). سپس اشاره اي مي كند به اعتقادات عرب جاهلي در باب آغاز آفرينش و شعري از عدّ بن زيد نقل مي كند كه كاملا متأثر از آيين يهود و مسيحيت است و مؤلف خود يادآور مي شود كه اين شاعر به آيين نصرانيت بوده است و كتب را قرائت مي كرده است و در پايان بار ديگر سخني از فُرس (ايرانيان) نقل مي كند كه علماي دين و موبدان ايشان روايت كرده اند كه خداي تعالي نخست آسمان و سپس زمين و آنگاه گياهان و سپس انسان را آفريد. در پايان اين فصل مؤلف يك بار ديگر به تلخيص و نقض و ابرام مسائل مرتبط با آغاز آفرينش مي پردازد و هر يك از عقايد را به گونه اي رد مي كند و چندين بحث فلسفي را در اين زمينه مطرح مي كند و به عقيده خودش آنها را پاسخ مي گويد.فصل ششم باز هم جهان شناسي است در دايره اي محدودتر و آن ارائه تصويري است از آنچه در جهان شناسي مسلمانان شكل گرفته و تقريبا جزء ضروريات اعتقادي ايشان درآمده است. در اين فصل از لوح و قلم و عرش و كرسي و فرشتگان و صوراسرافيل و صراط و ميزان و حوض و اعراف و ثواب و عقاب و حجاب ها و سدرة المنتهي و ديگر امور مرتبط با آخرت ياد مي كند.در اين فصل، وسيع ترين و كهن ترين اطلاعات را در باب لوح و قلم مي توان يافت و معني لوح محفوظ، قلم وسيله اجراي آنچه خدا خواست است و لوح واسطه ميان او و فرشتگان و فرشتگان واسطه ميان او و بندگانش. در همين جا پرسشي را مطرح مي كند كه چه ضرورتي وجود دارد كه اين واسطه ها به وجود بيايند و نويسنده كتاب بي درنگ پاسخ مي دهد كه در كار خدا مداخله نبايد كرد، اي بسا كه اسرار و حكمت هايي در آن نهفته باشد. او مي گويد:«گروهي از مسلمانان برآنند كه قلم همان عقل است زيرا عقل است كه پايين تر از باري تعالي قرار دارد و به نَفْس خود جريان دارد و همه اشيا را بدون واسطه درك مي كند و لوح محفوظ همان نفس است زيرا پايين تر از عقل قرار دارد و عقل مدبر آن است و ايشان بر اين عقيده اند كه قلم و لوح قديم هستند و غيرمحدث و باز از گروه ديگري از همين اهل تأويل چنين نقل مي كند كه منظور از لوح عالم سفلي است و قلم عالم علوي است كه در عالم سفلي مؤثر است و بعضي ديگر كه قلم را روح مي دانند و لوح را جسم». سپس به بيان عرش و كرسي و حاملان عرش مي پردازد و مي گويد درباره اينها نبايد ميان مسلمانان اختلاف حاصل شود زيرا اينها از ظاهر كتاب (قرآن) به دست مي آيد، اختلافاتي كه هست در تاويل آنهاست كه بعضي عرش را به سرير (تخت) تشبيه كرده اند. در اينجا به يادكرد آراي ديگر مذاهب در باب ماهيت فرشتگان مي پردازد و از حرّانيان نقل مي كند كه عقيده دارند فرشتگان، ستارگانند و مدبران عالمند. متأسفانه در اينجا عبارات كتاب قدري افتادگي دارد و مؤلف مطالبي را نقل مي كند كه با همه اهميتي كه دارد معلوم نيست مرتبط با چه كسي است. در اينجا مؤلف وارد بحثي كلامي مي شود كه آيا فرشتگان مكلف هستند يا نه و سپس به بحث در باب حجاب هايي كه ميان باري تعالي و بندگان اوست- حجاب هاي نور و ظلمت و حجاب هاي عزت و جبروت و عظمت- وارد مي شود و به تفصيل به نقل روايات مي پردازد و آنگاه از سدرالمنتهي بحث مي كند و بعد درباره بهشت و دوزخ و فلسفه وجودي آنها سخن مي گويد. در اينجا مؤلف به تطبيق آراي مذاهب و اديان در باب ماهيت بهشت و دوزخ مي پردازد.سپس در باب عقيده به تناسخ وارد بحث مي شود و مي گويد كه عقيده به تناسخ مذهب اكثر پيشينيان است و حتي از اهل تعطيل نوعي انتقاد به پاداش اعمال را نقل مي كند كه آنان مي گويند با فقر و فاقه و آلام اين جهاني، بدكاران پاداش مي بينند.سپس به تفصيل به نقل آراي مسلمانان مي پردازد در باب ماهيت بهشت و دوزخ و اينكه آيا آفريده شده اند يا بعداً آفريده خواهند شد. در اينجا مي گويد مسلمانان سه دسته اند: معتزله (به جز ابوالهذيل علّاف و بشر بن المعتمر)معتقدند كه بهشت و دوزخ هنوز آفريده نشده اند و روز رستاخيز آفريده خواهند شد.گروه دوم، نجار و پيروان اوهستند كه عقيده دارند كه ممكن است آفريده نشده باشند ولي ممكن است در آينده آفريده شوند. ديگر مسلمانان بر اين عقيده هستند كه بهشت و دوزخ، هم اكنون، آفريده شده اند و كار آنان پرداخته است. در اينجا مؤلف به ذكر دلايل هر يك از اين گروه ها مي پردازد و نيز بحث در باب اينكه اگر هم اكنون آفريده شده اند در كجا قرار دارند. فصل هفتم، در بيان نظرات و عقايد ملل مختلف است در باب آفرينش آسمان و زمين و آنچه ميان آن دو است. نخست نمونه هايي از روايات اسلامي را نقل مي كند و سپس از تورات مطالبي مي آورد و از ايرانيان نقل مي كند كه موبدان ايشان گفته اند:«خداي تعالي جهان را در سيصد و شصت و پنج روز آفريد و و آن را بر طبق ازمنه گاه انبار دين ماه نهاد و نخست چيزي كه آفريد آسمان بود در چهل و پنج روز كه گاه انبار[دَي]ماه است و آب را در شصت روز آفريد كه گاه انبار ارديبهشت ماه است و گياهان را در سي روز آفريد و آنگاه انبار آبان ماه است».در اينجا مؤلف به وصف آسمان ها و كيفيت هر كدام، بنابر روايات اسلامي، مي پردازد و از سلمان فارسي نقل مي كند كه گفت: خداي تعالي آسمان نخست (آسمان دنيا) را از زمردي سبز آفريد به نام برقع و آسمان دوم را از سيم سپيد و آن را به فلان نام خواند و آسمان سوم را از ياقوت آفريد(9)و بدين گونه هر هفت آسمان را با نام ها و گوهرهاي هر كدام نام برد. در اينجا مؤلف به نقل آراي بسياري از پيشينيان مي پردازد و به بررسي عقايد ايشان در باب فلك ها و فواصل آنها، كه در آن هم به عقايد مسلمانان توجه دارد و هم از المجسطي و انديشه هاي يوناني نقل مي كند، و درباره اينكه مافوق فلك چيست مي گويد:«عقيده مسلمانان اين است كه بالاي افلاك، عرش است و بالاتر از عرش، خداي داند كه چيست». بعضي گويند بالاي عرش باري تعالي است و اين سخني استوار است، مادام كه منجر به اعتقاد به مكان در مورد باري تعالي نشود. سپس در باب صراخ سخن مي گويد كه خانه اي است در آسمان نخست محاذي كعبه و هر روز هفتاد هزار فرشته بدان داخل مي شوند كه هرگز ديگر به آن بازگشت ندارند و بعضي گفته اند اين صراخ همان بَيْتُ المعمور است و اينكه در زير عرش آبي است سبز كه خداوند مردگان را، به هنگام نفخ صور، به آن آب زنده مي كند.در باب ماهيت ستارگان مي گويد در كتاب الخرميّه چنين خواندم كه ستارگان سوراخ هايي است و كراتي است كه روح مردمان را از تن ايشان جدا مي كند و به فلك قمر مي سپارد و از اين روي است كه هلال بزرگ مي شود و بدر مي شود و چون لبريز و پر شد آن را به مافوق خود تحويل مي دهد و بار ديگر از نو آغاز به كار مي كند تا ديگرباره پر شود. سپس درباره خسوف و كسوف بحث مي كند و آن لكه اي كه در ماه ديده مي شود. درباره مدت عمر دنيا نيز سخنان بسياري را از مسلمانان و ديگر ملل نقل مي كند. از جمله مي گويد كه در فارس از هيربد مجوسان چنين شنيدم كه در كتابي از ايشان چنين آمده است كه مدت عمر دنيا چهار ارباع است، نخستين آنها سيصد و شصت هزار سال به عدد ايام سال و اين مدت سپري شده است و ديگر سي هزار سال به عدد روزهاي ماه و آن نيز سپري گشته است و سوم دوازده هزار سال است به عدد ماه هاي سال و آن نيز سپري شده است و چهارمين هفت هزار سال است به عدد روزهاي هفته و آن همان است كه ما اينك در آنيم. سپس بحثي را آغاز مي كند در باب مفهوم دنيا كه دنيا چيست.فصل هشتم، پيدايش انسان را در زمين تصور مي كند.در آغاز از فلاسفه يوناني آغاز مي كند. نكته قابل يادآوري در اينجا اين است كه مؤلف اصطلاح كَوْن را به معني تكامل به كار مي برد.آراي اهل هند را درباره پيدايش انسان نقل مي كند كه آنان آسمان را به منزله پدر و زمين را به منزله مادر ديده اند و باريدن باران را به منزله نطفه پذيري رحم مادر از پدر تصور كرده اند و گفته اند نخست گياه به وجود آمد و با گذشت زمان يبروح الصنمي(مهر گياهي)و در مراحل بعد تبديل به انسان شد. آنگاه آراي ايرانيان را از كتاب الفرس در ابن باره نقل مي كند كه گفته اند:«خداي تعالي جهان را در سيصد و شصت روز بيافريد و آن را بر نهاد ازمنه گاه انبارها قرار داد. آسمان را در چهل و پنج روز و آب را در شصت روز و زمين را در شصت و پنج روز و گياه را در سي روز و انسان را در هفتاد روز بيافريد و آن را كيومرث نام نهاد و او در كوهي بود كه نام آن كوشاه(10)است و پيوسته در كار خير و عبادت بود و سي سال در سياحت بود، سپس ابليس ضربتي بر او زد و او را كشت و از آن ضربت خون وي بر خاك چكيد و سه بخش گرديد. سه يك از آن را شياطين برگرفتند و سه يك ديگر را به فرمان خداي روشنك فرشته برگرفت تا آن را محفوظ نگاه دارد و سه يك ديگر را زمين پذيرفت و چهل سال در زمين محفوظ بود.پس آنگاه خداي تعالي گياهي به گونه ريباس از آن رويانيد و از ميان آن ريباس، دو صورت- كه پيچيده در برگ آن گياه بودند- آشكار گرديد، يكي نر و ديگري ماده. نام نر، ميشي و نام ماده، ميشانه.»سپس مؤلف مي افزايد كه مرتبه اين دو نزد ايرانيان مرتبه آدم و حواست نزد اهل كتاب و ديگر ملل. آنگاه خداي تعالي در دل ايشان ميل به همخوابگي را آفريد، از پس آنكه روح زندگي را در آنان جاري ساخته بود. پس آن دو هم بستر شدند و از ايشان فرزندان زك و زاي كرد و نسل آدمي از ايشان انتشار يافت. مؤلف در اينجا به اين نتيجه مي رسد كه انسان نهايت حد كمال است و ميوه درخت جهان و عالم اصغر، زيرا هر چه در جهان هست، در انسان نيز هست. و از چندين ديدگاه به مقايسه انسان و جهان مي پردازد و به تفسير مفهوم حديث نبوي«خلق الله آدم علي صورته» مي رسد و از تورات نيز همان سخن را نقل مي كند كه:«خداي آدم را بر صورت خويش آفريد».و چندين تاويل و تفسير در اين باره نقل مي كند و مي گويد از مردي يهودي در بصره شنيدم كه مي گفت: «خداي صورت آدمي را بر زمين نقش كرد و سپس جان در آن دميد.» مؤلف همه اين روايات و حكايات را از مقوله تمثيل و تقريب مي داند.در اين فصل، بيشترين بخش را مسئله روايات در باب آفرينش انسان تشكيل مي دهد كه بيشتر مايه هايي از تورات و حديث و قرآن دارد.
فصل نهم در باب آخرت شناسي و نشانه هاي رستاخيز و به اصطلاح قدما فتن و اشراط الساعة است و درباره عمر دنيا و نابودي جهان و ضرورت حشر و بعث. نخست بحثي فلسفي مي آورد درباره پايان پذيري جهان كه از لحاظ تاريخ فلسفه و كلام اسلامي و نوع مصطلحات رايج در آن عصر و نوع استدلال هاي آن روزگار است. سپس به نقل آراي پيشينگان در باب نابودي جهان مي پردازد. سپس به آراي حرّانيان در باب ثواب و عقاب مي پردازد و مي گويد نمي دانم كه نظر ايشان درباره فناي عالم چيست. آنگاه آراي ايرانيان را درباره رستاخيز نقل مي كند و مي گويد:«بسياري از مجوس قايل به حشر و نشرند و من از بعضي مجوس فارس شنيدم كه مي گفت: چون ملك اهرمن به پايان رسد و فرمانروايي هرمز آغاز شود،رنج و عنا و ظلمت و مرگ و بيماري و زشتي سپري شود و مردمان همگان به روحانيان بدل شوند و در روشني هميشگي، و آرامش دائمي، جاودانه بمانند.»سپس مؤلف مي گويد من اختلاف آراي ايشان و همه فرق و مذاهب ايشان را نمي شناسم. آنگاه به يك مبحث جهان شناسي ديگر مي پردازد كه عبارت است از نقل آرا درباره آنچه از عمر جهان باقي مانده و حوادثي كه در آن روي خواهد داد. پس از نقل بعضي عقايد مسلمانان به نقل آراي ملل و مذاهب ديگر مي پردازد و از كتاب القرانات ابن عبدالله القسري اقوال پنج گروه را نقل مي كند: 1- اهل سند و هند2- اصحاب الارجبهز3- افتادگي دارد4- اهل چين5- ايرانيان و اهل بابل و بسياري ديگر از اهل هند و چين كه بيشتر نوعي محاسبات نجومي و تنجيمي است و بايد آنها را در اصل كتاب خواند. آنگاه به ذكر تاريخ از روزگاه آدم تا عصر خويش مي پردازد.با دقت در اين مطلب، به آساني مي توان دريافت كه احاديث مربوط به آخرالزمان تابعي است از متغير حوادث جامعه و با هر حادثه اي مجموعه اي از احاديث در ميان مردم انتشار مي يابد كه آن حادثه را از نشانه هاي رستاخيز مي شناساند.براي ما كه اينك بيش از هزار سال با عصر مؤلف فاصله داريم و به كتاب اين مؤلف مي نگريم، به خوبي روشن است كه مجموعه اين نشانه ها بر اساس وقايعي كه شرف تكوين بوده است- از قبيل ظهور ابومسلم يا حجاج يا عباسيان فراهم مي شده است.در فصل دهم مؤلف وارد مباحث تاريخ مي شود و به تواريخ انبيا و ملل قديم مي پردازد، از جمله آراي ايرانيان در مورد نبوت زردشت و نبوت به آفريد و سه پيامبري كه پس از زردشت در ميان آنان ظهور كرده اند. بعد به نقل آراي حرّانيان در باب نبوت مي پردازد و مي گويد اينان برآنند كه پيامبران خداي را شماري نيست ولي مشهوران ايشان عبارتند از اراني و اغثاذيمون و هرمس و سولن جد مادري افلاطون. سپس مي گويد بعضي از پيشينگان به نبوت افلاطون و سقراط و ارسطاطاليس عقيده داشته اند و آنان برآنند كه نبوت علم و عمل است.در باب ثنويّه مي گويد:«اينان به نبوت ابن ديصان و ابن شاكر و ابن ابي العوجاء و بابك خرّمي عقيده دارد و برآنند كه زمين هيچ گاه از پيامبران تهي نيست».سپس به داستان يك يك پيامبران از آدم تا خاتم (ص) مي پردازد. در باب ادريس مي گويد كه او همان اخنوخ است و يونانيان نام او را هرمس مي دانند.در اين فصل علاوه بر سرگذشت پيامبران به سرگذشت اقوام سامي باستاني از قبيل عاد و ثمود كه ذكر آنان در قرآن نيز آمده است، اشاره مي كند و غالباً به تطبيق قصه هاي سامي و ايراني مي پردازد.فصل يازدهم ويژه تاريخ ايران است و بسياري از روايات مؤلف را در ديگر كتاب ها نمي توان يافت و از اين لحاظ اين فصل يكي از مهم ترين فصول كتاب براي مورخان ايران به شمار مي رود. در آغاز اين فصل ابياتي از منظومه مسعودي مروزي را به فارسي نقل مي كند كه گويا تنها سند بازمانده از اين حماسه زبان فارسي است و مي گويد من از آن روي به اين ابيات پرداختم كه ديدم ايرانيان آن را بسيار گرامي مي دارند و آن را نقاشي مي كنند.در پايان اين فصل بخشي از تاريخ مشترك ايرانيان و اعراب جنوب جزيره عربستان و يمن را مي آورد و اطلاعات مهمي در باب وضع آنها ارائه مي دهد و نشان مي دهد كه در ميان آنان آيين مزدكي رواج داشته است.فصل دوازدهم ويژه بيان اديان مردم روي زمين است، چه اهل كتاب و چه غير آن. در آغاز از معطله سخن مي گويد و اينكه آنها نام هاي ديگري نيز دارند از قبيل ملاحده، دهريّه، زنادِقَه، و مُهمِلَه. سپس به يادكرد اديان براهمه مي پردازد و مي گويد در هند نهصد ملت وجود دارد و آنچه از آنها شناخته شده است نود و نه گروه است كه در چهل و دو مذهب جمع اند و مدار ايشان بر دو اسم است: براهمه و سمنيّه. سمنيّه همان معطله اند و براهمه بر سه دسته اند و درباره هركدام سخن مي گويد.در بحثي كه مؤلف پيرامون مذهب خرّمدينان پرداخته، مي گويد: اينان دسته هاي بسيارند. وجه جامع ايشان اعتقاد به رجعت است و برآنند كه آنچه در انبيا دگرگون مي شود اسم و جسم آنان است وگرنه انبيا، با همه اختلاف شرايع و اديانشان، يك چيز بيشتر نيستند و يك روح اند. اطلاعاتي كه مؤلف در باب خرّميه نقل مي كند، غالباً از مشاهدات اوست و از ديدارهايي كه با ايشان در ناحيه ماسبذان و مهرجان قذق (صيمره) داشته است.سپس به بيان شرايع اهل جاهليت مي پردازد و مي گويد در جاهليت عرب همه اديان وجود داشته است و پيروان همه اديان در ميان ايشان بوده اند و توضيح مي دهد كه زنادقه و تعطيل در ميان قريش و آيين مزدكي و مجوسيّت در ميان بني تميم و يهوديت و نصرانيت در بنوغسّان و شرك و بت پرستي در ديگر قبايل ايشان بوده است و نقل مي كند كه بنوحنيفه، بتي را كه از حيس (غذايي از روغن و خرما و روغن و سويق) ساخته بودند و سال ها عبادتش مي كردند، در يك قحط سال، خوردند و شعري در اين باره از يكي از ايشان نقل مي كند.سپس به يادكرد بخش مهمي از شرايع اهل جاهليت مي پردازد و آنگاه به تفصيل تمام از شرايع يهود و از گروه ها و دسته هاي گوناگون ايشان سخن مي گويد.فصل سيزدهم اطلاعات جغرافيايي خوبي دارد درباره تمام عالم، اما مؤلف از اسنادي سخن مي گويد كه گويا، امروز، از ميان رفته است؛ از قبيل آنچه از كتاب البُلدان و البُنيان نقل مي كند كه نه زمان تأليف آن معلوم است و نه مؤلف آن. همچنين از كتب العجم كه معلوم نيست كدام كتابها بوده است و در اصل به كدام دوره از تاريخ ايران تعلق داشته است يا از كتاب الخواص محمد بن زكرياي رازي كه امروز، ظاهراً، هيچ نشاني از آن در دست نيست و به كتاب هاي ديگر به عنوان طبايع الحيوان و طبايع الاحجار و طبايع النبات نيز ارجاع مي دهد.در پايان، بخشي هم در باب سرنوشت آينده شهرها، براساس همان عقايد نشوري و آخرالزماني، مي آورد كه ويراني هر شهري به چه بلايي و بر دست چه قومي خواهد بود. فصل چهاردهم در يادكرد انساب و ايام عرب است و مروري است در كمال اختصار بر اهمّ اين قبايل و سرگذشت ايشان.فصل پانزدهم در يادكرد مولد و منشأ و مبعث پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم است تا هجرت. اين فصل با اختلافات تلخيص گونه اي از سيره ابن هشام با يكي از منابع آن كتاب مي نمايد و تلخيص بسيار خوبي از مجموعه آن وقايع است.فصل شانزدهم در باب غزوه و سريّه هاي پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم است كه در حقيقت ادامه فصل قبلي است و احتمالاً از واقدي و ابن هشام تلخيص شده است.فصل هفدهم نيز ادامه فصل هاي قبلي است درباره خَلق و خُلق پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و سيرت و خصايص آن حضرت و شرايع او و مدت عمر آن حضرت صلي الله عليه و آله و سلم و همسران و خويشان او. بر روي هم استناد مؤلف به همان كتبي است كه در دو فصل قبل يادآور شديم. با اين همه نكات خاصي نيز مي آورد كه در آن كتاب ها نيست، از جمله در مسئله ايمان ابوطالب مي گويد شيعه برآنند كه ابوطالب عموي پيامبر و نيز پدرش عبدالله هر دو ايمان آورده بودند و از بعضي شيعه نقل مي كند كه آنان عقيده دارند در تبار پيامبر هيچ مشركي و كافري تا آدم نبوده است. سكوت مؤلف در باب اين نظريه او را، كه گاه تمايلات ديگري نيز نسبت به انديشه هاي شيعي دارد، تا حدي از لحاظ عقيده مشخص تر مي كند.فصل هجدهم در يادكرد افاضل صحابه رسول صلي الله عليه و آله و سلم از مهاجر و انصار است. بخش هايي از اين فصل را مؤلف احتمالاً از كتاب المعارف ابن قتيبه گرفته است. قبل از پرداختن به فصل نوزدهم، چكيده اي از فصول بيستم، بيست و يكم و بيست و دوم بيان مي گردد.فصل بيستم در بيان مدت خلافت صحابه است و حوادثي كه تا روزگار امويان روي داده است. اين فصل به لحاظ تاريخ ايران داراي كمال اهميت است. در اين فصل از روايات ابن مقفع و «خداي نامه» مطالبي نقل مي كند كه به اين صورت در كتاب هاي ديگر مشهور نيست. فصل بيست و يكم تاريخ امويان است. در بخش هاي آغازي اين فصل داستان كربلا را به گونه اي معقول و معتدل روايت كرده است و در پايان مي گويد كه روافض را در اين قصه اَفزونيهايي است كه نشان مي دهد شيعيان پرده هاي نقاشي از ماجراي كربلا ترتيب مي داده اند. فصل بيست و دوم در تاريخ خلفاي عباسي تا عصر مؤلف است، يعني تا سال 355 ه.ق كه بخش هاي آغازي اين فصل تفصيلي بيشتر دارد، ولي خلفاي بعد از المعتمد (متوفي 279ه.ق) تا المطيع (كه در 334 ه.ق به خلافت رسيد) را در چند سطر گزارش كرده است. اما تصويري كه از ظهور دولت عباسي و حوادث مهم روزگار خلافتشان از قبيل سرگذشت ابومسلم خراساني و ماجراي برمكيان در تأسيس مذهب باطني گري و ماجراي بابك خرم دين مي آورد، داراي اطلاعات تفصيلي است.و اما فصل نوزدهم يكي از مهم ترين فصول كتاب است و آن بحث از مقالات اهل اسلام است كه در آغاز مؤلف به ريشه يابي اختلافات مي پردازد و مركز آن را در چهار مورد مي داند:مسئله امامت بعد از رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم، مسئله احكام مربوط به اهل ردّه در روزگار ابوبكر و مسئله مخالفت ها با عثمان و جهارم خروج طلحه و زبير و عايشه در بيعت با علي ليه السلام و استمرار مخالفت با او از طريق عمروعاص و معاويه.

فرقه هاي شيعه
 

مؤلف نخست از فرق شيعه آغاز مي كند و سي و دو فرقه از ايشان را نام مي برد و در دو گروه عمده آنان را رده بندي مي كند: زيديّه و اماميّه. و مي گويد كه عنوان مذموم ايشان رافضه است و بعد در چشم اندازي ديگر شكل گيري شيعه را در حيات امام علي بن ابي طالب در سه وجه مي بيند: گروه اول كساني كه موالات علي عليه السلام پيشه كرده بودند، از قبيل عمار،سلمان، مقداد و ابوذر كه مي گويد در حق ايشان نمي توان جز به نيكي سخن گفت. گروه دوم كساني را كه در امرعثمان و ميل به ابوبكر و عمر گرايشي داشته اند البته از ديدگاه او، از قبيل مالك اشتر و عمروبن حمق و محمد بن ابي بكر و همين احوال را در روزگار عثمان و شيخين اظهار مي داشته اند. گروه سوم پيروان عبدالله بن سبا هستند كه علي عليه السلام را خدا مي دانستند و چون او ايشان را به خاطر اين عقايدشان به آتش عذاب داد، گفتند اينك ديگر هيچ شكي باقي نمي ماند كه تو خدايي زيرا اوست كه به آتش مي برد.دسته اي از مردم به روزگار پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم ارتداد حاصل كردند مثل عبدالله بن ابي سرح قرشي و مقيس بن صبابة الفهري و كعب بن اشرف و گروهي مدعي پيامبري شدندمانند مسيلمه كذاب و اسودعنسي. اين بود وضع در روزگار پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و همه اين كفر و نفاق و دعوي پيامبري همچنان باقي است.مؤلف مي گويد:«پس از مرگ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، اختلاف بر سر امامت روي داد و مهاجران و انصار به كشمكش افتادند».سپس همه بر سخن ابوبكر توافق كردند كه پيشوايان از قريشند مگر سعدبن عباده كه نمي پذيرد و مي گويد:«به خدا سوگند كه هرگز با هيچ قريشي بيعت نخواهم كرد».اين اختلاف تا روزگار ما باقي است. مردم بعضي امامت را در عموم مردم جايز مي شمارند و بعضي ويژه قريش مي دانند. اختلاف دوم بر سر اهل ردّه بود كه ابوبكر مي گفت: بايد با شمشير به پيكار ايشان رفت و مسلمانان عقيده اي خلاف آن داشتند. سپس بيشتر ايشان سخن ابوبكر را پذيرفتند اما اختلاف باقي ماند، چرا كه بعضي از مردم معتقدند كه پيكار با اهل ردّه خطا و لغزش بوده است.اختلاف سوم به روزگار عثمان بوده است كه دسته اي او را ياري كردند و دسته اي از ياري او سر باز زدند و او را سزاوار كشتن مي دانستند. اين اختلاف هنوز باقي است و از عثمانيه كساني هستند كه او را بر ابوبكر و عمر برتري مي نهند.(11)اختلاف چهارم در شورش طلحه و زبير و عايشه و ام حبيبه و زيدبن ثابت و نعمان بن بشير و كعب بن عجرة و ابوسعيد خدري و محمد بن مسلمه و وليد بن عقبه و عمروبن عاص، در بيعت علي عليه السلام روي داد كه مي گفتند ما تو را شايسته خلافت نمي دانيم. چون جنگ جمل به پايان رسيد و طلحه و زبير بن عوام كشته شدند،همه با علي(ع) بيعت كردند مگر معاويه و عمروعاص كه همچنان از بيعت امتناع كردند.مؤلف، شيعيان را بعد از شهادت علي(ع)به چندين گروه تقسيم مي كند: گروه اول، اماميه كه بعد از علي(ع)به امام حسن(ع)تا مهدي(عج) قايل هستند. مؤلف در اينجا يادآور مي شود كه مهدي همان كسي است كه حسين بن منصور حلّاج در كتاب الاحاطة والفرقان خويش از او ياد كرده است و شمار امامان را با شمار دوازده ماه سال برابر دانسته است كه«همانا شماره ماه ها نزد خداي دوازده است».(12)مؤلف مي گويد ايشان به امامان دوازده گانه قايلند و معتقدند كه مردم پس از رسول (ص) همگان از دين برگشتند مگر شش تن كه عبارتند از سلمان، مقداد، جابر، ابوذر، عمار و عبدالله بن عمر.و ايشان بر اين عقيده اند كه جامعه مسلمانان دارِ كفر است چندانكه اگر تيراندازي تيري در يكي از مساجد بيندازد،بر مسلماني نخواهد خورد. ايشان اگر سكوتي مي كنند از باب تقيّه است و مدارا.بعد به تعريف يك يك فرقه هاي شيعه مي پردازد. از جمله ايشان گروه قطعيّه اند كه امامت را با مرگ موسي بن جعفر(ع) قطع كردند و براي علي بن موسي(ع) اثبات كردند و قطعيّه خوانده شدند(13)گروه ديگر، گروه واقفيّه اند كه با مرگ موسي بن جعفر(ع) توقف كردند و گفتند او نمرده و قائم است.ديگر گروه،كرنبيّه اند كه ياران ابن كرنب ضريرند كه معتقد بود امام پس از علي(ع)،حسن(ع) است و پس از او محمد بن حنيفه و معتقد بود كه محمد نمرده و نخواهد مرد تا زمين را از عدل و داد پر كند همان گونه كه از بيداد و ستم پر شده باشد. و بدين روايت استدلال كرده كه:«اگر از عمر جهان جز يك عصر باقي نمانده باشد، باز هم خداوند مردي از خاندان مرا، كه همنام من است،برخواهد انگيخت تا زمين را از دادگري سرشار كند، هم از آن گونه كه از بيداد پر شده باشد.(14) »وگويند او دركوه رضوي ميان(دو)شير مقيم است.(15) روزي او هر بامداد و شامگاه نزدش فرستاده مي شود و بعضي گويند بودن ميان (دو) شير (در كوه رضوي) عقوبتي است براي او، چرا كه وي متمايل به عبدالملك بن مروان شد و با او بيعت كرد(16)سراجيّه، اين گروه ياران حسان سراجند و معتقدند كه ابن حنيفه در كوههاي رضوي مرده و با انگيزش و قيام مردم برانگيخته خواهد شد و در بازگشت خويش زمين را از عدل و داد پر خواهد كرد.ناووسيه، اين گروه ياران ابن ناووس(17)بصريند و معتقدند كه جعفر بن محمد(ع) نمرده و نخواهد مرد و او مهدي(عج) است.گروه مغيريه،ايشان ياران مغيرة بن سعيدند كه پيامبري او را ثابت مي كنندو ايشان معتقدند كه محمد بن حنيفه را اين توانايي هست كه همه مردم حتي عاد و ثمود را زنده گرداند. خالد بن عبدالله اين مرد را گرفت و كشت و به دار آويخت.بيانيه، اين گروه معترف به پيامبري بيان بن سمعان تميمي(18)اند و او مردي از سواد كوفه بود كه اين سخن خدا را «هذا بيان للناس» تأويل مي كرد .بزيغيّه، اين گروه پيروان بزيغ حائكند كه به پيامبري او معتقدند و مي پندارند كه همگان پيامبرانند كه وحي بر ايشان فرود مي آيد به دليل آيه«و هيچ كس نمي ميرد مگر به دستور و اذن خداوند»(19)يعني به وحي خداوند. و معتقدند كه ايشان نمي ميرند بلكه به ملكوت صعود مي كنند(20)و دعوي ديدار با مردگانشان را دارند مانند هنديان. ابن بزيغ معتقد بوده است كه به آسمان صعود كرده و خداوند بر سر او دسته كشيده و در دهانش چيزي افكنده و حكمت در دل او مي رويد همان گونه كه كماي در زمين. و مي گفت كه او علي را در سوي راست خداوند جل جلاله نشسته ديده است و مدعي بود كه به او وحي مي شود و از غيب آگاه است.كيسانيه، ايشان ياران مختار بن ابي عبيد ثقفي اند كه ملقب به كيسان است. او مدعي علم غيب و وحي بوده است و ايشان به امامت محمد بن حنيفه معتقدند به دليل اينكه علي (ع) در بصره رايت را به او سپرده بود.خطابيه،اين گروه ياران ابن خطابند(21)و در مورد كساني كه مخالفشان باشند شهادت به دروغ را در مال و جان، روا مي دارند. از اين رو فقها گواهي ايشان را نمي پذيرند.و از جمله ايشانند منصوريّه و ايشان ياران منصور الكِسْفند(22)و معتقدند اوست كه خداوند درباره اش گفته است:و اگر بينند كِسفي[پاره اي] از آسمان افتاده خواهند گفت اين پاره ابري متراكم است (23)غرابيّه، اين گروه معتقدند كه علي(ع)به پيامبر(ص)از زاغ به زاغ شبيه تر است و از اين شباهت جبرييل نيز به غلط افتاده است.درمورد سبائيه، كه طيّاره نيز خوانده مي شوند،مي گويد:اينان معتقدند كه نميرند و علي(ع)نيز نمرده است بلكه در «ابر»است و چون صداي رعد را بشنوند، گويند علي(ع)خشم گرفته است و گروهي از اينان عقيده دارند كه روح القدس در پيامبر(ص)بود، همان گونه كه در عيسي(ع)بود،سپس به علي(ع)و آنگاه به حسن(ع)و حسين(ع)و ديگر امامان(ع) انتقال يافت و اينان قايل به تناسب و رجعتند و بعضي از ايشان عقيده دارند كه ائمه انواري از نور الهي اند و يا پاره هايي از وجود خداوندند و اين مذهب حلاجيّه است.اگر اين سخن مؤلف درست باشد،مي توان به بخشي از تمايلات شيعي در فكر حلّاج پي برد.در تأييد اين امر، مؤلف شعري را كه از ابوطالب صوفي شنيده است نقل مي كند. نكاتي كه مؤلف از او نقل كرده به لحاظ تاريخ تصوف داراي كمال اهميت است،چون از جزئيات زندگي اين شخص اطلاع كمي در دست است. مؤلف فرقه اي از شيعه را ياد مي كند به نام رونديه يا هريريّه كه بعد از پيامبر(ص) به امامت عباس بن عبدالمطلب و فرزندان او قايلند و استدلال ايشان اين است كه عمو برعموزاده مقدم است و از فرقه اي از ايشان نقل مي كند كه در روزگار منصور، در هاشميّه،گرد آمده بودند و پيرامون قصر او طواف مي كردند و او را خداي خويش مي دانستند و او ايشان را به شمشير از خويش راند و گروهي از ايشان به حلب رفتند و به گمراه كردن مردمان پرداختند،بال هايي بر خويش بسته بودند و از بلنداي تلّي خود را به زير مي افكندند كه ما فرشتگانيم و ما بال داريم.(24) يمانيه، اين گروه ياران يمان بن ربابند و معتقدند كه خداوند عزوجل بر چهره و صورت انساني است، زيرا هر چيزي هلاك مي شود جز صورت او و ايشان به رستاخيز كافرند و معتقدند كه جهان نابود نمي شود و مردار و شراب را حلال مي دانند. چنين مي پندارند كه اين كلمات(مردار و شراب)نام مرداني است كه خداوند خلافت و ولايت ايشان را ناخوش داشته، يعني ابوبكر، عمر و عثمان.هشاميه(25)،اين گروه ياران هشام بن حكمند كه به جبر و تشبيه اعتقاد دارند و مي گويند كه خداوند عزوجل به گونه چراغ مي درخشد و هشام از متكلمان ايشان است.گروه ديگر شيطانيه اند، ياران شيطان طاق(26)كه سخنش نزديك به سخن هشام است.گروه ديگر جعفريه اند، كه آشكارا در خداوندي جعفر سخن مي گويند و مي گويند جعفر آن نيست كه ديده مي شود، بلكه او خود را بدين گونه با چهره زشت ناپسند به مردمان مانند مي كند تا با او خو بگيرند.قرامطه، اين گروه ياران قرمطند كه مردي از سواد كوفه بوده است و خونريزي مخالفان را برايشان حلال كرد و از اين روي بود كه قرامطه چندين بار بر حاجيان شورش كردند.اما زيديه، اين گروه به چندين دسته اند:از جمله جاروديه كه ياران سليمان بن جرير جارودند. گويند كه پيامبر(ص)، علي(ع)را به جانشيني تعيين كرد اما از راه وصف نه تشبيه و سپس حسن(ع) و حسين (ع) را، پس هر كس كه از فرزندان اين دو تن با تيغ آخته و با آگاهي از كتاب و سنت قيام كند او امام است.از جمله ايشان جريريه اند كه ياران سليمان بن جرير رقّي هستند. گويند امامت از آن علي(ع)بود و بيعت ابوبكر و عمر، ازطريق تأويل، خطايي بود و اين دو سزاوار كفر و فسق نيستند اما هر كس كه با علي(ع)جنگ كرد كافر است.زيديه، معتقدند كه ابوبكر و عمر شايسته امامت بودند چرا كه علي(ع)خلافت را به ايشان تسليم كرده بود و در عثمان اختلاف دارند.

خوارج
 

ازايشانند:ازارقه،نجدات،راسبيّه،اباضيّه،قطويّه،مبهوتيّه،صفريّه،عجرديّه،كوزيّه،اباديّه،بيهسيّه،حازميّه،خلفيّه،اخنسيّه،معبديّه،صلتيّه، خمبريّه،مكرميّه،بدعيّه،سابيّه، و ثعلبيّه و نام خوارج و شُراة وحَروريّه و حكميّه بر همگان اطلاق مي شود و نام ناپسند و زشت ايشان مارِقه است.اصل مذهب ايشان كافر شمردن علي بن ابي طالب(ع) و تبّري از عثمان بن عفان است در آن شش سال و به گناه كافر مي شمارند و از اصول مذهب ايشان شورش بر پيشواي ستمگر است.و ازارقه ياران نافع بن ازرق هستند كه هر كس از مردم آهنگ لشكر او مي كرد از وي بيزاري مي جست.(27) بيهسيّه، اين گروه ياران ابي بيهس هيصم بن(28) جابرند، كه جهان را جايگاه شرك مي دانست و خون اهل قبله (مسلمانان) را حلال مي شمرد و از دست حجاج به مدينه گريخت و كاردار وليد بن عبدالملك او را گرفت و دستها و پاهايش را بريد.ميمونيّه، اين گروه ازدواج با دختران پسر و دختران دختر و دختران فرزندان برادر و دختران دختران خواهر را جايز مي دانند و مي گويند. خداوند فرموده:«و آنچه وراي آن باشد بر شما حلال است»(29) و ايشان گويند كه سوره يوسف و سوره حا ميم عين سين قاف از قرآن نيست.بدعيّه، اين گروه مي گويند فقط دو نماز وجود دارد، دو ركعت در بامداد و دو ركعت به شامگاه.حمزيّه، اين گروه ياران حمزه شاري هستند و حمزه در واديي در كرمان غرق گرديد و ايشان معتقدند كه وي بعد از صد و بيست سال نزد ايشان باز مي گردد.عجارديّه، اين گروه ياران ابن عجرند و مي گويند كه بايد طفل را رها كرد تا به سن بلوغ برسد و چون به بلوغ رسيد بايد اسلام را بر او عرضه كرد اگر پذيرفت در اين صورت بايد دوستدار او بود.معلوميّه، اين گروه مي گويند هر كس خدا را با همه نامهايش نشناسد او كافر است.و از ايشانند گروه اباضيّه، ياران حارث بن اباض و از فرزندان اوست «ماهرت» كه به خلافت بر وي سلام مي شد.(30) گروه صلتيّه ياران صلت بن ابي الصلتند.(31)و اخنسيّه ياران اخنسند و هر گروهي از ايشان منسوب به همان پيشوايي است كه دوستدار و پيرو او هستند، بعضي از ايشان مي گويند خداوند را جز به نيكي حجتي در مسئله توحيد بر بندگان نيست.و بعضي از ايشان مي گويند هر كس به زبان گويد كه خدا يگانه است و در دل مسيح را قصد كند او به زبان راستگوست و به دل مشرك.مؤلف مي گويد بهترين ايشان گروه نجداتند كه ياران نجدة(32)حنفيند و او از دسته نافع بن ازرق بود اما هنگاميكه نافع مردمان را به برائت و محنت مي گيرد، او را رها مي كند و مي گويد: هر گاه مردي به علت ناداني در كاري خطا كند عذرش پذيرفته است و هر گاه يكي از ايشان گناهي كند از ايمان خارج شده است و اگر از ايشان نباشد، كافر شده است.هر كس به اصرار، يك نگاه كند يا يك دروغ بگويد مشرك است و اگر بي هيچ اصراري زنا كند و مرتكب دزدي شود، او مسلمان است.ايشان معتقدند كودكان مشركين در بهشتند و اين عقيده را دسته هاي ديگر خوارج قبول ندارند.

فرقه هاي مشبّهه
 

هشاميّه، مغيريّه، يمانيّه، مقاتليّه، كراميّه، جواربيّه و بسياري از اصحاب حديث، اصحاب فضا و عامه نصارا و يهود مگر عنانيه.تفصيل اين مذاهب:هشام بن حكم، او معتقد است كه خداوند جسمي است دراز و پهن، فروغي است از فروغها، او را قدري است از قدرها، ميانْ پُر است و تهي نيست و غير متخلخل است، گويي سبيكه اي است كه از هر سوي مي درخشد و هم از اين گونه به مرواريدي مانند است كه از هر سوي يكي است، رنگش همان مزه و مزه همان بوي است.(33)و اوست كه محسوس است و او بود در لامكان و سپس مكان را ايجاد كرد با حدوث جنبش. و هشام معتقد بود كه خداوند داراي بخشها و جزءهاست و او هفت وجب است.مغيريه، ايشان ياران مغيرة بن سعدند كه معتقد است خداوند عزوجل به صورت مردي است از نور كه تاجي از نور بر سر دارد و همه اندام هاي يك مرد را داراست و او را دروني است و قلبي كه حكمت از آن مي جوشد. و شماره اندام هاي او به شماره حروف ابي جاد(34)است.الف جايگاه گام هاي اوست و ميم جاي سر اوست و سين صورت دندان ها و عين و غين صورت دو گوش او و صاد و ضاد صورت چشمان اوست. و او مي نمود كه به آسمان رفته و خداوند بر سرش دست كشيده و گفته:«اي فرزند! به زمين برو! و بگو بديشان كه علي(ع) دست راست و چشم من است.»يمانيّه، اين گروه ياران يمان بن زيادند كه گمان مي كرده است خداوند به صورت انساني است كه همه او از ميان مي رود و نابود مي شود مگر چهره اش.جواربيّه، ايشان ياران داودجواربي هستند كه معتقد بوده خداوند جسمي است در دو نيمه از لب تا سينه اش ميان تهي است و از سينه تا به پايين پر.مقاتليّه، اين گروه ياران مقاتل بن سليمانند كه معتقد است كه خداوند جسمي از اجسام است، خون است و گوشت و با وجب هاي خودش هفت وجب است.كرّاميّه، ايشان ياران محمدبن كرّامند كه در خانقاه سكونت دارند و مي گويند كه خداوند جسم است اما نه همچون اجسام و او مماس با عرش است.اصحاب فضا، عقيده دارند كه خداوند جسم است اما نه چون اجسام ديگر بلكه بسيط است به جاي همه اشيا.اصحاب حديث، اين گروه خدا را به تمام آنچه در خبر آمده و قرآن بدان دلالت مي كند از قبيل دست و پا و جَنْب و چشم و انگشت و شنوايي و گوش و غيرذلك وصف مي كنند.و از صوفيه دسته اي هستند كه معتقدند گاه پيش مي آيد كه خدا را در راهي ديدار مي كنند و او را به آغوش مي گيرند و مي بوسند.

فرقه هاي معتزله(35)
 

از ايشانند:عباديّه،ذميّه،مكاسبه،بصريان، بغداديان وبنياد مذهب ايشان اعتقاد به پنج اصل است:توحيد،عدل،وعيد،امربه معروف و نهي از منكر و المَنْزِلَةُ بَيْنَ المَنْزِلَتَيْن.هر كه در مسئله توحيد با ايشان مخالف باشد او را مشرك مي خوانند.هر كه در مسئله صفات با ايشان اختلاف داشته باشد او را مُشَبِّه مي نامند.هر كه در وعيد با ايشان مخالف باشد او را مُرجي مي دانند. آنها را از اين روي معتزله خوانده اند كه مجلس حسن بصري را رها كردند و علتش اين بوده است كه ميان مردم بر سر مرتكب گناهان كبيره، اختلاف بوده است، خوارج مي گفته اند مرتكبان گناه كبيره كافرند و مُرجئه ايشان را مؤمن مي دانستند.حسن گفت: ايشان منافقند.لذا واصل بن عطا، و پيروانش، از او كناره گيري كردند و گفتند: ايشان فاسقند، نه مؤمنند و نه منافق و نه كافر و اين است المَنْزِلَةُ بَيْنَ المَنْزِلَتَيْن.همه معتزله در اينكه جايز نيست به رؤيت خداوند عزوجل قائل شوند، يك رأيند، مگر ابوبكر إخشيذي دوست ابوعلي جبائي كه وي قائل به رؤيت است بي آنكه حدود اين رؤيت يا چگونگي آن را تعيين كند.همچنين معتزله هم رأيند بر اينكه خداوند گناهان را مقدر نكرده و قضاي خود را بر آنها واجب نكرده است، مگر جعفر بن حرب كه وي جايز مي داند كه گفته شود: خداوند كفر را خواسته است، به اين معني كه وي خواسته كه كفر مخالف با ايمان باشد و نيز خواسته كه كفر زشت باشد و نازيبا.عباديّه، ايشان ياران عباد بن سليمانند كه مي گفته:«اعراض دلالتي بر خداوند عزوجل ندارد، فقط اجسام است كه بر او دلالت دارد». و او منع مي كرده از قول به اينكه خداوند از ازل، پيش از آنكه اشيا به وجود آيند، آنها را مي دانسته، چرا كه معدوم در نظر او چيزي نيست و آنچه كه چيزي نباشد قابل دانستن نيست.واو كشتن مخالفان را در صورت امكان روا مي دانست.ذميّه، ايشان ياران ابوهاشم و ابوعلي جُبّائيند. معتقدند كه اگر مردي صد گناه را مرتكب شود و از نود و نه گناه توبه و كناره گيري كند، تا ازهمه گناهان رويگردان نشود آن توبه اش پذيرفته نيست. و او بر اين توبه خويش شايسته نكوهش است.مكاسبه، ايشان قومي هستند كه در حدود مهرجان قذق، زاد و ولد دارند و كسب را روا نمي دارند، چرا كه اين سراي را سراي كفر مي دانند.بصريان، ايشان كساني هستند كه اين مذهب را بنا نهاده اند، مانند واصل بن عطا و عمروبن عبيد و ابوهذيل بن علاف و ابواسحاق نظّام و بغداديان در مواردي از استدلال ها مخالف ايشانند و نه در اصول. ثمامه بن اشرس و دو جعفر(الجعفران) از ايشان است.(36)

فرقه هاي مُرجِئه(37)
 

از ايشانند: رقاشيّه، زياديّه، كراميّه، معاذيّه. و بنياد مذهب ايشان است: از اظهارنظر قطعي و يقيني در مورد عذاب يا بخشايش اهل كبائر،هنگامي كه بي توبه بميرند، خودداري مي كنند و كار ايشان را به خداي عزوجل واگذاري مي كنند(ارجاء)و به همين علت ايشان را مرجئه خوانده اند.دسته اي از ايشان قايل به«تحرير خصوص»اند، يعني هر آيه اي كه در وعيد اهل نماز نازل شد، جايز است فقط در مورد كساني كه آن [گناه مورد ارتكاب] را حلال مي دانند باشد و بس.دسته اي از ايشان قايل به «استثنا» هستند، يعني وعيد الهي مقرون به استثنا باشد و آن استثنا را حق ظاهر نكرده باشد مثل اين است كه گفته:«و هر كس مؤمني را به عمد بكشد، پاداش او جهنم است جاودانه در آن»(38)،اگر مكافات ورزد و توبه نكند.رقاشيّه، ايشان ياران فضل رقاشيند كه گويد: خداوند هيچ كس از يكتاپرستان را بر گناهي كه بكند عذاب نخواهد كرد و اين سخن معاذيه است كه ياران يحيي بن معاذ رازيند و معتقدند خداوند از بخشش و فضل و بخشايش خويش هيچ كس را بر گناهي كه مرتكب شود، عذاب نخواهد كرد، در صورتي كه به كفر نرسيده باشد.زياديّه، ايشان ياران محمد بن زياد كوفيند كه معتقد است هر كس خدا را بشناسد و پيامبر(ص)را انكار كند مؤمن و كافر است: مؤمن به خداي عزوجل است و كافر به پيامبر(ص).كراميّه، ايشان ياران محمد بن كرّامند و معتقدند كه ايمان مجرد سخن است و منافق نيز مؤمن است و ايشان چند دسته اند: از جمله صواكيّه، ومعيّه و ذميّه و همگان گويند اگر خداوند بر يكي از مرتكبان گناهان كبيره ببخشايد بر همه آنها كه مانند اويند مي بخشايد و همچنين اگر يكي از ايشان را كيفر دهد، همگان را كيفر مي دهد.

فرقه هاي مُجَبِّرَه و مُجَوِّرَه
 

شامل: جهميّه، ضراريّه، نجاريّه و صباحيّه.جهميّه(39)، ايشان ياران جهم بن صفوان ترمذيند كه سلم بن احوز قاتل يحيي بن زيد رحمة الله عليه او را در مرو كشت و او خدا را شيء نمي دانست، چرا كه معتقد بود شيء مُحْدَث است او خدا را منشيء و ايجاد كننده شيء مي دانست و علم خدا را غير خدا و مُحْدَث مي دانست. معتقد بود كه بهشت و دوزخ فاني مي شوند و نمي پايند و ايمان به معرفت و قلب است بدون اقرار و عمل. و هيچ كاري بر دست كسي انجام نمي شود مگر خدا. بندگان در كارهايي كه به ايشان نسبت داده مي شود به مانند درخت هايي هستند كه از باد به جنبش در مي آيند.در حقيقت كار خداست و نسبت افعال به ايشان مجازي است.ضراريّه(40)،ايشان ياران ضراربن عمرواند كه او در كارها دو فاعل حقيقي قايل است: بر آن است كه خداوند فعل بنده را آفريده و بنده انجام دهنده آن است از روي حقيقت و نه از روي مجاز آن گونه كه جهم قايل است.نجاريّه، ايشان ياران صباح بن سمرقنديند كه معتقد است«خلق و اَمْر»دو چيز ازلي هستند به مانند ذات آفريدگار و اين امر را به حالت انسان خفته اي تمثيل مي كنند كه خواب مي بيند كه در مكه يا شام است يا مشغول خوردن و آشاميدن است بي آنكه چنين باشد. و اينان هم رأيند در اينكه كفر و معصيت از قضاي خدا و سرنوشت و خواست و دانش و توانايي اوست، و او خود راضي به گناه نيست، و آن را ايجاب نمي كند. تنها يك تن از متأخرين، به نام محمد بن بشير اشعري، مخالف عقيده ايشان است، و مي گويد خداوند به گناه راضي است و سخن خدا را كه:«و راضي نيست كه بندگانش كافر شوند»(41)در مورد خاص مي داند.

فرقه هاي صوفيه
 

از ايشانند:حسنيّه،ملامتيّه،سوقيّه،معذوريّه،و به عقيده مؤلف، برروي هم ايشان به هيچ مذهب معلوم و عقيده مشخصي گرايش ندارند، چرا كه ايشان متديّن به خاطرها و خيالها هستند و از انديشه اي به انديشه اي ديگر روي مي آورند.دسته اي از ايشان قايل به حلولند چنانكه مؤلف مي گويد از يكي از ايشان شنيدم كه جايگاه او را(خدا)در گونه امردان مي دانست.دسته اي از ايشان اهل اباحه و اهمالند و از سرزنش سرزنشگران نگران نيستند. دسته اي از ايشان قايل به عذرند يعني در نظر ايشان كافران در كفر خود معذورند چرا كه خداوند بر ايشان تجلي نكرده و در برابر ايشان از پرده بيرون نيامده است.دسته اي از ايشان مي گويند كه خداوند هيچ كس را كيفر نمي دهد و هيچ اعتنايي به آفريده هاي خود ندارد.دسته اي از ايشان قايل به تعطيل محض و الحاد كاملند و بر روي هم اهل خوردن و آشاميدن و سماع و پيروي از هوي و خواهش هاي نفسند.
فرقه هاي اصحاب حديث
كه ملقبند به حشويّه،مخلوقيّه،لفظيّه،نصفيّه،فاضليّه،صاعديّه،ساويّه،مالكيّه وبر روي هم معتقدند:ايمان قول و عمل است و معرفت كه از طاعت فزوني مي يابد و بر اثر معصيت كاسته مي شود و مي گويند بهترين مردم پس از پيامبر(ص)ابوبكر است، و سپس عمر و بعد عثمان و آنگاه علي عليه السلام و پس از آن اختلاف دارند. از احمدبن حنبل روايت شده كه مي گفت:اگر گوينده اي بگويد:«سپس علي»من اميدوار مي شوم و روي به حديث ابن عمر مي آورم كه «و همانا معاويه خالوي مؤمنان است و خليفه پروردگار جهانيان و هر كه بگويد قرآن مخلوق است او به خداوند عزوجل كافر است.»مخلوقيّه، ايشان معتقدند كه ايمان، مخلوق است.و مؤلف در اينجا بيان مي دارد كه:من در شوش از محمدبن خالويه شنيدم كه گفت از احمدبن حنبل شنيدم كه از پدرش روايت مي كرد كه گفت:«هر كه بگويد قرآن مخلوق است به خدا كافر شده چرا كه ايمان از قرآن است.»
نصفيّه، ايشان معتقدند كه نصف قرآن مخلوق است.لفظيّه،ايشان ياران حسين كرابيسيند و معتقدند كه لفظ در قرآن غيرمخلوق است.(42)فاضليّه، ايشان پيغمبر(ص)را افضل از قرآن مي دانند.صاعديّه، ايشان ياران ابن صاعدند كه آمدن پيامبراني پس از پيامبر(ص)ما را روا مي دانند، زيرا روايت شده است كه:«هيچ پيامبري پس از من نيست مگر آنچه خدا بخواهد»و مالكيّه به ارث بردن زنان از اثاثيه منزل، عقيده دارند.و سراويّه افزودن «وتر» را بر يك ركعت در نماز مكروه مي دارند چرا كه مخالف سنت است.و ساويّه مي گويند:«ما مؤمنيم اگر خدا بخواهد»و«إن شاء الله» را مي آورند درباره كساني كه مورد رضا باشند و آنها شكاكان لقب دارند.بهاريّه،ايشان آشكارا قايل به تشبيهند و[براي خدا]به مكان قايلند و حكم بر خاطر مي كنند و هر كه را مخالف ايشان باشد كافر مي دانند.
منابع كتاب
بر روي هم سه نوع منبع در ميان منابع مؤلف كتاب قابل طبقه بندي است:
1.تجارب و ديدارها؛
2.منقولات ديگران؛
3.كتب و رسالات؛
منابع مكتوب او در چهار دسته قرار مي گيرد:
1.منابع فارسي (ايراني)؛
2.منابع يوناني؛
3.منابع عبراني؛
4.منابع عربي؛

1.منابع ايراني:
 

الف- سيرالعجم، كه مؤلف و زمان تأليف آن مشخص نيست.
ب- خداي نامه، يكي ديگر از منابع ايراني مؤلف خداي نامه است.
ج- شاهنامه مسعودي مروزي، يكي از منابع مؤلف كه در آغاز و پايان فصل مربوط به تاريخ ايران بدان اشارات دارد و شعرهايي به فارسي از آن نقل مي كند كه شاهنامه مسعودي مروزي است.
ت- كتابي از ابن مقفّع، در بحثي كه پيرامون دگرگوني هاي زمين و تغيير آباداني ها به ويراني و ويراني ها به آباداني دارد.

2. منابع يوناني:
 

مؤلف به مجموعه اي از منابع يوناني اشاره مي كند كه احتمالاً ترجمه عربي آن آثار مورد نظر است ولي از آنجا كه او هم سُرياني مي دانسته و هم عبري، احتمال اينكه بعضي از اين منابع به زبان سُرياني يا عبري باشد نيز وجود دارد.
الف- كتابُ ما يَرضاهُ الفلاسِفة في الآراء الطبيهيّه
ب- آثار افلاطون
1.سوفسطيقا
2. افلاطون به روايت يحيي نحوي
پ- آثار ارسطو، در مطاوي كتاب به مجموعه اي از آثار ارسطو اشارت مي كند و از آنها مطالبي مي آورد، از جمله:
1.كتاب الاخلاق(43)
2.كتاب البرهان(44)
3.كتاب النفس(45)
1.كتاب السماع الطبيعي(46)، (از اين كتاب يك بار هم به عنوان «سمع الكيانِ» ارسطاطاليس ياد مي كند.(47)
2.تفسير اسكندر افروديسي بر ارسطاطاليس(48)
3. كتاب التفسير ايوب رهاوي
ت- المَجَسْطي، يكي از منابع مؤلف ما كتاب المجسطي است كه اطلاعات نجومي خود را گاه از آن كتاب نقل مي كند(49)

3- متون عبري:
 

مؤلف چندين مورد تصريح به عبري داني و سرياني داني خويش دارد.
شرايع اليهود:
در فصلي كه ويژه پيدايش جهان و آراي ملل در باب آغاز خلقت است، از اين كتاب مطالبي نقل مي كند ولي نمي گويد كه به چه زباني است و تأليف كيست.

4.منابع عربي:
 

الف- ابن اسحاق (85-150): ار ابن اسحاق از كتاب المبتدأ(50) او نقل مي كند و مي گويد كه اين كتاب نخستين كتابي است كه در اين باره تأليف شده است. همچنين از كتاب المغاذي واقدي نيز نقل مي كند.(51)
ب- علي بن جهم (متوفي 249): در باب آغاز خلقت از منظومه او مطالبي را نقل مي كند.(52)
ج- خورزاذ يا ابن خرداذ: يكي از منابعي كه مؤلف ما چندين بار از آن نقل مي كند و نويسنده آن يك نفر ايراني به نام خورزاد يا ابن خرداذ است كتابي است به همين نام «تاريخ خورزاذ». مؤلف مطالبي در زمينه تاريخ باستان و تاريخ عصر اسلامي از اين شخص نقل مي كند و نشان مي دهد كه كتاب او كتابي جامع و مفصل بوده مشتمل بر تاريخ از آغاز جهان تا عصر مؤلف آن، زيرا از تاريخ عباسيان نيز چيزهايي از آن نقل مي كند، به عنوان «وفي تاريخ ابن خرداذ».(53)
د- ابن راوندي (روندي): يكي از منابع او كتاب فضايح المعتزله ابن روندي است.(54)
ح- ابن رزام: يكي ديگر از منابع مؤلف ما «كتاب النقض علي الباطنيه» ابن رزام است كه از آن مطالبي در باب آغاز جهان- بنابر نظر فيثاغورثيان- نقل مي كند(55) و جاي ديگر كه بر گروه باطنيان حمله مي كند مي گويد بهترين پاسخ را بديشان ابن رزام داده است.(56)
و- ابن قتيبه: يكي از مهم ترين منابع مؤلف، كتاب المعارف ابن قتيبه است كه گاه بدان تصريح دارد و گاه بدون ذكر منبع عبارات را مي آورد و ما در تصحيح بعضي افتادگي هاي نسخه از آن كتاب استفاده بسيار برده ايم.
ز- حسين منصور حلاج: يكجا از «كتابُ الإحاطَة وَالفُرقان» تأليف حسين بن منصور حلّاج مطالبي را نقل مي كند.(57)
ه- محمد بن زكرياي رازي: از تأليفات محمد بن زكريا از چند كتاب او نام برده كه طبعاً جزء منابع او به حساب مي آيند:
1- مخاريق الانبياء: از اين كتاب نام مي برد ولي تصريح به نقل مطلب از آن نمي كند، بلكه خوانندگان را به شدت از نزديك شدن به آن بر حذر مي دارد و مي گويد: كتابي است كه مايه تباه كردن دين و مروّت است.(58)
2- كتاب الخواص:يكي ديگر از منابع مؤلف «كتاب الخواص» از تأليفات محمد بن زكرياي رازي است كه مي گويد: در آن كتاب مطالب خوبي درباره معادن و طعم ها و بويها آورده است.(59)
ط- زرقان: از مؤلفي به نام زرقان، از «كتاب المقالات» او، مطلبي نقل مي كند كه ارسطو گفته است: مبدأ عالم هيولايي است قديم و همراه با او قوه اي نيز هست.
ي- احمد بن طيب سرخسي: مؤلف بخشي از اطلاعات خود را در باب مذاهب حرّانيان و ثنويّه از كتابي كه تأليف احمد بن طيّب است، نقل مي كند.
ك- عُتْبي:يكي از منابع مؤلف «كتاب المعارف»عتبي است.از منقولات موجود در كتاب دانسته مي شودكه«كتاب المعارف»عتبي در زمينه تاريخ بوده است.
ل- ابن عبدالله القسري: از«كتاب القراناتِ» او، مطالبي در زمينه مسائل مربوط به نجوم و تواريخ قديم نقل مي كند و اينكه تواريخ اهل هند و سند چگونه است، و واحد اندازه گيري تاريخ و ادواري كه ايشان مي شناسند كدام است.
م- ابوالقاسم كعبي بلخي: يكي ديگر از منابع مؤلف، كتاب«اوائل الادلّه» ابوالقاسم كعبي (متوفي 309 ه.ق) است كه مطالبي فلسفي به عين عبارت از آنجا نقل مي كند(60)و چون اين كتاب، ظاهراً، از ميان رفته است، منقولات آن بسيار مهم است.
ن- الناشئ: از الناشئ الاكبر (شاعر و متكلم قرن سوم) هم عباراتي به نثر نقل مي كند كه بايد از يكي از تأليفات او باشد.
ث- واقدي: از واقدي، بدون اينكه نامي از كتاب او ببرد، با اشاره به نام مطلب نقل مي كند و بيشتر در زندگينامه پيامبر (ص) و صحابه است.(61)
ع- كتاب الخُرَّميّه: بدون اينكه مؤلف اين كتاب را معرفي كند، چندين بار از«كتاب الخرميّه» مطالبي نقل مي كند،از جمله درباره اينكه ستارگان كره ها و سوراخ هاييند كه ارواح را مي گيرند و به ماه مي سپارند.
نتيجه
ما با كتابي تاريخي سروكار داريم كه از دو جهت بر ساير نوشته ها ممتاز است؛ نخست داشتن مبحثي اعتقادي در ابتداي كار و ديگر نگاهي به آينده جهان از ديد روايات ملاحم و فتن. مقدسي در ارزيابي نقل هاي تاريخي و آنچه كه درباره جهان گذشته و افكار و آرا و اديان موجود گفته است، وفادار به عقل است.اين كتاب از ديد تاريخ فلسفه در ايران و اسلام، هنگامي كه بخواهند تاريخ تفصيلي تفكر فلسفي در ايران و اسلام را بنويسند، اين كتاب، از مهم ترين منابع آن تحقيق خواهد بود. ازديد اسطوره شناسي، بخش عظيمي از اين كتاب وقف بر مسائلي شده است كه يا تمام يا بخش هايي از آن حوزه مطالعات مربوط به اساطير است و مؤلف، خود، گاه به تطبيق اين اساطير مي پردازد.از ديد دين شناسي،علاوه بر مطالبي كه مؤلف در مطاوي كتاب در باب عقايد ملل و مذاهب مختلف نقل مي كند، دو فصل اساسي از بيست و دو فصل كتاب ويژه فرق و مذاهب اسلامي و شرايع و اديان باستاني است و در هر دو فصل نكات و اطلاعات بسيار مهمي را مي آورد كه گاه از ديدارهاي خصوصي او با طرفداران اين مذاهب و شرايع حاصل شده است. اين كتاب يكي از مهم ترين كتاب ها در زمينه ملل و نحل است و يك سري از مطالبي كه او نقل نموده است، در ديگر كتب ملل و نحل يافت نمي گردد. ازنگرش مؤلف در مسائل مربوط به اديان و مذاهب دانسته مي شود كه او فردي بسيار كوشا، تيزبين و فهيم در امر ملل و نحل بوده است.مطهر بن طاهر، تنها يك گردآورنده سخنان ديگران نيست. او به منابع مكتوب بسنده نكرده و از مجموعه اي كه خود مي دانسته چگونه آنها را برگزيند، به روايت نيز پرداخته است.او با يهود و ايرانيان زردشتي و حتي هنديان نيز روابط داشته است. از ديد تاريخ نگاري، بيشترين حجم كتاب،در مجموع،تاريخ است، تاريخ ايران باستان و عرب جاهلي و تاريخ پيامبران و شاهدان قديم و چندين فصل هم ويژه تاريخ اسلام و زندگينامهرسول(ص) و ياران او و خلفاي راشدين و امويان و بخشي از عباسيان تا روزگار مؤلف دارد. در تمام اين بخش ها، گاهي، به كتاب ها و اسنادي ارجاع مي دهد كه امروز در دست نيست و قرنهاست كه از ميان رفته است و تنها راوي آن همين مؤلف ماست. از ديد تاريخ تصوف، فصل كوتاهي كه مؤلف در معرفي فرقه هاي تصوف پرداخته و دسته بندي فرقه هاي ايشان كاملاً تازگي دارد و با اين عنوان ها و از اين چشم انداز چنين طبقه بنديي تا عصر مؤلف و حتي قرن ها بعد از او، نداشته ايم .از ديد تاريخ ادبيات، يكي از امتيازات اين كتاب اشتمال آن بر مقداري شعر از دوره جاهلي عرب و عصر اسلامي باشد. از جمله شعرهايي كه از اُمَيّة بن ابي الصلت شاعر دوره جاهلي و معاصر رسول(ص) نقل مي كند و آشنايان با شعر و ادب عرب، بر اين مطلب واقفند كه شعر اميه به لحاظ تاريخ عقايد، در عصر جاهلي، يكي از مهم ترين اسناد فكري و مذهبي است و تعيين كننده بسياري از مسائل مبهم در محيط مذهبي اعراب قبل از اسلام است.

پي نوشت ها :
 

1. يوسف اليان سركيس، معجم المطبوعات العربية و المعربه، قم، ج1، ص242 و فؤاد سزگين در تاريخ التراث العربي المجلد الاول، الجزء الثاني، ص187.
2. مطهربن طاهر مقدسي، البدء و التاريخ، ترجمه كلمان هوار، ج5، ص6، 1901م.
3. همان جا، ج6، ص13. علاوه بر آن در بحث از مسئله مهدي، لحني دارد كه با عقايد شيعه تطبيق نمي كند: ج2، ص181.
4. همان جا، ج6، ص13. در بحث از مذاهب شيعه مي گويد: نام نامطلوب ايشان رافضي است.
5.محمدبن طاهر مقدسي، البدء و التاريخ، ترجمه محمدرضا شفيعي كدكني (آفرينش و تاريخ)، دوم، تهران، آگه، ج1، ص61، 1381هـ.ش.
6.ه.ا.ولفْسُنْ، فلسفه علم كلام، ترجمه احمد آرام، تهران، 1368، كتابنامه، صص813 و 807.
7.رينولد ا.نيكلسون، تصوف اسلامي و رابطه انسان و خدا، ترجمه و حواشي محمد رضا شفيعي كدكني، تهران، توس، 1358 هـ.ش
8. ابوالقاسم فردوسي، شاهنامه، متن انتقادي به اهتمام برتلس و همكاران او زير نظر عبدالحسين نوشين، مسكو، 71- 1963م، ج1، ص17.
9. احمد تفضلي ، دايرةالمعارف بزرگ اسلامي، ج1.
10.جاحظ،العثمانيه، محمد هارون عبدالسلام، قاهره، 1955م،ص3.
11. توبه/36.
12.ابوالحسن اشعري، مقالاتُ الاسلاميين، ويرايش هلموت ريتر، استانبول، 30- 1920م، ج1، ص17 وحسن بن موسي نوبختي، فرق الشيعه، تحقيق هلموت ريتر،ليپزيك،1931م، ص67.
13. حاج شيخ عباس قمي،سَفينةُ البحار،نجف، المطبة العلمية، 1355هـ.ق، ج2،ص700 به بعد.
14. پيشين.
15. ابوالحسن اشعري، مقالات الاسلاميين ،ج1،ص 19.
16.عجلان بن ناوس،مقالات الاسلاميين، ج1،ص25 و حسن بن موسي نوبختي، فرق الشيعه،ص 57 و رجوع شود به الفرق بين الفرق، بغدادي، ص38.
17.مقالات الاسلاميين، اشعري، ج1، ص5 و فرق الشيعه،ص30 بيان المهدي، براي تفصيل بيشتر به الفرق بيت الفرق بغدادي، ص145.
18. آل عمران/ 139.
19.عبدالكريم شهرستاني، ملل و نحل، چاپ قاهره، ج1،ص 382، 1910م و الفرق بين الفرق بغدادي،ص 151.
20.الفرق بين الفرق،ص 152و مقالات الاسلاميين، ج1،ص10.
21. مقالات الاسلاميين، ج1، ص9.
22. طور/44
23. در مقالات الاسلاميين: راونديه، ج1،ص9.
24. مقالات الاسلاميين، ج1،ص31 به بعد.
25. عبدالقاهر بن طاهر اسفرايني، الفرق بين الفرق،ص44.
26. ابوالحسن اشعري، مقالات الاسلاميين، ج1،ص 86 و رجوع شود به ملل و نحل شهرستاني، ج1،ص 210.
27. الفرق بين الفرق، ص 64، مقالات الاسلاميين.
28.نساء/24.
29.ابوحاتم رازي، اعلام النبوة،ص267.
30. عثمان بن ابي الصلت، در مقالات الاسلاميين، ج1،ص97 و رجوع شود به ملل و نحل شهرستاني، ج1،ص 227.
31. عبدالكريم شهرستاني،ملل و نحل( نجده بن عامر حنفي) ،ج1،ص 212.
32.ابوالحسن اشعري، مقالات الاسلاميين، ج1،ص6.
33. همانجا، ج1،ص6.
34. عبدالقاهر اسفرايني، الفرق بين الفرق، ص 67 به بعد و ابوالحسن اشعري، مقالات الاسلاميين،ج1،ص155به بعد و زهدي حسن جارالله، المعتزله.
35. ابوالحسن اشعري، مقالات الاسلاميين، فهرست ريتر، و عبدالكريم شهرستاني،ملل و نحل ،ج1،ص86.
36. ابوالحسن محمد بن احمد ملطي شافعي، التنبيه و الرد علي اهل الاهواء و البدع،قاهره 1949،ص47 به بعد.
37. نساء/ 93.
38. التنبيه و الرد، ملطي،ص93و الصواعق المرسله علي الجهمية و المعطله، ابن قيم جوزيه، به تصحيح زكريا علي يوسف، مصر.
39.الفرق بين الفرق، بغدادي،ص 129.
40.زمر/ 7.
42. ابوالحسن اشعري، مقالات الاسلاميين،ج3،ص602.
43.همان جا،ج1،ص24.
44. همان جا،ج1،ص24.
45.همان جا،ج1،ص24.
46. همان جا، ج1،ص41.
47.همان جا،ج1،ص143.
48.همان جا،ج1،ص24.
49.همان جا،ج2،ص8.
50.همان جا،ج 2،ص38 و 84 و ج1،ص 149.
51.همان جا، ج2،ص84.
52.همان، ج2،ص85.
53.همان، ج6،ص89.
54.همان، ج5،ص143.
55.همان، ج1،ص137.
56.همان، ج5،ص134.
57.همان، ج5،ص126.
58.مطهرژبن طاهر مقدسي، البدء و تاريخ، ج5،ص126.
59.همان،ج4،ص94.
60.همان، ج1،ص135.
61. همان، ج5،ص 58،61 و84.

فهرست منابع
1.اسفرايني، عبدالقاهر بن طاهر، الفَرْقُ بين الفِرَق، تحقيق محمد محيي الدين عبدالحميد، بيروت، دارالمعرفة.
2.اشعري، ابوالحسن، مقالاتُ الاسلاميين، ويرايش هلموت ريتر، استانبول، 30- 1920م.
3.العُثمانيّة، جاحظ، چاپ عبدالسلام محمد هارون، قاهره، 1955 م.
4.المقدسي، مطهر بن طاهر، البَدءُ و التاريخ، كلمان هوار، باريز 1899- 1901 م.
5.ا.نيكلسون، رينولد، تصوف اسلامي و رابطه انسان و خدا، ترجمه و حواشي به قلم محمد رضا شفيعي كدكني، تهران، توس 1358 هـ.ش.
6.رازي، ابوحاتم، اعلام النبوة، تهران، فلسفه، 1397هـ.ق.
7.سركيس، يوسف اليان، مُعجَمُ المطبوعات العربيّه و المُعَرَّبَة، افست كتابخانه آية الله مرعشي، قم، 1410هـ.ق.
8.شفيعي كدكني، محمدرضا، آفرينش و تاريخ، ترجمه البدء و تاريخ مقدسي، تهران، آگه، 1381هـ.ش.
9.شهرستاني، عبدالكريم، المِلَلُ و النِحل، قاهره، 1910م.
10.فردوسي، ابوالقاسم، شاهنامه، متن انتقادي به اهتمام برتلس و همكاران او زير نظر عبدالحسين نوشين، مسكو،71- 1963م.
11.قمي، حاج شيخ عباس، سَفينةُ البحار، نجف، المطبة العلمية، 1355هـ.ق.
12.ملطي شافعي، ابوالحسن محمد بن احمد، التنبيهُ و الرّد علي اَهْلِ الأهواء و البِدَع، قاهره، 1949 م.
13.نوبختي، حسن بن موسي، فرق الشيعه، تحقيق هلموت ريتر، ليپزيك، 1931م.
14.وُلْفسُن، هـ.ا، فلسفه علم كلام، ترجمه احمد آرام، تهران، 1368هـ.ش.



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.