زنان آسماني

شهادت، ايثار، عشق، گذشت، شجاعت، ايمان، فداکاري، صبر و... کلماتي آشنا هستند. آشنا براي مردمي که بزرگ ترين افتخار را در دفاع از خاک و آئين خود خلق کردند و فرهنگ غني از ارزش ها را به جهانيان ارزاني داشتند. پرونده هشت سال دفاع مقدس خالق معاني پرارزش و عظيمي در تاريخ کشورمان شد. شناسنامه اي براي معرفي و شناسايي غيرت و
يکشنبه، 1 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زنان آسماني

زنان آسماني
زنان آسماني


 






 
شهادت، ايثار، عشق، گذشت، شجاعت، ايمان، فداکاري، صبر و... کلماتي آشنا هستند. آشنا براي مردمي که بزرگ ترين افتخار را در دفاع از خاک و آئين خود خلق کردند و فرهنگ غني از ارزش ها را به جهانيان ارزاني داشتند. پرونده هشت سال دفاع مقدس خالق معاني پرارزش و عظيمي در تاريخ کشورمان شد. شناسنامه اي براي معرفي و شناسايي غيرت و شهامت آنهايي که از تمام دلبستگي هاشان گذشتند و کوله پشتي شان را با عزم و دفاع از خاک وطن برپشت خود نهادند و رفتند. خاک کشورمان عطرآگين شد از شهادت فهيمه ها، چمران ها، باکري ها، همت ها و خيلي هاي ديگر که ارزش رفتن و جنگيدن و صيانت از خاک و جان عزيزانشان را بالاترين هدف در نردبان هزار پله زندگي نهادند. در کنار اين مردان بزرگ زناني را داشتيم که واژه اي از غيرت و شجاعت کم نگذاشتند و پا به پاي رزمنده ها جنگيدند و گل سرخ شهادت را بر سينه هاي شان نشاندند. دختراني که با سن کم به عناوين مختلف در ميدان هاي جنگ حاضر شدند و در جاهايي پشت حمايت کننده و بي نام و نشاني براي رزمندگاني تفنگ به دست به شمار مي آمدند با مهر و خمير ذاتي محبت پرستاري از مجروحان را برعهده داشتند و در سخت ترين لحظه ها کم نياوردند. زنان و دختراني که در شهرهاي شان با وجود حملات عراقي ها، راضي به رها کردن شهر و خاک وطنشان نمي شدند و دلاورانه ايستادن و دفاع کردن را پيش گرفتند. همچنين چه بسا مادران و همسراني که با دلي قرص و محکم فرزندان و همسرانشان را براي رفتن به ميدان جنگ بدرقه و از خود گذشتگي را بر دفتر زندگي شان به ثبت رساندند. با مراجعه به تاريخ و خواندن گوشه اي از اتفاقات و خاطرات آن دوران درسهايي برايمان بيان مي گردد که يادآور بخشي از آن غرور فراموش ناشدني است. به مناسبت هفته دفاع مقدس سعي کرده ايم در اين مقاله قسمتي از حضورخاطرات بانوان شهيد، رزمنده و خانواده هاي شان را از دوران دفاع مقدس گلچيني کنيم و تقديم خوانندگان عزيز دنياي زنان نماييم.

جانباز شهيده منيره ولي زاده
 

شهيد منيره ولي زاده در نخستين طلوع آفتاب مرداد ماه 60در شهر ايلام ديده به جهان گشود. از همان آغازين روزهاي زندگي طعم تلخ آوارگي را در کنار اعضاي خانواده و ديگر مردم مهران تجربه کرد. منيره و خانواده اش اصالتاً اهل مهران بودند و آن روزها به دليل شدت بمباران ها ي دشمن بعثي به کوه هاي اطراف ايلام پناه آوردند. پدرش عبدالحسين ولي زاده پاسدار بود. دايماً در جبهه هاي جنگ مشغول رزم با دشمن و کمتر خانه بود. منيره دو سال بيشتر نداشت که در اثر بمباران دشمن به سختي مجروح شد و از آن زمان تا پايان عمر روي ويلچر نشست. سال ها رنج و درد ناشي از جراحت را به شکيبايي و آرامش پشت سر گذاشت. وسرانجام در تاريخ 77/4/10به خاطر شدت جراحات به شهادت رسيد.

*امير مهردادي -همسايه :
 

منيره گفت:مي خواهم منزلمان بشود حسينيه. گفتم :چرا؟گفت:براي اينکه شهدا را فراموش نکنيم. با تعجب پرسيدم چطور؟گفت:دور هم جمع مي شويم. دعايي مي خوانيم. به ياد شهدا فاتحه اي و خاطره اي. خيلي وقت بود خانه منيره جايي بود که به ياد امام حسين(ع)و شهدا دعا و زيارت مي خوانديم و از شهدا ياد مي کرديم. اصلاً دين منيره خودش ما را ياد جنگ و جهاد و شهادت مي انداخت و حالا.....

*کبري ولي زاده -خواهر شهيد:
 

منيره هيچ وقت از دردهايي که مي کشيد حرف نمي زد. فقط وقتي ناراحت مي شد که مجبور بود به خاطر عوارض جراحت، هر چند وقت يکبار بستري شود. آن هم درست زماني که امتحان پايان ثلث يا پايان سال داشت. مي گفت:«من همين جور خيلي از درس و مشقم عقب افتاده ام.»اين عقب افتادن ها خيلي اذيتش مي کرد. اين اواخر حال منيره خيلي زود بد مي شد. مادر همه اش دعا مي کرد و شفاي منيره را از خدا مي خواست. تيرماه بود. هوا هم گرم گرم. مادر يک جوري غريب مي رفت توي فکر. ساعت ها توي حياط مي نشست و چيزي نمي گفت. يک شب رفتم کنارش. پرسيدم: «مامان چيزي شده»؟گفت:«نمي توانم قبول کنم بايد امانت پدرت را پس بدهم». پرسيدم:«مامان اتفاقي افتاده »؟گفت:«هنوز نه ». گفتم:«بگو چي شده».گفت:«منيره خواب پدرت را ديده».گفتم :«خيراست ان شاء ا...»گفت :«از وقتي خوابش را تعريف کرده، دلشوره ام بيشتر شده. من از امتحان مي ترسم. مي ترسم نتوانم صبوري کنم».گفتم:«بگو چي خواب ديد»؟گفت:«خواب ديده که بابا با دو نفر ديگرآمده اند پايين پاي منيره. يکي از آنها گفته منيره پاشو. منيره جواب داده نمي توانم راه بروم آن مرد گفته من مي گويم بلند شو راه برو. منيره هم به پدرش نگاه مي کند و مي گويد:بابا من نمي توانم. پدرت مي گويد:بلند شو تو مي تواني. منيره تعريف کرد توي خواب وقتي بلند شدم و راه افتادم انگار روي اسفنج راه مي روم. زير پايم نرم نرم بود. يک خانه ي قشنگ نشانم دادند. گفتم:چقدر قشنگه ؟مال کيه؟بابا گفت:مال تو. گفتم: بگذاريد بروم داخلش. بابا گفت:نه يک هفته ي ديگر مال تو مي شود.
نمي دانستم براي دلداري مادر چه بگويم. او که خود هميشه همه را دلداري مي داد. سنگ صبور همه بود. همه از او روحيه مي گرفتيم. دل کوچک مادر ديگر طاقت اين همه غم نداشت. غم شهادت پدر، سختي سال هاي پرستاري از بچه هاي جانبازش، سرپرستي بچه هاي شهيد و...اما مادر هميشه ايستاده بود چون سرو. هفت هشت روز بعد منيره به خانه ي جديدش رفت. مادر که همدم و پرستار تمام لحظه هاي خوش و ناخوش منيره بود، با روحيه اي مثال زدني منيره ا ش را با گلاب معطر کرد. لباس سفيد برتنش پوشيده و عروس نازش را به خاک سپرد. منيره را کنار پدر دفن کرد و گفت:«عبدالحسين تا حالا من از عروس نازم مراقبت کردم. حالا نوبتي که باشد نوبت شماست». هرپنجشنبه مادر مسافت طولاني مهران تا گلزار شهداي صالح آباد را به ديدن شهيدانش مي رفت. مادر چيزي نمي گفت. اما مي ديديم که ذره، ذره آب مي شود. او خلق شده براي جنگيدن و حالا با دردي به نام سرطان بايد مبارزه مي کرد. سرطان اما قوي تر از او بود. درست يک سال پس از منيره، مادر در 78/4/31 تا هميشه آسماني شد و به منيره و پدر پيوست.

وصيت نامه
 

«انّ مع العسر يسراً»
بعد از هرسختي آساني هم هست
اي کساني که مأمور دفن من خواهيد بود مرا در تابوت سياهي قرار دهيد تا مردم بدانند روسياه بوده ام. دستانم را باز بگذاريد تا مردم بدانند از اين دنيا هيچ چيزي با خود نبرده ام. پاهايم را باز بگذاريد تا مردم بدانند با اين پاها کاري نکرده ام. چشمانم را باز بگذاريد تا مردم بدانند چشم انتظار بودم. تکه يخي بر مزارم بگذاريد تا با اولين خورشيد آب شود و به جاي پدرم برايم گريه کند.
سه شنبه 76/9/18
ساعت 8:30شب

شهيد فهيمه سياري
 

شهيد فهيمه سياري در تاريخ 1339/3/1در شهر تهران متولد شد. پدرش اکبر کارگر کارخانه ري بود و به قول خودش فرزندانش را با نان حلال بزرگ کرد. فهيمه مانند نامش از همان کودکي فهميده و اهل فکر بود. دوره تحصيل راهنمايي را مي گذراند. که به خاطر بيکاري يکباره پدر به زادگاه اجدادي شان زنجان بازگشتند. ولي پس از اخذ ديپلم به خاطر علاقه وافري که به مسائل اعتقادي داشت طلبه حوزه علميه قم گرديد که مصادف با پيروزي انقلاب اسلامي شد. در کنار تحصيل علوم ديني به فعاليت هاي انقلابي پرداخت و با شروع جنگ تحميلي براي تبليغ همراه گروهي از خواهران طلبه عازم غرب کشور گرديد و در تاريخ 59/9/12 در درگيري مسلحانه در محور سقز-بانه به شهادت رسيد.

*محبوبه اسم خاني(مادر شهيد فهيمه سياري)
 

دوره بارداري ام را مي گذراندم. جواد(برادرزاده شوهرم)جوان مؤمني بود که در راه آهن کار مي کرد و براي اينکه خادم امام هشتم(ع)باشد، مأموريت گرفته بود و خانه و زندگي اش را هم انتقال داده بود به مشهد مقدس. وقتي براي ديد و بازديد به خانه مان آمد و متوجه وضعيت من شد، گفت:«زن عمو نماز اول وقت را يادت نرود. هميشه هم با وضو باشد. هر کاري که مي خواهي بکني، وضو بگير که بچه ات پاک و مطهر باشد». چشم گفتم و به توصيه اش عمل کرد. همان هم شد. اول خرداد 1339فهيمه به دنيا آمد. دختري بي سر و صدا و بي درد سربود. هر روز هم که مي گذشت، بيشتر تأثير آن نمازهاي اول وقت و هر لحظه با وضو زندگي کردن را فهميدم. همه ي رفتارهاي اين بچه، سنجيده و از روي درک و فهم بود. بين بچه هايم، فهيمه يک چيزديگربود.
وقتي مي خواست براي تبليغ به منطقه غرب برود، انگار دلمان آگاهي داده بود. راضي نبوديم. البته من هيچ وقت با کارهايش مخالفت نمي کردم. مي دانستم که بيشتر از من مي فهمد. و شرايط را مي سنجد و اگر کاري درست نباشد، محال است که دست به آن بزند. گفتم:«فهيمه جان، هيچ مي داني چقدر خطرناک است آن منطقه؟»گفت:«مي دانم».گفتم:اينهايي که سرپاسدار و نظامي را مي برند، به تو که يک دختر هستي، رحم مي کنند»؟
سکوت کرد. غذا را پختم و سفره را انداختيم پدرش هم سرسفره خبردار شد که فهيمه قصد رفتن به کردستان را دارد. زير چشمي نگاه مي کرد و حرف نمي زد. بعد از غذا توي آشپزخانه آمد و آرام به من گفت:«خانم با اين دختر صحبت کن. بهش بگو شما کجا کردستان کجا؟بگو تو دختري اصلاً نبايد بروي. اگر اتفاقي بيفتد، آبروي مان مي رود. آخر خانم من، تو اين شرايط که مردان در غرب از دست کومله و ضد انقلاب امنيت ندارند و جان سالم به در نمي برند، اين دختر چرا دارد مي رود تو مهلکه ي بلا؟»خودم هم نمي فهميدم اصرار فهيمه براي چيست و چرا برخلاف هميشه، اين بار اصلاً قصد ندارد کوتاه بيايد وبه حرف ما گوش کند. وقت شستن ظرف هاي شام کنارش ايستادم.
فهيمه جان، پدرت راضي نيست که بروي. تو که هميشه رضايت پدر و مادر را شرط مي دانستي و تا وقتي که ما راضي نمي شديم، قدمي برنمي داشتي. چرا اين طوري شده اي؟نگاه نمي کرد. سربه پايين داشت و کار مي کرد. گفت:«قول داده ام که بروم. فکر مي کني اينهايي که مي گويي خودم نمي دانم»؟گفتم:«چرا، ولي لابد به نتيجه کارت فکر نکرده اي». گفت:«فکر کرده ام و مي دانم دارم چه مي کنم». توضيح داد که براي تبليغ دين و آموزش قرآن به بچه هاي کرد عازم منطقه مي شوند. گفتم:«آخر آموزش به بچه هاي همه جا تمام شده و فقط منطقه ي کردستان مانده؟ به همان منطقه اي که محل اختفاي همه ي کومله ها و ضد انقلاب هاست، بايد شما را بفرستند»؟
تا آخر شب حرف ما ادامه داشت و او توضيح مي داد که حالا يک عده اي در آن منطقه دست به کارهايي زده اند و خلاف رژيم جمهوري اسلام قدم برداشته اند، بچه ها و دانش آموزان کرد چه گناهي کرده اند که بايد از آموزش و امکانات محروم بمانند؟ ديدم به حرفم گوش نمي دهد. گفتم:«به هرحال پدرت راضي نيست. مي گويد فهيمه با اين کار آبروي ما را مي برد».خيره خيره نگاه مکرد:«يعني شما اين طوري فکر مي کنيد؟»سرم را پايين انداختم. با حاشيه دامن بلند و گشادي که به تن داشت، بازي مي کرد.
به آقاجان بگو، من باعث آبروريزي شما نمي شوم. بگو مايه افتخارتان مي شوم. يک روزي به همين حرف مي رسيد و آن روز مي فهميد که در مورد من اشتباه مي کرديد. قبل از خواب برايم تعريف کرد که آيت ا... قدوسي که در مکتب توحيد استادش بود هم به اين سفر فهيمه راضي نبود و به او گفته بود:«دخترم راضي نيستم به اين سفر بروي. شما بمان. حيف است که درست را رها کنيم. ازآن دور بيفتي».فهيمه مي گفت:«وقتي استادم اين حرف را زد، به اين فکر کردم که چرا مي خواهد مانع اين مأموريت بشود. ازايشان پرسيدم:«شما به جاي شهادت، چه چيزي به من مي دهيد؟ وقتي سکوت کرد، دوباره سؤالم را تکرار کردم و آيت ا...قدوسي از جا بلند شد و گفت: برو دخترم. خيرپيش. ان شاء ا...که سفرت بي خطر باشد». وقتي فهيمه اين خاطره را برايم تعريف کرد، دلم ريخت. انگار پشتم خالي شده بود. يعني استادش هم نگران او بوده و خطر را لمس کرده بود. وقت رفتن، رويش را بوسيدم و گفتم:«دوباره از قم به خانه برمي گردي يا از همان جا مي روي»؟گفت:«برمي گردم. مي بينمتان و بعد به کردستان مي روم».ولي آن طور نشد. آخرين ديدارمان، همان روز بود. چطور متوجه نگراني ام شده بود که دوباره خم شد و صورتم را بوسيد و گفت:«نگران نباش مامان جان، آنجا تنها نيستم. با فتاحي زاده مي رويم. دو تا دختر دانشجو هم همراهمان هستند». خداحافظي کرد و رفت و با هر قدمش انگار دل مرا هم با خود مي برد.
شش روز قبل از شهادتش با گروه به کرمانشاه رفتند. قرار بود از آنجا به خانه برگردد و بعد به کردستان بروند، اما گويا برنامه شان تغيير کرد و قرار شد از همان جا به طرف غرب بروند. چشم به راه و گوش به زنگ بودم. با صداي زنگ تلفن به طرف گوشي دويدم. بله؟فهيمه جان...مادر تويي؟ کي مي آيي؟ گفت که زنگ زده خداحافظي کند و گفت که از کرمانشاه به ديواندره و سقز و بانه مي روند.
مامان، از بانه تا کربلا چهارساعت راه است. دعا کنيد يک سفر به کربلا هم برويم. گفتم:«پس من چي عزيز دل؟» مکث کوتاهي کرد. -شما بعداً بياييد. فعلاً دعا کن مادر...برايم دعا کن. دوباره دست به دعا شدم. -الهي به عرش اعلا برسي مادر جان.
آخرين جمله اي بود که به او گفتم و ديدار ما به قيامت ماند. فهيمه در محرم به دنيا آمد و در 21سال بعد در بيست و چهارم محرم 1359به شهادت رسيد.
آن روز پنجشنبه توي خانه نشسته بودم که فريبا آمد و گفت:«از سپاه ما را خواسته اند. شما نمي آييد»؟ گفتم:چرا بلند شدم و همراه فريبا و دوستش راه افتادم. وسط راه فکر کردم سري به مزار شهدا بزنم. گفتم:«من نمي آيم. شما برويد». آنها رفتند و من به مزار شهدا رفتم. برگشتم خانه و ديدم فريبا آمده پرسيدم: «چه خبر بود»؟ گفت:«به ما گفتند فهيمه زخمي شده».گفتم:«اين طور نيست. فهيمه شهيد شده ».انگاربه دلم برات شده بود. چون خودم از گفتن اين جمله، زدم زير گريه. بعد فريبا برايم توضيح داد که فهيمه شهيد شده. کردستان شلوغ بود و نمي توانستند جنازه را بياورند و من نگران بودم که از تلويزيون، خبر را پخش کنند و پدر فهيمه و برادرش که خبر نداشتند، يکه بخورند. آن روز پدر فهيمه از چشم هايم که قرمز و پف کرده بود، فهميد که خيلي گريه کرده ام. سؤال کرد و من کم کم به او فهماندم که دخترمان شهيد شده است پدرش هم خيلي بي تابي مي کرد. حالا کمتر بي قراري مي کند. شايد هم دردها را توي خودش مي ريزد و بروز نمي دهد. فهيمه را که آوردند، همراه«شکوفه خانم»که يکي از دوستان قديمي ام بود، او را غسل و کفن کردم، خدا رحمت کند دوستم را. وضو گرفت و گفت:«بيا کمک کن او را غسل بدهيم». نمي دانم خدا چه قدرتي به من داد! کارحضرت حق بود و گرنه من کجا و اين کارها کجا؟ ايستاديم به غسل و کفن فهيمه. آن روزها خدا صبربه من داده بود. حالا که دوباره از فهيمه حرف مي زنم، دلم مي لرزد. گاهي دلم براي او تنگ مي شود. داغش آن قدر تازه مي شود که مي زنم زير گريه و انگار تازه او را از دست داده ام. آخر بچه اي مثل او را خدا نصيب هر کسي نمي کند. تک بود. خبر شهادت فهيمه برکل زنجان اثرگذاشت. جوان هايي که تا آن موقع کاري به کردستان و اشرار و مبارزه با آنها نداشتند، خيلي به غيرتشان برخورد و رفتند جبهه و بعضي هاشان شهيد شدند.
فهيمه به هر آرزويي که داشت رسيد. توي زندگي هر چه مي خواست به دست مي آورد. نديدم دعايي بکند و مستجاب نشود. دعاي آخرش شهادت بود که آن هم مستجاب شد. هميشه برايش دعا مي کردم. که به عرش اعلا برسد. فکر مي کردم روزي خانم مجتهده اي مي شود. شاگرداني را تربيت مي کند و آوازه عرفان و تشرع او همه جا مي پيچد، اما نمي دانستم که دعايم به بهترين نحو، اجابت مي شود و فهيمه در سن بيست و يک سالگي به مقام شهادت مي رسد. به همان عرش اعلايي که هميشه آرزو داشتم. راستي هم که او فهيمه بود و رفتار و افکارش در خور اسم بامسمايش بود.

شهيده فاطمه نيک
 

شهيده فاطمه نيک در تاريخ 1300/7/5در جزيره قشم از توابع استان هرمزگان به دنيا آمد. پدرش مؤذن مسجد بود فاطمه در دامان خانواده اي معتقد و متدين رشد کرد و جانش با آموخته هاي ديني عجين شد. آن چنان که بعدها وقتي خود ازدواج کرد و مادرشد فرزندان رشيد و شجاع و با ايمان را تربيت نمود و در کنار خانه داري به فعاليت در امور مذهبي و مبارزه با استبداد شاهي پرداخت و پس از پيروزي انقلاب و با شروع جنگ تحميلي تک تک فرزندانش را عازم جبهه هاي جنگ نمود. در طول جنگ چند تن از پسرانش به شهادت رسيدند. و به ام الشهدا معروف شد، در مردادماه 66عازم حج ابراهيمي شد و در مراسم برائت از مشرکين سينه اش آماج گلوله هاي وهابيون گرديد و مورخه 66/5/9در شهر مکرمه مکه به شهادت رسيد.

محمود گلزاري -فرزند شهيد:
 

مادرم در 1300هجري شمسي يعني درست در اولين سال از قرن حاضر به دنيا آمد. خانواده اي مذهبي و سرشناس داشت و پدرش مؤذن مسجد بود. مادرم در جزيره به «خاله شيرين»معروف بود و بعدها که مادر چند شهيد شد، «ام الشهدا»صدايش مي زدند. آن قدر مذهبي بود که براي ترويج دين هر کاري مي کرد. خانه مان قبل از انقلاب، پذيراي روحانيون مبارز و انقلابي بود و مادر ميهمانداري و ميزباني آنها را مي کرد. پابه پاي دايي موسي در مبارزات قدم برمي داشت. امن ترين جاي هرمز براي مبارزان، خانه ما بود و مادر با وجود اينکه هفت فرزند داشت، در همه جلسات و تظاهرات شرکت مي کرد. مشوق جوانان بود. به آنها دلگرمي مي داد.
-مواظب باشيد به هر کسي اعتماد نکنيد. کارتان ارزش دارد. پس با دقت پيش برويد تا به مشکل برنخوريد.
بعد از انقلاب هم محمد و علي با دايي عضو سپاه پاسداران استان هرمزگان شدند. وقتي «کومله و دموکرات»در کردستان شروع به آشوب و هرج و مرج کردند، علي به صورت داوطلب به منطقه رفت و مادر بهترين دوست و مشوق او بود. پاييز سال60بود که از محمد و علي خواست به جبهه بروند. آنها رفتند و بعد از عمليات «طريق القدس»و آزادي سيستان، در حالي که جمعي از رزمندگان هرمز زخمي و در بيمارستان بستري بودند، اولين شهيد جزيره را تقديم انقلاب اسلامي کردند و او شهيد آزموده بود. مادر دوباره محمد و علي را راهي جبهه کرد و اين بارهر دو برادرم در عمليات «فتح المبين»به شهادت رسيدند. مادر هميشه با «إن الله مع الصابرين»به خودش تسلّي مي داد و قلبش آرام مي گرفت.«سيزده به در»سال 61به جاي رفتن به باغ و بوستان و طبيعت، پيکر محمد و علي روي دست هاي مردم جزيره هرمز تشييع شد و مادر بي آنکه خم به ابرو بياورد بين جمعيت بود و پا به پاي آنها براي خاکسپاري دو عزيزش به طرف مزار شهدا مي رفت. بعد از آن دايي موسي و محمد شفيع(پسرخاله ام)به جزيره مجنون رفتند تا در عمليات دريايي«خيبر»شرکت کنند. اين دو هم شهيد شدند و مادر در مراسم عزاداري آنها از مصائب حضرت زينب(س)حرف مي زد و به ديگران دلداري مي داد. وقتي به او گفتند که اسمش براي حج در آمده، انگار بال درآورده بود. پارچه خريد و با دستان زحمت کشيده و پينه بسته اش لباس احرام دوخت. به خانه همسايه رفت و حلاليت طلبيد. دختر و داماد و عروس و پسر را جمع کرد توي خانه و با همه شان وداع کرد. آنها که رفتند، رو کرد به من.
محمود جان، اينها که مي گويم به وراثم هم بگو. من از شما جدا مي شوم. مي روم و شايد ديدارمان به قيامت بماند. از مال دنيا چيزي انباشته نکرده ام که بين شما تقسيم کنم. حتي همان اندکي را که هر از گاه، مسئولان نظام جمهوري اسلامي و يا دست اندرکاران مي دادند، مي بخشيدم به مسجد و خرج خيرات و يا صندوق کمک به رزمنده ها مي کرد. از مال دنيا شما را برحذر مي دارم. محمود جان اگر لياقت نداشتم که از شهدا باشم، لااقل مرا در مقابل در ورودي بهشت زهرا دفن کنيد تا کساني که با فاتحه برقبور شهدا مي آيند، از روي قبر من بگذرند و فاتحه اي هم براي من بخوانند. و من انگار لحظه به لحظه دور شدن مادر از خانه و کاشانه اش را حس مي کردم. از همان روزها داغ او را در دل حس مي کردم. شب آخر، قبل از پرواز به سوي جده، سرقبر برادرهايم رفت. ساعتي در بهشت زهرا بود و وقتي آمد، آرامش خاصي تونگاهش موج مي زد. رفتند و گويا چند روز بعد با پيام امام(ره)که فرموده بودند:«حج بي برائت، حج نيست. حج بايد ابراهيمي باشد»،کاروان هاي ايراني و خارجي رو به سوي کعبه در خيابان«حجون»راه مي افتند و در نزديکي قبرستان«ابوطالب»و آرامگاه حضرت خديجه (س)شروع مي کنند به شعار دادن:«الموت لامريکا»،«يا ايها المسلمون، اتّحدوا اتحدوا...»و پليس آل سعود با سنگ و آجر و شيشه از بالاي ساختمان به سمت آنها نشانه مي روند و مادر در همان روز به شهادت مي رسد صورتش چنان با آب جوش سوخته بود که قابل شناسايي نبود. پدرم نتوانسته بود او را شناسايي کند. مدتي بعد 59 نفرشديم و به جده رفتيم و من بعد از 75روز جسد خون آلود مادر را در سردخانه بيمارستاني در جده شناسايي کردم و با پيکر مادرم به هرمز برگشتيم. روز تشييع جنازه اش را خوب به ياد دارم. جمعيت عزادار هر يک به نوعي از صحبت هاي مادرم بهره برده بودند. به سر و سينه مي کوبيدند و دنبال پيکر او کشيده مي شدند و به طرف بهشت زهرا مي آمدند.
منبع:نشريه دنياي زنان، شماره62



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.