قاتلي که دوست داشت ناپلئون باشد

بررسي آثاري که مکتب هاي فکري را دامن زده اند از جمله مواردي است که همواره جاي تأمل بسيار دارد و هيچ گاه کهنه نخواهند شد. آثار داستان نويس شهير جهان، داستايفسکي؛ از آثار ادبي تاثيرگذار جهان است که بسياري از مشاهير فکري جهان مانند فرويد و نيچه خود را وامدار او مي دانند و اين تأثيرپذيري از آثار داستايفسکي به گونه اي
چهارشنبه، 18 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قاتلي که دوست داشت ناپلئون باشد

قاتلي که دوست داشت ناپلئون باشد
قاتلي که دوست داشت ناپلئون باشد


 






 

بررسي ويژگي هاي نيست انگارانه در آثار داستايفسکي
 

بررسي آثاري که مکتب هاي فکري را دامن زده اند از جمله مواردي است که همواره جاي تأمل بسيار دارد و هيچ گاه کهنه نخواهند شد. آثار داستان نويس شهير جهان، داستايفسکي؛ از آثار ادبي تاثيرگذار جهان است که بسياري از مشاهير فکري جهان مانند فرويد و نيچه خود را وامدار او مي دانند و اين تأثيرپذيري از آثار داستايفسکي به گونه اي است که بعضاً شاکله فکري انديشمندان را رقم زده است. در ادامه بررسي يکي از آثار مهم اين داستان نويس، يعني «جنايات و مکافات»توسط دو تن از صاحب نظران ادبي و فکري کشور انعکاس يافته است.
متن ذيل چکيده اي از گفت و گويي است که محمد رضا سرشار همراه شهريار زرشناس در شبکه 4سيما با عنوان «نقد کتاب 4»درباره جنايات و مکافات انجام داده اند.
***

قاتلي که دوست داشت ناپلئون باشد

سرشار: بهتر است اول به اجمال درباره «گونه» اين رمان و مکتبي که در آن نوشته شده است صحبت کنيم. بعد وارد عناصر ديگر شويم.
در کل، جنايت و مکافات را مي توان جزء آثار رئاليستي به شمار آورد. هر چند هنوز در آن زمان رئاليسم در قالب مکتب -مثلا در فرانسه-تعريف نشده بود، خلق آثاري مانند«جنگ و صلح:،«جنايت و مکافات»و ..زمينه آن را فراهم کرد.
از سوي ديگر جنايت و مکافات اثري روان شناختي به شمار مي آيد؛ البته بيشتر داستان هاي داستايفسکي اين گونه است؛ يعني بر روانکاوي شخصيت ها مبتني است؛ زيرا او به درون آدم ها، ويژگي هاي رواني، و سرچشمه هاي اعمال و انگيزه هاي آنها توجه ويژه اي مي کرد.
با اينکه آثار داستايفسکي، جزء اولين هاي اين مکتب است، از قوي ترين هاي آن هم به شمار مي آيد؛ کما اينکه کساني مثل پيروان مکتب داستان نو، که در اواخر دهه 1940در فرانسه مطرح شدند، داستايفسکي را حد اعلاي «رمان نو» مي دانستند و کافکا و بعد سوررئاليست ها را از داستان نويسان دگرگون ساز در اين مسير تلقي مي کردند و سرانجام خودشان را بنيان گذار رمان نو مي دانستند.
از ديد ديگر، اين اثر نوعي رمان جنايي پليسي است؛ يعني اگر با نگاهي فارغ از ابعاد ديگر به آن نگاه کنيم، تعليق ها، راز و رمزها و معماهايي که در اثر مطرح است و تأکيدهاي ويژه اي که نويسنده برعنصر تعليق رايج در داستان هاي پليسي جنايي دارد اين اثر را در زمره داستان هاي جنايي پليسي واقعيت گرا قرار مي دهد.
بيشتر داستان هاي جنايي پليسي ، خود به خود، واقعيت گرا هستند، اما نوع ويژه اي از داستان هاي واقعيت گرا هستند که خاص شهرهاي بزرگ اند و بيشتر در قرن بيستم، که کلان شهرهاي صنعتي شکل گرفتند، مطرح شدند . با اين حال جنايت و مکافات، نمونه پيشتازي در اين زمينه است. انصافا هم نويسنده با آگاهي خوبي از اين نوع داستان، آن را نوشته؛ هر چند در جاهايي دچار ضعف شده است؛ مثلا در موارد متعددي، نوع شگردهايي که براي ايجاد تعليق داستان هاي پليسي ايجاد مي کند مقداري به داستان هاي بازاري و عامه پسند امروزي نزديک است؛ يعني دون شأن داستايفسکي است که به اين عظمت و رفعت جايگاه نويسندگي، از چنين شگردهايي استفاده کند. هر چند ممکن است در زمان او، اين شگردها و تمايزها شناخته شده نبود و نقطه ضعف به شمار نمي آمد و برعکس مردم چنين روش هايي را در نويسندگاني مي پسنديدند و شايد در نقدي متناسب با زمان خودش بشود از اين ضعف ها گذشت . به هر حال، در اين داستان همان به اصطلاح تقسيم انسان ها به دو طبقه ابرانسان ها يا انسان هاي آزاد، و شپش ها و عوام و آنهايي که در جامعه حقي ندارند به چشم مي خورد. بنابراين مي بينيم چيزي که باعث مي شد اثري مثل جنايت و مکافات ماندگار شود و در مدت نزديک به 150سالي که از انتشار آن مي گذرد همچنان خوانده و نقد شود آميختن اين جنبه هاي متفاوت با هم در اثري واحد است؛ آن هم با قدرت و قوتي که به هر حال از قلم نويسنده اي در 150سال پيش از اين انتظار مي رفت. به عبارت ديگر بايد گفت:اگر داستايفسکي صرفا داستاني روان شناختي مي نوشت چه بسا اثر او بسيار ملال آور و کسل کننده مي شد. لااقل خواننده عام پيدا نمي کرد، اما او از عنصر قصه و تعليق، آن هم از نوع پليسي آن، استفاده کرده است و همين ويژگي توده وسيعي از خوانندگان را که ممکن است خيلي هم به طور خاص به جنبه هاي روان شناختي داستان علاقه نداشته باشند، به اثرش جلب کرده است . افزون براين او با آوردن درون مايه هاي انديشه اي و نظريه هايي در اثر خود،عده اي از اهالي فلسفه و انديشه را هم به خود جلب نموده است. روان شناسي اين اثر در حدي است که حدود پنجاه سال پيش از فرويد، در آن به ضمير ناخودآگاه و عناصر تشکيل دهنده آن اشاره شده است . قطعا امثال فرويد از آثار او بسيار استفاده کرده اند.
مجموعه اينهاست که در هر زمان و از زاويه هاي مختلف يک اثر را ماندگار و شايان بحث و بررسي مي کند. حال، با توجه به اينکه عنصر شخصيت-لا اقل شخصيت اصلي، يعني راسکول نيکف- در اين داستان بسيار پررنگ مطرح است، نقد را از اينجا آغاز بفرماييد.
زرشناس:به نظر من داستايفسکي پنج رمان دارد که مجموعه به هم پيوسته اي را تشکيل مي دهند و دغدغه اصلي همه آنها رويارويي با موضوع «نيست انگاري»يا نيهيليسم به اشکال مختلف است. اين جريان از کتاب «يادداشت هاي زيرزميني »که داستايفسکي آن را در سال 1864نگاشت و به صورت پاورقي منتشر کرد آغاز شد. در سال 1866م نيز جنايت و مکافات منتشر شد. اين رمان بين «يادداشت هاي زيرزميني»و«ابله»و«جن زدگان»قرار دارد. اينها آثار اصلي داستايفسکي و در ارتباط با همين مسئله نيست انگاري هستند. آخرين حلقه هم کتاب معروف«برادران کارامازوف»است که آخرين و شايد تأثيرگذارترين يا به تعبيري بزرگ ترين کارداستايفسکي به شمار مي آيد.
درون مايه اي که در اين پنج اثراصلي وجود دارد، مسئله اخلاق است و اينکه اگر بشر بخواهد خودش اخلاق گذار و واضع قوانين اخلاقي شود و در واقع خود را در جايگاه خدا قرار دهد چه به سر بشر مي آيد.
شما اشاره کرديد که داستايفسکي از جهاني پيشتاز و پيشرو روان شناسان امروز است يا پيشرو نويسندگاني که مي خواهند از سبک آثار پليسي استفاده کنند. از جهتي داستايفسکي آموزه هايي درباره اخلاق و سرنوشت آن در داستان خودش مطرح مي کند و اينکه اگر بشر اخلاق گرا شود يا اخلاق را کنار بگذارد و خود ش بخواهد قانون گذار اخلاقي شود احساس آزادي مطلقي به او دست مي دهد و همين احساس او را دچار اضطراب مي کند. از اين نظر او به نوعي پيشتاز اگزيستانسياليست ها هم هست؛ يعني همان کشمکش ميان انسان و مسئوليت، انسان و اضطراب، انسان و آزادي که در آثار اگزيستانسياليست ها به ويژه در فاصله بين دو جنگ جهاني اول و دوم وجود دارد براي اولين بار در داستان داستايفسکي مطرح شده است . راسکول نيکف به نظر من ادامه همان شخصيت مرد زيرزميني است؛ در بقيه داستان هاي داستايفسکي هم ردّ پاي راسکول نيکف را مي توان ديد؛ مثلاً در کتاب برادران کارامازوف، شخصيت ايوان يعني شخصيت نيست انگار و نيهيليست داستان، ادامه همان شخصيت است. استراخوف يکي از دوستان نزديک داستايفسکي، درباره جنايت و مکافات گفته است: در اين اثر براي نخستين بار با نيهيليسمي شوربخت، نيهيليسمي که عميقا درد مي کشد آشنا مي شويم. داستايفسکي از نخستين کساني است که در ادبيات قرن نوزدهم به موضوع نيست انگاري توجه کرد. در آن سال ها در روسيه نسلي از نيست انگاران ظهور کرده بودند که خيلي از نويسندگان مي کوشيدند به آنها توجه کنند. حتي نويسند اي مثل تورگينف که خيلي آثار انديشه اي جدي نمي نوشت و بيشتر آثارش درون مايه هاي رمانتيک داشت، کتابي با عنوان «پدران و پسران» نوشت و در آن کوشيد شخصيت اين نيست انگارها و نيهيليست ها را در قالب شخصيت بازاراف نشان دهد. در همان دوره، در ميان روشنفکران روس افرادي بودند مثل پيساروف، که انديشه هاي نيست انگارانه آشکاري داشتند. داستايفسکي به اين شکل شخصيت ها توجه مي کرد و آنها را در داستان هايش مي گنجاند و راسکول نيکف نمونه اي از اين شخصيت هاست .
سرشار: دراين اثر، در جايي اشاره نمي شود که راسکول نيکف نيهيليست است . حتي جايي عکس آن هم اشاره مي شود؛مثلا در صفحه 367،زماني که راسکول نيکف خودش را به کلانتري معرفي مي کند شخصي در کلانتري از او مي پرسد: سفرنامه ليولگلستن را خوانده اي؟ مي گويد :نه. مي گويد:من خوانده ام. امروز نيهيليست ها زياد شده اند. خوب البته دليلش هم روشن است . آخ چه دوره و زمانه اي است! از شما مي پرسم آقا. آخ! البته شما که نيهيليست نيستيد، جواب صاف و صريح و پوست کنده بدهيد . مي گويد: نه
زرشناس:اولا در همه آثار داستايفسکي-و در اين اثر به طور خاص، در شخصيت راسکول نيکف- کشمکش بين ايمان و شکاکيت و در واقع بين ايمان و نيهيليسم را مي توان ديد. البته عنوان نيهيليسم که در ادبيات آن روز روزسيه رايج بود براي گروهي خاص به کار مي رفت و معناي آن با آنچه ما امروز از نيهيليسم در نظر داريم تا حدي تفاوت داشت. امروزه نيهيليسم داراي معنايي فلسفي است و نيهيليست ها کساني هستند که حضور و هدايت قدسي را ناديده مي گيرند، انکار مي کنند يا کمرنگ مي بينند و با اين ناديده گرفتن در واقع خودشان را معيار وضع قوانين اخلاقي مي دانند و به نوعي خود را جانشين خدا مي کنند. اما در آن سال ها، در روسيه، جرياني سياسي اجتماعي به نام نيهيليسم وجود داشت که اتفاقا چهره مشهورش ميچايف بود. نيهيليست هاي آن دوره به تروريست معروف بودند؛ يعني عمليات تروريستي انجام مي دادند. از جمله اقدامات تروريستي آنها ترور الکساندر دوم معروف به «تزار هشت ساله دوم آزادي بخش»در سال 1881م بود. اقدامات ديگري هم براي ترور الکساندر سوم انجام دادند که موفق آميز نبود. برادر بزرگ لنين، رهبري بعدي بلشويک ها-يعني الکساندر لنين، اهل همين جماعت بود. بدين ترتيب آن زمان وقتي در مطبوعات يا فضاي سياسي به کسي مي گفتند نيهيليست، به اين معنا بوده است؛ يعني در معني فلسفي کلمه جا نيفتاده بود. اما ما که مي گوييم نيهيليسم به معنايي است که امروزه در انديشه فلسفي غرب مي شناسيم.
سرشار: يعني به نظر شما، حتي با توجه به آن تعريف صرف سياسي که آن زمان از نيهيليسم مطرح بود باز هم داستايفسکي در جنايت و مکافات، با تعريف امروز شما، نوعي نيهيليسم را مطرح کرده است ؟
زرشناس: با تعريف سياسي نه، ولي با اين تعريف بله؛ يعني همان نظري که داستايفسکي دارد و مي گويد اخلاق ابرمردي، نخبگان را در مقابل توده ها قرار مي دهد؛ آنجايي که به سونيا مي گويد:«من فقط يک شپش را کشتم. يک شپش کثيف. يک جانور بد عمل بي سود را ». يا جايي که مي گويد:«مي خواستم براي خودم ناپلئوني بشوم، براي همين او را کشتم».البته در داستان دلايل مختلفي براي قتلي که راسکول نيکف آن را مرتکب مي شود بيان شده است، اما يک جا راسکول نيکف صراحتا علت هاي مالي و پولي را کنار مي گذارد و خطاب به سونيا مي گويد:«مي خواستم بدون هيچ دليل منطقي و اعتقادي بکشم. براي خاطر خودم بکشم. فقط به خاطر خودم. به دليل کمک به مادرم جنايت نکردم . به اين دليل مرتکب قتل نشدم که پس از دسترسي به وسايل قدرت به مردم نيکي کنم. نه، اين دروغ است. همين طور...کشتم به خاطر خودم».
سرشناس:البته ، متناقض حرف مي زند
زرشناس: بله، دقيقاً علتش اين است که داستايفسکي نوعي شخصيت را طرح کرده است نه انديشه اي مجرد را.
راسکوف نيکف نيست انگاري غير منسجم و دچار کشمکش و تضاد است. ما در شخصيت هاي بعدي که داستايفسکي طرح کرده است -مثلا در کتاب «جن زدگان »-با شخصيتي به نام استاوبوگين آشنا مي شويم که نيست انگاري تمام عيار است؛ يعني نيست انگاري که از روي نمونه هايي مثل نچايف و پساروف تقليد شده است، ولي در راسکول نيکف اين تضاد هست که در پايان نيز به بازگشت او منجر مي شود؛چون راسکول نيکف توان عمل نيهيليستي ندارد. او براي خود معياري اخلاقي مي سازد ؛ يعني مي گويد وقتي اين پيرزن موجود غير مفيد يا حتي مضري براي بشريت است و پولي دارد که مي شود آن را بين بقيه تقسيم کرد تا آنها راحت باشند؛ پس من حق دارم او را بکشم، همين،بياني ديگر از سخني است که مي گويد:اگر خدا نباشد، هر کاري مجاز است ؛ در واقع داستايفسکي وضعيت اخلاق را در غياب خدا ترسيم مي کند .
سرشار:در اين داستان، راسکول نيکف در جاهاي متعددي از خدا صحبت مي کند و نشان مي دهد که به خدا بي اعتقاد نيست. حتي به دعا بي اعتقاد نيست. او فردي مذهبي نيست، ولي وجود خدا را هم نفي نمي کند شما با وجود آن انديشه چطور اين مسئله را تحليل مي کنيد؟
زرشناس:ما وقتي از نيهيليسم حرف مي زنيم از الحاد حرف نمي زنيم. نيست انگاري به معني حذف خداوند از ساحت ربوبي و قدسي يا ناديده گرفتن اوست. اينجا ما با حذف خداوند از قاعده اخلاقي روبه روييم؛ يعني راسکول نيکف نوعي خلأ اخلاقي را نشان مي دهد و به گونه اي عمل مي کند که گويي در خلأ اخلاقي را نشان مي دهد و به گونه اي عمل مي کند که گويي در خلأعمل مي کند؛ يعني نوعي بي توجهي به نظام اخلاقي را از خودش بروز مي دهد و اين بي توجهي است که به او ويژگي نيست انگارانه مي دهد؛ اگر چه در پايان داستان او از اين نگرش عدول مي کند و در واقع به آنچه داستايفسکي آن را راه نجات مي داند(يعني به ايمان مسيحي)برمي گردد. راسکول نيکف در قرن نوزدهم مصداق نيهيليسم را در ناپلئون مي ديد. من فکر مي کنم اشارات داستايفسکي به اينکه راسکول نيکف يکي دو جا مي گويد:«من مي خواستم ناپلئون بشوم»کاملا معنادار است؛ يعني کاملا به ما مصداق معرفي مي کند، يا جايي مي گويد:«کسي در حد نيوتن يا کپلر حق دارد يک نفر يا صد هزار نفر را قرباني کند تا کشفياتش را به جهان بنماياند».اين نوع رويکردها، يعني «اراده معطوف به عمل» فاقد اخلاق (اخلاق متعارف که جوهرش اخلاق مذهبي و معنوي است)گرايش هاي نيست انگارانه را در شخصيت راسکول نيکف نشان مي دهد. در اين کتاب نيست انگار ديگري هم به نام رگايلوف وجود دارد که به نظر من در مقايسه با راسکول نيکف نيست انگار کاملاً منسجم است و انديشه اش ساختار محکم تري دارد ويک جانبه تر است، اما راسکول نيکف به رغم اينکه اين رويکرد نيست انگارانه را نشان مي دهد با خودش دچار کشمکش است و در او تناقض ها و تضادهاي متعددي وجود دارد که بسياري اين تناقض ها را از تضادهاي دروني خود داستايفسکي ناشي مي دانند.
سرشار:البته شباهت هاي بسياري بين اين
شخصيت و خود داستايفسکي هست؛ همچون قضيه ابتلايش به صرع و مشکلات رواني ديگر يا تبعيدش به سيبري به مدت ده سال و مواردي از اين قبيل. اما قضاوت طبيعي بعضي از خوانندگان اين کتاب که در حال مطالعه آن هستند يا در آينده خواننده اش خواهند شد، اين است که در مجموع- صرف نظر از آن جنايتش- راسکول نيکف از جنبه عاطفي انساني بسيار اخلاقي است؛ يعني کسي که حاضر است به خاطر مادر و خواهرش از خود گذشتگي کند؛ کسي که در آتش سوزي اي که روي مي دهد به داخل آتش مي رود و خودش مي سوزد تا بچه هايي را نجات دهد. کسي که آن مرد مست را از ير پاي اسب در مي آورد و با وجودي که خودش چيزي ندارد هزينه کفن و دفن و مراسم يادبودش را مي دهد. کسي که به خاطر آن فسق و فجور اخلاقي سريدريگايلف به او توپ و تشرهايي مي زند ؛ ضمن آنکه خودش مطلقاً به اين مشکلات و ضعف هاي اخلاقي آلوده نيست.
زرشناس:اين رأفت قلب و توجه به درماندگان و ضعفا نافي آن انديشه نيست انگارانه نيست.
سرشار:درباره جنبه هاي اخلاقي اش عرض کردم .
زرشناس:آنچه شما فرموديد جنبه هاي مثبت قضيه است و به خصوص روان شناختي و شخصيتي و گرايش هاي عاطفي مثبت يا انساني راسکول نيکف برمي گردد. اصلاً راسکول نيکف کسي است که وقتي آن قتل را انجام مي دهد. خودش با خودش دچار کشمکش مي شود ، يعني جوهر انساني به اصطلاح اخلاق گرا در او وجود دارد که او را محاکمه و سرانجام گرفتار مي کند.
سرشار:بله، البته، آنچه شخصيت ها را در آثار ادبي ماندگار مي کند همين پيچيدگي هاست.
زرشناس:نکته ديگر اين است که نيست انگاري، دامنه بسيار وسيعي دارد؛ و هر نيست انگاري که ما مي شناسيم لزوماً اهل فسق و فجور و الکل و اينها نيست. مثلاً هيتلر تجسم نيست انگاري است . مي خواهم عرض کنم که اينها وجوهي هستند که مي توان به آنها توجه کرد. اما هسته مرکزي، آن انديشه اصلي است که خود را به طور مبنايي نشان مي دهد و در جاهايي در عمل ظاهر مي شود . اما جاهايي گرايش هاي ديگري هست که مانع ظهور اين انديشه است. من به آن انديشه اشاره مي کنم .
سرشار:چون بحث شخصيت و درون مايه با هم آميخته شده است و با هم پيش مي رود، لازم است اشاره کنيم که در اين اثر، سونيا مي کوشد او را(راسکول نيکف)از طريق صليب و انجيل و بحث هاي ديني ديگر به راه بياورد و در مقاطعي هم موفق مي شود در او ترديدي ايجاد کند و تزلزلي به وجود آورد، ولي راسکول نيکف بعدها دوباره به موضع قبلي خودش برمي گردد؛ مثلاً بعد از اينکه در دادگاه به هشت سال زندان با اعمال شاقه درجه دوم و تبعيد در سيبري محکوم مي شود، هنوز هم خودش را جنايتکار نمي داند و اصلا از کشتن آن پيرزن پشيمان نيست ،بلکه اين عشق سونيا ست که او را مي گرداند. اين عشق مي تواند بعدا مقدمه بازگشت او به مذهب هم بشود؛ هر چند اين قضيه خيلي آشکار نيست، ولي قبلش مسيحيت نمي تواند اين کار را بکند .
زرشناس:در اينجا ، دو نکته وجود دارد: يکي اينکه مذهبي که داستايفسکي مطرح مي کند، مذهبي آميخته به مايه هاي عاشقانه است؛ يعني خود داستايفسکي هم به لحاظ شخصيتي -مخصوصاً از سال 1871م به بعد، پس از بازگشت از اروپا که خيلي مذهبي تر از گذشته شد- هيچ گاه بين محکم و روشني براي مذهب خودش نداشت، بلکه آنچه او را به سمت مذهب کشاند گونه اي حس عاطفي يا کشمکش و تلاشي براي گريز از اضطراب است.
سرشار: يعني قرار دادن چيزي به جاي چيزي ديگر.
زرشناس:اصلا اين مذهب آميخته به عشق، گذشت و معنويت را در آثار ديگر داستايفسکي هم مي توان ديد؛ براي مثال در کتاب برادران کارامازوف دو شخصيت هستند که به نظر مي رسد ايدئال هاي داستايفسکي هستند: يکي پدر زوسيماست که مرد روحاني مقدسي است و ديگري آليوت، که از قهرمانان محبوب اوست. اين دو نفر، هر دو شخصيت هايي هستند که مذهب را به نوعي با عشق آميخته اند و اصلاً از سلوک عاشقانه به مذهب مي رسند. نکته ديگر، آموزه رستگاري از نوع رنج است که بسياري از منتقدان آن را مطرح کرده اند. همان گونه که مي دانيد اين، جزئي از باورهاي مسيحي است؛ و اساساً رستگاري از طريق رنج رخ مي دهد. حتي براساس باور شرک آلوده آنها - که تحريف شده، اما رايج است-حضرت عيسي (ع) به صليب کشيده شد به خاطر اينکه کفاره گناه بشريت را بدهد. آنان رنج دنيوي حضرت عيسي (ع)را راهي براي رساندن بشر به رستگاري مي دانند. اين مسئله به طور جدي، در انديشه مسيحيت ارتدکسي وجود دارد. اينجا به نظر مي رسد که راسکول نيکف رنجي را تحمل مي کند که در پايان داستان به تحول او منجر مي شود. بنابراين، به دو نکته بايد توجه کنيم: يکي اينکه مذهب داستايفسکي خيلي معرفتي نيست و او تا آخرين روزهاي زندگي اش ظاهرا مذهبي است، در حالي که بسياري از نکات مذهبي را رعايت نمي کند؛ مثلاً قماربازي خود را تا مدت هاي بسيار ترک نمي کند. اين مسئله نشان مي دهد که او بنيان هاي مذهبي محکمي ندارد و افکارش گرفتار تضاد است . حتي در برادران کارامازوف، اين تضاد ديده مي شود.
سرشار: بعضي از جواناني که ممکن است بر اثر بعضي از نقدها، به اين نتيجه رسيده باشند که داستايفسکي نويسنده اي مذهبي است بايد به اين موضوع توجه کننده که اين شخص نه در زندگي شخصي به آن صورت متعهد به مذهب بوده، نه در آثارش کاملاً اين طور است. حتي در مواردي به مشکلات اخلاقي خاص او در ابتداي زندگي شخصي اش اشاره شده است. در واقع، کسي است که دلش مي خواهد اين گونه باشد.
زرشناس: بله، يعني دغدغه اين موضوع را دارد. به نظر مي رسد بين اين دو قطب در حال نوسان است. البته چيزي را براي روسيه قائل مي شود که اين مسئله بيش از اينکه مذهبي باشد به نظر مي رسد باورهاي اسلاوفيل است؛ يعني از باورهاي اسلاو گرفته شده است
سرشار:اين انديشه، در آثار بسياري از نويسنده هاي روس هست. حتي بعضي از مارکسيست ها هم همين انديشه را تکرار مي کنند.
زرشناس : انديشه اي که مدعي است روسيه واقعي تاريخي براي بشريت دارد فکر کنم در جايي از کتاب جن زدگان نيز آمده است که «من ايمان داردم که مسيح از روسيه ظهور خواهد کرد».
اينها از همان ساختار کليساي ارتدکسي روسيه ناشي مي شود ؛ به ويژه اگر به اين موضوع توجه کنيم که خود کليساي ارتدکسي روسيه هم مسيحيت تحريف شده مضاعفي را نشان مي دهد؛ يعني حتي نسبت به مسيحيت کاتوليک که خودش مسيحيت تحريف شده اي است.
سرشار: بد نيست درباره شخصيت اصلي داستان هم نکاتي گفته شود: شخصيت راسکول نيکف کسي است که زياد فکر مي کند، اما کمتر عمل مي کند. او پيوسته در حال تجزيه و تحليل حتي جزئي ترين رفتار افراد با خودش، آن هم با نگاهي عمدتا بدبينانه است؛ به ويژه از وقتي که آن جنايت را مرتکب مي شود نگاه شکاکانه پليسي هم به آن افزوده مي گردد. البته نکات روان شناسي عميق و بديعي، به ويژه در پرداخت اين شخصيت در داستان وجود دارد؛کما اينکه گفتيم که کسي مثل نيچه مي گويد: تنها کسي که به من روان شناسي آموخت داستايفسکي بود. شخصيت هاي زن مطرح در اين داستان هم در خور تأمل اند. در اين اثر، زنان روس بيشتر چهره اي خوب، دوست داشتني و پاکيزه دارند. البته زنان آلماني داراي چهره اي پليد معرفي مي شوند . زنان و دختران روسي، فداکار، مظلوم و دوست داشتني اند؛از خود خواهر راسکول نيکف تا نامزدش، از سونيا و مادرش مارفا پترونا و مادر همسر مارمالادوف.
نکته ديگري که در شخصيت پردازي داستان بايد بيان شود اين است که شخصيت ها خيلي حرف مي زنند! بيشتر حرف هايشان هم در واقع منولوگ(تک گويي)است تا ديالوگ(گفت و گوي دو طرفه). آن هم ديالوگ هاي طولاني چند صفحه اي؛که شنونده - طرف مقابل- فقط گوش مي دهد و گوينده حتي منتظر پاسخ يا تأييد حرفش از طرف مخاطب نيست . گويي فقط مي خواهد خطابه اي براي طرف مقابلش ايراد کند!اينها يک مقدار داستان را خسته کننده مي کند؛ حتي آن تأملات دروني طولاني و خواب راسکول نيکف که چندين صفحه توصيف مي شود. گفت و گوهاي داستان يا به دليل ترجمه بد يا به سبب سبک نگارش آن زمان، خيلي خشک و رسمي است؛ و از آن ويژگي هايي خالي است که ما امروز براي گفت و گويي فني در داستان قائليم. از نظر ساختار، نزديک به نيمي از اين داستان از زاويه ديد داناي کل محدود استفاده کرده که بيشتر هم به راسکول نيکف محدود است. بعد از آن، داناي کل مطلق مي شود . منتها نويسنده، در آنجا هم از همه ظرفيت هاي اين زاويه ديد استفاده نکرده است؛ به ويژه براي اينکه تعليق داستانش را با يک نادرستي ادبي-با معيارهاي امروزي- حفظ کند؛ يعني اطلاعاتي را که مي توانست از ذهن شخصيت هاي مخالف راسکول نيکف به خواننده بدهد - و بدين وسيله تعليق فعلي داستان از بين مي رفت- به خواننده نمي دهد. به عبارت ديگر، هر طور که دلش خواسته از اين زاويه ديد استفاده کرده. اين کار، نادرست و لااقل در نگاه امروزي نوعي سوء استفاه از اين زاويه ديد به شمار مي آيد که معمولا براي راحت تر کردن کار نويسنده است. داستان در بخش طولاني اش کلادر بيست روز مي گذرد . بعد يک پس گفتار دارد که در آن يک سال و نيم گذشته است و نويسنده وقايع آن يک سال و نيم را مي گويد. اين پس گفتار، در بخش اولش حالت گزارش دارد و در بخش دوم به داستان نزديک مي شود ولي داستان کاملا روايي است .
داستان از نظر ساختار در شت بافت است. فصل بندي ها از منطق لااقل امروزي پيروي نمي کند. نويسنده زود وارد مشکل اصلي داستان مي شود که اين حُسن کار است.
نکته ديگر اين است که تا نزديک به نيمي از داستان، تمرکز نويسنده روي راسکول نيکف، موضوع تزش و جنايت اوست، اما بعد، بدون توجيه خاصي به شخصيت هاي ديگر توجه مي کند و به تفصيل ويژگي هاي آنها را بيان مي نمايد. اين در حالي است که در آن بخش ها خواننده مي خواهد درباره راسکول نيکف و نتيجه کارش بداند. درباره پيرنگ اين اثر مي توان نکات متعددي را برشمرد؛ از جمله اينکه در اين داستان از عنصر«تصادف»بسيار استفاده شده؛ البته تعدادي از تصادف ها عليه قهرمان داستان و تعدادي به نفع اوست که موارد دوم، امروز پسنديده نيست؛ مثلا در داستان، در صفحه 287است؛ بعد از اينکه مارمالادوف مي ميرد و راسکول نيکف در خانه او حضور پيدا مي کند و پول را به همسرش مي دهد و دختر ده ساله مارمالادوف را در پله ها در آغوش مي گيرد و مي بوسد، اولين بازگشت راسکول نيکف به زندگي را در آغوش مي گيرد و مي بوسد، اولين بازگشت راسکول نيکف به زندگي را در او شاهديم. پس از آشنايي اش با سونيا، بازگشت او به زندگي عميق تر مي شود. در پايان هم تحول نهايي و اساسي او به دليل عشقش به سونياست. از لحاظ پرداختي، حضور نويسنده در جاي جاي داستان مشهود است و اغلب به صورت مستقل، خواننده را مخاطب قرار مي دهد . اين کار در آن زمان، ظاهرا امر رايجي بوده است، اما امروزه، ناپسند تلقي مي شود؛ مگر در بعضي از داستان هاي پست مدرن که رجعتي است به بعضي از سنت هاي متروک داستان نويسي قديم. معلوم نيست به چه سبب بيشتر وقت ها، نام شهرها، خيابان ها و مکان ها ذکر نمي شود؛ گاهي هم با سه نقطه ذکر مي شود که براي خواننده امروزي تا حدي مضحک به نظر مي آيد .
نوعي طنز ظريف- البته طنز تلخ- هم در مورد شخصيت کاترينا مطرح است. در توصيف هاي غير مستقيمي که نويسنده از او مي کند، جنبه ياد شده را خيلي زيبا مطرح مي کند؛ به گونه اي که خواننده هم به خنده مي افتد و هم گريه اش مي گيرد.
زرشناس:لازم است دو نکته را بگوييم: يکي درباره سونياست. باوري درباره داستايفسکي و هم دوره هايش- مثل الکساندر دوما - وجود دارد(الکساندر دوما، متوفاي 1870م و کمي بزرگ تر از داستايفسکي بود). در داستاني از دوما، شخصيتي مثل مادام کامليا وجود دارد که روسپي شرافتمندي بود. سونيا در اين داستان داستايفسکي هم شبيه شخصيت مادام کاملياست
اين مسئله نادرستي است. به نظر مي رسد اين همان نظريه مسيحي رنج بردن براي رسيدن به رستگاري، يا تلقي نيست انگارانه لزوم رفتن به ظلمت براي رسيدن به نور است. اين موضوع از نوعي تلقي نيست انگارانه ناشي مي شود؛ چون هيچ چهارچوب اخلاقي، اين مسئله را به اين نوع نگاه کليساي ارتدکسي و نوع مذهب خاصي است که داستايفسکي داشته است؛ يعني مذهبي که معرفتي نيست بلکه بيشتر عاشقانه است. نکته دوم، تساهل و تسامح بي جايي است که در انديشه و آثار داستايفسکي ديده مي شود؛ اينکه همه بخشيده خواهند شد حتي مارمالادوف و همه نجات خواهند يافت. اين تلقي هم اصلا ديني نيست، بلکه فقط در دين خاصي وجود دارد که داستايفسکي مطرح مي کند؛ يعني فقط در تلقي خاص داستايفسکي وجود دارد. اين تلقي در واقع نوعي نگاه عرفاني غير ديني است که در سال هاي اخير دوباره احيا شده است. هم آن مضمون اول که ذکر کردم (روسپي پاک دامن)و همين مضمون دوم، هر دو در ادبيات هاي سکولاريستي که در دهه هاي اخير رايج شده دوباره بيان شده اند.
سرشار: در توصيه به دوستان جديد داستان نويس که مي خواهند از اين اثر، يعني از يکي از شاهکارهاي ادبيات جهان الگو بگيرند، بايد بگوييم: جنايت و مکافات، اثر بزرگي به شمار مي آيد و به ويژه در زمينه شخصيت پردازي، نکات فني بسياري را مي توان از آن آموخت.اما نکات ضعف چشمگيري -چه در ساختار و پرداخت و چه در درون مايه دارد. درون مايه آن که اصلا توصيه نمي شود؛ حتي نوع نگاهش به انسان(توأم با اين گونه تساهل و تسامح). پس بهتر است که ما از اين اثر خوبي ها و نکات مثبت را بياموزيم که البته کم هم نيستند و بکوشيم به آن نکات منفي اش ديدي انتقادي داشته باشيم.
منبع:زمانه 4 و 5



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط