گفتگو با داوود نارنجي نژاد
درآمد
سير تحول شهيد هاشمي و دوستانش از مقوله هاي مغفول است كه در اين گفتگو به شكلي مبسوط و صميمانه مورد بازكاوي قرارگرفته است.
اولين آشنايي شما با شهيد هاشمي از كجا شروع شد؟ آيا ايشان را از كودكي مي شناختيد؟
ايشان از بچه محل هاي ما بود. از نظر خانوادگي بسيار متدين بودند. مدتي هم يك مغازه خواربار فروشي در خيابان وحدت اسلامي داشتند. خود آقا مجتبي هم استاد و هم حافظ قرآن بود. آشنايي ما هم از دوران انقلاب شروع شد كه در راهپيمايي با هم شركت مي كرديم .پادگانهايي را كه مردم مي رفتند و بعضاً اموال آن را غارت مي کردند، بسيار ما را آزار مي داد، چون آقا مجتبي و خود من معتقد بوديم كه اموال متعلق به بيت المال هستند و با مردم صحبت مي كرديم كه اين كار را نكنند، ولي بعضي ها مي بردند. ايشان خيلي اصرار مي کردند به آنها بفهمانند كه اموال متعلق به آنها نيست.
اسامي پادگان يادتان هست؟
پادگان شاپور، پادگان لشكر. دوران حکومت نظامي بود و من عكس امام را در دست داشتم و با آقا مجتبي آمده بوديم راهپيمايي. خيلي جرأت مي خواست كه عكس امام را در دست بگيري و توي خيابانها راه بيفتي. آن روزها توي شاپور، خيلي با ارتشي ها صحبت مي كرديم و مي گفتيم چرا به ما شليك مي كنيد؟ يك بار يكيشان دنبالمان كرد و من با هادي و محمد دروديان رفتيم زير پل شاپور و همان جا مانديم تا خيابان خلوت شد و بعد آمديم بيرون و فرداي آن روز رفتيم دنبال يك سري كارهاي ديگر تا اينكه امام حكومت نظامي را لغو كرد. وقتي امام حكومت نظامي را لغو كرد، ما دنبال فعاليتهاي ديگري رفتيم.
چه فعاليت هايي؟
مردم در مضيقه بودند و ما مثلاًً مي رفتيم تخم مرغ را مي خريديم 2 تومان و مي فروختيم 1 تومان ،يا سيب زميني را 25 تومان مي خريديم، ولي مي فروختيم 24 تومان. به وضع مردم مي رسيديم. آن روزها هوا سرد و كمبود نفت مسئله مهمي بود. آقا مجتبي بسيار مراقب بود كه پارتي بازي صورت نگيرد و در زمان توزيع نفت حتي مادر او هم مثل بقيه در صف مي ايستاد. بعد از آن هم كه به فرمان امام (ره) كميته ها راه افتاد و فعاليتهاي خوبي در كميته داشت.
قبل از انقلاب شعارنويسي هم مي كرديد؟
بله. شعارهايي نظير خميني اي امام، منتظر شما هستيم يا توهين به شاه. آقا مجتبي استاد گل كشيدن بود و كارهاي قشنگي انجام ميداد. فيلمهاي راديولوژي را بر مي داشت، شعارها را روي آنها حك مي كرد و با پيسوله روي ديوارها شعار مي نوشت و كارهايي نظير اين را انجام مي داد. البته خودش كمتر انجام مي داد و مي سپرد به دست بقيه. در ضمن ايشان سرباز تكاور هم بود.
در كجا؟
اسم پادگانش را نمي دانم، ولي بعضاً ايشان را با لباس نظامي مي ديدم كه خيلي برازنده اش بود.
آيا فعاليتهاي انقلابي ديگري مثل برگزاري جلسات قرآن هم و يا مباحث سياسي را هم انجام مي دادند؟
از برنامه هاي سياسي قبل از انقلابش به آن صورت اطلاعي ندارم، ولي فعاليتش در زمينه پخش اعلاميه ها خوب بود و كارهايي كه از او ديدم اينها بود. قبل از انقلاب اغلب وضع خاصي داشتند. من خودم اگر ادعا كنم پسر پيغمبر بودم، دروغ گفته ام. قبل از انقلاب در ذهن سيد نبودم كه بدانم چگونه فعاليت مي كرد يا چه كاري مي كرد يا چطور فكر مي كرد، ولي من خودم در سال 42 فعال بودم و حتي ماشين را هم آتش زدم. البته آقاي طاهري هم بود و آسيد مجتبي هم بود. آقاي طاهري رفت زندان و آسيد مجتبي را نتوانستند بگيرند و فرار كرد. من هم بچه سال بودم و با من كاري نداشتند. در آنجا از ميدان شاپور از يك مكانيكي بنزين آوردم و ماشين را آتش زدم و رفتم منزل پدرم. نظاميان شاه با اسلحه برنو به مردم تيراندازي مي کردند و تيري هم به پسر كبابي محل كه اسمش قاسم بود خورد. در همان سال 42 ،جنازه آقايي را که تير خورده و کاسه سرش پريده بود، ديدم. كارهاي ماها همين تظاهرات و آتش زدن ماشينهاي مامورين شاه بود، ولي كارهاي ديگرش را من نديدم.
از زورخانه رفتن شهيد هاشمي خاطره اي داريد؟
آقا رجب خان دايي سيد بود. صاحب زورخانه هم آقا حبيب الله برو بود. خدا رحمت كند آقاي تختي هم مي آمد، آقاي مايلي پور و آقاي اكبر حيدري و جواد يساري هم كه اهل نماز و باخدا بود مي آمدند. آقا مجتبي مياندار خوبي بود و خوب ميل مي گرفت. وقتي با آقا مجتبي و بچه ها بعد از ورزش حمام مي رفتيم، گاهي بعضي از ارتشي ها مي آمدند كه به خاطر بني صدر با شهيد بهشتي ضديت داشتند، ما ميل گرفتن ارتشيها را مسخره مي كرديم و سر به سرشان مي گذاشتيم .من در همان حين بلند مي شدم و مي گفتم: «براي سلامتي آيت الله بهشتي صلوات ختم كنيد» به يكي شان خيلي برمي خورد و مي گفت: «اسم بهشتي را جلوي من مي آوري؟» و بعد با همان لباس خيسي كه به تن داشت مي رفت.
از روزهاي جنگ بگوييد.
بعدها با آقا مجتبي رفتيم ستاد جنگ. من مسئوليتم به گونه اي بود كه در ستاد جنگ بودم. يك روز سرهنگ شكرريز و عبدالحسيني هم و تعدادي از سرهنگهاي ديگر و نوه امام پسر آقا سيد مصطفي و سرهنگ رحيمي نشسته بودند و عكس مي گرفتند. گفتند: «توهم بيا عكس بگير» گفتم: «نه مي خواهم عكسم توي روزنامه ها باشد، نه مصاحبه مي كنم» ولي از دور چند تا عكس در حالي كه با نوه امام صحبت مي كردم، گرفتند.
از روزهاي حماسه خرمشهر چه خاطراتي داريد؟
تا مدتي خرمشهر را خيلي محكم نگه داشته بوديم و فلكه اول و دوم در دست خودمان بود. سرهنگ طوطي و آقاي پنبه چي زير پل بودند كه شكسته بود. پيرمردي هم بود كه مرد خوبي بود. نيروهاي ارتشي در آنجا نبودند و بيشتر، نيروهاي مردمي بودند و بسيجي ها. من و آقا مجتبي درخرمشهر ديوار خانه ها را سوراخ كرديم و از داخل خانه ها مي رفتيم به عراقي ها پاتك مي زديم و برمي گشتيم.
يك روز آقاي غفاري آمده بود به خط مقدم و گفت: «هاشمي! دوست دارم امروز 14 تا آر.پي.جي بزني» گفت: «آقا! يكيش رو خودت بزن، 13 تاش رو من مي زنم آر.پي.جي كجا بود؟» من خودم با ام-يك آنقدر تيراندازي كرده بودم كه شانه ها و سينه ام كبود شده بود. البته موقعي كه اسلحه هاي حسابي رسيد، ام-يك ها را چون زياد لگد مي زد كنار گذاشتيم.
از خصوصيات اخلاقي شهيد هاشمي نكاتي را ذكر كنيد.
مجتبي بچه خوبي بود. با همه مهربان بود و من چند تا خواب از ايشان ديدم كه مو به بدنم سيخ
شد. روزي كه تير خورد من و چند تا از بچه ها از جمله آقاي صندوقچي و آقاي غنچه ها، آقا سيد مجتبي را شستيم و دفن كرديم. 3 روز بعد خوابش را ديدم. داشت توي خيابان ظهيرالدوله مي رفت. صدا زد: «داوود!» و نگاه كردم و گفتم: «كجايي تو؟» گفت: «صبركن آدم ها بروند تا من بيايم» آقا مجتبي يك كت و شلوار كرم پوشيده بود و با اينكه هيچ وقت ساعت نمي بست ولي ساعت بسته بود. به او گفتم: «تو كه از ساعت بدت مي آمد پس چرا ساعت بستي؟» گفت: «رفتن و آمدن من حساب و كتاب دارد، بايد دقيق باشم»گفتم: « آقا مجتبي چه کسي تو را کشت؟» هر چي پرسيدم ، جواب نداد . بعد گفت : « من وقت ندارم . بايد بروم» . گفتم : « چرا؟» گفت : « بايد ساعت معيني آنجا باشم » ساعتش را نگاه كرد و رفت. نمي دانم چرا از دست آدمها ناراحت بود و گفت بگذار آدمها بروند، بيايم با تو صحبت كنم.
ولي او آدم خوبي بود، لوتي بود و حتي تمام لاتها هم دوستش داشتند. با همه آنها مي گفت و مي خنديد. آدمي نبود كه خودش را گم كند و بگيرد. آدمهايي بودند كه اول دور او را گرفتند و بعد با او قهر كردند. به او مي گفتم: «مجتبي! با اينها قطع رابطه كن» مي گفت: «آخر اينها بايد اصلاح شوند» پول را مي شمرد مي داد به يكي ببرد، مي آمد و مي گفت ده هزار تومان كم است. باز هم پول مي داد مي گفت دو هزار تومان كم است. مي گفت: «من شمردم دادم» ولي زير بار نمي رفتند. از آنجا به بعد ديگر نزد وي نرفتم، تا اينكه يك روز خواب ديدم آقا مجتبي غرق نور است. صدا زد: «داوود! به حرفهايت گوش ندادم ضرر كردم» گفتم: «مجتبي! من از تو خيلي كوچكترم ولي من دارم اين آدمها را مي بينم كه چه كار دارند مي كنند و چطور از مال حرام براي خودشان بساطي راه انداخته اند» گفت: «مي خواستم براي فقرا سفره پهن كنم كه اينها آمدند و نشستند» آخر سر هم آمد و صورت مرا بوسيد و گفت: «مي خواهم بروم به جايي با من مي آيي؟» گفتم: «هر جا بروي با تو مي آيم» و او خنديد.
از شهادت آقا سيد چه خاطره اي داريد؟
يك روز كه آقاي راسخ و جمشيد زارع در كنار مغازه سيد ايستاده بودند، آقا مجتبي آمد در مغازه را ببندد كه خانمي آمد و گفت: «مي خواهم بروم عروسي، لباس ندارم خواهش مي كنم در مغازه تان را باز كنيد» سيد مي رود داخل و دو نفر ديگر پشت سرش وارد مغازه مي شوند و او را به رگبار مي بندند و به شهادت مي رسانند. او را به نامردي كشتند و گر نه آقا مجتبي آدمي نبود كه از كسي بخورد. مدتي بود كه آقا مجتبي را به بهانه اينكه براي اسلحه اش حكم مي زنند، خلع سلاح كرده بودند. اگر سلاح داشت نمي توانستند او را بكشند. چون در جبهه خيلي از اين منافقين را گرفته بوديم. 81 نفر از اينها را خود من گرفته بودم. ولي دست به آنها نزده بوديم و بي احترامي نكرده بوديم. ولي اينها در همه جا رخنه كرده بودند. سيد آمار يك به يك اينها را داشت. يك نفر بود به نام پلنگ كه از آن آدمهاي كثيف بود و سيد خيلي تأکيد داشت كه مراقب اين باشيد كه ستون پنجمي است. او را تعقيب كرديم و تحويل سپاه داديم. از منافقين بي سيمي گرفته بوديم كه با آن با سوئد مي توانستند تماس بگيرند. ولي همه اينها را عفو كرديم. سيد اينها را مي برد حمام و مو و ريششان را اصلاح مي كرد و لباس تميز به آنها مي داد و خلاصه خيلي به آنها مي رسيد. جوري به آنها محبت مي كرد كه هر كاري مي خواستند مي کردند و راحت بودند. به بچه ها گفتيم كسي حق ندارد به اينها توهين كند. سيد مجتبي آمد و دنبال كار اينها را گرفتيم و آنها را تحويل سپاه داديم. بين آنها چند تا خانم هم بودند. چند تايي هم آمده بودند، دنبال بقيه كه آنها را هم گرفتيم. معروف است كه دشمنان دين از احمقها هستند.
آيا دركميته استقبال هم بوديد؟
بله .هم من بودم و هم آقا مجتبي. ما در فرودگاه منتظر امام بوديم. وسط تمام خيابانها گل گذاشته بوديم. همه بازوبندهايي را بسته بوديم كه نشان مي داد انتظامات فرودگاه هستيم. همه كار مي كرديم. هم در كميته استقبال و هم انتظامات بوديم. بعد هم كه در كميته منطقه 9 بوديم كه در حسينيه اي بود كه الان دارالقرآن است و كنار داروخانه اعتبار بود. كار را از آنجا شروع كرديم و آقاي خسروشاهي آمدند و از آنجا كميته ها شكل گرفتند. آقاي مرواريد هم بودند كه رئيس كميته خيابان آزادي و مرد بسيار خوبي بودند.
شهيد هاشمي در كميته منطقه 9 چه سمتي داشتند و چه كار مي کردند؟
گروه ضربت بود. حالا ديگر سي سال گذشته و اصلاً تصور دقيقي از اين موضوع وجود ندارد. الان خيلي ها اين چيزها يادشان رفته. آقاي رستمي از طرف آقاي خسروشاهي معاونت داشت و آقا مجتبي هم معاون آقاي رستمي بود. راستش دركميته خيلي زير آب آقا مجتبي را زدند. چون در آنجا فعاليتش خوب بود و دنبال كارهاي منافقين بود و هر طور كه بگوييد درآنجا فعاليت مي كرد. سيد وآقاي رستمي با هم هماهنگ كننده بودند.
سيد مجتبي هاشمي با اين همه فعاليت در كميته چطور به امور مغازه و بازار مي رسيدند؟
همه كارهايش را رها كرده بود و دنبال اموركميته بود. يك مغازه داشت كه بعد از شهادتش آن را سه دهنه كردند و فروختند تا بدهي هايش را بدهند. سيد همه چيزش را گذاشته بود براي كميته و بعد هم جبهه و از جيبش هزينه مي كرد. يك خانه هم داشتند كه همسرش فروخت و بچه ها را به خارج برد و روح الله هم اينجا ماند و درس طلبگي خواند.
چه شد كه شهيد هاشمي از كميته به خرشهر رفتند؟ براي اينكه كميته آنقدر درگيري و فعاليت داشت كه ايشان مشغول بشوند؟
سيد به محض اينكه جنگ شروع شد به جبهه رفت. خود من هم در كميته مهدي خاني و جزو شوراي كميته بودم. ولي رها كردم و به جبهه رفتم. آقاي صندوقچي هم به جبهه آمد. برادر آقاي صندوقچي هم با ما بود كه بعداً شهيد شد. ابراهيم نامي هم با ما بود كه اسم فاميلش يادم نيست. من اولين عكس را از زماني كه داشتيم به جبهه مي رفتيم، دارم. زماني که رسيديم شب بود و كنار درياچه خوابيديم. هواپيماها از بالاي سرمان بودند، ولي ما را نديدند و رفتند و هيچ گزندي هم به ما نرسيد. از آنجا فعاليتهايمان را شروع كرديم. مسئوليتهايي كه من در جبهه داشتم، عبارت بودند از: مسئوليت كل تداركات و معاونت آقاي هاشمي. بعد رابط ستاد جنگ شدم.
فرودگاهي در پشت هتل كاروانسرا بين خرمشهر- آبادان بود كه بسيار كمك كرديم تا راه افتاد. سرهنگ سبزه اي هم درآنجا بودند و بعدها بچه ها 3 تا هواپيما را ازآنجا بردند، طوري كه حتي عراقي ها هم نفهميدند. اين خيلي مهم بود و عراقي ها بعدها كه فهميدند مانده بودند كه ما اين هواپيماها را چطور از اينجا برديم؟ خدا رحمت كند شهيد جهان آرا را. درآخرين شبي كه با آقاي هاشمي رفتيم خدمت ايشان، يك قسمت جلوتر از ما بودند و آقاي جهان آرا گفت شام بمانيد اينجا. بالاخره با اصرار ايشان مانديم و من هم فكر كردم كه غذاي درست حسابي مي آورند. ديدم يك قاچ هندوانه گذاشتند جلوي ما با نان خشك كه البته خيلي هم به ما مزه داد.
فرداي آن روز رفتيم سوار هواپيما بشويم كه بياييم تهران، ايشان و شهيد فلاحي بودند و به من گفتند: «شما برو پايين» گفتم: «براي چي؟» گفتند: «اينجا يكبار عمليات كرديم شما باشيد بهتر است» و ما را پياده كردند. بالاخره يكي بايد مي ماند كه خط را نگه دارد و آنها هم خيلي وقت بود كه زن و بچه هايشان را نديده بودند. اين هواپيما همان هواپيمايي بود كه شهيد جهان آرا و چهار تا شهيدمان در آن بودند.
منشأ اختلاف شما با برخي نيروهاي ارتش چه بود؟
به دليل فرماندهي بني صدر ارتش فرماندهي آورده و در اميديه مستقر كرده بود كه همچون رضا شاه بود. آدم ناجوري بود. من به آن فرمانده توپيدم و سيد مجتبي خيلي ناراحت شد و به من گفت: «تو خيلي بي جا كردي كه به يك افسر ارتش توهين كردي» از آن تيمسارهايي بود كه همه از او مي ترسيدند. بعداً همين افسر از ما معذرت خواهي كرد و گفت: «بني صدر دستور داده كه به شما هيچ سلاحي ندهيم، حتي يك فشنگ!» ما هم هيچي نگفتيم و خيلي راحت مي رفتيم از ارتش عراقي ها و سلاح و مهمات برمي داشتيم و مي زديم توي سر خود عراقي ها. يكي از بچه هاي اصفهاني خيلي زبل بود و مي رفت مثل آب خوردن مهماتشان را برمي داشت و مي آورد و ما با اسلحه خودشان با آنها مي جنگيديم.
زير زمين بزرگي در هتل كاروانسرا بود كه در زمان شاه به صورت سالن در آورده بود. ما همه را خالي كرديم و پر از مهمات كرديم و از عراقي ها سلاح و مهمات زيادي به غنيمت گرفتيم و در آنجا انبار كرديم. حدود 300 اسير عراقي را هم به ارتش و سپاه تحويل داديم. اگر اسلحه و مهمات كافي داشتيم ،نمي گذاشتيم خرمشهر به آن زودي سقوط كند. به ما اسلحه نمي دادند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43