گفتگو با سيد محمود روح الله هاشمي، فرزند شهيد سید مجتبی هاشمي
درآمد
تصويري كه از پدر در ذهن فرزند مي ماند، تا آخر عمر تعيين كننده و تاثير گذار است و روح الله نيز از اين تاثيرات بهره فراوان برده است. خاطرات او بسيارند.
اولين تصويري كه با شنيدن نام پدر به ذهن شما متبادر مي شود و نخستين خاطره شما از ايشان چيست؟
بسم الله الرحمن الرحيم. با ياد امام و شهدا و به نام خود خدا كه به نظرم در دنياي ما مظلوم واقع شده است. اولين تصويري كه از شهيد هاشمي در ذهن من هست، با خاطره اي نقل مي كنم. من 17 سال داشتم و به مدرسه اي مي رفتم كه هم مدرسه بود و هم حوزه و نامش مدرسه امام خميني در ميدان باجك بود. طلبه هاي خارج از كشور به آنجا مي آيند و درس مي خوانند. رئيس آن مدرسه آسيد سجاد هاشميان به ما لطف داشت و اجازه داد وارد آن مدسه بشويم و درس بخوانيم. بچه هاي مدرسه باور نمي کردند كه من قرار است آنجا درس بخوانم. اتاق خاصي هم به من داده بودند. ديگران چند نفره زندگي مي کردند و ما اتاق يك نفره داشتيم. همه بچه ها به من مي گفتند:« پسر ژنرال! تو نيامدي اينجا درس بخواني، بلكه آمدي مراقب ما باشي». شبهاي رمضان هم يكي با نسكافه مي آمد و يكي با قهوه و چه عطر و بويي هم داشت و تا اذان صبح مي نشستند و در مورد انقلاب و پدرم حرف مي زدند و درباره آقا سيد از ما مي پرسيدند. در هر كدام از طبقه هاي آن مدرسه يك اتاق مخصوص تلويزيون بود. درآن سال تلويزيون سريال امام علي(ع) را پخش مي كرد. من هميشه آرام مي رفتم ته اتاق مي نشستم كه كسي مرا نبيند و هر وقت مالك اشتر را نشان مي داد، آرام گريه مي كردم. بعد هم كه سريال تمام مي شد، برمي گشتم به اتاق خودم و آلبوم عكسهاي سيد را باز مي كردم و زار مي زدم. گاهي اوقات بچه طلبه هايي كه آنجا درس مي خواندند، به اتاقم مي آمدند و مي پرسيدند :«چرا اينقدر گريه مي كني؟» قبل از آن هم سريال اميركبير به خاطر ابهتي كه در قيافه و صدايش ديده مي شد، مرا به شدت شيفته كرده بود، به طوري كه مادرم مي گفت:« دير وقت است، بگير بخواب» اما من يواشكي بلند مي شدم و از گوشه پتو تلويزيون را تماشا مي كردم تا وقتي كه سريال رسيد به روزي كه اميركبير را درحمام فين كاشان به شهادت رساندند.خدا مي داند با ديدن آن صحنه چه بلايي بر سرم آمد. بعد هم با اينكه هوا سرد بود، رفتم در حياط و نشستم و تا صبح گريه كردم. ميرزا كوچك خان جنگلي و اميركبير و مالك اشتر و بعد هم مرحوم شهيد بهشتي به شدت مرا ياد پدرم سيد مي انداختند.
شغل پدر چه بود؟
آقا سيد چهار تا مغازه داشت. يكي در بازارچه شهيد فرزين كه يك بازارچه مانده به بازارچه شاپور است كه الان تغيير اسم داده و شده ميدان وحدت اسلامي، نبش بازارچه نو هم سه دهنه مغازه داشت.
معروف است كه ايشان جاذبه بسيار بالايي داشته و افراد زيادي را هم جذب مي كرده است.
جمع اضداد بود ديگر. تيپ جالبي داشت و به او مي گفتند فيدل كاستروي ايران. آقا سيد دعاي كميل را حفظ بود. آقاي داوود آبادي مي گفتند ما براي شنيدن دعاي كميل و يا دعاي توسل ايشان، از جبهه هاي خودمان كه خيلي فاصله داشت مي آمديم به جبهه او كه صدايش را بشنويم و حتي شده از دور، او را ببينيم. صدا و قد رعنا و رشيد و همه وجنات ايشان جاذبه داشت. شهيد صياد شيرازي در كتابشان مي نويسند:« قد و قامت رعناي شهيد سيد مجتبي هاشمي و آن دلاوريها و رشادتها وآن سيماي نوراني مرا هميشه به ياد حمزه سيدالشهدا مي انداخت».
باز يكي از تصاويري كه هميشه مرا به ياد سيد مي اندازد، حمزه سيدالشهدا در فيلم محمد رسول الله است. با اينكه سيد چهل و اندي سال داشت، ولي بيشتر جوانها در اطرافش جمع مي شدند. پسر و دختر چه گوارا در ماه رمضان سال 86 آمده بودند ايران. آنها را به تماشاي نمايشگاهي كه از عكسهاي شهيد و همين طور چه گوارا گذاشته بودند، بردم. خيلي تحت تاثير قرار گرفتند. پسر چه گوارا تعجب كرده بود كه چنين تيپي در ايران هست. تيپ آقا سيد خيليها بودند، اما در رده هاي بالاي فرماندهي نبودند، اما در ميان فرماندهان ما كمتر كسي چنين تيپي دارد. پسر و دختر چه گوارا عكسهايي از سيد با خودشان بردند.
در شخصيت شهيد هاشمي هم جاذبه هست، هم دافعه. ظاهر و باطن سيد با همديگر همخواني داشت. خيلي ها به خاطر ظاهر سيد به او جذب مي شدند و بعد هم باطن او را مي ديدند كه خيلي قشنگ تر از ظاهرش بود و ديگر او را رها نمي کردند. جوان هم كه درياي پاكي است كه به جاي كوسه و نهنگ، پر از مرواريد است و اگر زبانش را بلد باشي، مي تواني گوهرهاي نايابي را از آن صيد كني.
سيد نقاشي هم مي كرد. طرحهاي قالي بسيار زيبايي دارد كه چند تايي هم نزد من هست. از صداي بسيار خوشي هم برخوردار بود. در انتهاي فيلم تشييع جنازه سيد ترانه اي هست كه خودش درباره امام و شهدا ساخته و خوانده است. كسي كه هم ظاهرش و تيپش جالب است. هم اخلاق و ايمان و اعتقادش و هم به هنرهاي مختلف آراسته است، بديهي است كه همه را جذب مي كند.
برخورد شهيد هاشمي با افرادي كه مرتكب خلاف مي شدند، چگونه بود كه جذب ايشان مي شدند.
يكي تعريف مي كرد كه يكي از گنده لاتهاي خيابان شاپور داشت از جلوي مغازه شهيد هاشمي عبور مي كرد و يقه لباسش باز بود و سر وضع مناسبي نداشت. راهش را كج كرد و رفت آن طرف خيابان. از او پرسيديم:« مگر تو از سيد مي ترسي؟» گفت:« نه، ولي احترامش را نگه مي دارم. مي روم خانه لباسم را عوض كنم، بعد پيش او مي آيم». چنين آدمي اين قدر به سيد احترام مي گذاشت.
منافقين يك وقتهايي مي رفتند و يك بچه مسلمان را كوك مي کردند كه بيايد به شهيد هاشمي فحش بدهد. علاقمندان شهيد مي خواستند او را بگيرند و بزنند، ولي شهيد هاشمي نمي گذاشت .بعد با او حرف مي زد و به كلي او را دگرگون مي كرد.
شاپور يكي از محله هاي خيلي قديمي تهران است و اين جور كه من شنيده ام، يكي از دروازه هاي تهران در آنجا بوده. متأسفانه يك جاي منافقين نشين هم بود. خيلي ها به سيد مي گفتند:« از جبهه مي آيي، اين تيپ را نزن» مي گفت:« من دست از اين جور لباس پوشيدن برنمي دارم، مي خواهد جبهه باشد، مي خواهد شهر باشد، مسجد باشد يا هر جاي ديگري» غالباً مي گفتند :«آقا! چرا مي نشيني با اين منافقين بحث مي كني؟ خبر اين كار شما به گوش بالاييها مي رسد، برايت خوب نيست» عادت داشت اينها را مي برد چلوكبابي يا توي مغازه خودش حسابي از اينها پذيرايي مي كرد و يكي دو ساعت درباره امام و انقلاب برايشان حرف مي زد و بسياري از آنها تغيير روش مي دادند.
هر وقت چشم سيد پر از اشك مي شد ،حتماً نام امام را شنيده يا خودش بر لب آورده بود. اسلام ،دين منطق و دليل و برهان است. بنابراين اگر انسان دين خودش را درست بشناسد، از حرف زدن با منافق كه ترسي ندارد. سيد هم ايمانش را داشت و هم سوادش را، براي همين ترسي نداشت. سيد نگاه نمي کرد كه بقيه چه قضاوتي درباره اش مي كنند، مي گفت من بايد ببينم وظيفه ام چيست. من يك نفر را هم بتوانم هدايت و جذب انقلاب كنم، به تكليفم عمل كرده ام، حالا هر كسي كه مي خواهد پشت سرم صفحه بگذارد، لذا مي رفت و با آنها صحبت مي كرد و خيلي از آنها را به راه مي آورد و جذب مي كرد و آنها كه تا روز قبل نيروي كفر بودند، حالا مي شدند نيروي اسلام. ايشان هرگز در عمرش به كسي زور نگفت و حتي وقتي به او دشنام مي دادند تحمل مي كرد.
شهيد هاشمي اولين فرمانده كميته مركزي تهران و پايه گذار كميته است. او لاتهاي شاپور را غربال و حسابيهايشان را جزو نيروهاي كميته مي كند. اين موضوع هم جاي بررسي و تامل دارد .سيد به اين توجه نداشت كه چه كسي اداي متدين ها را در ميآورد، بلكه به باطن افراد توجه مي كرد. براي همين شما در اطراف او از همه تيپي مي بينيد. البته اينگونه هم كه برخي تصور كنند همه اطرافيان شهيد از اين قشر بودند هم نبوده است.
در هر حال 4، 5 كلانتري تحت نظر كميته مركزي بوده و ايشان از ميان همان لاتهايي كه گفتم، عده اي را غربال مي كند و مي آورد و كميته تحت نظر آيت الله خسرو شاهي كارش را شروع مي كند. بعد غائله كردستان پيش مي آيد ،ايشان فرماندهي كميته را رها و 100 نفر داوطلب را جمع مي كند و گروه ضربت را تشكيل مي دهد و براي پاكسازي آنجا مي رود. روز دوم جنگ هم عده اي را جمع مي كند و خود را به جبهه مي رساند و 3،4 تا عمليات را انجام مي دهد. سيد در 32 روز مقاومت خرمشهر طوري عمل مي كند كه انگار يك نيروي نظامي قوي و منسجم و سازمان يافته درآنجا بود.
خيلي ها مي گويند شهيد هاشمي معاونت شهيد چمران بوده. من خيلي خوشحالم كه از طريق سيد به شهيد چمران مي رسم، اما واقعيت اين است كه شهيد چمران و شهيد هاشمي دو گروه جداگانه داشتند و رئيس و مرئوس يكديگر نبودند. تمام عكسهايي كه از اين شهيد بزرگوار مانده ،نشان مي دهد كه در هيچ كدام ذره اي منيت وجود ندارد كه مثلاًً گفته باشد من فرمانده جنگهاي نامنظم هستم و تو نيستي و خلاصه، هيچ از اين جور صحبتها نبوده. در هر حال يك روز آن دو تصميم مي گيرند كه گروهايشان را ادغام كنند كه بعد از يكي دو ماه متأسفانه شهيد چمران به شهادت مي رسد.
بعد از شهادت شهيد چمران چه مي شود؟
اين گل بي خار و بي عيب كه مي رود، شهيد هاشمي مسئوليت جنگهاي پارتيزاني را به عهده مي گيرد. ولي بعد همه گروهها در ارتش با بسيج ادغام مي شوند.
شهيد هاشمي بعد از انحلال فداييان اسلام چه كرد؟
شهيد هاشمي به تهران مي آيد و به كار مغازه مي چسبد. او مغازه اش را درآستانه انقلاب و بعد از آن به تعاوني وحدت اسلامي تبديل كرده بود. بچه هاي كميته و بچه هاي رزمنده همه او را مي شناسند و دعوتش مي كنند به كميته برگردد و مي گويند درست است كه فرمانده نيستي، ولي پيش كسوت و ما قبولت داريم. مغازه سيد مي شود مقر بچه حزب اللهي ها و سيد علمدارشان مي شود. شبها بچه هاي كميته مي آمدند پيش سيد و روزها هم اگر كسي از جبهه برمي گشت، اول مي آمد يك سري به سيد مي زد.
تمام در و ديوار مغازه سيد پر از شعار عليه ضد انقلاب و طرفداري از امام بود. سيد خودش به بسياري از اين شعارها عمل مي كرد. مثلاًً اگر روي ديوار مغازه اش عليه بدحجابي شعار مي نوشت، بدحجاب كه به مغازه اش مي آمد، سعي مي كرد به هديه دادن يك روسري بزرگ و رفتارهايي از اين قبيل، حجاب او را درست كند و اگر كسي حجاب خوبي داشت، به او چادر هديه مي داد تا تشويقش كند.
ضد انقلابها و كساني كه با انقلاب خرده حساب داشتند، نزد سيد كه مي آمدند، سعي مي كرد آنها را به راه بياورد كه اينجور كارها به نظر من از فرماندهي هم مهم تر است.
سيد معتقد بود كه جنگهاي نامنظم بايد ادامه داشته باشد، براي همين وقتي نامه انحلال گروهاي جنگهاي نامنظم را به او دادند ،باور نكرد، ولي آن را گذاشت روي پيشاني اش و گفت تا به حال وظيفه داشتيم كه خدمت كنيم، ولي حالا كه مي گويند نباش، مي رويم. رفت و وسائلش را برداشت و پياده آمد.
ظاهراً بعد از آن شهيد هاشمي يكي دو باري به جبهه رفتند.
بله، سردار قاسمي هم تعريف مي كنند كه من سرباز ايشان بودم و به جبهه آمد، ما به احترامش خط را تحويلش داديم.
گفتگو با شما از دو جنبه انجام شد. يكي به خاطر فرزند شهيد بودن و ديگر كسي كه در زمينه زندگي و شهادت شهيد هاشمي پژوهش كرده است. شما بيشتر به بخش پژوهشي پرداختيد و ما مي خواهيم كمي هم در مورد پسر شهيد بودن صحبت كنيد. اسم «محمد روح الله» چندان اسم رايجي نيست. چگونه شد كه پدر اين اسم را براي شما انتخاب كردند؟
اسم خواهرم آتناست. آتنا اسم يكي از الهه هاي يونان است و همه از سيد مي پرسيدند:« چرا اين اسم را روي بچه ات گذاشتي؟» براي خود من هم سؤال بود. خواهرم از من كوچكتر است. تا يك وقت متوجه شدم كه او در همان عالم بچگي هميشه دستهايش را به صورت دعا بالا مي گيرد و مي گويد ربنا آتنا في الدنيا... بعداً فهميدم كه پدرم در حال قنوت بوده و اين دعا را مي خوانده كه خواهرم به دنيا مي آيد و او هم اسمش را مي گذارد، آتنا و هيچ خبر هم نداشته كه اين اسم در جاي ديگر چه معنايي ميدهد. در مورد اسم من هم همه عشق و علاقه عجيبي به امام داشتند و دلشان مي خواست اسم فرزندانشان را بگذارند روح الله. من 17 بهمن 57 به دنيا آمده ام. پزشك به پدر من گفته بود يا بچه مي ميرد يا مادرش يا هر دو. سيد اعتقاد بسيار عجيبي به امام داشت و از باطن ايشان مدد مي گيرد و من سالم به دنيا مي آيم و اسم مرا مي گذارد روح الله. مادر اسم محمد را خيلي دوست داشت. پدر اسم مرا مي گذارد، محمد و صدايم مي زنند روح الله.
از ارتباط شهيد هاشمي با فداييان اسلام خاطره اي داريد؟
خوب شد اشاره كرديد. شهيد هاشمي از اين جنبه مظلوم است. آقايي هست كه الان بيشتر از 60 سال دارد. من ايشان را در بهشت زهرا سر قبر سيد ديدم كه داشت اشك مي ريخت. همديگر را بغل كرديم و گفت تو بوي پدرت را مي دهي. تعريف مي كرد كه هم در دوره مدرسه و هم بعدها در باشگاه پولاد سيد را مي شناخته است. سيد صورتش را مي تراشيد و با شناسنامه اي با اسم ديگر و عكس خودش مي رفت بانك و اين آقا هم چك و حواله ها را به او پرداخت مي كرد. مي گفت :«سن آقا سيد آن موقع زياد نبود. هر چه به او مي گفتم تو كه داري اين زحمتها را براي فداييان اسلام مي كشي، بيا برويم توي گروه فداييان اسلام، مي گفت، نه اين كار من نيست. من مثل تو شجاع نيستم». اين آدمي كه اين حرف را مي زند، كاره اي هم نيست كه بخواهد براي خوشي كسي اين حرف را بزند. مي گفت شهيد هاشمي در قضيه مالي فداييان اسلام خيلي كمك مي كرد. منتهي چراغ خاموش. الان به فداييان اسلامها بگويي، اصلاً او را نمي شناسند. من اينطور شنيده ام كه دختر شهيد نواب، خانم فاطمه نواب صفوي، شهيد هاشمي را در گروه ديده و او دم در خانه شان مي رفته و پول و وسايل مي برده است.
در مورد شهيد اندرزگو هم همينطور. من و پسر كوچك شهيد اندرزگو در مدرسه امام خميني با هم درس مي خوانديم. ايشان تعريف مي كرد آقا سيد از سال 42 با شهيد اندرزگو همكاري داشت. چه جور و در چه زمينه هايي؟ نمي دانم. البته اين را من از ديگران هم شنيده ام. شهيد هاشمي در سال 42 چند ماشين نظامي رژيم طاغوت را آتش مي زند و چند نفر را مضروب و بعد هم به جنگلهاي گيلان و مازندران فرار مي كند.
از حضور پدر درخانه چه چيزهايي را به ياد داريد؟
يادم هست پدر از ديدن فيل راز بقا خيلي خوشش مي آمد و هر وقت تلويزيون آن را نشان مي داد ،مي آمد و مي نشست تماشا مي كرد. يك طوطي عجيبي هم داشت كه به او حمد وسوره و اسامي ما را ياد داده بود. قبلاً خانه ما خيلي بزرگ بود و حياط وسيعي داشت. اين طوطي نصف شب با صداي بلند درست شبيه خود شهيد اذان مي داد و حمد و سوره مي خواند و خلاصه همه ماها را بيدار مي كرد.
شهيد هاشمي تيپ و لباس خاصي داشت. آيا تا آخر عمر همين را مي پوشيد؟
در همه جا با همين تيپ و لباس مي رفت. يكي دو سال مانده به شهادت، زير اوركت پيراهن يقه 3 سانتي مي پوشيد كه خوني است و آن را به موزه داده ام و كنار عكس امام ايستاده و دستش را روي سينه اش گذاشته است.
چرا از منزل سابق به خانه جديدتان رفتيد؟
آن محل منافقين نشين بود و دل خوشي هم از سيد نداشتند. يك وقت مي ديدي شبي نصف شبي، يك تكه آدامس مي چسباندند روي زنگ و مي رفتند و ما را زا به راه مي کردند يا يكي دوبار خود مرا مي خواستند با چاقو بزنند، طوري كه مادر ترسش گرفت و خانه قديمي را فروختيم.
مي گويند شهيد چندين و چند خانه و مغازه داشته و در اين مورد توضيحاتي بدهيد.
يكي از اقوام پدري چند خانه و مغازه اش را به سيد مي بخشد تا او به هر شكلي كه صلاح مي داند از آن استفاده كند. شايد علتش اين بوده كه سيد را فردي مؤمن و امانتدار و خير مي دانسته و از شهيد هم قول گرفته بود كه اين مطلب را به هيچ كس نگويد. سيد هم به رغم مشكلاتي كه پيش مي آيد، نام اين فرد را حتي به همسرش هم نمي گويد ولي او را در جريان امر قرار مي دهد. شهيد اين خانه ها و مغازه ها را يكي يكي مي فروشد و خرج مايحتاج جنگ مي كند. پدر ما از يك مغازه كوچك كه از پدرش باقي مانده بود، با تلاش زياد توانست مغازه بزرگتري بگيرد و كسب و كارش را گسترش داد.
من يك وقتهايي بالاي سر قبر سيد آدمهايي را مي بينم كه اصلاً نمي شناسم و سيد به آنها كمك مي كرده. من از بچگي تا به حال يا به صورت اتفاقي يا رو در رو خيلي حرفها درباره كمكهاي شهيد به يتيمان، افتاده ها و خانواده هاي شهدا و ديگران شنيده ام.
شهيد قبل از انقلاب دوره نظامي ديده بود؟
بله. باستاني كار هم بود و به باشگاه پولاد مي رفت و نرمش مي كرد و ميل مي گرفت و به خاطر اندام رشيد و ورزيده اش او را در گروه كلاه سبزها پذيرفتند. ولي متوجه ماهيت رژيم شد، زود بيرون آمد. ولي دوره هاي تكاوري را ديده بود. شش هفت سالم بود كه سيد مرا با خود به باشگاه پولاد برد و يك دور چرخيد و به من گفت بچرخ. پدر در باستاني كار ي يد طولاني داشت و به خاطر سيد بودن، هميشه مياندار بود. هميشه بزرگترين ميل زورخانه را مي زد، مضافاً براينكه ته ميل ها را خالي كرده و سرب ريخته بود و هيچ كس جز خودش نمي توانست آن ميل ها را بزند.
مشي سياسي شهيد در دوران قبل از انقلاب چه بود؟
30،40 تا از مشتي هاي نماز خوان را جمع كرده بود و مشتي ها مي رفتند توي كوچه ها و خيابانها شعار مي نوشتند. يك كسي مثل من بيايد اينكار را بكند، كسي ملتفت نمي شود، ولي آنها هر كدامشان يلي بودند و همه مردم آنها را مي شناختند و حتي اگر يكيشان هم جايي مي رفت، همه مي فهميدند، چه رسد چهل تايي! 40 تا داش مشتي فقط راه بروند، همه ملتفت مي شوند چه رسد به باقي قضايا. شعري هم درست كرده بودند كه خود شعر يادم نيست. ولي مضمونش اين بود كه الان وقت خواب نيست/ شاه رفتني است/ امام را تنها نگذاريد.
سرودهايي كه مي خواندند باعث مي شد كه مردم روحيه بگيرند. براي خيلي ها مخصوصاً ساواكي ها خيلي عجيب بود كه 30،40 نفر جرأت كنند توي حكومت نظامي، آن هم دسته جمعي از اين حرفها بزنند. اعلاميه ها و تصاوير امام را هم در تهران و شهرهاي مجاور پخش مي کردند.
شهيد هاشمي در جنگ بخصوص در مقطع ابتدايي و دوره بحران جنگ نقش ويژه برجسته اي داشته است. اما براي سالهاي طولاني نامي ازايشان نبود. چه شد كه در سالهاي اخير بار ديگر نام ايشان سرزبانها افتاد؟
سيد در سال 64 شهيد شد. كه الان بيست وچهار سال مي گذرد. آن سالها عكس سيد و همرزمانش در تيتراژ خبري ساعت 9 پخش مي شد و آن عكس، عكس برگزيده سال شده بود. از طرف ديگر خطي كه سيد اداره مي كرد، به قدري مهم بود كه تمام مسئولين مهم و رده بالاي كشور از جمله مقام معظم رهبري كه آن موقع نماينده امام در شوراي عالي دفاع بودند، آقاي هاشمي رفسنجاني،شهيد رجايي، شهيد فلاحي،شهيد چمران، آقاي كروبي، آقاي شمخاني و... از آنجا بازديد مي کردند، در حاليكه رزمندگان اين خط از نيروهاي مردمي بودند و قاعدتاً نبايد از نظر نظامي اهميت مي داشت. آقا نه ماه بعد از شروع جنگ بازديدي از اين خط دارند و در هتل كاروانسرا صحبت مي كنند. عكسي هست كه نشان مي دهد سيد وسط بقيه نيروها نشسته در حالي كه آدمهايي كه زيردست او كار مي کردند، خودشان را كنار آقا رسانده بودند كه عكس بگيرند.
در هر حال من از وقتي يادم هست، هميشه دنبال اين بودم كه هر چه سند و عكس در مورد سيد هست جمع آوري كنم. كلاس سوم دبستان بودم و از طرف گروه شاهد به مدرسه ما آمدند كه با فرزندان شهدا صحبت كنند. من اول از همه از پدرم شروع كردم. يادم هست پول توجيبي هايم را جمع مي كردم و به جاي خريدن خوراكي، يواشكي مي رفتم و نگاتيوهاي پدرم را كه متأسفانه بخش زيادي از آنها خراب يا گم شده بودند، مي بردم و چاپ مي كردم.
احساسم اين است كه شهيد هاشمي براي جوانهايي كه دنبال الگوهاي انقلابي مي گردند، نمونه جالبي است. من در طول اين سالها بسيار تلاش كردم كه سيد دوباره مطرح شود، ولي راه به جايي نبردم. حتي گاهي عكسهايي را كه به زحمت تهيه كرده بودم، گرفتند و پس ندادند. خدا را شكر كه بالاخره به لطف رئيس جمهور و همت بنياد شهيد اين بزرگداشت برگزار شد. خدا كند قدر ذخائر فرهنگي و معنوي خود را بيشتر از اينها بدانيم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43