گفتگو با خانم مهرانگيز دريانوردي
درآمد
حماسه هشت سال دفاع مقدس و به ويژه مقاومت بي نظير مردم خرمشهر در برابر دشمن بعثي متأسفانه آن گونه كه شايسته است به تصوير كشيده نشده و آنچه كه پديدآمده، جز معدودي، نشانه دقيق و صادقي از آن ايام تكرار نشدني نيستند. خانم دريا نوردي كه از استعداد نويسندگي برخوردار است و مهمترآن كه تا آخرين لحظات سقوط خرمشهر در صحنه حضور داشته و با نگاه دقيق و تيزبين يك بانوي هوشمند، تمامي آن لحظات را به خاطر سپرده است، در اين گفتگو گوشه هاي كوچكي از آن حماسه را بازگويي كرده كه براي تمامي پژوهندگان تاريخ انقلاب مفيد تواند بود.
نخستين بار كي و چگونه با شهيد هاشمي آشنا شديد؟
قبل از اينكه خرمشهر کاملاً به دست عراقي ها تسخير شود، من ايشان را كه چهره و هيكل کاملاً مشخصي در ميان ديگران داشتند، آن طرف آب ديدم. نمي دانم متوجه اين تعبير اين طرف آب و آن طرف آب مي شويد يا نه؟ آن طرف آب در واقع خرمشهر اصلي بود كه همه ادارات و منازل در آنجا قرار داشتند و به دست عراقي ها افتاده بود. اين طرف آب كوت الشيخ بود و شهرك آريا و هتل کاروانسرا و هتل پرشين كه در دوران قبل از انقلاب جاي از ما بهتران بودند وكساني مثل هويدا و امثالهم همراه با خواننده ها و هنرپيشه ها به آنجا مي آمدند و پايگاه نيروي دريايي بود و جاده آبادان- اهواز.
چند روزي كه ما امدادگرها در خرمشهر مشغول رسيدگي به زخميها بوديم، گويا شهيد هاشمي كار ما و مسئولين آشپزخانه مسجد جامع را زير نظر گرفته بودند. روزهاي بحراني و سختي بود كه احتمال سقوط شهر مي رفت و شمار كشته ها و زخمي ها بسيار بالا بود و ما چند امدادگر اندک، ديگر رمقي نداشتيم و خستگي در چهره همه موج مي زد. شهيد هاشمي آمدند و گفتند كه من نيروها را در هتل كاروانسرا مستقر كرده ام و شما هم بهتر است همگي به آنجا بياييد و من همه امكانات را در اختيارتان مي گذارم. ديگر در خرمشهر امكاني براي مقاومت باقي نمانده و فشار دشمن خيلي زياد شده بود، شايد بشود گفت كه در 100 متري ما بودند و به راحتي ديده مي شدند. ايشان گفتند اينجا دارد کاملاً تخريب مي شود و بهتر است به هتل كاروانسرا برويم. من روي ايشان شناختي نداشتم و بچه هاي سپاه و ارتش هم هنوز در آنجا بودند. از آنجا كه اطراف ما را منافقين و ستون پنجم دشمن پركرده بود، چندان نمي شد به كسي اعتماد كرد. يادم هست ما حتي به كساني كه براي تهيه گزارش و عكس مي آمدند، اجازه نمي داديم وارد مقر ما بشوند. واقعاً نمي شد حتي به بغل دستي خودت اعتماد كني، چون ممكن بود نفوذي باشد. در هر حال من زياد به حرف ايشان اعتماد نكردم. روز دوم و سوم باز ايشان اين پيشنهاد را به بچه هاي گروه دادند. البته جز آقاي خليلي و من و خانم نجار ديگركسي نمانده بود. مسئول ما آقاي خليلي و دكتر سعادت بودند. دكتر سعادت با يكي از خواهرهاي امدادگر به خط مقدم رفته بود. فكر مي كنم كادر آشپزخانه را قبلاً برده بودند. اينها آخرين گروههايي بودند كه در مسجد جامع حضور داشتند.
آيا شما و كادر امداد در مسجد جامع مستقر بوديد؟
خير، روبروي مسجد جامع و در مطب دكتر شيباني كه دندانپزشك بودند و خودشان رفته بودند ،مستقر بوديم. بعد از اينكه بيمارستان و كادر پزشكي آنجا از بين رفت و ديگر پزشكي نبود كه من در كنارش كاركنم، همراه با چند تا از خواهرها و برادرها همراه با آقاي خليلي و دكتر سعادت به مطب دكتر شيباني رفتيم. گمان مي كنم دكتر سعادت الان در قم باشند. روزهاي آخر سقوط خرمشهر بود. آتش خيلي سنگين و دشمن خيلي نزديك شده بود و مبارزه ما از كوچه به كوچه گذشته و به چهره به چهره رسيده بود. واقعاً ديگر كاري از دست ما بر نمي آمد. تعدادي از عزيزان ما در محاصره گرفتار شده بودند. در اين روزها بود كه شهيد هاشمي آمدند ،نمي دانم همان روز آمده بودند يا چند روز قبل از آن، چون من آن قدر درگير كارهاي خودم بودم كه متوجه چيزي نمي شدم. همه برادرها و تعدادي از بستگان خودم در محاصره عراقي ها بودند، مضافاً براينكه تعداد زخميها خيلي زياد بود. آقاي هاشمي دو سه بار ديگر هم گفتند راه بيفتيد، ولي من باز مسئوليت را به آقاي خليلي ارجاع دادم تا اينكه شهر کاملاً تخليه شد. حالا ديگر دشمن به مسجد نزديك شده بود و كاري از دست كسي برنمي آمد. عده اي از بچه ها در خطوط مقدم گرفتار شده بودند، اما در اطراف مسجد جامع جز من و نگهباني كه برايم گذاشته بودند، ديگر كسي باقي نمانده بود. بالاخره ناچار شديم حركت كنيم. شهيد هاشمي يك ماشين بزرگ را كه گمانم آريا بود، آوردند. لحظه وحشتناكي بود. اگر مي مانديم اسير مي شديم، اما دلمان هم نمي آمد خرمشهر را ترك كنيم. خانم نجار و آقاي خليلي سوار ماشين شده بودند، ولي من دلم نمي آمد مطب را ترك كنم. نگهبان هم با اسلحه ژ-3 دم در ايستاده بود و نگهباني مي داد.
سرباز بود؟
خير ،از مردم عادي بود. براي مطب نگهباني مي داد. در لحظه اي كه كيفم را برداشتم تا مطب را ترك كنم، ناگهان رگبار گلوله باريدن گرفت تركشي به گردن او خورد. وضعيت بسيار هولناكي بود .من توي حياط خلوت بين تركشها گير كرده بودم؛ نه مي توانستم به نگهبان نزديك بشوم و نه قدرت برگشتن داشتم. آقاي هاشمي فرياد مي زد:« بيا بيرون! بيا بيرون!» و من فرياد مي زدم:« امكان ندارد اين كار را بكنم، مگر اينكه اين برادر زخمي را با خودمان ببريم» كاري از دستم براي برادر زخمي برنمي آمد ، اما دلم هم نمي آمد او را تنها رها كنم و بروم. شهيد هاشمي داد مي زد:« بيا ديگر چيزي نمانده كه عراقي ها برسند. مي خواهي اسير بشوي؟» همه معتقد بودند كه آن زخمي رفتني است. ولي من شغلم و عواطفم اجازه نمي داد كه حتي اگر نفسهاي آخر يك زخمي هم باشد او را به حال خودش رها كنم. بالاخره شهيد هاشمي آمد و او را بغل زد و توي صندوق عقب ماشين گذاشت و ماشين به سرعت حركت كرد. كافي بود كه يكي از تيرهايي كه دشمن به طرفمان انداخت به لاستيك ماشين مي خورد، همگي كشته يا اسير مي شديم. معجزه بود كه تير به ماشين اصابت نكرد. شهيد هاشمي در آن لحظات پر اضطراب محاصره دشمن متجاوز، جان خودش را به خطر انداخته و براي بردن ما به هر آب و آتشي زده و ماشيني تهيه كرده بود. انصافاً در آن شرايط اين جور كارها جرأت زيادي مي خواست.
در هر حال از روي پل گذشتيم و آنطرف پل به درمانگاهي رسيديم كه گمانم متعلق به شير و خورشيد سرخ آن موقع بود و هنوز كاركنان آن آنجا را ترك نكرده بودند و به زخمي ها مي رسيدند. فوراً نگهبانمان را به اتاق عمل بردند و هر كاري از دستشان بر ميآمد، برايش انجام دادند. ولي طفلك بيشتر از 8 دقيقه دوام نياورد و شهيد شد. من از تصور اينكه نگهبان ما با اين وضع از دست رفته بود، ضجه مي زدم. ما حتي نفهميديم كه او همشهري ما بود يا نه، هر چند فرقي هم نمي کرد. هر كه بود برادر عزيز ما بود. آن روزها همه برادر و همشهري و هم خون بودند. دلم نمي آمد جنازه او را بگذارم و بروم. دشمن از زمين با تانك پيش مي آمد و پشت سرش نيروي پياده و از هوا هم ميگ ها به قدري پايين مي آمدند كه دائماً ديوار صوتي شكسته مي شد و سايه ميگ ها به روي زمين مي افتاد. شرايط بسيار دشوار شده بود. شهيد هاشمي واقعاً از دست ما عصباني شده بود و فرياد مي زد حركت كنيد، دشمن دارد به ما مي رسد و من دلم نمي آمد راه بيفتم. آقا بنده خدا اسيرم ما شده بود و نمي دانست چطور ما را آرام كند!
بالاخره سوار ماشين شديم و به هر زحمتي بود خودمان را به هتل كاورانسرا رسانديم. در آنجا شهيد هاشمي و همراهانش براي ما آب آوردند ،آبي كه خوش طعم ترين آبي بود كه در عمرم خورده بودم. وقتي به هتل رسيديم، شهيد هاشمي گفت:«بچه هاي آشپزخانه از همشهري هاي خودتان هستند، خيالتان راحت باشد». كنار در ورودي اتاق بزرگي بود كه آن را در اختيار ما گذاشتند و به ما گفتند كه همه چيز را برايتان آماده كرده ايم. متوجه شديم چند نفر از خواهرهاي شهرمان كه در مسجد كار مي کردند، آنجا هستند و كمي آرامش پيدا كرديم. از آن روز بود كه ما با شهيد هاشمي كار كرديم.
شهيد هاشمي چون سيد بود، همه ما به ايشان مي گفتيم:«آقا» و كسي اسمش را صدا نمي زد. آقا پشتوانه بسيار محكمي بود. قد و قامت بسيار بلندي داشت. در چهره اش آرامش و اعتماد به نفس عجيبي به چشم مي خورد كه واقعاً به مخاطب آرامش مي داد.
من تصميم داشتم به خرمشهر برگردم، چون از برادرهايم خبر نداشتم. يكي از پسر عموهايم را در لحظه آخر به هتل آوردند. تير خورده و قطع نخاع شده بود. وقتي صورتش را شستم متوجه شدم پسر عموي خودم هست. زخم هايش را بستيم و نمي دانم او را به كدام شهر اعزام كرديم والحمدالله زنده ماند.
در هر حال هر چه شهيد هاشمي گفت كه نمي شود بروي و شهر در محاصره است، گفتم عده زيادي آنجا زخمي هستند و مي ميرند، من بايد بروم. بالاخره اصرار من باعث شد كه ايشان ماشيني را آماده كند و همراه آقاي ديگري كه فكر مي كنم برادر آقاي صندوقچي بود، راه افتاديم. وقتي روي پل رسيديم، مثل مه ي كه شمال روي زمين مي نشيند، از شدت انفجار وآتش باران دشمن نمي شد يك متر جلوتر را ديد. آقا ماشين را دورتر از پل نگه داشت و گفت بقيه راه را خودم پياده و سينه خيز مي روم. غبار غليظي همه جا را گرفته بود و اصلاً نمي شد پل را ديد. ما هر چه پافشاري كرديم دنبال ايشان برويم قبول نكرد و گفت:« صبر كنيد، خودم مي روم، چون ممكن است دشمن تا روي پل رسيده باشد و شما را اسير كند». شهيد هاشمي رفت و در ميان دود و غبار گم شد و ما هراسان و ساكت منتطر مانديم. فقط صداي انفجار و گلوله شنيده مي شد. بعد از مدتي آقا برگشت و گفت:« ديگر نمي شود جلو رفت» ما فكر كرديم عراقي ها را ديده، ولي او با افسوس گفت پل را زدند. تصورش را هم نمي توانستم بكنم پلي كه سالهاي سال محكم و استوار روي شط ايستاده بود و مردم از آنجا به طرف آبادان مي رفتند، نيست و نابود شده باشد. ترديد نداشتم كه هنوز عده اي در خرمشهر مانده اند، ولي ديگر هيچ راه نجاتي براي آنها وجود نداشت. آنها يا در اثر زخم و خونريزي شهيد و يا اسير مي شدند. بعدها فهميديم كه برادرهايمان از جاده ديگري از خرمشهر بيرون رفته اند.
وقتي مي گويند مردم خرمشهر با دست خالي مي جنگيدند، واقعاً همين طور بود. كساني كه سربازي رفته بودند، تفنگ ام-يك داشتند، ولي بقيه اسلحه اي نداشتند و فقط مانده بودند كه وقتي كسي زخمي يا شهيد مي شود، اسلحه او را بردارند و بجنگند. ولي اين اسلحه هاي ابتدايي در مقابل تجهيزات بسيار پيشرفته عراقي ها كارساز نبود. وقتي همه متوجه شديم كه ديگر نمي توانيم براي عزيزانمان و خانه و كاشانه غصب شده مان كاري بكنيم، سكوت مرگباري بر همه ما مستولي شد.
شهيد هاشمي از ما خواست به او كمك كنيم و گفت كه براي انجام كارها به كمك همه ما نياز دارد. ما احساس مي كرديم بعد از اشغال شهرمان ديگر كاري نداريم بكنيم و حرفهايش را خيلي جدي نمي گرفتيم و از خودمان مي پرسيديم:« مثلاًً او با اين عده كمي كه همراه آورده مي خواهد چه كار كند؟» در روزهاي بعد بود كه فهميديم بعثي ها خيال ندارند در حال اشغال خرمشهر بمانند و نقشه كشيده اند تا آبادان و حتي اهواز هم پيش بروند و بلكه همه خوزستان را بگيرند. شهيد هاشمي از آينده و برنامه هايي كه داشت و از نيروهاي كمكي و رسيدن وسايل و ادوات نظامي حرف مي زد. ما قبلاً از اين وعده ها كه هيچ وقت تحقق پيدا نكرده بودند، زياد شنيده بوديم و اين حرفها را باور نداشتيم. آقاي خليلي و چند نفر ديگر كه از بيكاري خسته شده بودند، خداحافظي كردندو رفتند تا در بيمارستان آبادان مشغول كار بشوند. متأسفانه من ديگر هيچ وقت آن همكاران و عزيزان فداكار و يادگارهاي آن روزهاي پر تلاش را نديدم. انشاءالله هر جا كه هستند سالم و موفق باشند.
در هر حال من و خانم نجار و خانمهاي آشپزخانه نشستيم و درباره حرف هاي شهيد هاشمي فكر كرديم و بالاخره به اين نتيجه رسيديم كه هر كمكي از دستمان برميآيد، انجام بدهيم. البته هنوز نشاني از تحقق وعده هاي ايشان نبود و ما با شك و ترديد در نظم وآماده سازي آنجا كمك مي كرديم.
شهيد هاشمي چه ضرورتي احساس كرده بود كه گروهي چريكي را آورده و آنجا مستقر كرد. درباره نحوه كار اين گروه برايمان توضيح بدهيد.
ما در آنجا ارتش مختصري داشتيم كه خيلي هم فداكار بودند. يكي از فرماندهان آنها شهيد اقارب پرست بود و چند تن ديگر. اين ارتش در كجا آمده بود؟ نمي دانم با توجه به اينكه دژ خرمشهر فرو ريخته بود، اينها سعي داشتند از ساير نقاط دفاع كنند و جلوي پيشروي دشمن به آن نقاط را بگيرند. دائماً هم به ما مي گفتند كه كمك مي رسد. بچه هاي سپاه خرمشهر هم بودند كه جلو مي رفتند و مثل برگ خزان مي ريختند و عده بسيار كمي از آنها زنده ماندند. حدود 40 نفر از روحانيت قم هم آمدند كه شيخ شريف هم در ميان آنها بود. نمي دانم اين نيروهاي مردمي از كجا آمدند، چون ما هر چه مي پرسيديم پس نيروي كمكي كي مي رسد؟ وعده مي دادند كه مي آيد و نمي آمد و ما بسيار خشمگين بوديم. اينها مي گفتند ما از گروه شهيد چمران هستيم.
ولي خيلي ها مي گويند كه اين يك گروه متفاوت بود و بعدها با هم همكاري كردند.
بله، من اين را شنيده ام. ولي شهيد هاشمي گفتندكه ما جزو گروه جنگهاي نامنظم آقاي چمران هستيم و خود ايشان هم الان در غرب هستند و ما زير نظر ايشان هستيم. من هم شناختي روي شهيد چمران و گروهشان نداشتم و فقط ايشان را به عنوان يكي از اعضاي دولت مي شناختم. نمي دانستم كه ايشان گروهي را تشكيل داده اند و در پاوه هستند وگروه آقاي هاشمي را هم به اينجا فرستاده اند. يك روزي هم شهيد چمران به هتل كاروانسرا آمدند و من عكس آن روز را دارم. خيلي راحت با شهيد هاشمي و گروهش برخورد كردند و کاملاً معلوم بود كه آنها را از خودشان مي دانند.
رابطه گروه شهيد هاشمي و گروه فداييان اسلام با بقيه گروههاي مبارز چگونه بود؟ آيا با هم همكاري مي کردند يا هر گروهي خط مشي و استراتژي خودشان را داشتند؟
الان كه اسم برديد يادم آمد كه اول همين نام «فداييان اسلام» را گفتند كه تحت لواي نام شهيد نواب بودند. اتفاقاً دختر شهيد نواب هم به آنجا آمدند و خوشحال شدند وگفتند :«نام پدر مرا زنده كرديد». از نظر رابطه با گروههاي ديگر، اوايل ارتباطها خيلي خوب بود. آنها در هتل پرشين بودند و ما در هتل كاروانسرا. كمكهايي كه به فداييان اسلام مي رسيد، خيلي زياد بود. يعني نيروهايي كه به اين هتل مي آمدند، اعم از منقضي خدمت ها و كمك هاي مردمي، بسيار زياد بود. ما در هتل كاروانسرا حتي سبزي تازه و ماهي تازه هم داشتيم و مرتباً گوشت ذبح مي كرديم و غذاي گرم داشتيم، در حالي كه در مسجد جامع مدتها بود كه فقط كنسرو هم به دستمان نمي رسيد. وقتي شهيد هاشمي آمد رفاه زيادي را با خود آورد. نمي دانم چه قدرتي در تهران پشت ايشان بود كه خيلي رفاه داشتيم. دوستان ما كه ميآمدند و من چند بار به آنها ميوه تازه و سبزي خوردن دادم، باورشان نمي شد و مي پرسيدند:« شما چطور اينقدر در رفاه هستيد؟» آنها در كمبود و فقر كامل بودند و همين مسئله تا حدي باعث تضاد بين دو گروه شد و بچه هاي سپاه ما از شهيد هاشمي كنار كشيدند. گروه اولي كه با شهيد هاشمي آمده بودند، تعداد محدودي بودند. از جمله آقاي قاسم صادقي كه مسئول تداركات بود. در عرض سه چهار روز آن قدر افراد آمدند كه تمام اتاقهاي هتل پر شد و ناچار شدند آنها را در لابي و حياط اسكان بدهند. از همه ارگانها هم مي آمدند. نمي دانم چه كسي اينها را پشتيباني مي كرد. فكر مي كنم فرمانده فداييان اسلام در تهران بود كه آنها رامي فرستاد كه نامش يادم نيست.
آقاي خلخالي، عبد خدايي يا رفيعي نبودند؟
چرا اسم آقاي عبد خدايي را زياد مي شنيدم. يكبار هم خودم به دفترشان رفتم. آقاي خلخالي كه دائماً مي آمد و سركشي مي كرد. گاهي كه ما در مضيقه سوخت بنزين، مواد غذايي و ضروريات ديگر قرار مي گرفتيم، آقاي خلخالي مي گفت كه برداشتن اينها از مغازه ها و منازل مردم خلاف شرع است. بچه هاي فداييان اسلام كه آمدند، بعضي هايشان در چنين مواردي مي رفتند و به اصطلاح اين چيزها را مصادره مي کردند.
آقاي خلخالي و آقاي هاشمي ارتباطات تنگاتنگي داشتند. شما از اين ارتباط چيزي به ياد نداريد؟
نه، اصلاً. آقاي خلخالي يكبار آمدند و به هتل پرشين هم سر زدند. من ديگر ايشان را نديدم، ولي حتماً همه امور زير نظر ايشان بود. چون اين همه امكانات چيز عجيبي بود.
شيوه جنگيدن فداييان اسلام چگونه بود؟ داخل شهر مي رفتند يا خط مرزي را نگه مي داشتند؟
مثل گروههاي ديگر عمل مي کردند. در آنجا سه گروه بودند: سپاه خرمشهر، فداييان اسلام و ارتش و هر كدام در محدوده زير پل و جاده ذوالفقاريه سنگرهايي داشتند.
بچه هاي فداييان اسلام بيشتر دركوي ذوالفقاريه بودند؟
آنجا هم بودند، زير پل هم بودند. گروه ما زير پل مستقر بود، سمت راستمان ارتش و سمت چپمان سپاه خرمشهر بودند. اوايل اختلافات زياد نبود و همه با هم همكاري مي کردند و وقتي قرار بود، عمليات چريكي انجام شود، با كمك هم انجام مي دادند. غواص هايمان بودند كه از زير آب مي رفتند تا ببينند دشمن تا كجا پيشرفت كرده تا كجا آمده. گاهي هم آنها نفوذ مي کردند و ما اين طرف آب هم گاهي اسير عراقي داشتيم. اوايل همه چيز منظم و خوب بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43