شهيد تندگويان در قامت يك پدر (1)

مهدي تندگويان- نخستين فرزند شهيد محمد جواد تندگويان-وقتي به دنيا آمد كه پدردر زندان طاغوت اسيربود. بعدها نيز او كودكي هفت ساله بود كه مهندس تندگويان در قامت وزير نفت كشور، به اسارت دشمن بعثي رفت با اين همه، مهدي به سبب اين كه فرزند ارشد مهندس تندگويان است، پيش از سايرفرزندان آن شهيد عزيز، از او خاطره دارد و طعم شيرين
دوشنبه، 30 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد تندگويان در قامت يك پدر (1)

شهيد تندگويان در قامت يك پدر (1)
شهيد تندگويان در قامت يك پدر (1)


 






 

گفتگو با مهدي تندگويان، فرزند شهید تندگویان
درآمد:
 

مهدي تندگويان- نخستين فرزند شهيد محمد جواد تندگويان-وقتي به دنيا آمد كه پدردر زندان طاغوت اسيربود. بعدها نيز او كودكي هفت ساله بود كه مهندس تندگويان در قامت وزير نفت كشور، به اسارت دشمن بعثي رفت با اين همه، مهدي به سبب اين كه فرزند ارشد مهندس تندگويان است، پيش از سايرفرزندان آن شهيد عزيز، از او خاطره دارد و طعم شيرين سايه پدر را بالاي سرخود حس كرده است. در بحبوحه تلاش هاي خانواده تندگويان و نيز دولت جمهوري اسلامي ايران براي آزادي وزير نفت دربند،مهدي، كم كم بزرگ شد و كوشيد در اين ميانه نقشي در خور ايفا كند. او در اين گفت وگو از آن تلاش ها گفته است و نيز از پدرش كه با وجود دربند بودن، آزاد زيست و آزاد رفت...
نكته ديگراين كه خانواده و دوستان شهيد تندگويان مهدي را- از نظر چهره و اندام- شبيه ترين فرد به شهيد تندگويان مي‌دانند. موقع انجام اين گفت وگو، حسي به من مي‌گفت كه ادبيات شيرين مهدي هم مي‌بايست به آن بزرگوار شبيه باشد؛ البته اين نكته را نيزدوستان و نزديكان شهيد بايد تأييد كنند...

دوست داريم مصاحبه را با مرور سنين جواني پدرتان شروع كنيم. دوره‌اي كه شما يا هنوز به دنيا نيامده بوديد يا بسيار كوچك بوديد، اما به هرحال فكر مي‌كنم كه به اندازه كافي از ديگران درباره آن دوره زندگي پدرتان شنيده باشيد.
 

توي بحبوحه تحصيل در دانشگاه نفت آبادان كه پدرم يك جوان 19 يا20 ساله بوده و رئيس دانشكده شان فردي بهائي بوده، در مقابله با او مي‌آيد كتابخانه انجمن اسلامي را تأسيس مي كند و اين جوري نبوده كه همه آن ها مثلاً رساله مراجع تقليد را به كتابخانه بياورند. اين كتاب ها البته در كتابخانه بوده و در كنارش كتاب هاي صادق هدايت هم بوده،شريعتي هم بوده، مطهري هم بوده، ولي پدرم مي‌آيد و كتاب ها را از هم تفكيك مي‌كند.ازطرفي يك كتابخانه عقيدتي و سياسي با پول هاي شخصي خودش درست مي‌كند واز طرف ديگر در يك قسمت هم كتاب هاي علمي را قرار مي‌دهد. او ،درآن وضعيت نابه سامان اعتقادي دانشكده كه خيلي به هم ريخته بوده،نمازجمعه ودعاي كميل به راه مي‌اندازد. بچه هاي دانشكده نفت مي‌گفتند يكي از فيلم هايي كه پدرم آن جا به نمايش گذاشته بوده فيلم «هاسپيتال» بوده كه فيلم عامه پسندي بوده و پدرم در آن فضا مي‌آيد اين كارها را مي‌كند و با استفاده از فرصت به وجود آمده صحبت هاي خودش را مطرح مي‌كند وجو را عوض مي‌كند و قصه رسيدگي به ايتام را در سطح آبادان راه مي‌اندازد تا به خانواده هاي بي سرپرست سر بزنند و بين آن ها غذا پخش كنند. او عمدتاً مسير تهران و آبادان را براي سر زدن به انجمن اسلامي با قطار مي‌رفته است.

از انتخاب پدرتان به وزارت نفت چه مي‌دانيد؟
 

زماني كه پدرم و يكي دو نفر از دوستانش انتخاب مي‌شوند- براي تصدي گري وزارت خانه نفت- شهيد رجايي مي‌گويد برويد برنامه بياوريد. معمولاً وزرا دو صفحه برنامه مي‌آورند، اما اين ها پنج هزارصفحه مطلب مي‌برند، يعني برنامه‌اي پانزده ساله براي نفت مي‌برند كه اين برنامه فقط در فاصله يك هفته تنظيم شده بود. تمام افراد كابينه شهيد رجايي فارغ‌التحصيلان رشته‌اي بودند كه در آن كار مي‌كردند، تخصص شان اين بود. آقايان لوح و گلستان و محزون، هم اتاقي هاي دانشگاهي پدرم بودند. شخصيت دكترشريعتي برفكر و زندگي‌اش واقعاً تأثيرگذاربود،من هفت سالم بود كه جنگ شروع شد و پدرم رفت و اسير شد، در يكي از سفرهايش من را هم با خودش برد، فقط مي‌خواست به همكارانش بگويد كه من عزيز ترين كسم را با خودم آورده‌ام، شما هم بايستيد و كاركنيد.

روزهايي را كه پدرتان وزير بود به خاطر داريد؟
 

تا حدودي بله، بعد از انتخاب او ما آمديم در خانه‌اي درحوالي ميدان آرژانتين مستأجر شديم پدرم به اصلاح امروز آدم "لارژ"ي بود. اصلاً اين طور نبود كه فكر كنيد در خاني آباد جنوب شهرخانه اجاره كرده است، يك خانه 5 خوابه براي ما اجاره كرد و شايد اگر پول داشت آن را مي‌خريد، ولي همه پولش را قبل از انقلاب براي مبارزه داده بود.او چون قبلاً مدير كارخانه پارس توشيبا بود. فردي پولداربود در رشت يك خانه از اين هايي كه دورتا دورش حياط قرار دارد داشتيم. خانه‌اي كه در تهران براي مان اجاره كرد نيز روبه روي سفارت سوريه بود. اين طرفش هم در خيابان بخارست- احمد قصيرفعلي- كميته بود. در سال هاي اول انقلاب،آن جا بمب گذاشتند و خانه مان تا حدودي از بين رفت، سفارت سوريه هم آسيب ديد. در آن ساختمان ما ساكن بوديم و خانواده هاي آقايان محمدي و يحيوي و آيت اللهي معاون پتروشيمي پدرم. چون پدرم آن جارا اجاره كرده بود و خيلي از آدم هاي اطرافش هم به آن‌جا آمده بودند، حتي يك مأمور حراست وزارت نفت هم آن پايين مي‌ايستاد نگهباني مي‌داد در آن زمان پدرم اسير بود. من رفته بودم مدرسه، ولي خواهرهايم را مردم از راه پنجره نجات دادند. ما به مدت يك سال آلاخون والاخون بوديم؛ مثلاً من در آن يك سال در خانه پدر بزرگم بودم؛ همان جايي كه پيش تر پدرم زندگي مي‌كرد خواهرم يك جابود،مادرم يك جاي ديگر يادم است براي تولدم يك جفت اسكيت زردرنگ گرفته بود، از اين هايي كه دو پا رويش مي‌ايستي، كه آن موقع اصلاً مد نبود و در فصل تابستان من داشتمش.

گفتيد كه وقتي شهيد رجايي از ايشان برنامه‌اي براي وزارت نفت در خواست كرد، او در عين جواني و در عرض چند روز برنامه‌اي بسيار منسجم و حجيم به نخست وزير وقت ارائه مي‌كند. با چنين پيش زمينه‌اي دوست داريم بدانيم كه مهندس تندگويان در شرايط جنگي براي پايين آوردن هزينه ها و خسارت چه تمهيداتي انديشيده بود؟
 

وقتي جنگ شروع شده بود،پدرم براي اين كه يك وقت،مبادا پالايشگاه منفجر بشود،دستور داده بود كه تمام مخازن و تلمبه خانه ها را تخليه كنند و اين شده بود دغدغه اصلي‌اش و بعد هم سريع دستور تخليه كامل مي‌داد و پالايشگاه نفت آبادان را كه جزو يكي از بزرگ ترين پالايشگاه هاي دنيا بوده،رفت مردانه بالاي سر آن مي ايستاد تا خودش اين كار را بكند و تخليه كردن اين پالايشگاه-يعني اين كه بيايد برود توي تلمبه خانه ها و كل موجودي پمپ بشود و منتقل شود به يك جاي ديگر تا غير قابل دسترس باشد-خيلي كار عظيمي بود و بعد، در بحبوحه آن همه دردسر،اين كه يك مقدارازموجودي نفتي را با تانكر ببرند وسط جنگ خيلي كار بزرگي محسوب مي‌شد. واقعاً اگر شهيد تندگويان نبود، پالايشگاه نفت آبادان را نمي‌داشتيم.
پدرم پالايشگاه را ظرف ده روز تخليه كرد. مثلاً يك جا آتش مي‌گيرد و او مي‌رود و مي‌بيند كه آتش نشان هاي مأموراطفاي حريق سينما ركس آبادان هنوز در زندان هستند، آن ها را آزاد مي‌كند و مي‌گويد بياييد آتش را خاموش کنيد يعني در شرايط جنگي خودش به جاي دادستان تصميم مي‌گيرد، به جاي فرماندار هم همين طور، فقط مي‌گويد بايد اين كار را انجام بدهيد، به اين ترتيب آدمي كه كوتاهي كرده بوده دراطفاي آتش سوزي سينما ركس آبادان و به نوعي باعث مي‌شود تا مردم آتش بگيرند وبسوزند، از زندان مي‌آيد بيرون- بعد ازانقلاب- و در پالايشگاه آبادان شهيد مي‌شود.

در مورد نحوه اسيرشدن پدرتان و گروه همراهش، از برخي شنيده‌ايم كه اين كار، برنامه‌اي از پيش طراحي شده توسط دشمن با همكاري ستون پنجم بوده است. شما در اين باره چه اطلاعاتي داريد؟
 

يك روز مادرم توي خانه برحسب اتفاق گوشي را برمي‌دارد تا به يك جايي زنگ بزند، يك دفعه تلفن خط روي خط مي‌شود يك كسي پشت خط مي گويد آن آقايي كه ديروز ترورش كرده‌ايم، الآن در بيمارستان است،بايد امشب برويم آنجا و كارنيمه تمام خود را تمام كنيم،كه منظورش حضرت آيت الله خامنه‌اي،امام جمعه آن روز تهران بوده‌اند كه ترورشده ودربيمارستان بهادر بستري شان كرده بودند. مادرم سريع زنگ مي زند به شهيد رجايي و ماجرا را اين گونه تعريف مي‌كند كه يك همچين خط روي خطي شده و بعد،آنها هم بامأموران در بيمارستان هماهنگ مي‌كنند و آن تيم را گير مي‌اندازند و دستگيرمي‌كنند. منتها من حرفم اين است كه وقتي چنين تيمي را دستگير مي‌كنند،سرگروه آن تيم همان كسي است كه چند ماه قبل ترازآن،دستگيري شهيد تندگويان را درآبادان طراحي مي‌كند و با عراق همكاري مي‌كند و جزايش را امروز مي بيند.اين تركيب و اين داستان، شامل ماجرايي واقعي است. توي زندگي اين آدم خيانتكارهردو واقعه وجود داشته و اتفاق افتاده بوده است.

ازپي گيري هاي تان بگوييد و اين كه چه كارهايي براي آزادي مهندس تندگويان كرديد و باقي قضايا...
 

سال 1365 ما- افراد سه تا خانواده سه اسير-رفتيم ژنو سوئيس و به سازمان ملل مراجعه كرديم،اما هيچ رد و نشاني از اين اسرا پيدا نكرديم.سازمان هاي حقوق بشر و صليب سرخ جهاني گزارشهاي ما را گرفتند،درد دل هاي ما را شنيدند و خودشان هم گفتند كه ما از قبل در زمينه سه اسير شما اقدام كرده‌ايم، ولي عراق با ما همكاري نكرده است. حتي صليب سرخي ها ما را خبركردند كه رفتيم، اقدام كرديم و تا دم يك سلولي هم بردندمان. گفتند كه مهندس تندگويان گفته اگربيايند تو،من خودكشي مي‌كنم و ديگر او را نشان مان ندادند. وقتي پدرم اسير مي‌شود، آقاي سادات را به سمت سرپرست وزارتخانه منصوب مي‌كنند، چون آقاي رجايي بعد از شهيد تندگويان وزير منصوب نمي‌كنند، فقط به سادات مي گويند شما سرپرست وزارتخانه باش. بعد،اجلاس اُپك برگزارر مي‌شود و آقاي سادات مي‌روند اندونزي و كار قشنگي كه ايشان مي‌كند اين است كه يك عكس بزرگ از مهندس تندگويان با خود مي برد به اندونزي- آن هم به طور مخفيانه، به صورتي كه محافظ ها نفهمند-و اين عكس را مي برد مي گذارد روي صندلي وزير نفت ايران، و يك دفعه همه ميهمانان اجلاس مي بينند كه روي صندلي، يك عكس بزرگ قرار دارد ويك دسته گل هم جلو آن است. يعني در آن اجلاس،كسي خودش را وزير نفت ايران معرفي نمي‌كند. به اين ترتيب يك اطلاع رساني قوي مي‌شود در سطح جهان كه وزير نفت ايران در چنگال عراق اسيراست،چون نماينده عراق هم آنجا بوده است.

شما به هرحال فردي بوده‌ايد كه به مرور بزرگ شده و پا به سنين جواني گذاشته‌ايد، بيشترين كنجكاوي را نسبت به اتفاق هايي كه براي پدرتان افتاده است داشته‌ايد. دوست داريم درباره شرايط روز اسارت پدرتان و ماجراهاي بعد از آن بيشتر براي ما بگوييد.
 

در آن روزي كه عراق اين ها را اسير كرده بود،كلاً آمده بود كه حمله كند و آبادان را بگيرد و از انتهاي ذوالفقاري مي‌آيد و اصلاً حوصله اسيرگيري نداشته و هر كسي را كه مي ديده مي‌كشته ويك روز هم آن كل منطقه را درتسخير و كنترل خود داشته است. عراق هر كسي را كه مي‌گرفته مي‌كشته،يعني وقت براي به اسارت گرفتن و حمل اسرا نداشته است. اما در مورد پدرم،ازبصره هلي كوپتر مي‌آيد به دنبال شهيد تندگويان و ايشان را به استخبارات مي‌بردند، ولي اخبارش را 5،4 روز بعد منتشر مي‌كنند، بعد از آن نيز هميشه در اختيارداشتن پدرم را منكرمي‌شود و مي گويد ما تندگويان را اسير نكرده‌ايم.

شهيد تندگويان در قامت يك پدر (1)

در زندان عراقي ها بر مهندس تندگويان چه گذشت؟به هر حال ايشان مقامي‌بلند پايه بود و طبيعي است كه آن ها به راحتي از چنين مهره ارزشمندي كه در چنگال شان اسير بوده نمي‌ گذشته‌اند.
 

در زندان بعثي ها، پدرم چندين بار شكنجه شد و به بيمارستان رفت و عمل جراحي شد.وقتي مي‌خواسته به خانواده ما نامه بدهد، به او مي گويند كه بايد اطلاعات به ما بدهي و ايشان هم نامه‌اي مي‌دهد به خانواده به اين مضمون كه ديگرمايل به ادامه مكاتبات نيستيم. آن روز كه اسير مي‌شود ريش نداشته، كلاً پدرم ريش نمي‌گذاشته است. ما تندگويان ها عادت داريم وقتي كه اعصاب مان خرد مي‌شود، پايين لب مان را مي خارانيم،پدرم هم همين جوري بود، حالا در فيلمي كه از او موجود است هم اين مسأله مشخص است- يعني يك كاري مي خواسته بكند و نمي‌تواسته است- ولي يك چند روزي از اسارت گذشته، ريش در آورده بوده و آن پالتو را تنش كرده بودند زماني ما شصت، هفتاد تا خلبان عراقي را اسيركرديم، مي‌گفتند يك پيشنهادي از عراق آمده كه اگر نودتا از خلبان هاي ما را بدهيد،تندگويان شما را آزاد مي‌كنيم و بعد توافق انجام نشد وزير بارنرفتند آن ها تا سه، چهار سال فكر مي كردند كه مي‌توانند از پدرم اطلاعات كسب كنند- به هر حال وزير بود ديگر- بعد از آن هم به عنوان يك مهره نگهش داشته بودند كه حالا شايد يك روزي مثلاً در دقيقه نود به دردشان بخورد.

از اتفاقاتي بگوييد كه بعد از تحويل پيكر پاك پدرتان به هيأت ايراني پيش آمد. مي‌دانيم كه جنازه را به عتبات عاليات برده و طواف داده‌اند...
 

بله،زماني كه پدربزرگم به اتفاق آقاي دكتر اعتمادي و دايي‌ام رفتند و جنازه پدرم را تحويل گرفتند، آن را مي‌برند و در تمام حرمها طواف مي‌دهند، دايي‌ام همان جا يك دوربين مي‌خرد و از همه اين اتفاق ها فيلم مي‌گيرد.جنازه را مي‌برند كربلا و كاظمين و... درآن جا طواف مي‌دهند. آن ها تقريباً اولين تيمي از ايران بودند كه همه جا را زيارت كردند،چون تقريباً هنوز جنگ تمام تمام نشده بود... بعد، از راه زميني جنازه را مي‌آورند به قصر شيرين و داخل ايران، و پدربزرگم دركل اين سفر يك قطره اشك هم نمي ريزد.وقتي وارد ايران مي‌شوند، پدربزرگم مي‌پرسد عراقي ها ديگر نيستند؟ مي‌گويند نه حاج آقا، آن وقت چنان مي‌زند زير گريه كه انگارصد سال دلش مي‌خواسته گريه كند- فيلمش هست- بعد كه گفتيم چه طور شده،حاج آقا؟ مي‌گويد من نمي‌خواستم جلو اين ها يك ذرّه از خودم ضعف نشان بدهم؛ اين درايت يك پيرمرد 60 ساله بود؛ با اين كه پدرم تنها پسرش بود و داغ جدايي از تنها پسربسيار سخت تراست. آن موقع آقاي آقازاده وزير نفت بود،زنگ زد دستور داد هواپيما آماده كنند تا خانواده ما به كرمانشاه بروند. ما به فرودگاه رفتيم،اما ديديم كه هواپيما رفته است. بعد با ماشين خود آقاي آقازاده، با راننده‌اش به همراه خانواده آقاي وزير رفتيم، يك شب تا صبح توي راه بوديم.
بعد، ازآن جا جنازه را به تهران آورديم و غسل داديم. دَرِتابوت را كه داشتند، من و مادرم نشستيم درداخل سردخانه- آن موقع يك حسي بود كه ما فكر مي‌كرديم خودش مي‌آيد، منتظرش بوديم،ولي در نهايت فقط جسدش آمد- من، ابتدا، در كرمانشاه پايين پاي او نشسته و پاهايش را گرفته بودم، جنازه را آن جا باز نكردند، ولي پاهايش را كه گرفتم، سالم بود. ما يازده سال تمام هر شب كه مي‌آمد، مي‌گفتيم امشب پدرمان شهيد مي‌شود. من از آن موقعي كه فهميدم پدرم اسيرشده،گفتم خدايا هر چه صلاح توست همان بشود، من دوست ندارم فقط به خاطر ما برگردد، ولي هر شب كه درد دل مي‌كردم، دل تنگ بودم، دغدغه هم داشتيم كه هر روز ممكن است شهيد شود و هم دوست داشتيم كه برگردد و هر روز با خودمان مي‌گفتيم امروز شهيد مي‌شود- نمي‌شود يا بر مي‌گردد- برنمي‌گردد. هر روزمان با دغدغه، دلهره دل خوشي سپري مي‌شد... توي مدرسه، يك روز، در دوره دبيرستان شريني پخش كرديم كه اين هيأت رفته خودش را- زنده- تحويل بگيرد نه جنازه‌اش را، چون از عراق خبر آمده بود كه او مي‌آيد. آن موقع كه طارق عزيز مي‌خواست به ايران بيايد، گفتند باباي شما هم امروزمي‌آيد،ما هم چراغاني كرديم، ميوه، شيريني و تالارگرفتيم.ازاين برنامه ها صد دفعه سرمان آمده بود-درآن زمان،در مدرسه شهيد رجايي در آپادانا درس مي‌خواندم. چهار روز بعدش من در مدرسه بودم كه آمدند،اسمم را صدا كردند و گفتند جنازه پدرت آمده،سركلاس آمدند،من را كشيدند بيرون و اين را بهم گفتند؛آن سال در مدرسه رد شدم.

يك سؤال همواره براي من مطرح بوده و آن اين كه چرا عراقي ها پيكر پاك شهيد تندگويان را موميايي كرده بودند.
 

موميايي كردن جنازه‌اش هم به خاطر اين بود كه شايد يك روزي از سازمان بين‌المللي بيايند به دنبالش و بايد يك چيزي داشته باشند تا به آن ارائه كنند. اين مسأله كه جنازه‌اي بدلي به مرحوم پدربزرگم نشان داده بودند هم به اين خاطر بود كه مي‌خواستند اين ادّعا را كه پدرم تا سال 1369 زنده نبوده،ثابت كنند. ازصليب سرخ جهاني مي‌روند و سازمان ملل هم نماينده مي‌فرستد و عراق با اين ها بازي مي‌كند كه آن ها برگردند.آن ها هم برمي‌گردند،يعني يك هفته،ده روزاينها را بازي مي‌دهند،اذيت مي‌كنند و بعد آن ها برمي گردند.وقتي آنها مي روند،عراق به هيأت ايراني مي گويد حالا بياييد،مي خواهيم جسد واقعي را نشان تان بدهيم، هيأت ايراني هم مي فهمد و سريع يك پليتيك مي زنند و مي گويندتا آن ها برنگردند ما جسد را نمي بينيم و مي رويم؛اصلاً مهم نيست. بعد صبر مي كنند و دوباره با صليب سرخ تماس مي‌گيرند كه برمي‌گردند، و آن وقت با هم مي‌روند بالاي سر جسد واقعي.

از خصوصيات پدرتان چه نكاتي بارزتر است تا براي ما بگوييد؟
 

پدرم اصلاً اهل كتك زدن نبود، فقط كافي بود يك داد بزند تا كل خانه نابود شود!هر از چند گاهي من نصف شب ها بيدار مي‌شدم تا بروم آب بخورم، مي‌ديدم كه او تازه ساعت يك و دو نصف شب آمده و دارد شام مي‌خورد،دراهواز هم همين طور بود و واقعاً هيچ وقت خانه نبود. آن جا، وقتي سيل آمد، خودش دست من را گرفت، رفت و نشست پشت ميكروفون راديو آبادان و اطلاعيه خواند:ملافه مي‌خواهيم، گوني مي‌خواهيم،...هرگاه پدرم كوچك ترين فرصتي پيدا مي‌كرد،ما درسفر بوديم، ماسوله و اين ور،آن ور؛ولي واقعاً وقت نداشت. اكثرآلبوم هاي خانوادگي ما مربوط به عكس هاي در سفر است اصلاً اين طوري نيست كه در خانه عكسي انداخته باشيم. از سال 1354 پدرم ماشين داشت و موقعي كه اسير شد، اتومبيلش پژو بود كه آن موقع ماشين روز بود. يخچال خانه مان سايدباي سايد دو در بود كه قبل از انقلاب دوازده هزار تومان خريده بودش.وقتي رفته بود ژاپن- همان قبل ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌از انقلاب- دوربين كنن1 AE خريده بود. دوربين فيلم برداري سوپر 8 هم خريده بود. آن موقع، تقريباً هنوز كسي نمي‌دانست ويدئو و دوربين تصويربرداري چيست؛ فقط دوربين فيلم برداري سوپر 8 مُدبود.
پدرم همواره،درسخت ترين شرايط روحيه خودش را حفظ مي‌كرده و دست ازتلاش برنمي‌داشته است.مثلاً درزندان قصر، عربي و انگليسي تدريس مي‌كرده- هم به زنداني ها، هم به زندانبان ها- در عين جدّيت فوق‌العاده شوخ طبع بوده،در موقع وزارتش هم شوخي هايش را مي‌كرده و همكارانش كه دوستانش هم بودند،هيچ وقت به او نمي‌گفتند آقاي وزير، بلكه مي‌گفتند جواد، مثلاً بيا برويم فلان جا.
در مورد آن سفري كه به ژاپن رفته يك گزارش سفر نوشته كه خيلي قشنگ است. در آن گزارش گفته بود رفتيم به رستوران، گارسني كه آمد از ما پذيرايي كند، لباسش بنفش بود. پيراهنش سفيد بود، جزء به جزء همه چيز را ديده و نوشته بود، اين كه چه جوري به پيرمرد، پيرزنهاي شان احترام مي‌گذارند. اصلاً رفته بود بشود مدير فروش كارخانه توشيبا، ولي نشسته و كامل ژاپن را نقد كرده بود، آخرش هم نتيجه گيري كرده بود كه ژاپني ها ماشين هاي خيلي خوشبختي هستند، ولي ماها آدم هاي بدبختي هستيم؛ اين را سي سال پيش گفته راجع به ژاپن! وقتي گزارش كارسفر به ژاپن را به رئيسش مي‌دهد، او جواب مي‌دهد كه تو را فرستاده‌ايم براي آموزش، رفته‌اي و چه كارهايي كرده‌اي! آن هم موقعي كه در زمان شاه، كسي جرأت نداشته حرف بزند و پدرم همه چيز را از هم تفكيك و نقد مي‌كرده است.

حالا با ياد و خاطره شهيد تندگويان- پدر عزيزتان-چه مي‌كنيد؟
 

معتقدم كه اصلاً شهيد تندگويان نرفته است، شعارهم نمي‌دهم. من باهاش زندگي مي‌كنم، به خدا با هم ديالوگ داريم، صحبت مي‌كنيم با هم،من باهاش هم آغوشي دارم. ممكن است خيلي ها باور نكنند، ولي خيلي موقع ها كه مي‌روم بهشت زهرا (س)، احساس مي‌كنم كه من را بغل كرده و داريم با هم صحبت مي‌كنيم. محال است در عرض اين چند سالي كه بابايم نبوده، چيزي ازش خواسته باشم و نگرفته باشم؛ هر چيز ناممكني كه تو بگويي با هم مشورت مي‌كنيم، صحبت مي‌كنيم، مي‌رويم، مي‌آييم، كنار هم هستيم هيچ وقت احساس نكرده‌ام كه نيست، اعتقاد دارم يك طوري بوده كه با همان ها زندگي كرده‌ام،درعين حال هميشه هم خيلي معتقد بوده‌ام كه من بايد خيلي چيزها را رعايت كنم.
مثلاً مي‌روم بهشت زهرا صحبت مي‌كنم- حالا يا مي‌خندم يا گريه مي‌كنم- بعد مي‌نشينم تا يك ايده مي‌گيرم، مطلب مي‌گيرم، خالي مي‌شوم، پا مي‌شوم مي‌روم سر زندگي‌ام يك مقدارش هم خواب ديدن است كه من زياد بهش اعتقادي ندارم، ولي هميشه خواب ديده‌ام.شب كنكور خواب ديدم كه مي‌گفت اين كاررا بكن، آن كار را نكن. ولي من نمي‌خواهم روي خواب شهدا مانور بدهم،مي‌خواهم روي زندگي شان مانور بدهم.دو تا بچه دارم و طوري بارشان آورده‌ام كه اصلاً مدام راجع به پدر بزرگ شان سؤال كنند. دو تا قاب عكس در خانه‌ام دارم كه توي يكي‌اش عكس كعبه است، يكي‌اش هم عكس بابام و مخصوصاً گذاشته‌ام كه بچه هايم او را ببينند و هر روزم خودم و خانمم راجع به پدرم براي شان توضيح مي‌دهيم. به بچه هايم نيز نمي‌گويم كه او رفته است. وقتي براي پسر ده ساله‌ام كه اسمش جواد است مشكلي پيش مي‌آيد،به او مي‌گويم با «باباجواد» صحبت كن، مشكلت را بهش بگو، او خودش بهت مي‌گويد كه چه كار كني.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 47



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.