شهيد تندگويان در قامت يك پدر(4)

سميه هدي تندگويان،كوچكترين دختر و آخرين فرزند شهيد تندگويان،زماني به دنيا آمد كه پدرش درچنگال عراقي ها اسير بوده است.او سال ها- قبل و بعد از شهادت مهندس تندگويان-در رؤيا به پدرش انديشيده و اين رؤياها را واقعيت هايي كه از طريق اطرافيان درباره آن شهيد يافته، درآميخته است. حاصل آن نيزاشعاري است كه تاكنون در باره پدرسروده است.اين گفت وگو را بخوانيد:
دوشنبه، 30 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد تندگويان در قامت يك پدر(4)

شهيد تندگويان در قامت يك پدر(4)
شهيد تندگويان در قامت يك پدر(4)


 






 

گفتگو با خانم سميه هدي تندگويان، فرزند شهید تندگویان
درآمد:
 

سميه هدي تندگويان،كوچكترين دختر و آخرين فرزند شهيد تندگويان،زماني به دنيا آمد كه پدرش درچنگال عراقي ها اسير بوده است.او سال ها- قبل و بعد از شهادت مهندس تندگويان-در رؤيا به پدرش انديشيده و اين رؤياها را واقعيت هايي كه از طريق اطرافيان درباره آن شهيد يافته، درآميخته است. حاصل آن نيزاشعاري است كه تاكنون در باره پدرسروده است.اين گفت وگو را بخوانيد:

خانم تندگويان،ازابتداي شكل گيري اين ويژه نامه مي‌دانستيم كه مصاحبه با شما كه در هنگام تولد، پدرتان اسير و دربند زندان هاي عراق بوده است،گفت وگويي ويژه خواهد بود و فرق هايي با ساير مصاحبه هاي مان خواهد داشت.خودتان دوست داريد صحبت هاي تان را از كجا شروع كنيد؟
 

فكر مي‌ كنم من بايد حال و هواي زماني را بگويم كه منتظر بوديم پدر از اسارت آزاد شود،يا چند سال بعدش خبر دادند جنازه بابا آمده است...
زماني كه آزاده ها را آوردند، محله ما چراغاني بود و به ما خبر داده بودند كه آقاي تندگويان مي‌آيد و هيچ مشكلي در ميان نيست. حتي مادر من رفته بود به قصر شيرين تا او را بياورد.تا آن موقع كه در مدرسه كلاس پنجم بودم، بچه هاي شاهد را از بچه هاي ديگر جدا مي‌كردند. به من اعتراض مي‌كردند تو كه بچه شهيد نيستي، براي چه مي‌آيي جزو ما؟ آخر، بچه هايي را كه پدران شان نيامده بودند جزو بچه هاي شهدا حساب نمي‌كردند.خلاصه،ما بلا تكليف بوديم و خبري نداشتيم ازپدرمان. نمي‌دانم مادرم جواب سؤال هاي من را چه جوري مي‌داد چون مي‌گويد كه به اندازه ده تا پسرسؤال پيچش مي‌كردم و با وجود شيطنت هايي كه مي‌كردم،نمي‌خواستند من را دعوا كنند تا من خيلي بهانه گيرنشوم .يادم مي‌آيد، آن موقعي كه پيكر پدرم را آوردند،خاله‌ام آمد مدرسه به دنبالم و من را به خانه دايي‌ام برد تا متوجه موضوع نشوم. البته جلو برادر و خواهرم را نمي‌توانستند بگيرند، ولي من يكي چون كوچك تر بودم، نمي‌خواستند بهم چيزي بگويند تا اصلاً در آن حال و هوا قرارنگيرم.جالب اين كه من خبر را از تلويزيون اخبار ساعت 9 شب شنيدم. يك بچه كلاس پنجم آن چنان نمي‌فهمد، ولي يادم است كه وقتي خبر را شنيدم، از گريه بقيه، من هم داشتم گريه مي‌كردم. آن قدر از قضايا بي خبر بودم تا اين كه ما را آوردند جلو فرودگاه و جنازه را مقابل مان گذاشتند؛بازهم آن موقع چون بچه بودم حالي‌ام نبود كه چه خبر است. حتي من در سال هاي راهنمايي و دبيرستان، هر وقت به مشكلي بر مي‌خوردم، مي‌آمدم در اتاقم و با پدرم حرف مي‌زدم و فكر مي‌كردم كه هنوز هست، چون من جنازه پدرم را نديدم و آن تابوتي را كه آوردند و جلو ما گذاشتند و باز كردند، به من نشان ندادند. حتي اين تصور را هم نداشتم كه پدرم رفته و اگر شعرهاي من را ببينيد، اكثراً در آن ها صحبت از آمدن پدرم هست و در هيچ كدام، حرفي از رفتن و نيامدن نيست؛ تا يكي دو سال پيش هم براي پدرم شعرمي‌گفتم من سعي مي‌كردم همه چيز را تجربه كنم تا بتوانم راهم را پيدا كنم، اين خيلي سخت بود براي خانواده، مخصوصاً برادرم خيلي اذيت شد؛البته خودش هم هنوز در دوران بحران قرار داشت؛ به گونه‌اي همه مان رنج مي‌برديم كه پدر نيست البته برادرم مدتي است كه بچه دارشده و مي‌فهمد و مي‌داند كه معني پدر يعني چه...من هم الحمدالله يك پدرشوهر خوبي دارم تا اندازه‌اي مفهوم محبت پدر را مي‌فهمم. آن طور كه فكر مي‌كنيد،نمي‌توانم بگويم كه هميشه به ياد پدرم هستم،ولي سعي مي‌كنم به گونه‌اي زندگي كنم كه بگويند خدا پدرش را بيامرزد.من هنوز خواب پدرم را نديده‌ام و هنوز اين اميد را دارم كه خوابش را ببينم، يعني هنوز هم اميدوارم كه پدرم را ببينم بچه خودم يك هفته پدرش را مي‌بيند،يك هفته نمي‌بيند،من حال و هوايش را مي‌فهمم،با اين كه دوسال ونيم بيشتر ندارد.چون خود ما هنوزكه هنوزاست، اميد داريم كه پدرمان بيايد،چون زماني كه رفتند جنازه بابايم را تحويل بگيرند،چند بار جنازه اشتباه به شان نشان دادند و من اين فكر را هم مي‌كنم كه شايد جنازه‌اي را كه به ما نشان دادند اشتباه بوده باشد.عكسش را هم به ما نشان ندادند، گفتند جزو اسناد محرمانه مملكت است،ولي فكر مي‌كنم مهدي جنازه را ديده باشد و اين طور كه تعريف مي‌كرد، رنگش قهوه‌اي تيره بوده من كه تا وقتي نبينم،نمي‌توانم تصورش را هم بكنم جايي كه من كار مي‌كنم، چون وابسته به وزارت نفت است، يك سري از كاركنان قديمي مي‌آيند و كتاب به من هديه مي‌دهند و خاطره تعريف مي‌كنند. يكي از كتاب ها راجع به وزراست كه يكي از آن ها هم پدر من بوده چيزهايي هم تعريف مي‌كنند، ولي تصويري كه من دارم، با آدم هايي كه دور و برم هستند، خيلي فرق دارد. به همين خاطر، نمي‌توانم يك نفر را جاي پدرم بگذارم كه دقيقاً مثل او باشد شايد هم چون واقعاً او را نديده‌ام،يك تصوير ايده آلي از اودرذهنم ساخته‌ام. بالاخره،خواهرانم چيز هايي ازبچگي شان از بابا در ذهن دارند برادرم مهدي بيشتر از همه پدر را ديده بوده،ولي او هم مي‌گويد پدر آن قدر سر كاربوده كه خيلي كم مي‌آمده پيش شان. تصويرذهني من از پدرم مردي است مثل همه مردها؛سرش شلوغ و تا ديروقت سركاراست. بيشتر دغدغه‌اش كارش بوده، ولي وقتي مي‌آمده پيش خانواده‌اش به شان رسيدگي مي‌كرده، هميشه مادر بزرگم مي‌گويد كه معرفتش خيلي زياد بود، ولي نمي‌دانم معرفتش چه جوري بوده است، چون حتي به خواب من هم نمي‌آيد،شايد هم مي‌آيد و من تصويرش را نمي‌شناسم و متوجه نمي‌شوم؛نمي‌دانم...
اتفاقاً امروزكه داشتم مي‌آمدم، در راه داشتم با خودم يكي از شعرهايم را مرور مي‌كردم كه درباره يك مسافر است:
تواز تباركجايي مسافر خسته؟
كه آشناي خدايي مسافرخسته
گره زدم به ضريحت دل شكسته خويش
به نذرآن كه بيايي مسافرخسته
غروب،كوچه جمعه پراز چراغ شود
اگرزكوه برآيي مسافرخسته
خراب ناز نگاهت،نگاه منتظرم
دلم گرفته كجايي مسافر خسته...
اين يكي از شعرهايي بود كه آن اوايل برايش نوشتم،ولي فايده ندارد؛ آن كسي كه بايد باشد و بشود،نيست.من ازمهدي شنيدم كه مي‌خواستند چند تا خلبان عراقي را باپدر من عوض كنند كه دولت قبول نكرده بود. شايعات زياد بود.عمه‌ام مي‌گفت كه پدرم مي‌رفتند پاي صحبت هاي شهيد مطهري و دكتر شريعتي و من مي‌رفتم در كتابخانه پدرم به دنبال كتاب هاي آن ها و مي‌خواندم تا ببينم پدرم دنبال چه بوده. يك بار، يادم است كه بچه هاي دانشکده شركت نفت هم مي‌خواستند نوارهاي دكتر شريعتي را بهم بدهند-چون من با بچه هاي شركت نفت هم درارتباطم-بعضي اوقات نوارها را گوش مي‌كردم و عكس ها را مي‌ديدم كه يك مقدار درآن حال و هوا قرار بگيرم. چند سفرهم با بچه هاي دانشكده نفت-به اتفاق همسرم-رفتيم تا خوابگاه را ببينيم و آن اتاق پدرم را در خوابگاه.مي گفتند بچه هايي را مي‌گذارند در اين اتاق باشند كه مثبت ترهستند و از هر كس كه مي‌ديديم مي‌ خواستيم يك خاطره بشنويم.حتي دربان آن جا كه الآن هست مال آن موقع نيست، ولي خاطره هايي دارد كه تعريف كند.من زماني كه دانشجو بودم،ادبيات فارسي مي‌خواندم.ورودي 1378 دانشگاه تهران بودم دو سال اول توي خود دانشگاه كار مي‌كردم.بعد خود به خود وارد خبر گزاري شدم؛ خبرگزاري ايرنا.دوسالي آن جا بودم و بعد در آزمون استخدام ادواري شركت كردم و پدر بزرگم اصرارداشت كه حتماً يكي از بچه هاي شهيد تندگويان بايد در شركت نفت باشد. همان سالي كه در آزمون قبول شدم، قرار شد در خبرگزاري هم بمانم.حتي يك دوره عكاسي خبري هم گذراندم و دركناركار ويراستاري ادبيات فارسي، كه آن جا داشتم، كارم اين جا درست شد و آمدم اين جا. چند سالي هم اين جا مشكل داشتم؛مي‌گفتند تو اين جا پارتي داشتي و اصلاً ادبيات فارسي هيچ ربطي به شركت نفت ندارد.كم كم شروع كردم به خواندن حسابداري كه بگويم يك مقدار ليسانسم مرتبط است و حسابدار شدم. كار كردنم در شركت نفت، همه‌اش به اصرار پدر بزرگم بود. آن موقع هم كه زنده بود، هر روز به من زنگ مي‌زد مي‌گفت باز در اتاقت نبودي،الآن مي‌گويند اين دخترآقاي تندگويان كارنمي‌كند،آبروي من را مي‌بري،يك مقدار مثل پدرت باش. حرف پدرم كه پيش مي‌آيد،يك مقدار دگرگون مي‌شوم راجع به زندگي‌ام هم بايد بگويم كه زندگي‌ام را خودم انتخاب كردم،همسرم را خودم انتخاب كردم و سروصلت با ايشان پافشاري كردم.همسرم در دانشگاه تهران استاد كامپيوتربود،صحبت هاي مان را خودمان كرديم.بعد با خانواده شان آمدند خواستگاري. هم سن هستيم. الآن هم بچه دار شده‌ايم و ايشان توي خارك كار مي‌كند. يك مقدار زيادي رُكم، همكارانم اگر من را نشناسند، تا حرفي بزنم،دلگير مي‌شوند از من مثل پدربزرگم هستم كه كم حرف مي‌زد،چون دوروبري هاش ناراحت مي‌شدند،ولي حرف دلش را مي‌زد. من هم چنين حالتي دارم،ولي سعي كردم اين جا طوري باشم كه من را به ديد يك كارمند ببينند نه به ديد دخترتندگويان. سعي كردم با كارم خودم را نشان بدهم.من خيلي راه ها را رفتم،خيلي چيزها را خودم تجربه كردم تا راهم را پيدا كنم.خيلي شب ها چون دانشگاهم شبانه بود تا 8 بيرون بودم.مادرم مي‌گفت كه هرجا مي‌روي،ساعت 8 خانه باش.اوايل دعوايم مي‌كرد.البته هميشه حسي داشتم كه مهدي هميشه هوايم را دارد. مي‌رفتم و ازاو كمك مي‌گرفتم و مهدي حرص مي‌خورد كه چرا حالا كه همه كارها خراب شده،مي‌آيي سراغ من؟ فاصله سني من با مهدي 7 سال است. من متولد 1360 هستم. ارديبهشت 1360؛دقيقاً 8 ماه بعد از اين كه پدرمان رفت. هنوز هم كه با دوستان پدرم صحبت مي‌كنيم-آقاي مدرسي،آقاي بوشهري، آقاي شعباني و ديگران-چيزهايي را مي‌گويند كه ما نشنيده‌ايم،چون پدرم بيشتر با رفقايش بوده البته قبل ازاين كه ازدواج كند، حتي با رفقايش مي‌آمده به خانه مادربزرگم. مثلاً جالب است كه هردفعه كه با مهدي مصاحبه مي‌كنند،ازيك زاويه جديد پدرم را تعريف مي‌كند.من بيشتر سعي مي‌كنم با اطلاعات ديگران به يك ديد راجع به پدرم برسم، ولي مهدي سال به سال ديدش نسبت به پدرم كامل تر مي‌شود، چون من اصلاً پدرم را نديده‌ام.هنوزكه هنوزاست،دنبال اين هستم كه دفترچه يادداشت هاي شخصي‌اش را پيدا كنم،كه در موزه شهداست،و آن ها را بخوانم.البته گاهي جسته و گريخته،ازديگران چيزهايي مي‌شنوم كه دردفترچه ها چه نوشته. آخرين باري كه رفتم به خانه مادربزرگم، با مادربزرگم رفتيم تا يك سري وسايل را برداريم ازآن جا-من درآن خانه زياد زندگي كرده‌ام،چون دبيرستانم نزديك آن خانه بود، سمت جواديه بود، دبيرستان رشد- به همين خاطرآن جا زياد بودم. با مادربزرگم خيلي خاطره دارم. زماني كه با مادربزرگم مي‌نشستيم،ازگوشه گوشه خانه برايم خاطره تعريف مي‌كرد. گاهي مادربزرگم مي‌گويد پدرت اين اواخر خودش دعا مي‌كرد كه شهيد شود. من مي‌خواهم بدانم كه براي چه؟ در زندگي به چه چيري رسيده بود كه چنين فكري مي‌كرد؟ كاري به جنبه معنوي‌اش ندارم، چون آدم ممكن است هميشه آرزوي شهادت بكند، اين يك بحث ديگراست،ولي چه چيزي در دور و اطراف خودش ديده بود كه چنين فكري به ذهنش رسيده بود؟ آخرين باري كه از پدربزرگ من خداحافظي كرده بود،گفته بود من مي‌روم و ديگرنمي‌آيم،برايم دعا نكنيد كه برگردم.خيلي از مادرم مي‌پرسيدم كه حال و هواي آن روزهاي آخرش چه بوده؛ كامل هم نمي‌گويند.حتي اگردعوايي،بحثي بوده نمي‌گويند كه چه اتفاقي افتاده. من ترجيح مي‌دهم كه خودش-پدر-بيايد و برايم ازاتفاقات تعريف كند، چون كساني كه مي‌گويند هردفعه يك طور مي‌گويند و ممكن است براي اين كه بهتر القاء كنند تغييرش بدهند. مثلاً مي‌گويند دوست داشته در تظاهرات شركت كند يا مي‌گويند با مهدي مي‌رفته و در تظاهرات شركت مي‌كرده. من هميشه اين آرزو را داشتم، مثل توي فيلم ها كه نشان داده مي‌شود كه طرف، به او الهام مي‌شود يا علما مي‌آيند، تعريف مي‌كنند، ولي نمي‌دانم كه چرا ما در زندگي مان اين جور چيزها را نمي‌بينيم؟ من شايد بعضي موقع ها حس مي‌كنم كه پدرم با من است يا دارد با من حرف مي‌زند. ولي اين كه بيايد و با من حرف بزند، آرزويي است كه هميشه داشته‌ام تعريف ديگران هم من را قانع نمي‌كند. بعضي مواقع آرزو مي‌كنم كاش پدر من يك كارگر بود ولي بود. البته او يك چيز آرماني مي‌خواسته كه به آن اوجش برسد كه رفته و رسيده،اما من يك موقع هايي مي‌خواهم پدرم را تا اين اندازه بياورم پايين كه اي كاش بود.خيلي ها را مي‌بينم كه برگشتند و جانباز و قطع نخاعي‌اند.مي‌گويم كاش در اين حالت هم بود اين آرزويي است كه هميشه دارم هيچ وقت هم به نتيجه نمي‌رسد.

چه تصويرذهني‌اي از پدرتان داريد؟
 

در آن عكسي كه يقه اسكي تنش است،باكت و شلوار جين و صورتش را هم شش تيغه زده و خط ريش بلند. فكرمي‌كنم كه پدرم هميشه همين طوري بوده،به نظرم تنديسي كه از او ساخته‌اند،اصلاً هيچ شباهتي به پدرم ندارد.مهدي را نشان آن ها دادند تا از روي مهدي،آن تنديس را بسازند، ولي پدرم هيچ شباهتي به مهدي هم ندارد. آخرين باري كه بهشت زهرا(س) رفتم،عيد بود. زمان دبيرستان و سال هاي اول دانشگاه به تنهايي به بهشت زهرا مي‌رفتم.هميشه مادرم من را دعوا مي‌كرد،ولي خب تنهايي مي‌رفتم،چون خيلي حال وهواي بهتري داشتم، از پانزده سالگي‌ام بودم تا سال هاي اول و دوم دانشگاه.حتي مادرم با نگهبان دم در آن جا صحبت كرده كه اگر دخترمن آمد راهش ندهيد. تنهايي كه مي‌رفتم، دوسه ساعت مي‌نشستم،با پدرم حرف مي‌زدم، گريه مي‌كردم،تعريف مي‌كردم از اتفاقاتي كه براي خودم افتاده، هم كمك مي‌خواستم و هم درد دل مي‌كردم.بيشترسعي مي‌كردم با او حرف بزنم تا با افراد خانواده. فكر مي‌كردم او بيشترمن را درك مي‌كند، هم آرام مي‌شدم، هم موقع هايي كه احساس مي‌كردم به صفررسيده‌ام،به اين نتيجه مي‌رسيدم كه بايد ادامه بدهم.حالاها كمتر به آن جا مي‌روم، اكثراً هم با خانواده مي‌روم ديگر فرصتي پيش نمي‌آيد كه تنها بروم. هنوز هم دوست دارم تنها بروم. اسم فرزندم يوسف است، چون من هميشه منتظر يوسف بوده‌ام، شعرهايم را كه ببينيد، اكثراً «يوسف» دارند.

شمابعد ها به فرزندتان راجع به پدرتان چه مي‌گوييد؟
 

مطمئناً برايش مي‌گويم كه پدربزرگت مي‌خواست براي مملكت بجنگد تا اين مملكت بهتربشود. يادم است مادرم مي‌گفت رفته با دشمن بجنگد، رفته صدام را بكشد. هميشه من براي مادرم داستان تعريف مي‌كردم تا مادرم براي من! چيزهايي كه از ذهن خودم مي‌آمد، چيزهايي نبود كه پايه و اساس خاصي داشته باشد، بيشتر دوست داشتم بيرون بروم؛شهربازي و پارك. همين ها را هم در داستان براي مادرم تعريف مي‌كردم. كلاً هركس مي‌آمد
خانه مان دوست داشتم باهاش بروم، شايد چون هميشه پدرم درحال سفر بوده، اين در ذهن من هم بود. هميشه به مادربزرگم قول مي‌داده كه پنج شنبه شب ها را برود آن جا، ولي همه‌اش درحال چرخيدن و كاركردن بوده،همه ما دنبال يك راه مي‌گرديم.
شكلي كه در ذهنم دارم هماني هست كه براي معرفي وزارت شان بود، من آن پيراهن چهار خانه‌اي را كه تنش بوده، هنوز دارم و شلوار لي‌اش را؛ تصوير ذهني من اين است. معمولاً هم با گردن كج راه مي‌رفته، مهرباني و وفايش خيلي زياد بوده، اصلاً نمي‌گذاشته دوستانش در ناراحتي بمانند، سعي مي‌كرده از آن حال و هوا بياوردشان بيرون، حتي به خواهرهاي مادرم نيزكمك مي‌كرده.

شغلتان را دوست داريد؟
 

بله، البته مهدي مي‌گويد كارمندي را بايد از صفرشروع كني. اين كاري را كه در حال حاضر دارم انجام مي‌دهم- حسابداري- دوست دارم. من ترجيح مي‌دهم به هر جايي كه مي‌روم، اصلاً اسمم را نگويم، چون ديدشان عوض مي‌شود و كارهايي مي‌كنند يا ترّحم مي‌كنند يا با ديد ديگري نگاه مي‌كنند، مثلاً دانشگاه اولي را كه شركت كردم با سهميه بنياد بود؛نفر 183 شدم دفعه دوم بدون سهميه شركت كردم كه نتوانند حرفي پشت من بزنند. معدلم و هرچيزي را كه مي‌ديدند، مي‌گفتند اين به خاطر سهميه‌اش بوده و فايده ندارد. مثلاً رفته بوديم زائر سراي مشهد كه متعلق به شركت نفت هم بود. رفتيم اتاق بگيريم،گفت خود كارمند بايد بيايد، با كارت نمي‌شود. گفتيم بابا، كارمند شهيد شده و اصلاً وجود ندارد. گفت اگر نيست چگونه پس درخواست داده و اتاق رزرو كرده؟ كلي برايش توضيح داديم. بعد فهميد كه آهان يك شهيد تندگوياني وجود داشته و وزيرنفت بوده!من مکه هم رفته‌ام و درآن جايي كه درجدّه پاسپورت را وارسي مي‌كنند من را شناختند، ولي در بعضي مواقع، جاهايي كه كارم گير مي‌كند، ترجيح مي‌دهم اسمم را بگويم و اين،اصلاً خوب نيست.به دانشگاه كه رفتم تا سه سال من را نمي‌شناختند. بعد، يكي از استادها از شانس ما پدرش شركت نفتي بود و من را شناخت و به همه دانشگاه گفت. الآن هر جا مي‌روم حق ندارم هيچ حرفي بزنم، مي‌گويند نه خانم تندگويان،شما ديگر چرا؟
شما كه ديگر نبايد اين حرف را بزنيد واحدهايي را كه در دانشگاه قبلي گذراندم، به اين دانشگاه آوردم،براي معادل سازي، ولي پولش را از من گرفتند. مي‌گفتم اين ها را گذرانده‌ام،نبايد پولش را بگيريد. مي‌گفتند نه، ديگرشما نبايد اين حرف را بزنيد؛ دختر وزيرچرا بايد برايش مهم باشد كه پول بيشتربدهد يا ندهد.
من يك دوره‌اي قرآن حفظ مي‌كردم شايد فكرمي‌كردم كه از اين طريق به پدرم نزديك مي‌شوم.تا پانزده جزء قرآن را حفظ كردم سعي مي‌كردم يك سري از ادعيه را هم حفظ كنم.حتي برخي دعاها را با صداي مادر بزرگم در ذهنم دارم كه برايم مي‌خواند . مثلاً دعاهايي را كه مي‌گفتند پدرم در زندان مي‌خوانده، خيلي سعي مي‌كردم آن ها را بخوانم.پدرم دعاي جوشن كبير را خيلي دوست داشته و سعي مي‌كرده آن را زياد بخواند...

ماه يك شب آسمان را ترك گفت
 

سميه هدي تندگويان
انتظار كوچه هايي سبز را در شبي تاريك و تنها مي‌كشم
عكس شور و شوق صدها موج را در دل خاموش دريا مي‌كشم
چشم هايم مانده بر راهت پدر،دركدامين فصل تو خواهي رسيد
خوب مي‌دانم كه فرياد مرا در گلوي خسته‌ام خواهي شنيد
مي‌نشينم با خيالت روزها، كوله بار آرزوها در برم
نوريادت،مونس شب هاي من،دست هاي مهربانت بر سرم
گفته بودي بازمي‌گردي زراه، برنگشتي ياس ها افسرده‌اند
شاخه هاي سبزپوش منتظر،دركويربي كسي ها مرده‌اند
چشم هايم باز شد برزندگي،التهاب شاخه شب بوهاي من
درگذرگاه مسافرهاي نور،بردلم فرياد و لب ها بي سخن
درمسير روزهاي خسته‌ام،خنده هاي مهربان جاري نبود
خواب برچشمم نمي‌آمد ولي،پلك ها را تاب بيداري نبود
خانه خالي از صداي پاي تو، كوچه ها هم رنگ با پاييز بود
ماه يك شب آسمان را ترك گفت، بغض سنگين درگلويم جا گرفت
از نگاهم غربت شب هاي تارانتظار صبح فردا را گرفت
فكر مي‌كردم اسير غربتي، باز خواهي گشت روزي ازسفر
روزي از اين روزهاي بي كسي، بر دل بي تاب من آمد خبر:
«لحظه هاي هستي‌ات پايان گرفت، ديگر اين جا برنمي‌گردد پدر
او هم اكنون در بهشت آرزوست، زيرسقف آسماني بازتر»
سوز سردي برتن گل ها وزيد،غنچه هاي نسترن را باد برد
مادرگيتي به آيين سپهر،كودك بي تاب را از يادبرد
دست هاي مادرم لرزيد باز،بازدركنج نگاهش غم نشست
خاطر رنجيده‌ام چون آيينه،زين همه تصوير بي رنگي شكست
كاش يك شب خواب مي‌ديدم تو را،دركنار خانه مان درپشت در
كودك خود را نوازش مي‌كني، من تو را با مهر مي‌خوانم: پدر!
دور ازاندوه تلخ لاله ها، يك شب از كنج خيالم كن گذر
تكيه گاه استوار زندگي! برغروب بي صدايم كن نظر

از زبان هدي تندگويان دختر پدرنديده شهيد بزرگوار مهندس محمد جواد تندگويان
 

آرزو در دل مرا بُد‌اي پدر
تا بينم روي ماهت يك نظر
سال ها در عشق وصلت سوختم
صبررا از(زين- آب) آموختم
پابدين دنيا نهادم بي تومن
لفظ «بابا» برلبم خشكيد و من
زينت بابا شدن شد داغ دل
آرزوي دامن بابا به دل
موي من جوياگردست توبود
او نوازش خواه و سرمست توبود
بارها ازمادرچشم انتظار
از برادر،خواهران بي قرار
خاطراتي ازتو را مي‌خواستم
درس عزت از كلامت خواستم
عكس زيبايت كنارم هر پگاه
آتشم مي‌زد زعشقت با نگاه
با دو چشمت گفت و گوها كرده‌ام
با(بيا جانم هُدي) خوكرده‌ام
آن دو ابروي هلالت بارها
سجده گاهم تالي محراب ها
گونه هاي عكس دريا كرده‌ام
گوهر ستاني ز دُرها كرده‌ام
جاي تو بُد در سيه چال عدو
ني غلط گفتم تو در قلبم چو(هو)
من چه گويم ما زهجرت بي قرار
بوده‌ايم و جملگي در انتظار
انتظارم نيز چون هُدهُد برفت
از سليمانم پيام آورد و رفت
از پيامش قلب من آتش گرفت
انتظار وصل تو از من گرفت
آمدي بابا ولي سرد و خموش
امت از غم در فغان و در خروش
جاي جاي پاك گلگون پيكرت
زد صلاي عشق پاك رهبرت
اي پدر در راه حق جان داده‌اي
هر چه رهبر گفت ده آن داده‌اي
رهرو راه خميني بوده‌اي
حاجي حج حسيني بوده‌اي*
پيكر مجروح تو در بيت عشق
مرقد مولا علي سرخيل عشق*
شكوه ها مي‌كرد از نسل يزيد
سطح ظلمش نهره هل مِن مزيد
اي پدرخوش آمدي در جمع ما
ما چو پروانه فدايت، شمع ما)
*با اشاره به طواف جسد مطهر در حرمين شريف.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 47



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط