جلوه گاه پرشکوه ايمان و پايمردي

دم غروب است. هوا کم کم رو به تاريکي مي رود. قرار است به موزه عبرت بروم. پيش زمينه فکري ام از اينجا خلاصه مي شود به خاطرات زندانيان سياسي دوران قبل از انقلاب که هر ساله با آغاز دهه فجر بازگو مي کنند به راستي چرا؟ انسان هايي بهترين سال هاي عمر خود را براي ايمانشان و اعتقادشان، براي ما و من و آزادي و آرامش، در چنين فضاي
سه‌شنبه، 31 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جلوه گاه پرشکوه ايمان و پايمردي

جلوه گاه پرشکوه ايمان و پايمردي
جلوه گاه پرشکوه ايمان و پايمردي


 

نويسنده:سمانه صادقي




 

گزارش واره اي از موزه عبرت ايران
 

دم غروب است. هوا کم کم رو به تاريکي مي رود. قرار است به موزه عبرت بروم. پيش زمينه فکري ام از اينجا خلاصه مي شود به خاطرات زندانيان سياسي دوران قبل از انقلاب که هر ساله با آغاز دهه فجر بازگو مي کنند به راستي چرا؟ انسان هايي بهترين سال هاي عمر خود را براي ايمانشان و اعتقادشان، براي ما و من و آزادي و آرامش، در چنين فضاي مخوفي گذرانده اند و ما امروز، تنها با آمدن ماه بهمن به يادشان مي افتيم و حتي برخي، پا از اين هم فراتر مي گذاريم و از ياد آوري آن روزها و مقاومت ها، حتي براي مدت يک ماه هم طفره مي رويم.
بايد هرچه سريع تر خود را به موزه برسانم. اولين باري است که به آنجا مي روم. هيجان خاصي دارم. از هولم نصف راه را مي دوم. سرماي هوا به صورتم مي خورد، گرمي خون را زير پوستم حس مي کنم. هياهوي خيابان ها، مردمي که در رفت و آمدند، فروشگاه هايي که براي حراج زمستانه، ويترين هايشان را مملو از اطلاعيه هاي حراجي کرده اند. به محله اي با بافت قديمي مي رسم. ساختمان هايي آجري و ايوان هايي کوچک و در و پنجره هاي چوبي، يادآور خاطرات خوش دوران کودکي ام هستند. در يک نگاه محله را از نظر مي گذرانم. فکرم متمرکز نيست و نمي توانم آرامشم را بازيابم. دچار هيجان اضطراب الودي شده ام.
هيچگاه تصور نمي کردم آن قدر شهامت داشته باشم که به تنهايي به اينجا قدم بگذارم. در اواسط کوچه شهيد يارجاني، به در آهني بزرگ و سبز رنگي مي رسم. خود را معرفي مي کنم و وارد حياط مي شوم. از قبل هماهنگي هاي لازم براي بازديد انجام شده است. در بدو ورودم، ديوار کناري حياط که نسبتا بلند هم هست، نظرم را جلب مي کند. ديوار با شماره ها و گاهي با پلاک هاي فلزي داراي مشخصات فردي منقوش شده است. يکباره به ياد نوشته هاي دوستان دوران مدرسه ام مي افتم که موقع امتحان، روي ميزها مي نوشتند. هنوز هم نتوانسته ام حواسم را جمع کنم. همراه با راهنمايي به دفتر رياست موزه مي روم.
پس از انجام گفت و گو با رياست موزه در باره برنامه هاي آينده شان، با راهنمايي که تمام اعضاي خانواده اش (پدر، مادر، خاله، مادربزرگ)، روزگاري را در اين مکان گذرانده اند، همراه مي شوم. روشنائي هوا کمتر شده و کم کم چراغ ها روشن مي شوند. ذهنم خالي است. گويي برنامه مغزم به هم ريخته است. راهنماي موزه در باره ديوار يادبود توضيح مي دهد. قرار است به زودي تمام آن شماره ها هم مثل قسمت ديگر ديوار، به صورت پلاک هاي فلزي درآيند و کتابخانه اي فلزي از اسامي افرادي که روزگاري در اين ساختمان زنداني بوده اند، تهيه شود.
از حياط پشتي ساختمان وارد زندان مي شوم. با ورودم به داخل ساخمان شکنجه گاه، سرماي هوا نيز شديدتر مي شود. به راستي مي توان گفت داخل ساختمان از فضاي بيروني سردتر است. تمام وجودم از سرماي محيط مي لرزد. ارتفاع در ورودي تا زير زانو مي رسد اگر راهنما که جلوتر از من مي رود، در مورد ارتفاع در تذکر نداده بود، حتماً پايم به آن گير کرده بود و به داخل اتاق افسر نگهبان پرت شده بودم. دست هايم مي لرزند، لرزشي که نمي تواند از سرماي هوا باشد. اين فضاست که به نوعي سرما و دلهره را به انسان منتقل مي کند.
چند اتاق را که مربوط به نگهداري لباس هاي زندانيان است، پشت سر مي گذارم و وارد ايوان طبقه اول مي شوم. اولين تصويري که با ديدن اين نرده هاي دوار و متصل به هم به ذهن مي رسد، يک قفس است که راه به جايي ندارد. معماري ساختمان با حياط و ايوان هاي مدور و نرده هايي که تا بالاي ساختمان کشيده شده اند، بر روح و روان آدم تاثير مي گذارند. به راستي کساني که در اين مکان زنداني بوده اند، چه روحيه مقاومي داشته اند که توانسته اند تمام اين شکنجه هاي روحي را تحمل کنند و لب به سخن نگشايند. خود را در آن محدوده زماني قرار مي دهم، اما حتي تصورش هم برايم ممکن نيست.

جلوه گاه پرشکوه ايمان و پايمردي

ديدن آن حياط، مدور بيکباره آن دوران و تمامي زندانيان را در ذهنم نقش مي کند. زندانياني که توسط شکنجه گران، دور حياط دوانده مي شدند. چشماني که پر از درد و فرياد و سرهايي که گيج از اين شکنجه ها و کابل خوردن ها بود، پاهايي که رمق و توان برداشتن يک قدم را هم نداشتند. با آنکه راهنماي موزه مي گويد جاي پاها را شسته ايم و ديگر اثري از خون هاي خشک شده روي کف ايوان نيست، باز هم گويي بوي خون به مشام مي رسد. به راستي آن بزرگمردان و بزرگ زنان، زماني که در اين ايوان ها دوانده مي شدند، در دل به چه مي انديشيدند؟ چه چيز باعث شده بود که نه يک روز و يک ماه، بلکه ماه ها و سال ها مقاومت کنند؟ هر روز شکنجه شدن و شنيدن صداي شکنجه هاي دوستان و حتي خبر شهادتشان را چگونه تاب مي آوردند؟ به راستي اين چگونه ايماني است که تحمل اين همه فشار روحي و شکنجه جسمي را ميسر مي سازد؟
با شنيدن نحوه شکنجه ها و خواندن مشخصات فردي شکنجه گران در اتاق هاي مربوطه، با خود مي انديشم که به راستي اينان از اهالي کدامين سرزمين نفرين شده بوده و در چه محيطي رشد کرده بودند؟ همبازي دوران تحصيل و کودکي شان که بوده؟ آيا به راستي در اين سرزمين و ميان همين مردم بزرگ شده بودند و اين چنين وحشيانه و بي رحمانه با آنان رفتار مي کردند؟ بي ترديد در روح اينان، نشاني از فرهنگ و تمدن شريف ايراني نبوده و در قلب هاي سياهشان، حتي بارقه اي از نور ايمان نتابيده بود، و گرنه چگونه مي شود نام انسان بر خود نهاد و چنين کرد؟
با صحبت هاي راهنما به خود مي آيم. ذهنم درگير است. با آنکه سال ها از روزهاي پر رفت و آمد و پراضطراب و وحشت آن روزگار گذشته، باز هم ته دل آدم خالي مي شود و مي توان تنهايي را به خوبي در اين مکان حس کرد. ديدن آن وسايل شکنجه وحشتناک و صداي رعب و وحشت انقلابيون، وجود آدم را به لرزه مي اندازد. من در اينجا تنها يک نظاره گرم. اين وسايل را مي بينم و شرح انواع شکنجه ها را مي خوانم و با گفته هاي راهنماي موزه، تنها تصويري ذهني از اين مکان را دارم؛ اما آيا کساني که در اين شکنجه گاه روزها را گذرانده اند، سري به اينجا مي زنند؟ حتي يادآوري چنين خاطراتي دردناک است.
همراه با راهنما که گويي حوصله اش از توضيح چندباره درباره بخش هاي شکنجه گاه سر رفته، از اتاق هاي شکنجه گران مي گذريم و به سلول هاي عمومي مي رسيم. سلول هايي بسيار تنگ و سياه، با پنجره هايي کوچک در بالاي ديوارها که عملا نوري را به داخل نمي تابانند. زيلويي فرسوده در کف. به راستي اين سلول ها شاهد چه صحنه هايي بوده اند؟ ترس هاي قبل از شکنجه، هراس از اينکه نوبت شکنجه رسيده و بدن هاي نيمه جاني که روي اين زيلوها افتاده اند، خونابه هايي که زمين را رنگ کرده، ديوارهاي بلندي که صداي فريادها و ناله ها را در خود جا داده و همدم و همراه آن مردان و زنان مقاوم بوده اند که چه شب هايي را تا صبح در تنهايي خود با بدن هاي کوفته از درد ضربه هاي ناجوانمردان بي دين، با خداي خود راز و نياز کرده اند و تنها گوش شنوايشان و هم صحبتشان در اين اتاق هاي سرد و خفه، خدا بوده و ديوارهايي که سرد و بي جانند. تنها نواي گوش نوازشان، نغمه خوش زمزمه هاي دعايي بود که از سلول هاي ديگر برمي خاست.
چه ساعت هايي که به اندازه يک سال طولاني بود. چه مادراني که بي خبر از فرزندان خود تا به صبح برايشان دعا کردند و زير لب لالايي خواندند؛ در حالي که روحاً و جسماً خود نياز به مادر داشتند. دختراني که همه آرزوهاي جواني شان و لحظاتي را که مي توانستند در کنار خانواده، همسر و يا در حال تحصيل بگذرانند، براي رسيدن به آرمانشان که آزادي کشور از چنگال ظلم پيشگان و دست نشاندگان دولت هاي خارجي است گذرانده اند. پدراني که مانند ديگر پدران آن روزگار مي توانسته اند دست کودکان خود را بگيرند و به مراکز تفريحي ببرند، براي فرزندانشان از خاطرات و تجربه هاي شيرين جواني بگويند و شب با دست هايي که از خريدهاي منزل پر شده، به خانه باز گردند. اينان تمامي آسايش و امنيت خانه هايشان را در آبادي و آزادي کل ميهن ديده، عليه ظلم و ظلمت به پا خاسته و ايستادگي ها کرده اند. تا تمام زنان و کودکان کشور، روي آسايش را ببينند. آنان آن روزهاي سخت و جان فرسا را تاب آوردند تا من و شمايي که به راحتي آن ايثارها را به دست فراموشي سپرده ايم و گاه حتي با بي مهري از آن دوران سخن مي گوييم و با پيروزي انقلاب، بيکباره همه آن مبارزات را فراموش کرده ايم و حتي قدمي براي حفظ و نگهداري آثار انقلاب نيز بر نمي داريم، سرافراز و در امنيت زندگي کنيم.
فکرم را متمرکز مي کنم. گويي روي زمين قدم برنمي دارم و تمامي اين صحنه ها و مکان ها را در عالم رويا و خواب مي بينم، اما نه، به راستي خواب نيست و بيشتر به کابوسي هولناک مي کند. همراه با راهنما از اتاق هايي که وسايل شخصي زندانيان در آن به نمايش گذاشته شده اند، مي گذرم. وصيت نامه ها نظرم را جلب مي کنند. در اکثرشان نگراني زندانيان از وضعيت خانواده هاشان به چشم مي خورد. فرزنداني که از پدر و مادر خود حلاليت طلبيده اند و انجام فرايض ديني که به دلايل جسمي نتوانسته اند شخصا انجام دهند و تنها خواسته آنان از دنياي خود همين بوده است. اين روحيه بالا و قلب هاي پر اميد را تنها مي توان در آن روزگاران يافت و در دوران دفاع مقدس.
از کنار ابزار و آلات شکنجه که مي گذرم، سوزش فشار سوزن هايي را که زير ناخن هايشان قرار مي دادند، داغي فندک و بي حسي ناشي از ضربات کابل را در کف پاهايم حس مي کنم و اين سوزش با سردي هوا همراه و کم کم به داغي تبديل مي شود.
معماران اين بنا و کساني که اين ساختمان را براي شکنجه مبارزان انتخاب کرده اند به همه جوانب فکر کرده اند و تخريب روحيه افراد را در نظر داشته اند، اما به اميدشان فکر نکرده بودند و آرمان ها را نمي شناختند. آنان هر چه شيوه هاي نوين تر شکنجه را به کار گرفتند و بر سرکوب خود افزودند، نتوانستند به روح بلند آنان دست يابند و خدشه اي وارد کنند.
به سلول هاي انفرادي که مي رسيم، به راهنما اطلاع مي دهند که از سازمان ديگري هم براي بازديد آمده اند و بايد آنان را نيز همراهي کند. راهنما عذر خواهي مي کند و مي رود و من مثل همه کساني که روزگاري در اين فضا با کساني سروکار داشتند که تا ديروز حتي نامي هم از آنها نشنيده بودند و اينک تنها مونس و همدم هم شده بودند، تنها مي مانم. ترس تمام وجودم را در بر مي گيرد، گويي من نيز يکي از زندانيان هستم و حضور زندان بان ها را هر لحظه در اطراف احساس مي کنم.

جلوه گاه پرشکوه ايمان و پايمردي

به داخل يکي از سلول ها مي روم. سکوتي مرگبار همه جا را فراگرفته است. به نظرم ديوارها هر لحظه به هم نزديک تر مي شوند و سلول، کوچک و کوچک تر مي شود. از بند به بند آجرهاي سلول صداي فرياد و ناله به گوش مي رسد. ديگر تاب ماندن در سلول را ندارم. سريع بيرون مي آيم. تمام بدنم به وضوح مي لرزد. دست هايم ديگر حسي ندارند. از اين همه تاريکي و سياهي ديوارها، دلم فرو مي ريزد. به سلول هايي مي روم که زماني روحانيون بزرگي را در آنها به زندان انداخته بودند. با ديدن آن فضا و شخصيت هايي که در آنجا بوده اند، دلم آرام مي گيرد و اضطرابم کمتر مي شود، گويي نوري خاص بر فضاي آنجا حاکم مي شود.
مطمئن تر قدم بر مي دارم. به راستي وجود چنين شخصيت هايي در آن دوران اگر در زندان خوشايند نبوده، اما براي کساني که هم بند و يا هم سلول آنها بوده اند، بسيار جاي اميدواري و آرامش بوده، روح آنان را آرام مي کرده و بر مقاومتشان مي افزوده است. هوا ديگر کاملا تاريک شده بود و اتاق ها، سياه تر و نرده ها، سپيدتر، در فضا خودنمايي مي کنند و در حوض دايره اي شکل حياط، آب مي درخشد. همه جا آرام است و در سکوت. گويي سال هايي پر از هياهو و اضطراب و دغدغه ظلم و سرکوب، ساختمان را هم خسته کرده است. همه چيز در خواب فرورفته و آرامشي ابدي يافته. صداي فريادهاي زندان بان ها، فحش هاي شکنجه گران، فرياد و فغان دليرمردان و زنان زمانه و ناله هاي
شبانه و... همگي بر آجر آجر ساختمان کميته مشترک نقش بسته است.
ساعت نزديک به 8 شب را نشان مي دهد. مثل يک زنداني که آزادي او را اعلام کرده اند، از ساختمان خارج مي شوم. ديگر هوا سرد نيست و لرزشي را حس نمي کنم. محکم و استوار روي زمين قدم برمي دارم و سرم را بالا مي گيرم، انگار من نيز در اين زندان سال ها در بند بوده ام و در انقلاب نقش داشته ام. چه کساني که با چشم هاي بسته به اين ساختمان آورده شدند و با گذشت زماني طولاني و تحمل شکنجه تمشيت گرها، با چشماني باز از اين در عبور کردند و بر کف خيابان قدم گذاشتند. آنان به راستي در زمان آزادي چه انديشه اي در سر داشتند؟ تصميم داشتند به کجا بروند و نخستين بار کدام عزيزشان را ملاقات کردند و کداميک ديگر در اين دنيا نماندند و رنگ آزادي را نديدند و در دنياي ديگر به آزادي رسيدند. به راستي آنها به چه مي انديشيدند و چه کارهاي ناتمامي داشتند.
مي خواهم فرياد برنم و به همه بگويم که من به کجا رفته و چه صحنه هايي را ديده ام. با خود مي گويم آيا اينان که با فراغ بال در رفت و آمدند، به چنين جايي قدم گذاشته و يا خود را يک لحظه جاي آن مبارزين قرار داده اند. آيا آنان اصلا خبر دارند که در اين سال ها چه شکنجه هايي بر آن مبارزين روا شده است؟ نه اصلا تصورش هم خارج از ذهن است. روزمرگي بر اکثر آنها غالب شده است. ديگر ذهنم سردرگم نيست. ديگر نمي دانم چه کساني براي آسايش من که در اين وقت شب در خيابان دم بردارم رشادت ها کرده و از جان خود گذشته اند.
بهمن امسال رنگ و بوي ديگري دارد: رنگين تر از هر سال.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.