امام راحل از زبان شهيد محلاتي (4)
از جريان كاپيتولاسيون چه خاطراتي داريد؟
يك روز بعد از اذان صبح ، به اتفاق آقاي مولايي مدارك لازم را برداشتيم و رفتيم قم و خدمت امام ارائه داديم، قرار بود امام به مناسبت كاپيتولاسيون صحبت كنند. ايشان خيلي عصباني بودند. وقتي ما رفتيم خدمت شان ، فرمودند:
اين ازآن اموري است كه ما بايد دنبال و عزت اسلام را زنده كنيم.اين قصه رأي زن ها نيست كه آن ها به ما وصله ارتجاعي بچسبانند. اين قصه تقسيم اراضي نيست كه به ما بگويند طرفدار مالكيت هستيد . اين مسأله اي است كه تمام آزادي خواهان دنيا اين مسأله را قبول دارند كه ما براي آزادي مي جنگيم . ما هدف مان يك هدف ارتجاعي نيست ، اين است كه از زير يوغ استعمار امريكا و اسرائيل بيرون بياييم. ما مي خواهيم يك ملت مستقل باشيم ، نه زير يوغ استعمار آمريكا كه مستشارانش در مملكت ما هر چه جنايت مي خواهندبكنند، بكنند و هيچ دستگاه قضايي حق نداشته باشد آن ها را دستگير كند.
امام آن روز يك سخنراني كردند كه در تاريخ ثبت [شده] است . بعد به اتاقي تشريف بردند و ما رفتيم خدمت شان . در آن جا فرمودند :حالا ديگر راحت شدم!
با اين كه از نظر جسمي خسته شده بودند ، به ما فرمودند:راحت شدم . من تكليفم را انجام دادم ،حالا هر چه مي خواهد پيش آيد ، بيايد .آن چه مهم است ، انجام وظيفه است وعمل به تكليف شرعي .
بعداً دراين باره اعلاميه اي هم مرقوم فرمودند كه اعلاميه اي تاريخي بود و بعد چاپ شد و اعضاي هيأت مؤتلفه در سطح تهران و به خصوص در شمال شهر آن را پخش كردند و حتي يك نفر هم دستگير نشد.
از دستگيري و تبعيد امام چه خاطراتي داريد؟
صبح روز بعد ، سرهنگ مولوي مرا به ساواك احضار كرد و دو ساعت نگهم داشتند و بعد رهايم كردند. مولوي رئيس سازمان امنيت تهران و آدم بسيار خبيثي بود. همه ي كماندوهاي ساواك زير نظر او بودند. در قضيه ي مدرسه كه طلاب را زدند، او سرپرست مأموران و كماندوها بود. در دستگيري اول امام كه ايشان را به زندان بردند ، همين مولوي دست اندر كار امور بود و مرد خيلي خشن و بددهني بود.همه دستگيري ها و جنايات زير نظر او صورت مي گرفت . در آن دو ساعت ، مولوي گفت و گوهايي با من داشت و اهانت زيادي به امام كرد. او مي گفت :«من تو را خواستم براي اين كه به تو اطلاع دهم كه خميني مرد . دفنش هم كرديم ، سنگش راهم گذاشتيم ، ديگر نامي از خميني در دنيا نخواهد بود . حالا هم به تو مي گويم كه از اين پس اگر صدايت در بيايد و اگر برنامه هايت را ادامه دهي و سر و صدا كني، ريز ريزت مي كنم. ناخن هايت را مي كشم ، تكه تكه ات مي كنم.» خلاصه ، مقداري اهانت به امام كرد و مقداري به من فحاشي كرد و بعدگفت :«حالا برو و هر كاري مي خواهي بكن.» بعد ، در را باز و مرا از اتاق پرت كرد بيرون و صدا زد:«اين را بيرونش كنيد.»
حضورامام در نجف ، چه تأثيري بر مرجعيت ايشان داشت؟
بعد از مرحوم آيت الله بروجردي ، عده يزيادي از اين آقايان ، سراغ آقاي حكيم رفتند. آقاي حكيم مرجعي بود كه در بعضي مواقع خوب مبارزه مي كرد، با حكومت بعثي در عراق مبارزه داشت ، در ايران به شاه اعتراض كرد.
من بعد از قضيه ي فيضيه ، گذرنامه گرفتم و با خانواده به نجف رفتم. در آن جا پيام امام را به ايشان و آقاي خويي دادم. آن وقت آقاي خويي هم مبارزه مي كرد. نامه اي را هم كه علماي تهران نوشته بودند ، بردم و جوابش را گرفتم و آوردم . به اتفاق مرحوم آقا سيد علي اصغر خويي رفتيم نزد آقاي حكيم. آقاي حكيم تلگرامي خطاب به علماي ايران مخابره كردند و گفتند :«بياييد به عراق ونجف هجرت كنيد.» در عين حال ، آقاي حكيم خط مشي اي داشتند كه غير از خط مشي امام بود. وقتي كه امام به نجف مشرف شدند، در جلسه ي بازديدي ، آقاي حكيم گفته بود:«آخر اين خون هايي را كه ريخته مي شود ، بايد پاسخ داد.» امام فرموده بودند: هر چه حضرت امير(ع) جواب داد ، من هم همان جواب را خواهم داد. بعد كه آقاي حكيم از دنيا رفت ، مدرسان قم راجع به مرجعيت امام اطلاعيه دادند. ما در تهران اعلاميه داديم و جلسه اي گرفتيم . در آن مجلس ختم ، يادم است كه برادرمان آقاي مرواريد منبر رفت وگفت :«كساني كه نمي توانند لمعه بخوانند ، حالا آمده اند مرجع تعيين مي كنند.»
بسياري از ائمه ي جماعات تهران ، بناي هتاكي و فحاشي و بدگويي به ما را گذاشتند و بر ضد ما جبهه گيري كردند و ما مصيبت هايي از اين گروه كشيديم و آنان به عناوين مختلف ما را اذيت مي كردندو نمي گذاشتند آزاد باشيم .نه از ما دعوت مي كردند و نه منبر ما را تأييد مي كردند ، ولي چون خواست خدا و حقانيت و استقامت امام بود و اراده ي ملت . وقتي كه خود آنان ديدند كه ملت يك طرف است و آنان تنها مانده اند، اضطراراً دست كشيدند. همين الآن هم خيلي از آنان با جمهوري اسلامي مخالفند، ولي نمي توانند حرف بزنند. البته امام ، كمال آقايي را نسبت به آقايان علمايي كه مخالف بودند داشته وبه آنان گفته اند « بياييد شما هم همكاري كنيد. بياييد دستگاه قضايي را بگيريد ، خودتان قضاوت كنيد ، خودتان كارها را اداره كنيد. ولي خط فكري اين عده اصلاً با خط فكري امام نمي خواند.
در زماني كه حضرت امام در نجف بودند ، شما چند بار به ديدارشان رفتيد؟
در آن سال ها نقش نهضت آزادي در مبارزات چه بود؟
چه شد كه حضرت امام به پاريس رفتند؟
هنگام اوج گيري انقلاب كه حضرت امام در پاريس انقلاب را رهبري مي كردند ، گروه هايي مانند جبهه ي ملي و نهضت آزادي چه برخوردي با مبارزات داشتند؟
هم با «مرگ برآمريكا» مخالف بودند و هم با «مرگ بر شاه.» تحليل شان اين بود كه:«ما مجبوريم با قدرت هاي بزرگ كنار بياييم . با شوروي كه نمي شود كنارآمد، چون خدا را قبول ندارد. با غرب بايد مسالمت كنيم ، براي اين كه همه ي زندگي ما وابسته به آنان است؛ كارخانه ها ، نيروهاي نظامي و تسليحات ما. ما به آنان نياز داريم.»
به هرحال تصور مي كردند كه امام نشسته اند كه آنان براي ايشان خط سياسي معين كنند.درآن روزهاي آخر هم آنان با هر نوع شدت عملي مخالف بودند و در راهپيمايي ها ، ما هميشه با آن ها در تضاد بوديم. حتي يك شب نمايندگان جامعه ي روحانيت ، از جمله مرحوم شهيد بهشتي و چند نفر از دوستان ديگر تا ساعت 12 شب با جبهه ي ملي جلسه داشتند و آنان حرف شان اين بود كه : «به امام بگوييد كه يك مقدار كوتاه بيايند و با شاه كاري نداشته باشند. فعلاً قانون اساسي را بچسبيد.» دكتر سنجابي اظهار مي كرد:«من معني ولايت فقيه و حكومت اسلامي را هنوز درك نكرده ام.» بعد كه شاه رفت ، باز [هم] آنان مسأله شوراي سلطنت را مطرح مي كردند كه : «اين شوراي سلطنت باشد و ما برويم سراغ انتخابات آزاد.»
هميشه اين قبيل مسائل را مطرح مي كردند. امام كه به پاريس رفتند ، آنان ديگر چاره اي جز تسليم نداشتند. يعني مطابق ميل شان نبود ،ولي چاره اي نداشتند،جزاين كه تسليم رهبر شوند خودشان هم رفتند به پاريس تا امام را از مسير حركتي كه داشتند ، برگردانند . اما نقش امام در تصميم گيري و برخوردها خيلي جالب بود . امام از اول فرمودند: هر كسي كه قطع رابطه بكند با رژيم و آن را محكوم كند ، من او را مي پذيرم و گرنه او را نمي پذيرم .از آن روزي كه فرمودند شاه بايد برود و اين رژيم محكوم است ،هيچ كس را نپذيرفتند . درباره اعضاي جبهه ملي هم فرمودند اول بروند مصاحبه كنند .اول بروند اعلام انزجار از رژيم شاه بكنند،بعد بيايند من با آن ها ملاقات مي كنم. حتي رئيس شوراي سلطنت ، يعني سيد جلال تهراني ، رفته بود كه با امام ملاقات كند و كنار بيايد ، امام فرموند اول بايد استعفا بدهد از شوراي سلطنت و بعد بيايد ملاقات من . اصلاًً مثل اين كه فردي كافر باشد كه بايد مسلمان شود و بعد بپذيرندش .امام به سران جبهه ي ملي فرمودند شما مواظب باشيد از ملت عقب نمانيد و آنان ناچار به تسليم شدند و شاه راهم محكوم كردند ، ولي نه از اين باب كه سلطنت را بد مي دانستند و امام مي فرمودند رژيم شاهنشاهي با اسلام نمي خواند.
امام هم با آغوش باز از آنان استقبال كردند و حتي حاضر شدند حكومت را به دست آنان بسپارند تا فكر نكنند روحانيت مي خواهد حكومت كند ، ولي آنان خط مشي خود را دنبال كردند و با ايادي رژيم شاه و مسؤولان نطامي اش و نوكران آمريكا مسالمت آميز رفتار مي كردند و باب مذاكره را باز كردند . با بختيار مذاكره مي كردند و بعدهم دائماً سعي داشتند كه روحانيت را از صحنه دور كنند و سياست خود را بر اساس مسالمت با آمريكا و ايادي آنان ادامه دهند. آن روزها جبهه ملي و حتي بعضي از دوستان ما خيال مي كردند كه مي شود با مذاكره ، رژيم را تسليم كرد. مذاكراتي هم داشتند ، از جمله با ساواك ،مقدم ، ستاد و حتي يك بار با هايزر.
در آن برهه ، ديگر مراجع چه برخوردي با حركت امام داشتند؟
بعد به اتفاق آقاي انواري و بعضي دوستان رفتيم خانه آقاي شريعتمداري ، و گفتم :«آقا! شما چرا بيشتر كمك نمي كنيد؟ چرا بر ضد شاه چيزي نمي نويسيد؟ همه ملت دارند مرگ بر شاه مي گويند ، همه ملت دارند با شاه مبارزه مي كنند ، شما در اعلاميه هاي تان خيلي ساده ، قانون اساسي و فقدان آزادي و اين گونه مسائل را مطرح مي كنيد.» ايشان مقداري از امام گله كرد و گفت :«ما در اعلاميه هاي مان اسم ايشان را مي آوريم ، ولي ايشان هيچ وقت نشده كه اسمي هم از ما بياورند و ما را تأييد كنند تاما دلگرمي داشته باشيم.» معمولاًً كسي كه عاشق رياست باشد ، اين مسائل برايش مطرح مي شود . ايشان هميشه در اين مورد گله داشت و من تلفن كردم به پاريس كه : اين آقايان حرف هاي شان اين است و شريعتمداري مي گويد كه يك مرتبه نشده كه امام دراعلاميه هاي شان اسمي از ما بياورند .امام جواب دادند كه: به ايشان بگوييد شما هيچ لازم نيست اسم مرا بياريد. شما يك مرتبه عليه شاه ، عليه رژيم اعلاميه بدهيد ،من ده مرتبه اسم شما را خواهم آورد.
ما پيغام امام را هم به آن آقايان رسانديم ، ولي ايشان تا آخرين رژيم كه هيچ ، حتي بعد هم حاضر نشد بر ضد رژيم چيزي بنويسد. حتي يك ماه مانده به سقوط رژيم ، آقاي خسروشاهي و بعضي ديگر از دوستان را فرستاديم خدمت ايشان و او گفته بود:«آقا!چه مي گوييد؟ اين نظامي ها قسم خورده اند كه ازشاه حمايت كنند.» حتي وقتي شاه رفته بود ، او مي گفت بر مي گردد . بعدها فهميديم كه آنان معتقد بودند كه پس از مرگ شاه ،شايد بچه اش بيايد و رژيم برگردد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 56