بررسي نظريه و بنيادهاي نظري مارکسيسم ساختاري لويي آلتوسر(2)

شايد به سادگي نتوان مباني معرفت شناختي انديشه ي آلتوسر را به دست آورد؛ اما مي توان براي دستيابي به نظريه ي معرفت شناختي او تلاش کرد. شايد بتوان گفت ساختارگرايان به طور عموم و البته آلتوسر به طور خاص در...
پنجشنبه، 2 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بررسي نظريه و بنيادهاي نظري مارکسيسم ساختاري لويي آلتوسر(2)

بررسي نظريه و بنيادهاي نظري مارکسيسم ساختاري لويي آلتوسر(2)
بررسي نظريه و بنيادهاي نظري مارکسيسم ساختاري لويي آلتوسر(2)


 

نويسنده: قربانعلي رضواني




 

معرفت شناسي
 

شايد به سادگي نتوان مباني معرفت شناختي انديشه ي آلتوسر را به دست آورد؛ اما مي توان براي دستيابي به نظريه ي معرفت شناختي او تلاش کرد. شايد بتوان گفت ساختارگرايان به طور عموم و البته آلتوسر به طور خاص در طبقه بندي« نظريه انسجام»(1) در معرفت شناسي قابل پي گيري باشد. برخي از ساختارگرايان در پارادايم معرفت شناختي پوزيتويستي قرار مي گيرند. با دلايل منطقي مي توان اگوست کنت را پيشگام اصلي سنت ساختارگرايي به شمار آورد.(2) در اينکه او يک پوزيتويست پيشتاز و حتي بنيان گذار آن در حوزه ي علوم اجتماعي است نيز نمي توان ترديد کرد. اين امر در مورد دورکيم نيز صادق است. با اين همه، نمي توان به صرف تعلق کنت و دورکيم به پارادايم معرفت شناختي پوزيتويستي، آنها را انسجام گرا ندانست. آلتوسر هيچ ارتباطي به پوزيتويسم ندارد، اما يک انسجام گراي معرفت شناختي است. پارسونز نيز يک انسجام گراست؛ اما تفاوت او با آلتوسر اين است که پارسونز انسجام را بيشتر در نظام هاي کلي کنش و خرده نظام هاي گوناگون مي داند که به همديگر سرويس مي دهند و براي حفظ همديگر کار مي کنند و به تبع آن، انديشه ها و نظريه ها نيز بايد انسجام منطقي داشته باشد. به تعبير ديگر، انسجام يک نظريه بايد از طريق بسط قضاياي آزمون پذير تأييد شود.(3) اما آلتوسر معتقد است هر نظريه علمي، « موضوع هاي نظري» خاص خود را خلق مي کند. مشکل اين رهيافت آن است که هر نظريه اي دنياي نظري خاص خود را خلق مي کند؛ ما نمي توانيم« دنياي واقعي» را خارج از نظريه ي پيدا کنيم و نظريه ي خود را با آن محک بزنيم.(4) تقريباً بيشتر نظريه پردازان اجتماعي انسجام منطقي را از شروط اعتبار يک نظريه علمي مي دانند. آلتوسر درباره ي اعتبار يک نظريه سخناني دارد که مي توان از آن رهيافت معرفت شناختي او را به دست آورد. يان کرايب در اين باره مي گويد:
يکي از معيارهايي که آلتوسر به دست مي دهد، به عبارت خودش « ترتيب تبيين کنندگي» مفاهيم مندرج در نظريه است. شايد خواننده به درستي اين مفهوم را مبهم بيابد؛ تا آنجا که من مي توانم بفهمم، منظور او آن است که هرچه مفاهيم يک نظريه ارتباطي« منطقي تر» و « عقلاني تر» با يکديگر داشته باشند، و هرچه وابستگي آنها به يکديگر بيشتر باشد و بتوان با ترتيب خاص يکي را از ديگري به دست آورد، آن نظريه علمي تر است.(5)
بر اين اساس، نظريه يک چارچوب مفهومي يا مجموعه اي از مفاهيم مرتبط و منسجمي است که « واقعيت هاي پنهان» در ساختارهاي مسلط بر جامعه سرمايه داري را افشا مي کند. آلتوسر به تحقيق نظري بيشتر اهميت مي دهد، تا تحقيق عملي و تجربي. او برخلاف پوزيتويست ها که باور داشتند تنها راه معتبر کسب دانش شيوه ي اثباتي است، معتقد است که حتي با بيشترين تحقيق تجربي هم نمي توان ساختارهاي اجتماعي را آشکار ساخت. تنها روشي که فهم و درک اين ساختارها را ميسر مي گرداند، روش تحليلي و نظري است؛ (6) زيرا ساختارهاي جامعه از نظر آلتوسر داراي عمق هستي شناختي، نامرئي و مشاهده ناپذير است. بنابراين، در دام ابزارهاي تجربي و مشاهده قرار نمي گيرد.
معيار مهم ديگري که آلتوسر براي اعتبار يک نظريه ارائه مي کند، « باز بودن» نظريه يا مجموعه مفاهيم مرتبط با نظريه از نظر پرسش آفريني است. اگر يک نظريه مجموعه اي از مفاهيمي است که به ما کمک مي کند تا جهان را درک کنيم، به گونه اي عمل مي کند که به ما امکان مي دهد بر حسب اين مفاهيم به طرح پرسش ها و فرضيه هايي درباره ي جهان بپردازيم.(7) با اين فرض، اگر نظريه به گونه اي باشد که پاسخ ها را از قبل تعيين شده و بديهي فرض کند، اين نظريه آن خصلت « بازبودن» را ندارد. نظريه بايد به طوري باشد که ما را به چشم اندازهاي جديدتر رهنمون سازد و از دور زدن به اطراف خود مانع شود. به نظر آلتوسر، پرسش آفريني بسته( غيرعلمي يا ايدئولوژيک) نيز پرسش هايي طرح مي کند؛ اما پاسخ ها را بديهي فرض مي کند.(8)

روش شناسي
 

بيشتر نظريه پردازان محافظه کار سخت تحت تأثير فلسفه ي ايمانوئل کانت بودند. اين يکي از عواملي بود که آنها را به تفکر تک خطي و علت و معلولي کشانده بودند؛ بدين معنا که آنها به اين برهان گرايش داشتند که تغيير در « الف»( براي مثال، تغيير در افکار در دوره ي روشن انديشي) موجب تغيير در « ب»( مانند دگرگوني هاي سياسي در فرانسه) مي شود؛ اما مارکس بسيار تحت تأثير هگل بود که بيشتر بر حسب منطق دياليکتيکي فکر مي کرد تا رابطه علت و معلولي.(9)
آلتوسر تأويل سنتي از رابطه ي مارکس- هگل به عنوان « واژگوني» ماترياليستي يک ساخت ايدئاليستي را مورد انتقاد قرار داد. به نظر او، چنين عملکردي حافظ خصلت هماره غايت نگرانه ي ديالکتيک هگلي بود. اين نکته براي مثال، در مورد اقتصاد باوري صدق مي کرد که به موجب آن، تضاد ميان نيروها و روابط توليد علت مؤثر و فراتاريخي يک تکامل تک خطي دانسته مي شد. در عوض، آلتوسر به چند علتي بودن هر تضادي قائل بود. هر تضاد فعال در هر جامعه ي، اگرچه به شکل پايگاني در يک نظم معين( و هرچند متغير) سازمان يافته باشد، ذاتاً توسط ديگر تضادهايي شکل مي گيرد که« شرايط وجود» آن را مهيا کرده اند. هر تضادي به طرزي گريزناپذير واقعي و مؤثر، و همزمان تعيين کننده و تعيين شونده، است.(10)
يکي از موضع گيري هاي جدي آلتوسر در نقد مارکسيسم خام، مسئله ي نگاه تک خطي به عليت ساختاري است. فرق هاي مهم آلتوسر و ساختارگرايان ارتدکس تر، آن است که او در برابر « قواعد دگرگوني» با نوعي فکر عليت کار مي کند؛ اما تأکيد او در « عليت»، بر اهميت مناسبات ميان ساختارهاست؛ زيرا از ديدگاه آلتوسر اين عليت نه در چيزهاي منفرد( يا عناصر ساختار) وجود دارند و نه در مقاصد مردم، بلکه در مناسبات ميان ساختارها حضور دارند. از نظر مارکسيست ها، ساختار خام فکر عليت ساختاري، نوعي فکر از پيش فرض شده است، زيرا مارکسيست ها همواره گرايش به آن داشته اند که اقتصاد را مقوله اي تلقي کنند که نوع نفوذ علّي خطي و ساده بر همه چيزهاي ديگر اعمال مي کند.(11)
آلتوسر به دوسويه بودن فرايند علّي قائل است. منظور او از عليت ساختاري اين است که مجموعه ي شالوده اي از مناسبات اجتماعي يا نوع ساختار شالوده اي را مي توان علت پاره يا مجموعه روابط ظاهري دانست. کثرت گرايي روش شناختي وبر بسيار متفاوت از چيزي است که آلتوسر مي گويد. براساس روش رايج در علوم اجتماعي، تعدادي از متغيرهاي مستقل بر روي يک متغير وابسته تأثير مي گذارد؛ اما آلتوسر تکثر عليت ساختاري را به صورت مناسباتي از روابط بين ساختارها مي دانست. اين مناسبات از يک سو ميان عاملان و ساختارها با يکديگر نيست، بلکه ميان خود ساختارهاست و از سوي ديگر، نکته اي که آلتوسر بر آن تأکيد دارد اين است که بايد به جوامع از نظر مناسبات بين ساختارها نگريست نه يک جوهر و روش بيان آن»؛(12) به اين معنا که او تعيين کنندگي يک جوهر را که در بيان مارکسيسم ارتدکس، اقتصاد جوهري است که تمام موقعيت هاي اجتماعي ديگر را به وجود مي آورد، قبول ندارد. آلتوسر هم تقليل گرايي روش شناختي مارکسيسم ارتدکس، و هم تکثرگرايي روش شناختي به سبک وبر را قبول ندارد.
آلتوسر با رد « منطق ترتيبي»(13) مارکسيسم ارتدکس، منطق جديدي را از نظر روش شناسي ارائه کرد که به آن منطق تحليلي گفته مي شود. براساس اين منطق، که از ساختارگرايي زبان شناسي و تحليل گفتمان مايه مي گيرد، آنچه براي مطالعه ي علمي ساختارها مهم مي باشد اين است که درک اين ساختارها تحليلي، و تابع استخراج پيش فرض هاي معناشناختي است که در آن نهفته است. از اين رو، درک و افشاي معنايي واقعي و پنهان در ساختارها از طريق روش هاي تک خطي علي معلولي به دست نمي آيد. يک نتيجه مهم از ساختارگرايي زباني فرانسوي و اعمال آن بر ساختار اجتماعي آن است که کنشگران انساني به خودي خود اهميت و معنايي ندارند؛ بلکه جايگاه آن هاست که معنا و مفهوم آنها را متعين مي کند؛ همان گونه که معناي لفظ در ساختار جمله نهفته است و يک معناي متفاوتي است. بنابراين، معنا عبارت است از نقش واژه در يک ساختار زباني.(14)

نظريه جامعه شناختي
 

مهم ترين تحول آلتوسر در نظريه ي مارکسيستي، ارتقاي سطح تحليل نظريه ي مارکسيستي بود. او با گنجاندن ايدئولوژي و سياست در نظريه ي خود، سطح تحليل نظريه مارکسيستي را از تنگناهاي نگاه ارتدکسي و تک خطي رهايي بخشيد. او معتقد است بيشتر مارکسيست ها کار مارکس را به درستي فهم و تفسير نکرده اند و مي خواست با آنچه که به باور او« درست» خواني آثار مارکس است، اين مسئله را حل کند.(15) او آثار متأخر مارکس را به دقت خواند و مدعي شد که از آنها بنيان يک مدل ساختاري از جامعه را استخراج کرده که به فرهنگ و سياست نقشي مستقل مي دهد.(16) آلتوسر معتقد بود مارکس يک « گسست معرفت»(17) را در دوره ي حياتش تجربه کرده است. از نظر آلتوسر، نوشته هاي اوليه ي مارکس اومانيستي و ذهنيت گرايانه بوده اند. او معتقد است مارکس در آثار متأخرتر خود مانند سرمايه از رويکرد عيني و علمي حمايت کرده است. (18) آلتوسر همان گونه که با تفسيرهاي ذهن گرايانه و هگلي مارکسيسم ميانه خوبي ندارد، از رهيافت ارتدکسي نيز ناخشنود است. هدف او در ساده ترين شکل، تثبيت مارکسيسم به منزله ي يک علم و رها ساختن آن از جبرگرايي اقتصادي است.(19)

آلتوسر و مسئله زيربنا و روبنا
 

غالباً باور بر اين است که درون مايه ي اصلي ماترياليسم تاريخي مارکس اين است که روابط توليد زيربنا، و سياست و حقوق روبنا به شمار مي رود. « زيربنا از نيروها و روابط توليد تشکيل شده است. در حالي که نهادهاي حقوقي و سياسي، و همچنين طرز فکرها، ايدئولوژي ها، فلسفه ها، همه جزو روبنا هستند.»(20) مارکس خود در ديباچه اي بر نقد اقتصاد سياسي استدلال کرد که:
انسان ها در فرآيند توليد اجتماعي زيست خود ضرورتاً در درون روابطي وارد مي شوند که مستقل از اراده ي آنهاست؛ يعني روابط توليد که متناسب با مرحله ي خاصي در فرآيند تکامل نيروهاي توليد مادي است. مجموعه ي اين روابط، ساخت اقتصادي جامعه، يعني بنيان واقعي را تشکيل مي دهد که براساس آنها روبناي حقوقي و سياسي پديد مي آيد و اشکال خاصي از آگاهي اجتماعي با آن تطابق دارد.(21)
مارکسيسم ارتدکس براساس الگوي پايه- روساخت تدوين يافته است . آنها اقتصاد سياسي را تعيين کننده ي ساير بخش هاي جامعه- سياست، دين، نظام هاي فکري و غيره- مي دانند. به باور آلتوسر، اقتصادگرايي مشکلي است که بايد در نظريه مارکسيسم از بين برود.(22) مشکل مارکسيسم ارتدکس اين است که نقش ايدئولوژي و سياست را از تحليل هاي اجتماعي به کلي زدوده است. از نظر آنها ايدئولوژي و سياست فقط بازتاب شرايط اقتصادي است و هيچ تأثيري بر مناسبات حيات اجتماعي ندارد. آلتوسر اين نوع برداشت و تحليل از مناسبات اجتماعي را نپذيرفت. او در نظريه ي خود، براي روبناهاي سياست و ايدئولوژي نقش نسبتاً مستقل قائل شد. به نظر او، اقتصاد گرايي نوعي تقليل گرايي است که توان تبيين بسيار کمي دارد و جايگاه ايدئولوژي و دولت را به طور وسيعي ناديده مي گيرد. پيچيدگي روابط و مناسبات اجتماعي از نظر منطقي و در يک « سطح آخر» قابل تقليل به امور اقتصادي است. به عقيده ي آلتوسر، روساختارهاي جامعه سرمايه داري- ايدئولوژي و سياست- تنها مباني اقتصادي را بازتاب نمي دهند، بلکه خود نيز به طور نسبي مستقل هستند و از خود مختاري نسبي برخوردارند و حتي در هر زماني مي توانند عامل مسلط شوند. از ديدگاه آلتوسر، تشکل اجتماعي از سه عنصر بسيار اساسي اقتصاد، سياست، و ايدئولوژي ساخته مي شود. کنش هاي متقابل بين اين اجزاي ساختاري، کل اجتماعي را در هر عصر و زماني مي سازد.(23)

پي‌نوشت‌ها:
 

1. Coherence theory
2. آندرو ميلنر و جف براويت، درآمدي بر نظريه فرهنگي معاصر، ترجمه ي جمال محمدي، ص 134.
3. يان کرايب، نظريه اجتماعي مدرن از پارسونز تا هابرماس، ص 55.
4. همان، ص 194.
5. همان، ص 196.
6. جرج ريتزر، نظريه در دوران معاصر، ص 219.
7. همان، ص 195.
8. همان، ص 196.
9. جرج ريتزر، نظريه جامعه شناسي در دوران معاصر، ص 29.
10. مايکل پين، فرهنگ انديشه انتقادي از روشنگري تا پسامدرنيته، ص 35-36.
11. يان کرايب، نظريه اجتماعي مدرن، ص 200.
12. دومينيک استريناتي، مقدمه اي بر نظريه هاي فرهنگ عامه، ص 201-202.
13. منطقي که بر بررسي ساختارهاي اقتصادي قبل از محصولات فرهنگي تأکيد دارد.
14. روي هريس، زبان، سوسور و ويکتنشتاين، ترجمه ي اسماعيل فقيه، ص 75.
15. جرج ريتزر، نظريه ي جامعه شناسي در دوران معاصر، ترجمه ي محسن ثلاثي، ص 219.
16. فليپ اسميت، درآمدي بر نظريه ي فرهنگي، ص 93.
17. epistemological break.
18. همان، ص 91.
19. دومينيک استريناتي، مقدمه اي بر نظريه هاي فرهنگ عامه، ص 200.
20. ريمون آرون، مراحل اساسي سير انديشه در جامعه شناسي، ترجمه ي باقر پرهام، ص 173.
21. حسين بشيريه، تاريخ انديشه هاي سياسي در قرن بيستم انديشه هاي مارکسيستي، ص 285.
22. دومنيک استريناتي، مقدمه ي بر فرهنگ عامه، ص 202.
23. جرج ريتزر، نظريه ي جامعه شناسي در دوران معاصر، ص 225.
 

منبع:فصل نامه علمی تخصصی معرفت فرهنگی اجتماعی ش 1
ادامه دارد...




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط