نويسنده:زینب مقتدایی
منبع:راسخون
منبع:راسخون
گسست معرفتشناختی
تلاش آلتوسر در بازخوانی مارکس نشان دادن این مساله اساسی است که مارکس از 1845 با نوعی گسست معرفت شناختی در نظریه خود، کارش را پی گرفت. بر این اساس، آنچه مارکس در «ایدئولوژی آلمانی» و «تزهایی درباره فوئرباخ» طرح کرد و در نهایت در اثر خود «سرمایه» آن را به اوج رساند، در راستای گسست کامل از ریشه های اومانیستی و هگلی تفکر دورهی جوانی اش بوده است:«گرایش اندیشه مارکس، او را به طرز مقاومت ناپذیری، به ترک رادیکال تمام سایه های تأثیر هگلی سوق می داد. ما این نکته را از روی آثار سال 1875 « نقد برنامه کودتا» و سال 1882 «یادداشت هایی درباره واگنر» می توانیم دریابیم. مارکس در حالیکه بیرحمانه از کلیه تأثیرات هگل خود را دور می کرد، در عین حال به دین عظیم خود نسبت به او آگاه بود: هگل اولین کسی بود که تاریخ را به مثابه « پروسه بدون سوژه» تصویر کرده بود.»
آلتوسر این گسست معرفت شناختی را در سه محور تبیین کرده است:
«در 1845 ، مارکس اساساً از هر نوع نظریه ای که تاریخ و سیاست را بر جوهر انسانی بنا می کند، گسست. این گسست یگانه، سه عنصر کلیدی داشت: 1. چارچوبی برای نظریه تاریخ و سیاست که بر مبنای مفاهیمی تماماً نو، استوار است. مفاهیم شاکله اجتماعی، نیروهای تولید، روابط تولید، روبناها، ایدئولوژی، تعیین نهایی به وسیله اقتصاد، تعیین سطوح خاص دیگر و غیره؛ 2. نقد ریشه ای هر نوع تظاهر نظری به اومانیسم؛ 3. تعریف اومانیسم به منزله ایدئولوژی.»
به عقیده آلتوسر از این زمان، مارکس از پروبلماتیک اومانیستی را که تا آن زمان در دل آن کار کرده بود، رد کرد و کاملاً گسست و پروبلماتیک نوینی را بنا نهاد که ماتریالیسم تاریخی بود و به تولید یک علم واقعی تاریخ منجر شد، نظامی از مفاهیم که تولیدکننده معرفتی حقیقی نسبت به تاریخ جوامع است. آلتوسر میگوید: این گسست از هر نوع انسانشناسی یا اومانیسم فلسفی امری فرعی نیست، کشف علمی مارکس است. او بنیان علم ماتریالیسم تاریخی مارکس را " گسست معرفتشناختی" میداند.گفته شده که آلتوسر مفهوم «گسست معرفت شناختی» را از گاستون باشلار، فیلسوف علم فرانسوی، وام گرفته است. مطابق دیدگاه باشلار، تاریخ پیشرفت های علمی، از رهگذر زنجیره ای از گسست ها شکل می گیرد که طی هر گسست «عرف عام» و «نظریات علمی پیشین» به کلی کنار گذاشته می شوند و جای خود را به یک نظام نظری نوین می دهند. این گسست را گسست معرفت شناختی نامیده اند، چون طی آن در نظریه شناخت تحول بنیادین یا انقطاع صورت می گیرد و معرفت نوینی خلق می شود. معرفتشناسی، نظریه شناخت است و به همین دلیل است که آلتوسر این نوع گسست را گسست معرفتشناختی مینامد، چراکه در اثر این گسست است که نوع کاملاً جدیدی از معرفت، در اینجا معرفت تاریخی شکل میگیرد و به روی معرفتی علمی باز میشود. آلتوسر معتقد است طی گسست معرفت شناختی مارکس، معرفت تاریخی شکل گرفت:
«سرمایه، این اثر بزرگ، به راحتی یکی از سه کشف علمی بزرگ تاریخ بشریت محسوب می شود: یعنی کشف نظام مفاهیم (و بنابراین، کشف تئوری علمی) که دروازه های « قاره تاریخ» را بر روی معرفت علمی می گشاید. قبل از مارکس، دو قاره با اهمیتی قابل قیاس در برابر «معرفت علمی»گشوده شده بود: قارهی ریاضیات از جانب یونانیان در قرن پنجم ق. م. و قارهی فیزیک از جانب گالیله.»
بدین ترتیب، مارکس با یک گسست معرفت شناختی، از پروبلماتیک هگلی و ایده الیستی به طور کامل جدا شده و پروبلماتیک جدیدی بنیان نهاد که عبارتست از «معرفت تاریخی» یا همان «ماتریالیسم دیالکتیک». از این پس تلاش آلتوسر توصیف پروبلماتیک مارکسی متأخر است که به گفته آلتوسر مبنایی برای معرفت علمی است. در راستای همین تلاش است که مفاهیمی نظیر تعیین چندگانه، خودمختاری و استقلال نسبی، کردار (عمل) و تعیین کنندگی در تحلیل نهایی به عنوان مبادی پروبلماتیک مارکسی متأخر توسط آلتوسر صورت بندی و تشریح می شود.
پس گسست معرفتشناختی؛ گسسته بودن تاریخ علم است. بهعبارت دیگر، یک علم جدید از قالبهای پیشین غیرعلمی تفکر که در آن زمینه وجود داشته، با وضع یک فاصله مفهومی روشن با آراء و نظریات پیشین بهوجود آمده است. پرسمانهای "ایدئولوژیک" که مقدم بر ظهور علم جدید است اغلب به فرهنگ جامعتر یک جامعه، به "فهمِ همگانیِ" آن، یا ایدئولوژی حاکم، پیوند خوردهاند. این موضوع بدینمعنی است که حتی بعد از تأسیس، علم جدید همچنان در احاطه شیوههای تفکری است، که بهعنوان بخشی از روندِ وجودیِ خود، آن را برانداخته بود. این یعنی پرسمانهای علمی هم از قالبهای عقیدتی و نظری که از آن ظهور پیدا کردهاند، و هم از فهم همگانیِ فرهنگ جامعتر و گستردهتری که در آن به حیات خود ادامه میدهند، گسسته هستند. خلاصه اینکه آلتوسر تغییر ایدئولوژیهای پیشین علمی و ظهور پرسمان علمی را "گسست شناخت" مینامد.
موانع معرفتشناختی؛ آلتوسر به تبع از فلاسفه تاریخ علم، اذعان میدارد که کار علمی تنها بهمعنی کسب دانش جدید نیست. از نظر آنها آگاهی داشتن شناخت نیست، بلکه قالبهای قدرتمند، تفکر غلطی است که همیشه حاضر بوده، مانع پیشرفت علمی شده و به آن حملهور شده است. از اینرو علم تلاشی است برای مقاومت و غلبه بر هجوم این "موانع شناخت".
علم تاریخ
آلتوسر معتقد است که مارکس نه تنها از پروبلماتیک اومانیسم گسست تا پروبلماتیک ماتریالیسم تاریخ را بنیان نهد، بلکه از هگل نیز گسست، فیلسوفی که هم خود مارکس و هم سنت مارکسیستی همواره تفکرمارکس را به او نسبت میدهند، مارکس مدعی است که " روش دیالکتیکی" تحلیل را از هگل آموخته است.دیالکتیک روشی است که هگل برای تحلیل تاریخ تفکر بکار میگیرد. دیالکتیک بر این فرض استوار است که هر نوع وضعیت رواقبط ضرورتا به ضد خود، یا نفی خود تبدیل میشود.
آلتوسرمعتقد است در ادامه مفاهیم مارکسیستی پروبلماتیک و گسست معرفتشناختی، زمانی که مارکس علم ماتریالیسم تاریخ را بنیان نهاد، نظام کاملاً جدیدی از مفاهیم را ایجاد کرد که هیچ شباهتی به پروبلماتیک های هگلی نداشت. پروبلماتیک مارکسیستی همان نظام دیالکتیکی تفکر است که کلاً با نظام دیالکتیکی تفکر هگل متفاوت است. با مشخص کردن این تفاوت است که آلتوسر به شیوهای اثباتی محتوای پروبلماتیک مارکسیستی را آغاز میکند و شرحی میدهد که مارکس از طریق آن ها جامعه، تاریخ و تولید فرهنگی و ادبی را درک میکند.
به زعم آلتوسر، در وهله اول، پروبلماتیک مارکسیستی، در مقایسه با نظام روابطی که در فلسفههای قبلی است، دربردارنده روابط جدیدی بین اجزا نیز هست. میدانیم که مارکس جامعه را به دو بخش زیربنای اقتصادی و روبنا تقسیم کرد. از نظر آلتوسر بنیان اقتصادی تنها عاملی نیست که بر عناصر روبنایی جامعه مثل ایدئولوژی تأثیرگذار است، نیروها و روابط تولید در نهایت عامل تعیینکننده عناصر متنوع روبنا هستند اما این عناصر بر یکدیگر و حتی بر خود زیربنای اقتصادی تأثیر میگذارند.
آلتوسر این وضعیت را " خودمختاری نسبی" و "تأثیرگذاری خاص" روبنا مینامد. مقصود او از خومختاری نسبی این است که سطح معینی از روبنا تاریخ خود را دارد و ردیابی اثر اقتصاد بر آن صرفاً از طریق مجموعهای از میانجی های پیچیده ممکن است. مقصود او از تأثیرگذاری خاص این است که هر سطحی از روبنا میتواند بر تاریخ و تکوین دیگر سطوح ازجمله بر اقتصاد تأثیر بگذارد و چنین اتفاقی همواره میافتد.
آلتوسر با وامگرفتن اصطلاحی از روانکاوی، نشان میدهد که پدیدههای سیاسی، از احزاب سیاسی گرفته تا متون ادبی، به واسطه پروبلماتیک مارکسیستی، دارای تعین چند جانبه شدهاند.(یعنی بیش از یک علت داشته باشند)
آلتوسر نشان میدهد که در حقیقت، هیچگاه پیش نمیآید که اقتصاد تنها عامل تعیینکننده برای یک رخداد معین تاریخی باشد. اقتصاد و سطوح دیگر روبنا همیشه، در هر وهلهای از تاریخ هر جامعهای، بر تکوین یکدیگر تأثیرگذارند. از دید آلتوسر هر کدام از نظام اجتماعی:
- نسبتاً خودمختارند و تاریخ خاص خود را دارند.
- به طرق گوناگون بر دیگر نظام ها اثر گذارند، ازجمله بر نظام اقتصاد سرمایهداری که همه این ها در دل آن وجود دارند.
- به طرق گوناگون از دیگر نظام ها تأثیر میپذیرند.
- شرط نهایی همه آن ها اقتصاد است.
آلتوسر و مسئله زيربنا و روبنا
غالباً باور بر اين است كه درونمايه اصلي ماترياليسم تاريخي ماركس اين است كه روابط توليد زيربنا، و سياست و حقوق روبنا به شمار ميرود. «زيربنا از نيروها و روابط توليد تشكيل شده است. در حالي كه نهادهاي حقوقي و سياسي، و همچنين طرز فكرها، ايدئولوژيها، فلسفهها، همه جزو روبنا هستند». ماركس خود در ديباچهاي بر نقد اقتصاد سياسي استدلال كرد كه:انسانها در فرآيند توليد اجتماعي زيست خود ضرورتاً در درون روابطي وارد ميشوند كه مستقل از اراده آن هاست؛ يعني روابط توليد كه متناسب با مرحله خاصي در فرآيند تكامل نيروهاي توليد مادي است. مجموعه اين روابط، ساخت اقتصادي جامعه، يعني بنيان واقعي را تشكيل ميدهد كه بر اساس آن ها روبناي حقوقي و سياسي پديد ميآيد و اشكال خاصي از آگاهي اجتماعي با آن تطابق دارد.
ماركسيسم ارتدكس بر اساس الگوي پايه ـ روساخت تدوين يافته است. آن ها اقتصاد سياسي را تعيينكننده ساير بخشهاي جامعه ـ سياست، دين، نظامهاي فكري و غيره ـ ميدانند. به باور آلتوسر، اقتصادگرايي مشكلي است كه بايد در نظريه ماركسيسم از بين برود. مشكل ماركسيسم ارتدكس اين است كه نقش ايدئولوژي و سياست را از تحليلهاي اجتماعي به كلي زدوده است. از نظر آن ها ايدئولوژي و سياست فقط بازتاب شرايط اقتصادي است و هيچ تأثيري بر مناسبات حيات اجتماعي ندارد. آلتوسر اين نوع برداشت و تحليل از مناسبات اجتماعي را نپذيرفت. او در نظريه خود، براي روبناهاي سياست و ايدئولوژي نقش نسبتاًٌ مستقل قائل شد. به نظر او، اقتصادگرايي نوعي تقليلگرايي است كه توان تبيين بسيار كمي دارد و جايگاه ايدئولوژي و دولت را به طور وسيعي ناديده ميگيرد. پيچيدگي روابط و مناسبات اجتماعي از نظر منطقي و در يك «سطح آخر» قابل تقليل به امور اقتصادي است. به عقيدة آلتوسر، روساختارهاي جامعه سرمايهداري ـ ايدئولوژي و سياست ـ تنها مبناي اقتصادي را بازتاب نميدهند، بلكه خود نيز به طور نسبي مستقل هستند و از خودمختاري نسبي برخورداراند و حتي در هر زماني ميتوانند عامل مسلط شوند. از ديدگاه آلتوسر، تشكل اجتماعي از سه عنصر بسيار اساسي اقتصاد، سياست، و ايدئولوژي ساخته ميشود. كنشهاي متقابل بين اين اجزاي ساختاري، كل اجتماعي را در هر عصر و زماني ميسازد. بنابراین در بحث پیرامون رابطه زیربنا و روبنا، آلتوسر برای روبنا استقلال نسبی قائل می شود و معتقد است در تحلیل نهایی اقتصاد تعیین کننده است؛ یعنی آلتوسر عبارت "تعین در آخرین لحظه" را بکار می برد.
آلتوسر معتقد است روبنا منجر به بازتولید سرمایه داری می شود. بنا به نظر آلتوسر کار روبنا کمک به ایجاد شرایط لازم برای بقای سرمایه داری است، پس عمده کارکردش این است که بازتولید شدن سرمایه داری را امکان پذیر کند.
پس با توجه به مطالب گفته شده در بالا می توان گفت؛ ساختها عاملین اصلی کنش؛ اصولاًمارکسیستهای ساختارگرا به آثار فکری پیری مارکس عنایت دارند و ساختارها را بهعنوان کارگزار اصلی و افراد را بهعنوان کارگزار ساختار مطرح مینمایند. آلتوسر با تأکید بر ساختارها، این واقعیت را که کنشگران را همین ساختارها تعیین میکنند، چنین ترسیم میکند: «ساختار روابط تولیدی، جایگاهها و کارکردهائی را که عاملان تولید اشغال میکنند و میپذیرند تعیین میکنند.» این تولیدکنندگان چیزی نیستند جز اشغالکنندگان این جایگاهها و تا زمانی که از عهده کارکردهای تولیدیشان برآیند این جایگاهها را در اختیار دارند. پس عاملان راستین (بهمعنای عاملان سازنده فراگرد تولیدی)، نه این اشغالکنندگان جایگاههای تولید یا مجریان کارکردها، بلکه روابط تولیدی (و روابط اجتماعی، سیاسی یا ایدئولوژیک) میباشند.
استقلال نسبی ساختها و ردّ جبرگرائی اقتصادی تقلیلگرایانه؛ مارکسیستهای کلاسیک اقتصاد را مقولهای تلقی میکردند که نفوذ علّی، خطی و ساده به همه چیزهای دیگر اعمال میکرد، در صورتیکه آلتوسر سطوح سیاسی و ایدئولوژیک را صرفاً محصول سطح اقتصادی نمیداند. یان کرایب مثالی در این باره میزند که کارگشا است او میگوید میتوان به روابط میان طبقات یک ساختمان چندطبقه نگاهی بیاندازیم، اما معنا ندارد که بگوییم طبقه همکف علت بهوجود آمدن طبقات اول و دوم بوده است، زیرا با اینکه این طبقات روی همکف قرار گرفتهاند و با آن نوعی رابطه وابستگی دارند هریک از آنها از طبقات پایین و بالا مجزا هستند و آنچه در یک طبقه میگذرد بهوسیله طبقه پایینتر تعیین نمیشود. این مثال به این منظور است که سطوح سیاسی و ایدئولوژیک نه کاملاً وابسته به سطح اقتصاد و نه کاملاً مستقل از آن هستند. هر یک از آنها موجودیت واقعی خاص خود را دارند، به شیوههای گوناگون بهیکدیگر وابستهاند. دوسویه بودن فرایندهای علمی، یعنی تاثیرگذاری سطوح سیاسی و ایدئولوژیک نیز بر سطح اقتصادی از دیگر نظریات مهم آلتوسر است.
اقتصاد، عامل تعیینکننده نه لزوماً مسلط؛ یکی از راههای فاصله گرفتن آلتوسر از مارکسیسم خام، ضمن دفاع از اندیشه اهمیت علّی سطح اقتصادی، طرح این بحث است که انواع مختلف جامعه، با تفرق سطوح ساختاری مختلف، مشخص میشوند. منظور او از این بحث آن است که در تکامل درونی روزمره یک جامعه، یک سطح یا سطوح بهخصوص، بیشترین اهمیت را دارند. در جوامع فئودالی، سطوح سیاسی و ایدئولوژیک غالب است. بعضیها بر این نظرند که در جوامع سرمایهداری متأخر سطح سیاسی غالب است. به هر روی، این ساختار سطح اقتصادی است که تعیین میکند کدام سطح، از جمله سطح اقتصادی، غالب باشد. ماجرا به این صورت است که گویی سطح اقتصادی قدرت خود را به سطوح دیگر تفویض میکند، یا آن را برای خود نگاه میدارد تا آن نوع از جامعه همچنان تداوم پیدا کند.
آلتوسر دو عنصر اساسی در این کل را از هم تمییز میدهد: یکی عنصر مسلط و دیگری عنصر تعیینکننده که همواره همان عامل اقتصادی است. عنصر مسلط یا مهمترین شرط وجود یک شکلبندی، ضرورتاً اقتصاد نیست. برای مثال در شکلبندیهای باستانی، سیاست عامل مسلط بوده است، اما اقتصاد به هر صورت تعیینکننده است زیرا عامل مسلط (و دیگر عوامل) در واقع شرایط وجود یک وجه مشخص تولید اقتصادی است. این امر بهمعنی امکان جابجائی و انتقال نقش مسلط از عنصری به عنصر دیگر است.
روششناسي
بيشتر نظريهپردازان محافظهكار سخت تحت تأثير فلسفة ايمانوئل كانت بودند. اين يكي از عواملي بود كه آن ها را به تفكر تكخطي و علت و معلولي كشانده بودند؛ بدين معنا كه آن ها به اين برهان گرايش داشتند كه تغيير در «الف» (براي مثال، تغيير در افكار در دوره روشنانديشي) موجب تغيير در «ب» (مانند دگرگونيهاي سياسي در فرانسه) ميشود؛ امّا ماركس بسيار تحت تأثير هگل بود كه بيشتر برحسب منطق دياليكتيكي فكر ميكرد تا رابطة علت و معلولي.آلتوسر تأويل سنتي از رابطة ماركس- هگل به عنوان «واژگوني» ماترياليستي يك ساخت ايدئاليستي را مورد انتقاد قرار داد. به نظر او، چنين عملكردي حافظ خصلت هماره غايتنگرانه ديالكتيك هگلي بود. اين نكته براي مثال، در مورد اقتصادباوري صدق ميكرد كه به موجب آن، تضاد ميان نيروها و روابط توليد علت مؤثر و فراتاريخي يك تكامل تكخطي دانسته ميشد. در عوض، آلتوسر به چندعلتي بودن هر تضادي قائل بود. هر تضاد فعال در هر جامعه، اگرچه به شكل پايگاني در يك نظم معين (و هرچند متغير) سازمان يافته باشد، ذاتاً توسط ديگر تضادهايي شكل ميگيرد كه «شرايط وجود» آن را مهيا كردهاند. هر تضادي به طرزي گريزناپذير واقعي و مؤثر، و همزمان تعيينكننده و تعيينشونده، است.
يكي از موضعگيريهاي جدي آلتوسر در نقد ماركسيسم خام، مسئلة نگاه تكخطي به علّيت ساختاري است. فرقهاي مهم آلتوسر و ساختارگرايان ارتدكستر، آن است كه او در برابر «قواعد دگرگوني» با نوعي فكر عليت كار ميكند؛ اما تأكيد او در «عليت»، بر اهميت مناسبات ميان ساختارهاست؛ زيرا از ديدگاه آلتوسر اين علّيت نه در چيزهاي منفرد (يا عناصر ساختار) وجود دارند و نه در مقاصد مردم، بلكه در مناسبات ميان ساختارها حضور دارند. از نظر ماركسيستها، ساختار خام فكر عليت ساختاري، نوعي فكر از پيشفرض شده است، زيرا ماركسيستها همواره گرايش به آن داشتهاند كه اقتصاد را مقولهاي تلقي كنند كه نوع نفوذ علّي خطي و ساده بر همه چيزهاي ديگر اعمال ميكند.
آلتوسر به دوسويه بودن فرايند علِّي قائل است. منظور او از عليت ساختاري اين است كه مجموعه شالودهاي از مناسبات اجتماعي يا نوع ساختار شالودهاي را ميتوان علت پاره يا مجموعه روابط ظاهري دانست. كثرتگرايي روششناختي وبر بسيار متفاوت از چيزي است كه آلتوسر ميگويد. بر اساس روش رايج در علوم اجتماعي، تعدادي از متغيرهاي مستقل بر روي يك متغير وابسته تأثير ميگذارد؛ اما آلتوسر تكثر عليت ساختاري را به صورت مناسباتي از روابط بين ساختارها ميدانست. اين مناسبات از يك سو ميان عاملان و ساختارها با يكديگر نيست، بلكه ميان خود ساختارهاست و از سوي ديگر، نكتهاي كه آلتوسر بر آن تأكيد دارد اين است كه بايد به جوامع از نظر مناسبات بين ساختارها نگريست نه يك جوهر و روش بيان آن»؛ به اين معنا كه او تعيينكنندگي يك جوهر را كه در بيان ماركسيسم ارتدكس، اقتصاد جوهري است كه تمام موقعيتهاي اجتماعي ديگر را به وجود ميآورد، قبول ندارد. آلتوسر هم تقليلگرايي روششناختي ماركسيسم ارتدكس، و هم تكثرگرايي روششناختي به سبك وبر را قبول ندارد.
آلتوسر با رد «منطق ترتيبي» ماركسيسم ارتدكس، منطق جديدي را از نظر روششناسي ارائه كرد كه به آن منطق تحليلي گفته ميشود. بر اساس اين منطق، كه از ساختارگرايي زبانشناسي و تحليل گفتمان مايه ميگيرد، آنچه براي مطالعه علمي ساختارها مهم ميباشد اين است كه درك اين ساختارها تحليلي، و تابع استخراج پيشفرضهاي معناشناختي است كه در آن نهفته است. از اينرو، درك و افشاي معنايي واقعي و پنهان در ساختارها از طريق روشهاي تكخطي علّي معلولي به دست نميآيد. يك نتيجه مهم از ساختارگرايي زباني فرانسوي و اعمال آن بر ساختار اجتماعي آن است كه كنشگران انساني به خودي خود اهميت و معنايي ندارند؛ بلكه جايگاه آنهاست كه معنا و مفهوم آن ها را متعين ميكند؛ همانگونه كه معناي لفظ در ساختار جمله نهفته است و يك معناي متفاوتي است. بنابراين، معنا عبارت است از نقش واژه در يك ساختار زباني.