بررسي نظريه و بنيادهاي نظري مارکسيسم ساختاري لويي آلتوسر(3)

ايدئولوژي در نظريه آلتوسر، به زعم رهيافت هاي متأخر، به ويژه مکتب مطالعات فرهنگي، مهم ترين نقطه ي قوت نظري آلتوسر است. نظريه ي ايدئولوژي او به رغم اينکه جايگاه اوليه ي خود را از دست داده است، اما به دليل...
پنجشنبه، 2 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بررسي نظريه و بنيادهاي نظري مارکسيسم ساختاري لويي آلتوسر(3)

بررسي نظريه و بنيادهاي نظري مارکسيسم ساختاري لويي آلتوسر(3)
بررسي نظريه و بنيادهاي نظري مارکسيسم ساختاري لويي آلتوسر(3)


 

نويسنده: قربانعلي رضواني




 

ايدئولوژي
 

ايدئولوژي در نظريه آلتوسر، به زعم رهيافت هاي متأخر، به ويژه مکتب مطالعات فرهنگي، مهم ترين نقطه ي قوت نظري آلتوسر است. نظريه ي ايدئولوژي او به رغم اينکه جايگاه اوليه ي خود را از دست داده است، اما به دليل اينکه هنوز يکي از منابع الهام و نقطه ي عزيمت مهم در چرخش به سوي جامعه شناسي فرهنگ است، اهميت دارد. آلتوسر يک معناي يک دست از ايدئولوژي ارائه نداده است. او در مقاله ي « مارکسيسم و اومانيسم» مقصود خود را از ايدئولوژي اين گونه بيان مي کند:
ايدئولوژي نظامي است( با منطق و دقت خاص خود) از بازنمايي ها( تصاوير، اساطير، ايده ها يا مفاهيم در هر مورد خاص) که از وجود تاريخي و نقشي خاص در يک جامعه اي معين برخوردار است... ايدئولوژي در مقام نظامي از بازنمايي ها، از علم متمايز است؛ چرا که در ايدئولوژي کارکرد عملي- اجتماعي مهم تر از کارکرد نظري ( کارکرد به منزله اي معرفت) است.(1)
آلتوسر معتقد است در جوامع سرمايه داري دو نوع گفتمان وجود دارد: گفتمان علمي که از کارکرد اجتماعي معرفت درست مي دهد و گفتمان ايدئولوژيک که چنين نمي کند. منظور آلتوسر از گفتمان علمي، همان ماترياليسم تاريخي است که درباره ي واقعيت مادي وجود افراد، در مجموعه اي پيچيده اي از نيروها و روابط توليد که شامل توليد سرمايه داري هم مي شود، سخن مي گويد. برخلاف علم، ايدئولوژي ارتباط چنداني به آگاهي ندارد. ايدئولوژي شامل جريان گفتمان ها، تصاوير و ايده هايي است که در تمام زمان ها ما را احاطه کرده اند؛ در درون آنها متولد شده ايم؛ رشد کرده ايم و در آن زندگي، فکر و عمل مي کنيم. در واقع، ايدئولوژي راهي است که مردم براي درک جهان شان برمي گزينند. ايدئولوژي سازنده ي گفتمان ها، تصاوير و مفاهيم است که نمي تواند واقعيت و جايگاه ما را در درون آن روابط بازنمايي کند؛ اما علم مارکسيستي واقعيت و جايگاه ما را در درون اين روابط مي نماياند؛ (2) اين معنا از ايدئولوژي بسيار شبيه به نظريه ي ايدئولوژي مارکس است.
او در مقاله ي « ايدئولوژي و دستگاه هاي ايدئولوژيک دولتي» مي گويد ايدئولوژي يک موجوديت مادي دارد:
نگرش انتزاعي از اعتقادات و معاني به مثابه ي جرياني شناور و در نوسان دائم يا جرياناتي برخاسته از آگاهي را ناديده گرفته و از آن دوري مي گزيند. برعکس، او به گونه ي کاملاً متفاوت عقيده دارد که آگاهي از قبل ايدئولوژي ها به برداشت و تلقي تازه اي مي انجامد مبني بر اينکه ايدئولوژي ها، نظام هاي معاني اي هستند که افراد را از مناسبات و روابط تخيلي غيرواقعي خارج ساخته، آنان را در درون روابط و مناسبات واقعي اي که در آن بسر مي برند، قرار مي داند.(3)
ايدئولوژي ها متضمن بازنمايي دنياي واقعي زندگي مردم نيستند؛ بلکه رابطه شان با دنياي واقعي است. ايدئولوژي بازتاب مناسبات واقعي حاکم بر افراد نيست، بلکه رابطه ي خيالي افراد، مناسبات واقعي است که در آن زندگي مي کنند. دومينيک استريناتي درباره ي موجوديت مادي ايدئولوژي از ديدگاه آلتوسر مي گويد:
« آلتوسر با اين ادعا که « ايدئولوژي موجوديت مادي دارد»، دوباره بين نگرش خود و ديدگاه هاي ديگر که در بالا به آن اشاره شد تمايز قائل مي شود؛ زيرا هر دو به اين نظر بستگي دارند که ايدئولوژي صرفاً به عنوان يک مجموعه ي خيالي عقايد در ذهن مردم وجود دارد. بنابراين، مقايسه ي پايه مادي جامعه و قدرت طبقاتي و از خود بيگانگي منتج از آن، کمتر واقعي است. رابطه ي خيالي که آلتوسر به آن اشاره مي کند، يک رابطه مادي است. ايدئولوژي به عقايد معتقد نيست يا مسئله اي نيست که به شرايط ذهني يا هوشياري مربوط باشد، بلکه اعمالي است که گروه ها و مؤسسات به انجام مي رساند.(4)
آلتوسر در اين مقاله ابعاد مختلفي را بيان مي کند؛ يک بعد مهم اين مقاله آن است که راه به سوي شناخت اين مسئله هموار مي سازد که ايدئولوژي ها و گفتمان ها چگونه به وجود مي آيند. او اين بحث را مطرح مي سازد که ايدئولوژي ها نه تنها از تضادهاي اجتماعي به وجود مي آيند، بلکه معتقد است کاربست هاي غالب ايدئولوژي، تضادهاي مذکور را مجدداً تحميل مي کند. به تعبير ديگر، ايدئولوژي ها و دستگاه هاي ايدئولوژيک دولتي از يک سو از جامعه ي طبقاتي و تضادهاي ناشي از آن به وجود مي آيند و از سوي ديگر، به بازتوليد سلطه ي طبقه حاکم و نظام سرمايه داري ياري مي رسانند يا آن را بازتوليد مي کنند. مارکس صرفاً به تقسيم کار در چارچوب توليد در درون کارخانه مي انديشيد و از اين نکته غافل ماند که چگونه تقسيم کار از بيرون کار خانه يا کارگاه و مؤسسه اعمال مي گردد و براي اين پرسش که « بازتوليد مناسبات توليد چگونه صورت مي گيرد؟» پاسخي ندارد.(5) آلتوسر در اين مقاله به اهميت روساخت ايدئولوژي در بازتوليد مناسبات اجتماعي توليد توجه کرده، و استقلال نسبي آن را به خوبي روشن مي سازد. آنچه به ويژه از نظر آلتوسر درباره ي « بازتوليد» اهميت دارد، قدرت کار است:
اين بازتوليد تا حدودي از سوي پرداخت دستمزد تأمين مي شود؛ اما کارگر بايد در کاري که به او محول شده است، « باکفايت» باشد. اين مستلزم مهارت تکنيکي، يعني داشتن مهارت و توانايي استفاده از مهارت هايي است که يک کار خاص مي طلبد، و « رفتارخوب»، يعني داشتن رفتار صحيح و احترام گذاشتن به مقامات و سخت کوش و متعهد بودن و غيره است. در سرمايه داري، اين مهارت هاي تکنيکي و رفتاري در نظام آموزش کسب مي شوند.(6)
آموزش و پرورش يکي از مهم ترين سازمان هاي دولتي ايدئولوژيک مسلط در جوامع سرمايه داري مدرن است. در مدارس، کودکان به رغم اينکه مهارت ها- ميزان معيني از دانش فني و رموز کار- را که در لفافه ي ايدئولوژي حاکم پيچيده شده است، کسب مي کنند( زبان فرانسه، حساب، هندسه، تاريخ طبيعي، علوم، ادبيات)، ايدئولوژي حاکم را در شکل محض آن ( اخلاقيات، آموزش هاي مدني، فلسفه، رويکرد خاصي از دين) فرا مي گيرند.(7) آلتوسر به خوبي استقلال نسبي ايدئولوژي را از زيربناي اقتصادي توضيح مي دهد؛ او بر اين باور است که ايدئولوژي يک مؤسسه دولتي براي بازتوليد، سرمايه داري است که افراد از طريق فرايند جامعه پذيري به تدريج با عرف هاي فرهنگي و روش هاي رفتاري جامعه اي که در آن رشد مي کنند، آشنا مي شوند.

نتيجه گيري
 

آلتوسر با اينکه تلاش کرد نظريه ي مارکسيستي را از محدوديت هايش رهايي بخشد؛ اما نتوانست بر مسائلي که گرفتار آن است فائق آيد. نظريه ي آلتوسر را مي توان به دو شيوه ارزيابي کرد:الف) نقدهايي که بيشتر به خود نظريه برمي گردد و محدوديت هاي آن را افشا مي کند؛ ب) نقدهاي که غالباً به ارزيابي مباني نظريه، مشکلات و کج تابي هاي آن ناظر است.
1. اولين و عمده ترين مشکل نظريه ي آلتوسر که به همه ي رويکردهاي کلان برمي گردد آن است که جهان اجتماعي را جزيي از جهان طبيعي و همانند آن تبيين پذير مي داند. از اين رو، مي کوشد تا به قواعد جهان شمول اجتماعي دست يابند. اين طيف از نظريه ها و نظريه پردازان در صددند نظريه هايي را بپرورانند که بتواند در سطح بسيار فراگير به تبيين پديده هاي اجتماعي و فرايندهاي آن بپردازد. مفروض آنها اين است که جهان اجتماعي را به مثابه ي جهان طبيعي قلمداد مي کنند؛ همان طوري که با قوانين کلي در عرصه ي جهان طبيعي مي توان پديده هاي طبيعي را تبيين کرد، با الگوگيري از آن مي توان پديده هاي اجتماعي و انساني را نيز تبيين کرد. اين تشبيه و همسان انگاري موجب تقليل گرايي مي شود؛ زيرا تفاوت هاي بسيار بنيادين در عرصه هاي هستي شناسي، معرفت شناسي، انسان شناسي و روش شناسي اين دو طيف از واقعيت و علم وجود دارد که بي توجهي به آن ما را به بيراهه مي برد. از اين رو، اين بينش( همسان انگاري) در نظريه ي اجتماعي، جامعه شناسي دين و ساير حوزه هاي آن تأثير مي گذارند.
2. تنوع نظريه ها و چرخش هاي نظري که اتفاق مي افتد، نوعاً درون پارادايمي است.
بنابراين، در ماهيت نظريه و مباني نظري آن چندان تفاوتي ايجاد نمي کند. آلتوسر همانند مارکس يک ماترياليست است که وجود را مساوي ماده و ماده را مساوي وجود مي داند. اين وضعيت موجب مي شود که حتي لطيف ترين موجودات( مجرد) مثل آگاهي، افکار و ايدئولوژي را نيز مادي تلقي کند و يا صرفاً ساحت هاي مادي آن را بازشناسي مي کند. « آلتوسر از نظر هستي شناسي، جهان واقعي و عيني خارج از فرد و آگاهي او را مي پذيرد. اين جهان واقعي در نظريه ي آلتوسر را به احتمال مي توان مشتمل « ساختارهايي» تصور کرد که با هم، در « تماميت»، « شکل بندي هاي اجتماعي» خاصي را نشان مي دهد؛ اما اين مفهوم سازي ها براساس ديدگاه معرفت شناسي آلتوسر، لزوماً بر تناظر با جهان واقعي متکي نيست.»(8)
3. اين رهيافت تقليل گرايانه در انسان شناسي او نيز قابل پيگيري است. از نظر مارکس، ماهيت و سرشت انسان را کار و توليد مادي آن مشخص مي کند. ذهنيت و فرهنگ بشر را موقعيت اقتصادي و طبقاتي او روشن مي سازد. اين آموزه در انسان شناسي آلتوسر نيز با تفاوتي اندکي وجود دارد. او معتقد است ايدئولوژي افراد در مقام سوژه، بازخواست و استيضاح مي کند و هيچ گريزي از انقياد ايدئولوژي وجود ندارد. مارکس، از اين جهت لااقل يک ويژگي خوب دارد و آن اينکه انسان را موجود خلّاق و داراي اراده مي داند که اگر به خودآگاهي برسد، مي تواند خود را از سلطه ي نظام سرمايه داري برهاند؛ اما آلتوسر اين جنبه ي از انديشه مارکس را نيز با خود ندارد. انسان از نظر او هيچ اراده اي براي تغيير سرنوشت و دگرگوني تاريخ ندارد. در واقع، اين نوع برداشت فروکاستن تمام ابعاد وجودي انسان به نيازهاي مادي است. انسان، موجودي بسيار پيچيده و داراي نيازهاي معنوي، اجتماعي، اقتصادي، فرهنگي، عاطفي و رواني است؛ انسان موجودي داراي اراده است که مي تواند سرنوشت خود را، در پرتو درک درست و فهم متعالي تغيير دهد. توجه به يکي از اين نيازها، مبنا قراردادن آن و تحليل تمام عرصه هاي حياتي انسان براساس آن، موجب کج تابي هاي فکري و عملي فراواني مي شود. اين موضوع به ويژه در جامعه شناسي دين آلتوسر و مارکس نمايان شده است. براين اساس، آنها دين را به ايدئولوژي طبقاتي فروکاسته اند. در حالي که دين ابعاد بسيار وسيع تري دارد که از ديد آنها مخفي مانده است. آنها در تبيين کارکرد گرايانه شان از دين نيز دچار تقليل گرايي شده اند و حتي تمام کارکردهاي دين را به کارکرد طبقاتي فروکاسته اند.
4. نظريه ي اجتماعي آلتوسر از نظر معرفت شناختي نيز دچار تقليل گرايي شده است. انسجام منطقي، معيار خوبي براي ارزيابي يک نظريه است؛ اما به تنهايي کافي نيست. اعتبار و صدق نظريه نمي تواند صرفاً متکي به انسجام باشد. به نظر آلتوسر، هر نظريه« موضوع هاي نظري» خاص خود را خلق مي کند. مشکل اين رهيافت آن است که هر نظريه يا گفتمان دنياي خاص خود را خلق مي کند؛ ما نمي توانيم « دنيايي واقعي» را خارج از نظريه پيدا کنيم و نظريه هاي خود را با آن بسنجيم.(9) اين تلقي معرفت شناختي، آلتوسر را به سوي نسبيت گرايي راديکال سوق داده است که در آن، صدق، مربوط به نظريه،« پارادايم»، « پرسمان» يا « جهان بيني» فرد است و هيچ آزمون مستقلي براي آن وجود ندارد. (10) اين نسبيت معرفت شماختي كه آلتوسر بدان گرفتار شده است، مانع از داوري، مباحثه و نقد آن مي شود؛ زيرا چنين انديشمنداني خواهند گفت همه ي اينها به پارادايم شمار وابسته است. اگر يک نظريه را با معيارهاي صدق، کفايت عملي و انسجام منطقي بسنجيم، نظريه ي آلتوسر صرفاً به انسجام منطقي اتکا دارد و « صدق» و « کفايت عملي» که در معيار داوري ما درباره ي نظريه دخيل است، از دور خارج مي شود.(11)
مبناي معرفت شناختي آلتوسر در روش او نيز قابل پيگيري است. درون مايه ي اصلي روش تحليل گفتمان، نسبي انديشي است. اين گزاره که « هر نظريه دنياي خاص خود را خلق مي کند»، به رغم اينکه به خوبي نسبيت معرفت شناختي آلتوسر را بيان مي کند، او را از نظر روش شناسي به سوي تحليل گفتمان سوق مي دهد. دايان مک دانل درباره ي روش تحليل گفتمان آلتوسر مي گويد:
به نظر من موضع آلتوسر با شروع کردن از مبارزه ي طبقاتي و نه از خود طبقات، پيشرفت کليدي و مهم در نشان دادن و درک جايگاه مادي و واقعي چيزها به شمار مي رود. از اين زاويه، وي مي تواند استدلال کند که ايدئولوژي ها در چارچوب مناسباتي که در نهايت مناسباتي خصمانه و آشتي ناپذير محسوب مي شوند، شکل مي گيرند: هيچ ايدئولوژي خارج از مبارزه با ايدئولوژي هاي معارض ديگر شکل نمي گيرد. همين استدلال و يا برهان بود که کليد راهنماي نوعي کار درباره ي گفتمان شد.(12)
مي توان گفت تقليل گرايي در مباني هستي شناسي، معرفت شناسي و انسان شناسي نظريه ي آلتوسر، خود را در نظريه ي اجتماعي و روش شناسي کاربردي او نيز نشان مي دهد.(13) براساس روش تحليل گفتمان، معرفت در حاشيه منافع و جايگاه اجتماعي و در ضديت با گفتمان رقيب شکل مي گيرد. از اين رو، هيچ معياري براي سنجش يک گفتمان وجود ندارد.
5. آلتوسر کوشيده است نظريه ي مارکسيستي را از تنگناهاي جبرگرايي برهاند. بنابراين، تلاش او در گنجاندن ايدئولوژي و فرهنگ در نظريه اش تحسين برانگيز است؛ اما به تعبير خودش « در تحليل نهايي»، اقتصاد تعيين کننده است. اين امر، به صورت رقيق تر، جبر اقتصادي را بازتاب مي دهد. او وقتي از « استقلال نسبي» روبناي ايدئولوژي سخن مي گويد، باز هم پايه اقتصادي را تعيين کننده مي داند. نخست، نقش ايدئولوژي از شيوه ي توليد نشئت مي گيرد.
ايدئولوژي نقش بازتوليد مناسبات توليد در نظام سرمايه داري را ايفا، و به استمرار آن کمک مي کند. اين بدان معناست که ايدئولوژي بر حسب پايه ي اقتصادي قابل توجيه است.(14) از اين رو، به نظر مي رسد مفهوم« استقلال نسبي» مشکل جبرگرايي اقتصادي را حل نمي کند.
در سخنان آلتوسر دو نوع جبرگرايي مشاهده مي شود؛ نوع اول تعيين کنندگي زيرساخت اقتصادي بر ساير روساخت هاي مانند ايدئولوژي و سياست، و نوع ديگر آن، اجباري است که از ناحيه ي روساخت دستگاه هاي ايدئولوژيک دولتي بر کنشگران در جامعه اعمال مي شود. واقعيت اين است که نه مي توان وجود ساختارهاي اجتماعي را که بر افراد فشار وارد، و محدوديت هايي را بر آنها تحميل مي کند ناديده گرفت، و نه مي توان افراد را فاقد اراده و مسئوليت دانست. ساختارهاي جامعه غالباً واقعي اند، ولي امر انتخاب فرد نيز همين گونه است. چالش علم اجتماعي، هم در عمل و هم در فلسفه اش، جدي گرفتن هر دو جنبه است؛ بدون تأکيد بيش از حد بر يکي در مقايسه با ديگري. حتي اگر واقعيت اجتماعي کنوني به وسيله ي خود ما پديد نيامده باشد، بي ترديد به وسيله ي آدميان پديد آمده است و خارج از کنترل ما نيست.

نکته پاياني:

آلتوسر نتوانست درک کند که ايدئولوژي، باورها و اعتقاداتي است که از طريق دستگاه هاي ايدئولوژيک دولتي نقش هژمونيک اقناع را ايفا مي کند. اگر ايدئولوژي يک پديده مادي باشد، چگونه مي تواند چنين نقش هاي را ايفا کند. انسان ها در جوامع سرمايه داري به گونه اي جامعه پذير مي شوند که گويا هيچ ايده ي رقيب يا شيوه ي زندگي بديلي وجود ندارد. از نظر بارت، اسطوره در نظام سرمايه داري آن گونه عمل مي کند که ايدئولوژي از نظر آلتوسر؛ اسطوره از طريق طبيعي جلوه دادن يک رخداد اساساً تاريخي( شيوه ي زندگي نظام سرمايه داري) از وضع اجتماعي موجود حمايت مي کند. يعني طبقه ي بورژوا فرهنگ تاريخي و طبقه اي خود را طبيعت جهاني مي داند.
اگر مارکس ايدئولوژي را در حاشيه زيربناي اقتصاد تعريف مي کرد و دين را ايدئولوژي طبقه ي حاکم مي دانست، آلتوسر چرخش زيادي انجام نداده است. مهم ترين تفاوت مارکس و آلتوسر در اين است که آلتوسر ايدئولوژي را به مفهوم محوري تحليل خود تبديل کرده است. به اعتقاد آلتوسر، وعده ي مارکس- انقلاب قريب الوقوع - براي اين تحقق نيافت که مارکس اهميت و نقش ايدئولوژي را در تحليل نظام سرمايه داري درک نکرده بود؛ او معتقد بود که ايدئولوژي براي بازتوليد، تداوم و سلطه ي نظام سرمايه داري نقشي مهمي ايفا مي کند. از اين رو، آلتوسر نيز ايدئولوژي را در خدمت منافع طبقه ي حاکم مي داند. آلتوسر از دو نوع گفتمان علمي و ايدئولوژيک سخن گفته است. او در اين تقسيم بندي مانند بسياري از جامعه شناسان کلاسيک، به ويژه کنت سخن گفته است؛ با اين تفاوت که کلاسيک ها در تقسيم بندي شان گفتمان علمي را ويژگي خاص دوره ي مدرن مي دانستند؛ اما آلتوسر هر دو گفتمان علمي و ايدئولوژيک را در جامعه مدرن و در نظام سرمايه داري تشخيص داده است؛ اما شباهت آلتوسر با مارکس در اين است که هر دو ايدئولوژي را آگاهي کاذب و غيرعلمي مي دانند.
بايد توجه داشت که تعريفي که متفکران مسلمان از ايدئولوژي ارائه مي دهند، غير از تعريفي است که مارکس و آلتوسر ارائه مي دهد. براساس تعريف متفکران مسلمان مانند شهيد مطهري، ايدئولوژي ديني آن مجموعه از « بايدها و نبايدهايي» است که بر مبناي هستي شناسي ديني و به تعبير رايج آن زمان، « جهان بيني الهي» سازمان يافته باشد و « ايدئولوژي غيرديني»، آن بايدها و نبايدهايي است که براساس اعتقاد به وحي و استعانت از فرامين و سنت هاي ديني شکل نگرفته باشند.بر اين اساس، مي توان گفت:
دين در نزد مارکس[ و آلتوسر]، يک معرفت علمي که « حکايت از جهان واقع» داشته باشد، نيست . « دين» در اعتقاد او ريشه در آسمان وحي و شهود بي واسطه ي حقايق الهي آفرينش ندارد و از حکايت صريح و يقيني عقل نسبت به ابديت و ازليت هستي، بهره مند نيست. دين به نظر او از چهره ي الهي و آسماني نظام آفرينش، حکايت نمي کند؛ بلکه تصوير منقلب و واژگونه ي بخشي از واقعيت زميني اجتماع است که در آسمان ذهن و خيال آدميان به گونه اي نمادين، چهره نموده است. بنابراين، فهم صحيح هر دين، هرگز از قالب مباحث دروني آن دين پديد نمي آيد؛ بلکه حاصل نگاه بيروني و تفسير نقش اجتماعي و طبقاتي آن است. از آنچه درباره ي « تعريف مارکسيستي ايدئولوژي» بيان شد، دانسته مي شود که در نزد او دين نه تنها در « بايدها و نبايدها»، بلکه در همه ي ابعاد، چيزي بيش از يک ايدئولوژي نيست.
از نظر مارکس و آلتوسر، ايدئولوژي آن نوع باور و انديشه يا نظامي از بازنمايي هاست که به توجيه و بازتوليد وضعيت موجود به نفع طبقه ي مسلط مي پردازد. به نظر آنها دين نيز چنين نقشي ايفا مي کند؛ بنابراين، هويت ايدئولوژيک دارد. مهم ترين نقد بر مارکس و آلتوسر اين است که آنها دين را به ايدئولوژي، به معناي محدود رايج در علوم اجتماعي تقليل داده اند. آيا مي توان گفت دين اساساً ايدئولوژيک( در خدمت منافع طبقاتي و نظم اجتماعي موجود) است؟ يا صرفاً مي توان گفت مي شود از دين چنين سوء استفاده هايي کرد. آيا به صرف اينکه از برخي باورداشت ها مي توان استفاده هاي خاصي کرد، مي توان گفت که اساساً ماهيتي غير از اين ندارد. به طور کلي، آلتوسر و مارکس به رغم اينکه به ماهيت دين هيچ توجهي نکرده اند، تمام کارکردهاي ديگر دين در زندگي انسان را نيز از نظر دور داشته اند. دين ريشه در آسمان دارد و في نفسه از تمام نقش هاي که ايدئولوژي هاي بشري صبر است. مشکل اساسي تر آنها اين است که انديشه بشري- ايدئولوژي انساني- را با يک امر الهي و قدسي و بدون هرگونه نقص برابر مي دانند.

پي‌نوشت‌ها:
 

1. لوک فورتر، لويي آلتوسر، ص 105.
2. همان، ص 105-108.
3. دايان مک دانل، مقدمه ي بر نظريه هاي گفتمان، ص 89-90.
4. دومينيک استريتياني، مقدمه ي بر نظريه هاي فرهنگ عامه، ص 208.
5. دايان مک دانل، مقدمه ي بر نظريه گفتمان، ص 90-91.
6. دومينيک استريتياني، مقدمه بر نظريه هاي فرهنگ عامه، ص 204.
7. دايان مک دانل، مقدمه ي بر نظريه هاي گفتمان، ص 92.
8. گيبسون بوريل و گارت مورگان، نظريه هاي کلان جامعه شناختي و تجزيه و تحليل سازمان، ترجمه ي محمدتقي نوروزي، ص 471.
9. يان کرايب، نظريه ي اجتماعي مدرن: از پارسونز تا هابرماس، ص 194.
10. آندرو ساير، روش در علوم اجتماعي رويکرد رئاليستي، ترجمه ي عماد افروغ، ص 52.
11. همان، ص 79-80.
12. دايان مک دانل، مقدمه ي بر نظريه هاي گفتمان، ص 96.
13. براي درک رابطه هستي شناسي، و معرفت شناسي و انسان شناسي در نظريه علوم اجتماعي( ر.ک: حميد پارسانيا، هستي و هبوط، انسان در اسلام).
14. دومينيک استريناتي، مقدمه بر نظريه هاي فرهنگ عامه، ص 212 و آندرو ميلنر و جف براويت، درآمدي بر نظريه ي فرهنگ معاصر، ص 150 و راجر تريک، فهم علم اجتماعي، ترجمه شهناز مسمي پرست، ص 353 و حميد پارسانيا، دين و ايدئولوژي، www.parsania.ir و ملکم هميلتون، جامعه شناسي دين، ترجمه ي محسن ثلاثي، ص 146.
 

منابع
- استونز، راب، متفکران بزرگ جامعه شناسي، ترجمه ي مهرداد ميردامادي، تهران، مرکز، 1383.
- فورتر، لوک، لويي آلتوسر، ترجمه ي احمدي آريان، تهران، مرکز، 1387.
- اسميت، فليپ، درآمدي بر نظريه ي فرهنگي، ترجمه ي حسن پويان، تهران، نشر دفتر پژوهش هاي فرهنگي، 1387.
- ريتزر، جرج، نظريه ي جامعه شناسي در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثي، تهران، ني، 1374.
- استريناتي، دومنيک، مقدمه اي بر نظريه هاي فرهنگ عامه، ترجمه ي ثريا پاک نظر، تهران، نشر گام نو، 1380.
- کرايب، يان، نظريه اجتماعي کلاسيک مقدمه اي بر انديشه مارکس، وبر، دورکيم و زيمل، ترجمه ي شهناز مسماپرست، نشر آگه، 1384.
- کرايب، يان، نظريه اجتماعي مدرن: از پارسونز تا هابرماس، ترجمه ي عباس مخبر، تهران، نشر آگه، 1385.
-ميلنر، آندرو، و براويت، جف، درآمدي بر نظريه فرهنگي معاصر، ترجمه ي جمال محمدي، نشر ققنوس، 1385.
- سيدمن، استيون، کشاکش آرا در جامعه شناسي، ترجمه ي هادي جليلي، تهران، نشر ني، بي تا.
- وود، آلن و، کارل مارکس، ترجمه ي شهناز مسماپرست، تهران، نشر ققنوس، 1387.
- پين، مايکل، فرهنگ انديشه انتقادي از روشنگري تا پسامدرنيته، ترجمه ي پيام يزدانجو، تهران، نشر مرکز، 1382.
- مک دانل، دايان، مقدمه ي بر نظريه هاي گفتمان، ترجمه ي حسين علي نوزري، تهران، نشر فرهنگ گفتمان، 1380.
- هريس، روي، زبان، سوسور و ويکتنشتاين، ترجمه ي اسماعيل فقيه، تهران، مرکز، 1381.
- آرون، ريمون، مراحل اساسي سير انديشه در جامعه شناسي، ترجمه ي باقر پرهام، تهران، علمي و فرهنگي، 1381.
- بشيريه، حسين، تاريخ انديشه هاي سياسي در قرن بيستم انديشه هاي مارکسيستي، تهران، ني، 1376.
-پارسانيا، حميد، هستي و هبوط انسان در اسلام، قم، نشر دفتر نشر معارف، 1383.
-بوريل، گيبسون و مورگان، گارت، نظريه هاي کلان جامعه شناختي و تجزيه و تحليل سازمان، ترجمه ي محمدتقي نوروزي، تهران، سمت، 1383.
- تريک، راجر، فهم علم اجتماعي، ترجمه ي شهناز مسمي پرست، تهران ني، 1384.
- ساير، آندرو، روش در علوم اجتماعي رويکرد رئاليستي، ترجمه ي عماد افروغ، تهران، نشر پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، 1385.
- ملکم هميلتون، جامعه شناسي دين، ترجمه ي محسن ثلاثي، تهران، نشر مؤسسه فرهنگي انتشاراتي تبيان، 1377.
فصل نامه علمی تخصصی معرفت فرهنگی اجتماعی ش 1




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط