مانيفست عباس آقا
نويسنده و کارشناس ورزشي: ابراهيم افشار
تاريخ فوتبال ما،لبريز از دروغ و نيرنگ و رياست
چه كيفي كرده بوديم تا كابل.در جاده هاي خاكي خراسان با ماشين هاي جنگي. آن زمان ها اتول سواري خندق آباد، خودش به تنهايي كلي كيف داشت، بماند سفر خارج و تذكره گرفتن و پيراهن ملي را پوشيدن كه مثل روياي نان خامه اي بود. خيلي خوش صحبت بود عباس آقا، من عاشقش بودم.نگاه نكن حالا اگر هزار تا چشم تيز هم بهشت زهرا(س)را بگردد نمي تواند سنگ قبر شكسته او را پيدا كند. گريه اش مي گيرد آدم. دوست دارد به عمو و عمه و روزگار رضا زاده و هرچه مقام مسئول، هرچه از دهانش مي آيد بگويد كه آخر اين است سزاي عباس آقا؟
داشت تعريف مي كرد. شب اول توي كابل همه رفتن توي خواب ناز و من داشتم از دندان درد ديوانه مي شدم .كله ام را مي كوبيدم به ديوار.
آه روزگار، عباس سياه باشي كه وقتي به توپ ضربه مي زني توپ سگجان چرمي و بندي آن زمان كه ستاره هاي امروز نمي توانند از سنگيني و بدقلقي، تكانش دهند بتركد- به خدا تركيده بود توي ميدان دولت- و آن وقت دندان درد، پدرت را دربياورد؟
عباس آقا كه اكنون هيچ كدام از بنزسواران فوتبال، خجالت از سنگ قبرش نمي كشند خيل دوام آورده بود اما دندان درد امانش را بريده بود.
نصف شبي شروع كرده بود به نعره زدن. بچه ها هول هولكي، ديوانه وار از خواب خستگي، پا شده بودند. زحله شان تركيده بود.
-«عباس آقا قربونت چي شده. عباس جان ديوانه شده اي؟ عباس مگه مار زده تورا؟ چه مرگته عباس دادش؟ ديده بودند عباس در خود پيچيده است. مثل حالا كه زير خاك از دست همه ما حالش به هم مي خورد. فوتبالي كه نتواند يك سنگ قبر آبرومند براي تاپ ترين ستاره اش جور كند، فوتبالي كه نتواند چهارتا آدم پيدا كند كه زير تابوت عباس سياه را بگيرند(از ظلي بپرس چند نفر زير تابوت او بودند) بايد برود كپه مرگش را بگذارد. همچنان كه گذاشته است. به BMWهاي سوپر استارهاي مشمئز كننده اش نگاه كن. آه عباس همه اركان فوتبال ما را گرفته است.خوب هم گرفته است به خدا.
داشتم مي گفتم عباس نعره زد و همبازي هايش بيدار شدند. ديدند عباس از دندان درد به خود مي پيچد.كدام آدم عاقلي انتظار دارد توي كابل، مفناميك اسيد مثلا پيدا شود. خب عباس آقا چه كنيم. حرفي كه عباس زده بود سي سال تمام مانيفست فوتبال ما بود. عباس نعره مي زد: «شما چه جور رفقايي هستيد آخر؟ من دارم از دندان درد مي ميرم و شما آسوده خوابيده ايد؟ احمد خوكي و حسن گوشه و عبدالله شوتي و اكبر توفان گفتند چه كنيم عباس آقا؟
تنيده گر داد زد:«خجالت نمي كشيد همبازيتان درد مي كشد و شما خوابيده ايد؟حداقل پا شويد درد دندان مرا بين خودتان قسمت كنيد تا همه مان به يك اندازه درد بكشيم.» مي دانم تو داري به حرف عباس مي خندي. مي دانم من دارم به حرف عباس سياه مي گريم اما اين «مانيفست غمخواري»درنسل هاي اوليه فوتبال ما اصلا قابل كتمان نيست.عباس آقا واقعا همين انتظاررا از همبازي هايش داشت. شوخي هم نمي كرد. اگر چه اكبرآقا طوفان (آخر عمري طبيب گفته بود، اسيد اوريك اش بالاست و بايد پرهيزهايش را رعايت كند روز آخر عمرش نتوانست جلوي نفس اش را بگيرد و مشمول الذمه شكمش شود رفت يك شكم سير كله پاچه خورد و همان شب افتاد مرد) و بعضي بروبچ به حرف عباس آقا خنديدند اما او از مدل فوتبال فداكارانه اي كه همبازي هايش در ميدان نشان مي دادند و خود را براي همديگر فنا مي كردند و جور همديگر را مي كشيدند واقعا همين انتظار را داشت. «درد را قسمت كنيد تا يك كمش هم به من برسد و بتوانم تحملش كنم.»
عباس بالاخره آن شب دو سر يك نخ كلفت را بست به گوشه تخت و دندان پوسيده اش، و چنان استارتي زد كه دندان از ريشه درآمد اما انتظار واقعي اش را گفت.« جوركشي» در فوتبال- به ويژه در دفاع و پرسينگ و پاس گل و خراب نكردن همبازي- فقط دو سه نسل دوام آورد. تو پوشش مدافعان ملي را در دو سه نسل معاصر نگاه كن.حريف علي دايي يادت رفته كه مي گفت«برو بر توي چشم من نگاه مي كردند و پاس نمي دادند.»
اينها مي خواهند دندان درد ستاره تيم ملي را بين هم تقسيم كنند؟ خب يك مفناميك اسيد مي دهند دستش و خلاص. مي خواهم بگويم عباس آقا، تنها ستاره اي نيست كه زير تابوتش چهار تا آدم نبود و سنگ قبرش الان شكسته است، همه هم نسل هاي عباس درهمه حوزه ها همين جوري بودند. دوستي مي گفت وقتي ستاره اي چون تاج اصفهاني- چهره بي نظير موسيقي اصيل ايران- مرد هيچ جا اجازه نمي دادند دفنش كنيم. مي گفتند مطرب است! شبانه برديم توي حوض خانه يكي از رفقا نشستيم و شبانه دفن اش كرديم. مي خواهم بگويم بدبختي هاي مشترك و خصوصيات اخلاقي نسلي كه توپچي هايش فوتبال را از راه چشم و هنرمندانش موسيقي را از راه گوش و استعداد آموخته بودند تابع اخلاق عمومي جامعه است. همچنان كه اكنون نيز چنين است. مي خواهم بگويم مانيفست عباس سياه فقط دو سه نسل طول كشيد. فقط همان دو سه نسل اوليه بود كه همچون سربازي جان بركف براي تيم ملي مي جنگيدند و واقعاً باور داشتند كه پيراهن تيم ملي همان كفن قهرمان است.
دلم نمي آيد دو سه نمونه از اسطوره هاي اخلاق و فوتبال را معرفي كنيم. تاريخ فوتبال ما پر از دروغ و رياكاري است. دلم مي خواهد چهرهاي متعالي همچون منصور امير آصفي- كه به حق چيزي مثل غلامرضا تختي فوتبال ايران است و بعد از مرگش احتمالا مي فهميم كه چه دردانه قيامتي است و احتمالا بعد از مرگش، قهرماناني را مي بينيم كه در سايه كمك هاي حقوق كارمندي او، تحصيلات دانشگاهي پيدا كردند- زبان باز كند و بگويد كه اسطوره سرخابي با او در رختكن پرسپوليس چه كرده است. كاش مهراب شاهرخي از قبر بيرون مي آمد و اشك هايش را نشانتان مي داد و مي گفت که اسطوره او را به خاك ذلت نشاند. دلم نمي خواهد آن يكي اسطوره امروزي را معرفي كنم كه بازي تيم ملي را به خاطر قرار و مدار با «گرل فرند»ش رها كرد. حالا اينها مي گويند پيراهن ملي همان كفن ماست؟
دلم مي خواهد نسل بازمانده از المپيك 1964 توكيو، يك بار براي هميشه بگويند كه كدام اسطوره باعث كنار گذاشتن 6ملي پوش محشر از تيم ملي شد. دلم مي خواست محمد رنجبر از قبرش بيرون مي آمد و مي گفت چه كسي شبانه در خانه او را از پاشنه درآورده بود كه تيم ملي را ترك كن. اينها همانهايي هستند كه در دهه هاي امروز و ديروز، پرچمدار مبارزه با بازيكن سالاري لقب گرفتند. تاريخ فوتبال ايران، لبريز از دروغ و رياست. لبريز از نيرنگ است. اسطوره اخلاق ما وقتي در سفر خارج از كشور باساكي كوچك- پر از رخت چرك هايش- برگشت نگاه هاي پارادوكسيكال ستارههايش را تماشا نمي كرد، دستيارانش هركدام با چمدان هاي غول پيكر و كلي اجناس كه در چمدان هاي ستاره هاي جوان و مظلوم جاسازي كرده بودند و در ميان آنها حتي پريزهاي برق خانه هاي تازه ساز و ويلاهايشان ديده مي شد سرفرازانه به كشور باز مي گشتند.
همانها كه در تخريب پل ارتباطي اسطورهها و ستارهها، بدترين نمره ها را گرفتند و پيرمرد بيچاره را كوك كردند كه دماغ ستاره ها را بر خاك بمالد و آخرش اسطوره ماند و اين تماشاگران بي حياي فوتبال كه هرچه برف در دماوند بود گلوله كردند و بر سرش كوبيدند. اسطوره نحيف ما كه يكي از كليه هايش را به برادرش داده بود و نمي دانست جواب دختر دانشگاهياش را چگونه بدهد كه «بابا جان من در رفت و آمد هر روزهام به دانشگاه شهرستان حومه تهران، خجالت مي كشم با اين رنوي مردني كه هر دم و هر دقيقه خاموش مي كند.» اسطوره هاي ما نه مديريت زمان بلد بودند و نه روانشناسي علمي. نه سياست خوانده بودند و نه متافيزيك. گاهي از سوراخ سوزن، بارفيكس مي رفتند و گاهي از دروازه اسكندري رد نمي شدند.
مي خواهم بگويم تاريخ فوتبال ما پر از ريا و نيرنگ است. تاريخ نويسان اش مشتي يوزپلنگ جوان بوده اند كه يا مرعوب خود شيفتگيهاي ستارهها در پيرانه سري مي شدند و يا آلزايمر آنها را به تاريخ هاي شفاهي و بدون محكمه، منتقل مي كردند.
منبع: نشريه همشهري ش 41