شهيدي كه در غبار تاريخ گم شد (8)

روزهاي پاياني فروردين 1354 زمان آغاز قيام مسلحانه بهمن حجت کاشاني است. او به اين نتيجه رسيده بود که وقت حرکت مسلحانه فرا رسيده و بايد به سرعت دست به کار شد. او در اولين اقدام، خود را به مزرعه اش رساند و به روي چهار تن از کارگرانش که با او هم قسم شده، ولي به عهد خود وفا نکرده بودند، آتش گشود. دو تن از آن کارگران يعني
سه‌شنبه، 7 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيدي كه در غبار تاريخ گم شد (8)

شهيدي كه در غبار تاريخ گم شد (8)
شهيدي كه در غبار تاريخ گم شد (8)


 

نويسنده:جواد کامور بخشايش*




 
شهيد بهمن حجت کاشاني از نگاه راويان خرم دره
روزهاي پاياني فروردين 1354 زمان آغاز قيام مسلحانه بهمن حجت کاشاني است. او به اين نتيجه رسيده بود که وقت حرکت مسلحانه فرا رسيده و بايد به سرعت دست به کار شد. او در اولين اقدام، خود را به مزرعه اش رساند و به روي چهار تن از کارگرانش که با او هم قسم شده، ولي به عهد خود وفا نکرده بودند، آتش گشود. دو تن از آن کارگران يعني غلام رحماني و صفر خلجي در آن حادثه از بين رفتند ودو تن ديگر به نام هاي طاهر حنيفه وعين الله محمودي جان سالم به در بردند. محمودي از ناحيه چشم آسيب ديد و درباره تيراندازي بهمن به روي طاهر حنيفه حرف هاي ضد و نقيضي وجود دارد و خود طاهر مي گويد که گلوله از بالاي سرش رد شده و به او اصابت نکرده است.
به نظر مي رسد اولين اقدام بهمن خان نتيجه مثبتي نداشته است. چون به دنبال همين قضيه بود که نيروهاي امنيتي و نظامي دست به کار شدند و فرداي آن روز غار را محاصره کردند و همسر بهمن را کشته و بچه هايش را مصدوم کردند. خبر آتش گشودن بهمن به روي کارگرانش به سرعت پخش شد و خرم دره اي ها با شنيدن اين خبر به سمت مزرعه آمدند. نيروهاي امنيتي هم زودتر از مردم عادي به مزرعه رسيده و همه جا را قرق کرده بودند ومي گفتند: زاغه پر از هيپي (1)است. هيپي ها داخل زاغه جمع شده اند آنها مسلح هستند و هرکه وارد زاغه بشود مي کشند. " آنها فکر مي کردند هيپي ها عده اي از افراد مخالف رژيم هستند که در زاغه جمع شده اند ومي خواهند عليه رژيم حرکت مسلحانه انجام دهند. شيخ حسيني مي گويد:
آنها مي ترسيدند داخل زاغه شوند. من جلو رفتم وگفتم: خانه خراب ها هيپي کجابود، اينجا فقط يک هيپي بود که آن هم رفته به کوه. پس از آن وارد زاغه شدم. من اولين نفري بودم که وارد آنجاشدم. ابتدا جنازه صفر وسپس غلام را از زاغه بيرون آوردم. جنازه آنها را به پشت گذاشتم وکشان کشان بيرون آوردم. دم در زاغه که رسيدم مأموران به من گفتند: همه جا را گشتي ؟ هيپي آنجا نبود؟ گفتم به جز اين دوجنازه کس ديگري آنجانيست. يادم هست که به حرف من اعتماد نکردند و يک سرباز سياه پوستي را جلو انداخت و خودش با احتياط پشت سرم وارد زاغه شد تا خاطرجمع شوند که کسي در زاغه نيست.
حاجي آقاي کشاورز افشار (2) هم مي گويد که عين الله محمودي را هم که زخمي شده بود من از زاغه بيرون آوردم آن روز نگهبان شب شهرباني خرم دره ابراهيم عباسي (3) بود. دو نفره آمده بودند. به من دستور دادند محمودي را زمين بگذارم من هم او را زمين گذاشتم ورفتم طاهر حنيفه هم در بخشي از خاطراتش گفته است که دو نفر مرا به ابهر، مطب دکتر تجلي، رساندند که يکي از آنها حاجي آقا کشاورز افشار بود. آن شب علي پهلوي (اسلامي) هم در مزرعه بود. وي به دنبال آگاهي از سر و صداهايي در مزرعه از منزلش بيرون مي آيد تا علت را در يابد. در همان حين چشمش به کشاورز افشار مي افتد و از او مي پرسد: چه خبر است. کشاورز افشار جواب مي دهد: آقاي حجت آمده چهار نفر از کارگرانش را کشته است. علي در جوا ب کشاورز افشار مي گويد: حاجي، بهمن رفته به کوه، بچه هايش راهم برده است. اينجا نيست. اين موضوع نشان مي دهد که علي پهلوي (اسلامي) از اقدام بهمن در تير اندازي به کارگران بي خبر بوده است.
حجت کاشاني پس از حادثه زاغه با اتومبيل به سمت تهران به راه افتاد تا در اولين فرصت حرکت مسلحانه اش را عليه رژيم پهلوي آغاز کند و محمد رضا پهلوي يحيي عدل، اسدالله علم و... را از بين ببرد. افراد نامبرده در رأس فهرستي قرار داشتند که بهمن در طول سه چهار سال آن را تنظيم کرده بود و در نظر داشت با اقدامي مسلحانه همه افراد نامبرده در آن فهرست را نابود سازد. کشاورز افشار آخرين فردي است که بهمن را پيش از رفتن به تهران در خرم دره ديده بود. او آخرين ديدارش با بهمن را چنين توضيح مي دهد:
... پس از آنکه عين الله محمودي را از زاغه بيرون آوردم از مزرعه خارج شدم علي پهلوي (اسلامي) هم به من گفت که برو خبري از بهمن بگير. با موتور به خرم دره آمدم و با يکي از دوستانم به نام ابوالفضل مقدم به سمت غار به راه افتاديم. اين نکته را هم بگويم که مقدم راننده تريلي بود. او ارابه تريلي اش را بازکرد و هر دو سوار تريلي شديم و به سمت غار رفتيم. در بين راه ماشين بهمن را ديديم که در حال حرکت به سمت خرم دره بود. هرچه چراغ داديم نايستاد. پشت سر آن ماشين به راه افتاديم نزديکي ها ي خرم دره که رسيديم بهمن به سمت ايستگاه قطار پيچيد. من به مقدم گفتم اين گونه که من مي گويم چراغ بده تا آقا بهمن مرا بشناسد و بايستد (آخر پيش از آن هر وقت شب هنگام به ديدن او مي رفتم يک چراغ دستي (قوه) همراه مي بردم ابتدا سه بار پشت سر هم چراغ را روشن و خاموش مي کردم. سپس منتظر مي ماندم او دو تا چراغ مي داد، پس از آن بلافاصله من دو تا چراغ مي دادم و به دنبال آن بهمن يک چراغ مي داد. اين چراغ دادن ها رمز بين ما بود و بدين وسيله در تاريکي همديگر را مي شناختيم). خلاصه مقدم به همان نحوي که رمز بين من و حجت بود چراع داد. او ماشين را متوقف نکرد. به دنبال آن من چراغ قوه ام را آماده کردم و مطابق رمز به آقاي حجت چراغ دادم. او بلافاصله ماشين را کنار جاده نگه داشت. من از ماشين پياده شدم و پيش او رفتم. با من دست داد و احوال پرسي کرد. پس از آن گفت: به علي [اسلامي ] بگو اسلحه ها نرسيده(حال نمي دانم اسلحه ها از کجا بايد مي رسيد) گفتم: شما کجا مي رويد، گفت: تهران. گفتم:کجاي تهران. گفت:در شهياد يک دوستي دارم به نام تاجدار، خودش هم رئيس بانک شهياد است مي روم پيش او گفتم: به او اطمينان داري؟ گفت: اطمينان دارم. تو برگرد پيش علي و خبر را به او برسان. الان قطار مي آيد و وقت مي گذرد من بايد با قطار ساعت چهار حرکت کننم. آقاي حجت خيلي عجله داشت. سريع با من خداحافظي كرد سوار ماشين شد و رفت.
اين سفر او آخرين سفر بود. سفري بي بازگشت. او با عزم و اراده آهنين پاي در ميدان مبارزه مسلحانه نهاده بود. بهمن حجت کاشاني اوايل صبح خود را به تهران رساند و به منزل تاجدار رفت.
به تاجدار گفته بود که چهل شبانه روز است نخوابيده ام، ده دقيقه استراحت مي کنم، سپس مرا بيدار کن تا بروم و شاه و عدل و علم و... را بکشم. تاجدار پس از خوابيدن بهمن از فرصت استفاده کرده و به پروفسور عدل زنگ زده بود که دامادت آمده و مي خواهد تو وشاه را بکشد. عدل هم جريان را به شاه اطلاع داده بود... (4)
به دنبال اين موضوع منزل تاجدار به محاصره در آمده و بهمن حجت کاشاني هدف گلوله هاي مأموران ساواک قرار گرفت. او را با مسلسل دستي به رگبار بسته بودند. گويا در جريان درگيري بين بهمن و مأموران دو نفر از مأموران کشته شده بودند. حجت کاشاني در اثر گلوله اي ساواکي ها براي هميشه آرام گرفت و پيکر بي جانش به سردخانه بيمارستان شهرباني انتقال يافت.
در اين سوي درخرم دره آشوب بود. عوامل امنيتي رژيم شبانه از زمين و آسمان هر چه توانسته بودند نيرو در خرم دره پياده کرده بودند. اينجاي ماجرا اندکي مشکوک است. ساواک در اوايل صبح بهمن حجت کاشاني را در تهران به شهادت رسانده بود و مي دانست که ديگر بهمني در غار وجود ندارد، پس دليل پياده کردن اين همه نيرو در خرم دره چه بود ؟به يقين او از وجود بهمن هاي ديگر در خرم دره و غار خليفه لو در هراس بود و واهمه داشت عده اي انقلابي تحت تعليمات بهمن به قيام مسلحانه دست بزنند و فکر مي کردند فقط توانسته اند فرمانده آنها يعني بهمن حجت کاشاني را به شهادت برسانند و بهمن هاي ديگر هر آن امکان دارد عمليات منسجم و سازماندهي شده خود را براي فروپاشي رژيم واز بين بردن عوامل کليدي آن از جمله شاه و علم وعدل.... آغازکنند. به همين منظور شبانه لشگر زرهي قزوين به خرم دره روانه شد و در طول يکي دوساعت تمام خيابان هاي خرم دره، اطراف مزرعه و غار پر از نيروهاي مسلح شد. علي خان محمدي مي گويد:
... خانه ما رو به خيابان اصلي بود شبي که ماجراي بهمن حجت کاشاني اتفاق افتاده بود.نصف شب بلند شدم و خيابان را نگاه کردم، چون خيلي سر و صدا بود. ديدم همه جا پر از سرباز است. تانک، زره پوش و نفربر زيادي در خيابان ها رفت و آمد مي کنند. از منزل بيرون آمدم وبه سمت مسجد رفتم، ديدم داخل مسجد پر از سرباز است از يکي پرسيدم چه خبر شده است؟ اين همه نيرو و سرباز براي چه آمده اند. گفت حجت کاشاني قيام کرده، اين سربازها آمده اند او را دفع کنند..
ابراهيم عباسي آزاد مي گويد:
شبانه مخفيانه سر لشگري از تهران وارد خرم دره شد وبه منزل رئيس کلانتري خرم دره – موسي روحاني – رفته بود. او مسئول عمليات بود. آنها فکر مي کردند بهمن خان يک نفر نيست بلکه عده اي ياغي هستند که آنجا جمع شده اند ومي خواهند عليه دولت شورش کنند... لذا نيرو وسرباز زيادي آوردند به گونه اي که تمام بيابان را گرفتند.آنها دو ياسه ارابه جنگي هم آورده بودند...
آن شب تاصبح روز حادثه در خرم دره نقل و انتقال نيروها انجام مي گرفت. مزرعه تا صبح در محاصره قرار گرفته بود و با روشن شدن روز توپ ها و مسلسل ها و تانک ها و نفربرها براي از بين بردن ياغيان کوه پير آغاجي به راه افتادند. در آن کوه سه دخترکوچک ويک زن افليج مانده بودند. سرما بيداد مي کرد وآنها غذا و آبي براي خوردن نداشتند. پدر بچه ها شب از غار رفته و ديگر بازنگشته بود. کاترين (فاطمه) مي دانست که همسرش در چه راهي گام نهاده است و مي دانست که راه بازگشتي براي همسرش نخواهد بود، اما بچه ها سراغ پدر را مي گرفتند و دوست داشتند او را در کنار خود ببينند. آنان در طول 27روز زندگي در غار سختي ها ي زيادي متحمل شده بودند. سرما به حدي بودکه برکه پايين کوه هميشه يخ مي بست و هنگامي که بچه ها از پدرشان آب مي خواستند، بهمن يخ روي آب را مي شکست و تحت هر شرايطي بود برايشان آب مي آورد. خودش هم در آب برکه وضو مي گرفت. (5) اما آن روز ديگر بهمن در بين بچه ها نبود و کسي وجود نداشت برايشان آب بياورد. آنها براي رسيدن آب و نان انتظار مي کشيدند و از اين سوي لشگر زرهي با تمام و توان براي از بين بردن آنها حرکت مي کرد. اي کاش بچه ها قدري بزرگ تر بودند و مي توانستند از خودشان دفاع کنند اما... (6)
کاترين (عدل) روي ويلچر در دهانه غار نشسته بود و خود و بچه هايش را مسلح ساخته بود. او برخلاف بچه ها مي دانست که تا ساعاتي بعد چه سرنوشتي خواهد يافت. اين را هم مي دانست که بايد يک تنه در برابر يک لشگر مقاومت و ايستادگي مي کند. ماجراي فراموش نشدني آن روز خرم دره را همگان به خاطر دارند. چه آنهايي که از نزديک شاهد ماجرا بودند و چه آنهايي که آن را از زبان ديگران شنيده اند. کشاورز افشار از جمله کساني است که از نزديک تمام وقايع را ديده بود. ادامه ماجرا و حوادث خونين خرم دره را از زبان کشاورز افشار پي مي گيريم:
.... آن روز خرم دره خيلي شلوغ بود. توپ و مسلسل آورده بودند. علت را از فردي پرسيدم گفتند که اين نيروها مي خواهند کوه پير آغاجي را محاصره کنند. من گفتم: بابا آن جا سه نفر بيشتر نمانده اند. گفتند: تو از کجا مي داني. گفتم:مي دانم آنها يک زن و سه دختر هستند. اين همه خشونت براي چيست ؟ گفتند: مي آيند ديگر، پيش خودم گفتم مي روم ببينم چه خبر است. زودتر از نيروهاي نظامي به سمت کوه رسيدم کمي منتظر ماندم و ساعت حدود 9يا 9:30 لشگر وارد منطقه شد. اول يک هلي کوپتر آمد و بالاي کوه و دره را دو بار دور زد و رفت.بعد توپخانه ها در نزديکي کوه مستقر شدند. به دنبال آن تانک ها آمدند و جلوتر از توپخانه ها قرار گرفتند. سه نفر مسلسل چي هم جلو مستقر شدند. جلوتر از همه نيروهاي نظامي سرهنگي به اسم رضايي قرار گرفت. دست راست او يک ستوان دوم و دست چپ او يک استوار ايستاده بودند. من در گوشه اي در نزديکي غار بين دو سرباز ايستاده بودم. آنها تفنگ M1 داشتند و به نارنجک هم مجهز بودند. همراه آن دو سرباز به بالاي غار رفتم. البته محل هجرت بهمن به آن معنا غار نبود. سنگي بسيار بزرگ بود که داخل آن شکافي شبيه غار داشت و بيش از چهار پنج نفر نمي توانستند در داخل آن جاي گيرند. بالاي آن سنگ رفتيم. سرواني به من گفت: تو اينجا چه کار مي کني برو کنار. گفتم: جناب سروان بهمن حجت کاشاني کسي است که زمين هاي ما را از بين برده ومن هم جزو مخالفان اويم. مي خواهم ببينم چه بلايي سرش مي آيد.آنها توجهي به حرف هاي من نکردند ومرا از آن بالا به پايين هل دادند و انداختنتد پايين. من کنار سنگي پناه گرفتم. نزديک صحنه حوادث بود. سرهنگ رضايي خود را به غار نزديک مي کرد. داد زد منم هم دوره بهمن. کاترين از داخل صدا زد: جلو نيا وگرنه شليک مي کنم. رضايي اونيفرم نظامي اش را در آورد و گفت: من مسلح نيستم. کاترين گفت: مسلح هم نباشي نامحرم هستي جلو نيا. رضايي شلوار نظامي اش را هم در آورد که نشان دهد هيچ اسلحه اي ندارد وآرام آرام به سمت غار حرکت کرد. در اين لحظه صداي شليک به گوش رسيد.از زانوي سرهنگ خون فواره زد.گروهبان و افسري که کنار رضايي بودند آماده تيراندازي شدند، اما رضايي اجازه نداد. به دنبال آن تير ديگري به پيشاني رضايي خورد و افتاد. بلافاصله تير اندازي ها شروع شد و مسلسل ها و اسلحه ها غار را نشانه رفتند. اوضاع همين طور ادامه يافت. نظامي ها موفقيتي نداشتند. حوادث تا دمدماي غروب طول کشيد پس از آن بود که ظاهرا دستور رسيد يکي از سربازها به داخل غار نارنجک پرت کند. (7) سربازي اين مأموريت را انجام داد و نارنجکي جلوي غار انداخت. با انفجار نارنجک گرد و غباري همه جا را فرا گرفت خود آن سرباز هم دوسه مترآن طرف تر پرت شد. دقايقي بعد هم جا آرام شد و سر و صداها خوابيد. هوا کم کم در حال تاريک شدن بود من ديدم دختر کوچکي تفنگ بردوش از داخل غار بيرون آمد وگفت: آب مي خواهم. (8) سربازي از او پرسيد: اسمت چيه ؟ گفت: مريم. سرباز گفت: چند نفر داخل هستند ؟ دختر کوچک جواب داد: دونفر يکي خوابيده يکي هم چشمش زخمي شده. نظامي ها پيشروي شان را آغاز کردند و وقتي متوجه من شدند مرا از منطقه راندند...
نيروها با احتياط خود را به غار رساندند و وقتي وارد آنجا شدند متوجه زني شدند که پيکر خونينش روي ويلچر افتاده بود. او کاترين (فاطمه عدل) بود. کمي آنطرف تر دو دختر بچه هم ايستاده بودند و نمي دانستند مادرشان کشته شده است. بلافاصله به همه اعلام شد که مأموريت با موفقيت انجام شد. به دنبال آن سروصداها خوابيد. دقايقي بعد هلي کوپتري در اطراف غار به زمين نشست و جنازه کاترين و سه دخترش را سوار کرد و به تهران برد. يکي از دختران هم در اثر انفجار نارنجک از ناحيه چشم آسيب ديده بود. با سوارشدن آنها، هلي کوپتر به مقصد تهران پرواز کرد و رفت. لشگر زرهي هم آرام آرام از کوه به سمت خرم دره حرکت کرد و مدتي در داخل شهر مستقر گرديد. ماجرا هنوز تمام نشده بود. ساواک که اقدامات حجت کاشاني را زير نظر داشت از رابطه او و علي پهلوي کاملا آگاه بود، لذا براي دستگيري او هم اقدام کرد. عده اي مسلح براي دستگيري او رفتند. علي با ديدن اوضاع شروع به اعتراض نمود، اما کسي به اعتراض او توجهي نکرد. او را به زور داخل ماشين انداختند و بردند. عوامل امنيتي رژيم تا آرام شدن کامل اوضاع مدت مديدي خرم دره را به طور نامحسوس تحت نظارت خود نگه داشتند.
چند روز پس از شهادت بهمن، طاهر حنيفه – از کارگران بهمن – را به تهران بردند و در اداره ساواک از او بازجويي کردند. طاهر مي گويد در هر باري که بازجويي مي شدم سه ساعت طول مي کشيد. آنان از طاهر درباره قيام مسلحانه بهمن عليه رژيم مي پرسيدند و از نيروها و تجهيزات حجت کاشاني سوال مي کردند. اين امر نشان مي دهد که آنها هنوز اعتماد کامل به اين امر نداشتند که قيام بهمن را سرکوب کرده اند چون هر آن احتمال مي دادند افراد سازماندهي شده از سوي بهمن عمليات هماهنگ و غافلگيرکننده اي آغاز نمايند. به هر روي قيام مسلحانه شهيد بهمن حجت کاشاني توسط نيروهاي رژيم پهلوي سرکوب شد.جنازه بهمن پس ازمدتي در بهشت زهرا به خاک سپرده شد. از اهالي خرم دره تنها فردي که جنازه بهمن را به چشم خود ديده محمدحسين شيخ حسيني است. شيخ حسيني به درخواست عدل به تهران رفت و از سوي او مسئوليت يافت به مزرعه بازگردد و از اسب ها و دام ها مراقبت نمايد. او مي گويد:
.... پروفسور عدل مرا به بيمارستاني در تهران برد. به سردخانه رفتيم و او در کشويي را بيرون کشيد. جنازه بهمن را ديدم که آرام خوابيده بود و آن دستمال سبز رنگي را که به سرش مي بست به دست هايش بسته بود. پس از آن بود که باور کردم بهمن شهيد شده است.
شيخ حسيني دوباره به مزرعه بازگشت، اما نتوانست زياد دوام بياورد چون به گفته خودش تمام خاطرات در ذهنش زنده و مرور مي شد. لذا مزرعه را ترک کرد و به دنبال کار ديگري رفت.
يکي از دلايلي که حرکت مسلحانه شهيد حجت کاشاني عليه رژيم پهلوي پيش از دست يافتن به هدف سرکوب شد، فراگير نبودن آن بود. به يقين اگر حجت کاشاني در راه مبارزه با رژيم با ديگر انقلابيوني که مبارزات اصولي و اساسي شان را از چند سال پيش آغاز کرده بودند هماهنگ مي شد، قيام شکوهمندتر و نتيجه دارتري داشت. از سوي ديگر بهمن حجت کاشاني خود را درميان کساني محصور کرد که هنوز سطح تفکراتشان به مرحله اي نرسيده بود که به نبرد با حکومت وقت برخيزند و تبليغات تقريبا وسيع او در ميان همان طبقه از مردم خاموش شد و فلسفه حرکت مسلحانه او تا سال ها پس از شهادتش ناشناخته ماند. با اين همه، تاريخ قيام شهيد حجت کاشاني را مي ستايد.

پي‌نوشت‌ها:
 

* کارشناس ارشد انديشه هاي سياسي در اسلام
1. بهمن حجت کاشاني به دليل موي بلند و ريش انبوه در بين خرم دره اي ها به هيپي معروف شده بود.
2. حاج آقا کشاورز افشار متولد 1324 است. پدرش لطف الله نام داشت که در سال 1329 به خرم دره آمد و در آنجا ساکن شده بود. کشاورز افشار در سال 48 و49 به خدمت سربازي رفت وسپس در خرم دره مشغول کشاورزي شد و در همان دوره بود که با بهمن حجت کاشاني آشنا شد.
3. ابراهيم عباسي آزاد، متولد 1309 فرزند محمد، اهل و ساکن خرم دره است. وي در استخدام شهرباني بود و در1363 ش بازنشسته شد آقاي عباسي آزاد در خاطراتش گفته است که حادثه تيراندازي در خارج از حوزه استحفاظي شهرباني بود و مسئوليت پيگيري آن به عهده ژاندرمري سابق بود.
4. مصاحبه با محمد حسين شيخ حسيني.
5. کساني که آن اواخر به ديدن بهمن حجت کاشاني در غار مي رفتند، متفق القولند که دست ها و بازوهاي بهمن از شدت سرما و به دليل اينکه با آب سرد وضو مي گرفت ترکيده بود.
6. متاسفانه امروز که سي سال از آن حادثه مي گذرد بچه هاي بهمن قادر نيستند حوادث آن روز را بازگو نمايند چون در آن ايام سنشان بسيار کم بود و در حافظه شان نمانده است.
7. لطفي يا لطيفي نام سربازي است که نارنجک را به جلوي غار انداخت. شدت انفجار به حدي بود که لطفي دو پايش را از دست داد.
8. محمد حسين شيخ حسيني هم مي گويد من در آن لحظه اي که مريم آب خواست آنجا بودم به سرعت پايين کوه رفتم و براي او از برکه آب آوردم.
 

منبع:نشريه 15 خرداد شماره 7




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط