قصه شهر ما...
نويسنده:م . ماهان
يكي بود، دوتا بود، سه تا بود... همه بودند. در يك روز خدا، زير شلاق گرم گرما، در كوچه هاي شهر عشق، گنجشكان خسته و تف زده در زير سقف خانه، كودكاني را كه لباسهاي رنگين بر تن داشتند و فارغ از امتحانات خرداد ماه، با همديگر تن به سايه سپرده بودند، نظاره مي كردند. دورتر از چشم آنها، دختركان دم بخت، درفكر ضيافت و ديدار يار و پسران خرامان كاكل شانه زده، ساك به دوش و خندان در تدارك سفر به خانه،انتظار دوستان همسفرشان را مي كشيدند. مردان سالخورده و كاسب، پس از يك خواب نيم روزي، دقايقي بود كه در مغازه هايشان را گشوده بودند و در انتظار مشتري به سر مي بردند.
گرما نرم نرمك خود را تحميل مي كرد : تند مي شد و كند مي شد، سفت مي شد و شل مي شد.آري! قصه ما، قصه شهر قصه ها بود! آخر اين شهر، شهر جنگ بود، شهر گلوله و خمپاره بود. شهر صداي فش فش فشنگ بود.
يك عده كمي، اين شهر را به هواي جاهاي خوش آب و هواتر ترك كرده بودند. اما ديگران به اندازه وسع و شأن خودشان، در كپرها و آلونكهاي اطراف به سر مي بردند. در آن روز عجيب،همه تصور مي كردند حكايتشان،همان حكايت روزهاي قبلي است.
ناگهان آسمان خروشيد و برق زد.صداي رعدي كه باران نداشت در فضا پيچيد و در آسماني كه ابري و برفي نبود، گرد سفيد رنگي فضا را پوشاند. كوچولوها، دختركان و جوانان سالخوردگان، مات و مبهوت، دوچرخه ها و ساكهايشان رها شد و بساطشان به هم ريخت، نفسهايشان سنگين و سنگين تر شد، سوزش گرما را نه به چشم، بلكه به جان ديدند. در يك آن تاولها و گريه ها و شيونها آمدند و اما در اين بي آغازي، پاياني هم نداشتند. فوران فريادها و شعله ها، شهر را در برگرفته، آفتاب منجر شده و همه جا زير و رو شده بود. شهر مثل كاغذي مشتعل مچاله شده، تاريكي وسكوت را در هم تنيده وآتش و فرياد را بيرون مي ريخت. فرار كن بدون پدر، فرار كن بدون مادر، فرار كن بدون فرزند. بدون يار و ياور ! كسي نمي فهمد ! اما تونگريختي. تو پدر را رها نكردي، تو مادر را رها نكردي، تو فرزند را رها نكردي، تو يار و ياور را رها نكردي. شهر در ميان آتش مي سوخت، تاريك تر از شب آتش سوزي و آنكه در ميان جمعيت فريادگران مي دويد، تنهاترين شد.
آري قصه ما همچنان ادامه دارد. تاولها هنوز التيام نيافته اند و پوستها هنوز مي سوزند. چشمها هنوز سوزش داردن و سوسو مي زنند و من نويسنده اي فقيد هستم، به معناي آدمي كه مرده است و حالا دارد مي نويسد. در آن رستاخيز خيلي ها به خاك غلتيدند. هنوز هم شرر آتشفشان مهيب آرام نگرفته است و يكي پس از ديگري، آرام آرام در خاك فرو مي روند. خانه ها كه روزي سايبان كودكان بودند، در زير سايه مغبونشان، جاي بعضي ها را خالي مي بينند و شايد ديوار خانه ها در فقدان اين شبهاي فراق، در تاريكي و تنهايي گريه مي كنند.
آري در آن روز، يكي رفت، دو تا رفت و سه تا رفت و صدها و هزارها مجروح و مصدوم را با خود برد و تنها ما مانديم و بازماندگان شهر ويران و هزاران نفس كه ديگر، گرم نيستند و خش خش دارند و قامتهايي كه هنوز استوارند و بار سنگين ظلم روزگار، خمشان كرده است.
و اينك مائيم
و رنج و بيم ما
مائيم و بي پناهي عظيم ما
ما و هزار درد و بي دوا
ما و هزار حرف بي جواب
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 20
گرما نرم نرمك خود را تحميل مي كرد : تند مي شد و كند مي شد، سفت مي شد و شل مي شد.آري! قصه ما، قصه شهر قصه ها بود! آخر اين شهر، شهر جنگ بود، شهر گلوله و خمپاره بود. شهر صداي فش فش فشنگ بود.
يك عده كمي، اين شهر را به هواي جاهاي خوش آب و هواتر ترك كرده بودند. اما ديگران به اندازه وسع و شأن خودشان، در كپرها و آلونكهاي اطراف به سر مي بردند. در آن روز عجيب،همه تصور مي كردند حكايتشان،همان حكايت روزهاي قبلي است.
ناگهان آسمان خروشيد و برق زد.صداي رعدي كه باران نداشت در فضا پيچيد و در آسماني كه ابري و برفي نبود، گرد سفيد رنگي فضا را پوشاند. كوچولوها، دختركان و جوانان سالخوردگان، مات و مبهوت، دوچرخه ها و ساكهايشان رها شد و بساطشان به هم ريخت، نفسهايشان سنگين و سنگين تر شد، سوزش گرما را نه به چشم، بلكه به جان ديدند. در يك آن تاولها و گريه ها و شيونها آمدند و اما در اين بي آغازي، پاياني هم نداشتند. فوران فريادها و شعله ها، شهر را در برگرفته، آفتاب منجر شده و همه جا زير و رو شده بود. شهر مثل كاغذي مشتعل مچاله شده، تاريكي وسكوت را در هم تنيده وآتش و فرياد را بيرون مي ريخت. فرار كن بدون پدر، فرار كن بدون مادر، فرار كن بدون فرزند. بدون يار و ياور ! كسي نمي فهمد ! اما تونگريختي. تو پدر را رها نكردي، تو مادر را رها نكردي، تو فرزند را رها نكردي، تو يار و ياور را رها نكردي. شهر در ميان آتش مي سوخت، تاريك تر از شب آتش سوزي و آنكه در ميان جمعيت فريادگران مي دويد، تنهاترين شد.
آري قصه ما همچنان ادامه دارد. تاولها هنوز التيام نيافته اند و پوستها هنوز مي سوزند. چشمها هنوز سوزش داردن و سوسو مي زنند و من نويسنده اي فقيد هستم، به معناي آدمي كه مرده است و حالا دارد مي نويسد. در آن رستاخيز خيلي ها به خاك غلتيدند. هنوز هم شرر آتشفشان مهيب آرام نگرفته است و يكي پس از ديگري، آرام آرام در خاك فرو مي روند. خانه ها كه روزي سايبان كودكان بودند، در زير سايه مغبونشان، جاي بعضي ها را خالي مي بينند و شايد ديوار خانه ها در فقدان اين شبهاي فراق، در تاريكي و تنهايي گريه مي كنند.
آري در آن روز، يكي رفت، دو تا رفت و سه تا رفت و صدها و هزارها مجروح و مصدوم را با خود برد و تنها ما مانديم و بازماندگان شهر ويران و هزاران نفس كه ديگر، گرم نيستند و خش خش دارند و قامتهايي كه هنوز استوارند و بار سنگين ظلم روزگار، خمشان كرده است.
و اينك مائيم
و رنج و بيم ما
مائيم و بي پناهي عظيم ما
ما و هزار درد و بي دوا
ما و هزار حرف بي جواب
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 20
/ج