در تكاپوي ايثار(2)

خانواده من تا چهارسال از اسارتم خبر نداشتند البته اينها را بايد از برادرم حسن آقا بپرسيد كه چه اتفاقي افتاد ولي بعد از آنكه ما را به اردوگاه الانبار انتقال دادند هر ماه افراد صليب سرخ مي آمدند و به افرادي كه جديداً به اسارت درآمده بودند.شيوه نوشتن نامه براي خانواده هايشان را توضيح مي دادند چهار سال بعد از اسارتم به يزد نامه نوشتم كه من زنده هستم.
سه‌شنبه، 14 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
در تكاپوي ايثار(2)

در تكاپوي ايثار(2)
در تكاپوي ايثار(2)


 






 

گفتگو با دكتر سيد عباس پاك نژاد
 

شما به چه طريقي خانواده تان را از اسارت خود مطلع كرديد؟
 

خانواده من تا چهارسال از اسارتم خبر نداشتند البته اينها را بايد از برادرم حسن آقا بپرسيد كه چه اتفاقي افتاد ولي بعد از آنكه ما را به اردوگاه الانبار انتقال دادند هر ماه افراد صليب سرخ مي آمدند و به افرادي كه جديداً به اسارت درآمده بودند.شيوه نوشتن نامه براي خانواده هايشان را توضيح مي دادند چهار سال بعد از اسارتم به يزد نامه نوشتم كه من زنده هستم.

شكنجه هم مي شديد؟
 

من شكنجه نشدم ولي آنها از كتك و سيلي زدن وفحش و توهين و تحقير و مسائلي كه با مرزهاي اخلاقي و شرعي و انساني منافات داشت هيچ ابايي نداشتند البته بچه هاي منافقين هم كه به عنوان اسيرآنجا بودن و با عراقيها همكاري مي كردند با من نيز همكاري داشتند به هر حال وجدانشان اجازه نمي داد كه عليه هم وطن هايشان اقدام كنند از همين بچه ها اطلاعاتي به دست ما مي رسيد كه ما شروع كرديم به سازماندهي مبارزه منفي يعني هر برنامه اي كه مي خواستند پياده كنند مواجهه مي شدند با اينكه ما قبلاً عكس آن برنامه را پياده كرده بوديم يكي از همين بچه هايي كه قبل تر عضو منافقين بود و در دفتر فرمانده كارهاي فرمانده را انجام مي داد، به من گفت: «آقاي دكتر ،اگر بيايم ايران كمكم مي كني؟» من هم گفتم: شرط دارد اينكه دو طرفه كار كني يعني به ما بگويي چه كسي را مي خواهند بزنند و يا كاربن نامه هايي را كه انتظامات عسكر- دژبان- دور مي اندازند، جمع كني براي ما بياوري ما اين نامه هارا در آفتاب مي خوانديم و مي فهميديم كه مثلاً آقاي صبحي فاضل لطيف كه خلبان يك هلي كوپتر بود اسير شده است و در پايگاه پرندك تهران است. آنها متوجه شدند كه نقشه هايي دارند نقش برآب مي شود به دنبال اين بودند كه بفهمند چه كسي جريان را اداره مي كند. يك آقايي بود به نام اعظم كه مسئول اتاق پنج و يكي از كساني بود كه در شبكه بود به من گفت كه ديگر خسته شده ام .ديگر نمي توانم فيلم بازي كنم و من جاي خودم را عوض كردم و عراقي ها متوجه شده اند كه سرنخ اين ماجرا دست من است شبكه اي داشتيم كه با منافقين ارتباط داشتند، خبر مي دادند و ما مبارزه منفي را آغاز مي كرديم.
روز عاشورا بود.من داشتم با سيد موسوي و حاجي حميد كه فرمانده سپاه همدان بود حرف مي زدم كه فرمانده آمد وگفت: «چراحرف مي زني؟» گفتم: مگر حرف زدن قدغن است؟ گفت:«بله» يك سيلي زير گوش من زد. خلاصه بعد از چند سيلي ديدم كه دارم روي زمين مي غلتم و چند سرباز به همراه يك افسر دارند كتكم مي زنند. يكي از كساني كه آنجا بود خليل نام داشت او ساكن كويت بود و الان در ايران زندگي مي كند ،نمي دانم به فرمانده شان چي گفت كه فرمانده گفت: «كافي است» وقتي بلند شديم ما را به زندان بردند. من بودم با آقاي عرب وآقاي موسوي به همراه حاجي حميد نشسته بوديم وصحبت مي كرديم كه ناخودآگاه گفتم: اي ديوارها شما را به خالقتان قسم مي دهم كه ما را اينجا نگه نداريد. بعد از گفتن اين جمله هرسه نفرشان من را بغل كرده اند و به گريه افتادند و به من گفتند: «دكتر شما هم بريدي؟» گفتم: كجابريده ام؟ گفتند: آدم سالم كه با ديوار حرف نمي زند بعد به آنها گفتم كه من با ديوار صحبت نكردم و ديوارها جواب دادند كه به خالقمان قسم يك شب شما را اينجا نگه نمي داريم بعد از اين ماجرا بچه ها گفتند حالا خودت را آماده كن تا يكماه تاريخ اسلام را براي ما تعريف كني. من به بچه ها تاريخ اسلام مي گفتم تا فكر و خيال و عذاب روحي كمتر حس بشود. بعدازظهر عاشورا بود كه گفتم: بچه ها بياييد نماز بخوانيم گفتند: «چه جور نمازي؟» گفتم هر جور كه من به شما مي گويم روبه قبله زانو زديم گفتم: خدايا، حسين (ع) تو آخرين نماز خودش را عصر عاشورا خواند الان هم عصر عاشورا است نمي دانيم كه اين آخرين نماز ماست يا نه؟ ولي ما به تبعيت از حسين نماز مي خوانيم. خداوندا حسين تو آب نداشت ما هم آب نداريم. حسين تو خونين بود ما هم خونين هستيم. خدايا حسين تو چوب و سنگ خورد ما هم چوب خورده ايم. خدا حسين تو درچه درجاتي است ما را خاك پاي حسينت قرار بده و خدايا اين نماز را از ما بپذير. دست به خاك زديم و تيمم كرديم كه آن سه نفر شروع به گريه كردند حكايت عجيبي بود من ايستادم و گفتم الله اكبر، تازه گريه ام شروع شد. وقتي گفتم السلام عليكم و رحمه الله و بركاته، گريه ام تمام شد اين بود كه يا از خدا جواب مي گرفتيم يا الهام مي شنيديم.

از ديوار هم جواب مي شنيديد؟
 

آن را هم به شما مي گويم. بچه ها گفتند: تو يك ماه براي ما صحبت كن. خدا را شاهد مي گيرم، بيست دقيقه نگذشته بود كه زندانبان در را باز كرد و گفت: بياييد بيرون، فرمانده آنها كه جلو ما ايستاده بود گفت: پدر سوخته، فلان فلان شده مي كشمت گفتم: نمي تواني.گفت: «من اميرم تو اسيري» گفتم: تو امير هستي و من اسيرم، اگر مي تواني مرا بكش گفت: «يعني چه؟» خب من خبر داشتم كه برادرش در تهران اسير شده است، گفتم: اگر تو من را اينجا بكشي يک ماه بعد برادرت را خاك مي كنند و در آنجا كشته خواهد شد. بقدري عصباني شد كه با اينكه چندين سرباز در اطراف او بودند حتي نپرسيدند اين اطلاعات را از كجا آورده اي؟ بعد به حمام رفتيم زير دوش ايستاديم و بدن خون آلودمان را شستيم حالا حمام چه شكلي بود؟ يك شير آزاد در هواي باز در آن هواي گرم تا آمديم به سمت اتاق خودمان، خشك شده بوديم؛ از بس كه هوا گرم بود بعد از اين كارها حسابي ما را كتك مي زدند ولي مي دانيد كه دردها، چهل و هشت ساعت بعد فراموش مي شد، اما لذت كار تا مدتها باقي مي ماند.

آقاي دكتر هيچ وقت پي گير اين ماجرا نبوديد كه از طريق پزشكي آزاد بشويد؟
 

يك دوستي كه دكتر بيگدلي نام دارد و در تهران متخصص زنان است ايشان همسري داشتند كه
در آمريكا بود و در اداره مهاجرت اقدام كرده بود و پنج سال نشد كه آزاد شد .رفت و آمريكا و بعد هم به ايران بازگشت .من با آقاي بيگدلي هم دانشكده بودم و بعد به همسر من نامه نوشته بود كه مي خواهيد كار دكتر را درست كنم يا نه؟ بعد خانم من نوشته بود براي من كه: چون تو به خاطر فاطمه زهرا(س) در اسارت هستي من حاضر نيستم فعاليتي براي آزادي ات بكنم و واگذار كرده ام به خدا. من 50 درصد از سهم خودم را حاضرم در اسارت بماني تا ببينيم مشيت خدا چه مي شود. ده سال درخشان زندگي ام در زماني بود كه در اسارت بودم باور كنيد تمام اسراي مملكت اسم من را كه مي شنوند به ياد آن خاطرات شيرين مي افتند من در جواب نامه نوشتم: همسر عزيزم از تو متشكرم من هم با 50 باقي مانده موافق هستم تا در اسارت بمانم. القصه،مشيت الهي براين بود كه اقدامي نكنيم.
در دوران اسارت خداوند بسيار كمكم مي كرد موفق بودم، در ساختن، آموزش، تدريس، مداوا و طبابت، اصول اخلاق. مثلاً يكي از بچه ها بود كه مي گفت: «من دزد بوده ام هر ماشين آخرين سيستمي را كه دزدگير داشته باشد من بدون صدا باز مي كنم در ماشين را باز مي كردم مي رفتم داخل ماشين ،وقتي پاسبان مي رفت .من بيرون مي آمدم. يعني آدم ،از من خواندن ونوشتن ياد گرفت و اولين نامه اي كه نوشت خطاب به پسرش بود و در حال نوشتن داشت گريه مي كردم .اين آدم به جايي رسيد كه گفت: «مي خواهم قرآن را حفظ كنم.» تعريف مي كرد كه از سپاه اسلحه ژ-3 دزديده و به قيمت 150 هزار تومان فروخته است از سوره تبارك شروع كرده بود اين سوره مباركه را در قنوت مي خواند .يكي در سلول ما بود كه در حال حاضر بازنشسته يكي از بانكهاي كشور است به من گفت: «زبانت مدام مي جنبد چه مي گويي؟» گفتم: زيارت وارث مي خوانم او هم بعد از دو ماه زيارت وارث را حفظ كرد و شرطي هم كه برايش گذاشته بودم اين بود كه وقتي آمدبه ايران به پدر و مادر خودش هم آن را ياد بدهد. من همكاري داشتم كه حافظ قرآن بود قرآن را از بالا به پايين و از پايين به بالا مي خواند هر آيه اي از قرآن را كه مي گفتيم برايمان مي خواند. واقعاً آنجا دانشگاه بود من با وجود آنكه 60 ساله بودم به دور از چشم عراقيها ورزش رزمي كار مي كردم! براي اينكه ديگران تشويق بشوند و اتفاقاً گروههاي مختلفي تشكيل شد .مثلاً روي زمين خاكي مي نشستيم و مي گفتم كه مي خواهم درباره آپانديس حرف بزنم،يا يك روز درباره كليه حرف مي زدم ؛منظورم از اينكار اين بود كه بچه ها سرگرم بشوند و بتوانم اطلاعاتشان راهم زياد كنم .البته در اين كارخدا هم بسيار كمكم مي كرد. خدمت شما گفتم كه ما آنجا از ماديات بريده بوديم، حتي بنده به جايي رسيده بودم كه به زنم نامه نوشتم: همسر شرعي من،شما از طرف من وكيل هستيد كه حدود كلي اموال منقول و غير منقول، در 4 مرز شمالي و جنوبي و شرقي و غربي ايران بلاعوض اشاره كنيد و تحت اختيار شما است. من ديگر خجالت مي كشيدم كه بگويم بعد از چهل سال زندگي، مي خواهم طلاقت بدهم، ولي فكر مي كردم كه ديگر برنمي گردم ،پس چرا بايد او را زنداني خودم بكنم، همه گونه حقي به همسرم دادم ومن تا جايي رسيدم كه از زن و فرزند بريدم.

تاكنون ،خاطرات آن ده سال را نوشته ايد؟
 

خاطرات ده سال را در دويست و پنجاه صفحه نوشتم و در سه هزار نسخه چاپ كردم و به دوستان دادم و به كتابخانه هم فرستادم، ولي بخش معنوياتش را ننوشتم، چون بعضي ها باور نمي كردند ،آنها هم که باور داشتند، فكر مي كردند كه مي خواهم از خودم تعريف كنم. چشمي كه مي خواهد امام معصوم و امام زمان (عج) را ببيند، بايد از خيلي ديدني ها بگذرد و با معنويات پيوند بخورد. ارتباط با ائمه خودفروشي و بزرگ نمايي نيست. همه افراد براي يكبار هم كه شده لطف ائمه(ع)، شامل حال شان شده است؛ منتها بعضيها حساب كار دستشان است ومخفي نگه مي دارند و بعضي ها خير.مثلاً: آقاي نايب كبير، براي من تعريف مي كرد كه بارها در قبرستان به آقاي دكتر سلام كرده و شهيد پاك نژاد نيز جواب سلام ايشان را داده است. و باز مي گفت كه از وقتي اين موضوع را براي ما تعريف كرد ديگر جواب سلام دكتر سيد رضا نشنيد كه بعد از مدتها دكتر به نايب كبير گفته بود كه:
هر كه را از اسرار حق آموختند
هر كردند و دهانش دوختند

آقاي دكتر سرنوشت آن منافقي كه تواب شد چگونه بود؟
 

آمد ايران. وزارت اطلاعات احضارش كرد ايشان هم رفت و گفت كه من با دكتر پاك نژاد و حاج آقا ابوترابي همكاري مي كرده ام. مرحوم ابوترابي هم رفت به اطلاعات و در دفاع از ايشان گفت كه با ما همكاري فراواني داشته و باعث شده بود كه در عراق، خيلي ها كتك نخورند، خيلي ها اعدام نشوند و غيره. اگر دنبال مقصر مي گرديد، بفرماييد ما را دستگير كنيد!

آقاي دكتر ازآن لحظه اي بگوييد كه پا به خاك ايران گذاشتيد و نبودن حضرت امام ودو برادر شهيدتان را حس كرديد.
 

سال 1369 بود كه وارد ايران شدم وقتي آمديم.... البته گاهي اوقات عراقيها براي تضعيف روحيه به دروغ مي گفتند: مات الخميني و ما باور نمي كرديم ،تا اينكه تلويزيون را از كانالهاي بغداد به كانالهاي ايران تغيير دادند وما به حقيقت پي برديم و روزنامه كيهان را هم كپي كرده و بين بچه ها پخش كرده بودند و دوستان ديوانه وار حمله مي كردند و عراقي ها هم ديدند كه شرايط عادي نيست خيلي ملايم با ما رفتار مي كردند تا آنكه سه روز گذشت و آيت الله خامنه اي به رهبري رسيدند وجاي خالي امام پر شده بود و مملكت شكل گرفته بود وقتي وارد يزد شدم .ديگر مي دانستم كه دو برادر من شهيد شده اند و نيستند به چند تن از دوستان نامه نوشتم كه به پدر و مادرم دلداري بدهيد در جواب نوشتند كه شما به آنها بگوييد تا به ما دلداري بدهند! آقاي صدوقي هم شهيد شده بودند كه به پسرشان تسليت گفتم. به هر حال اين غم را تحمل كرديم و ناگفته نماند كه استقبال شاياني از من كردند . وقتي خواستم به كار سپاهي ام برگردم گفتند 18 امتياز سرتيپ2، 19 امتياز سرتيپ تمام، 20 امتياز سرلشكر و تو 22 امتياز را داري و آقاي دكتر عيوض زاده كه الان نماينده شهرضا هستند درخواست درجه كردند. وقتي خدمت مقام معظم رهبري رسيدم ايشان فرمودند: «تو چه كار كرده اي كه 22 رتبه آورده اي؟» به ايشان توضيح دادم بخاطر آنكه در سپاه بودم و مدرك ليسانس و دكتراي تخصصي داشتم، به اين رتبه رسيدم ايشان فرمودند: من مايل نيستم برويد در انتخابات شركت كنيد اين بود كه در انتخابات دوره چهارم و پنجم رأي آوردم، در دوره ششم معاون آقاي خاتمي در امور ايثارگران بودم در دوره هفتم نيز به دليل آنكه سن من به هفتاد و پنج سال رسيده بود. قانوناً نمي توانستم شركت كنم.

درباره ديگر برادر شهيدتان سيد محمد بگوييد؟
 

برادري بود كه مثل من روحيه انقلابي داشت. آرامش نداشت. من و سيد رضا و ايشان در يك خانه تحصيل كرديم. ايشان مدرك سيكل را كه گرفت به لبنان رفت و در آنجا با گروههاي مبارز همكاري داشت .حالا چقدر همكاري مي كرد، من در جريان نيستم و بعد به خاطر چندين مأموريت به فرانسه رفت كه باز هم از جزئيات كارهايش باخبر نيستم و بعد در آلمان بود كه نامه مي نوشت، تلفني هم ارتباط داشتيم و به من گفت كه جاي ثابتي دارد و در همان بانك ژنو كار مي كرد تا زماني كه انقلاب شد و گفتيم كه بيايد ايران و در كشور خدمت بكند از نظر اخلاقي، عقيده اي ثابت و محكم داشت حتي در مركز مطالعات اسلامي در آلمان كه اولين رياست آن به عهده آيت الله محقق بود وبعد آقاي دكتر بهشتي و سپس آقاي خالقي اين مسئوليت را عهده دار بود حضور داشت.

از بخش اول مصاحبه نكته اي مانده است كه دل تان بخواهد تعريف كنيد؟
 

يك خاطره هم بايد بگويم و صحبت را به انتها برسانم. در اردوگاه بين القفسين كه بوديم، آقايي بود كه هيكل درشتي داشت و بچه ها به او لقب علي كِلي داده بودند. او سرگروهبان ارودگاه بود و با ركيك ترين الفاظ، بچه ها را از خودش دور مي كرد. يك روز بچه ها به من گفتند که من پيش او بروم تا ديگر فحش ندهد ،فقط بچه ها را بزند .من گفتم كه نمي روم يك روز اين علي كلي آمد وگفت: عباس بيا و برو بيمارستان ومنظورش از بيمارستان اتاقي بود كه كنارش يك پتو ويك تخت ويك دستگاه فشارسنج بود. گاهي اوقات هم پزشك اردوگاه يك گوشي هم به ما مي داد. علي وقتي آمد اين لباس نظامي اش را بالا زد و جانمازي از داخل پيراهنش كشيد كه روي آن نوشته شده بود: السلام عليك يااباعبدالله(ع). آن را پهن كرد روي اين فرشها بقدري كهنه بود كه زير آن را با حصير دوخته بودند. گفتم: اين چي است؟ گفت: من به مادرم گفتم يك پيرمردي هست كه روزه مي گيرد ونماز مي خواند و اين را مادرم به شماداد. من بازوهاي او را گرفتم گفتم: علي تو كه ازاين چنين مادري شير خورده اي چرا به بچه ها اينطوري فحش مي دهي؟ گفت: من قهرمان بلامنازع بوكس عراق هستم هر كي وارد رينگ مي شود در راند اول ناك اوت مي شود. اگر من به بچه ها ضربه بزنم مي ميرند. براي همين است كه به آنها فحش مي دهم همه ما مراقب همديگر هستيم و گزارش ارتباطهاي همديگر را مي نويسيم و به بالادست خود مي دهيم من كه ديدم اينگونه است ماجرا را براي ديگران تعريف كردم و گفتم بگذاريد فحش بدهد كم خطرتراست! البته بعضي از مأموران هم در ظاهر خشن عمل مي كردند اما كمكهايي هم داشتند و به ما كمك مي كردند مثلاً به ما قلم براي نوشتن مي دادند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 46



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.