شخصيت پردازي در حکايت هاي فيه مافيه
نويسنده: سوسن پورشهرام*
چکيده
يکي از ويژگي هاي ارزنده فيه ما فيه، وجود داستان ها و حکايت هاي مذهبي و عرفاني، درباره شخصيت هايي است که براي کاستن از رنج هاي بشري تلاش کرده اند. مولانا در اين کتاب، اگرچه به اندازه فهم مستمع سخن مي گويد اما باز هم کلام وي از باريک انديشي ها و نکته سنجي هاي لطيف عرفاني خالي نيست. بي ترديد مولانا را بايد يکي از بهترين حکايت پردازان ادب فارسي دانست، چرا که او توانسته است، مطالب دشوار عرفاني را به راحتي در قالب حکايت و تمثيل بگنجاند.
به کارگيري قصه و تمثيل در اين اثر منثور سبب شده که اين کتاب از جنبه هاي بسياري، به ويژه در ساختار داستاني، قابل بررسي باشد. اين مقاله مي کوشد با نگاهي کلي به حکايت هاي فيه مافيه شخصيت پردازي در اين اثر منثور را مورد بررسي قرار دهد.
واژه هاي کليدي: حکايت، داستان، شخصيت، شخصيت پردازي.
مقدمه
ميرصادقي بر اين عقيده است که قصه، در مقابل رمان و داستان کوتاه، شامل تمامي انواع آثار داستاني گذشته مي باشد که تا قبل از انقلاب مشروطه، به صورت مستقل يا غيرمستقل، در متن هاي گذشته ادبي وجود داشته است. اين واژه را مي توان دربرگيرنده انواع ديگري چون حکايت، افسانه، اسطوره، متل، سرگذشت و... نيز دانست (ميرصادقي، 1366، 23- 24)
با توجه به اين مفاهيم اگر"داستان را نقل وقايع به ترتيب توالي زماني بدانيم" (فورستر، 1352، 36). اين تعريف حکايت را نيز در برمي گيرد. حکايت، گونه اي از داستان است. حکايت، برداشتي از صحنه هاي مختلف زندگي است، برداشتي کوتاه، اما برگزيده. "حکايت - در شکل فني خود- در نهايت ايجاز و اختصاراست. در آن، در شرح و توصيف همه چيز، حتي گفتگوها، نهايت صرفه جويي رعايت مي شود... به طوري که جز با دقت و توجه در آنچه که در قبل آمده است (در واقع، پر کردن جاهاي خالي، در ذهن)، حتي گوينده برخي سخنان به درستي شناخته نمي شوند (حکيمي و کاموس، 1382، 124)
نگاهي کوتاه و گذرا به قصه ها و داستان ها، آشکار مي سازد که ظرفيت ماندگاري داستان ها، نسبت کاملاً مستقيمي با کارکرد شخصيت هايي دارد که در داستان پديد آمده اند. به تحقيق، در قصه ها، حکايت ها و حتي اسطوره ها اين شخصيت ماجراست که در ذهن ما ماندگار و جاودان باقي مانده است، نه نويسنده و نه اسم داستان. حتي گاه نويسنده داستان را به نام شخصيت داستان مي شناسيم. بنابراين هر داستاني به ميزان بسيار زياد، مرهون ويژگي شخصيت هاي آن است و عناصر ديگر داستان زماني نمود مي يابند که در خدمت شخصيت هاي واقعي و زنده باشند.
تعريف؛ شخصيت، يا چهره مان، يکي از رويکردهاي جديدي است که امروزه در حوزه ادبيات داستاني به آن پرداخته مي شود. "شخصيت، در اثر روايتي يا نمايشي، فردي است که کيفيت رواني و اخلاقي او، در عمل او و آنچه مي گويد و مي کند، وجود داشته باشد" (ميرصادقي، 1380، 84) منظور از شخصيت ها افراد داستان اند، که به عنوان مهمترين ابزار و مصالح کار نويسنده در داستان نمود مي يابند، " عمل با حضور آنها به وجود مي آيد و فضا و مکان به خاطر بودن آنها مفهوم پيدا مي کند و گفتگو در حقيقت گفتار آنها با يکديگر يا با خود است" (عبداللهيان، 1381، 50) اين عنصر مهم داستاني، پيرنگ را استوارتر و درون مايه را جذاب تر مي کند. "مهم ترين عنصر منتقل کننده تم داستان و مهم ترين عامل طرح داستان، شخصيت داستاني است" (يونسي، 1379، 25). در واقع نويسنده در مراحل زندگي خود در برخورد با منش هاي مختلف انساني، شخصيت هاي داستاني خود را انتخاب کرده و متناسب با فضايي که دنياي داستان ايجاب مي کند آنها را در موقعيت هاي خاص خود مي نشاند و يا ممکن است شخصيتي خاص، ويژگي منحصر به فرد خود را بر داستان تحميل کند و فضاي داستاني را به وجود آورد. بدون ترديد "در شاهکارهاي ادبي، حوادث به طور منطقي از تقابل خلقيات و طبايع آدم هاي داستان به وجود مي آيند، بنابراين هدف اصلي بسياري از داستان ها نشان دادن خصلت و طبيعت شخصيت هاست" (ميرصادقي، 1380، 86).
شخصيت پردازي در داستان؛ شخصيت را از جهت تغيير و تحول به دو گروه، ايستا و پويا تقسيم مي کنند. اگر شخصيتي از موقعيت و منشي ثابت در داستان برخوردار باشد و در روند داستان دچار تغيير و دگرگوني نشود، اين شخصيت، ايستاست. "شخصيت ايستا در داستان يا تغيير ندارد و يا تغييري بسيار کم دارد. به عبارت ديگر در پايان داستان همان است که در آغاز بوده است. حوادث داستان بر او تأثير نمي گذارد و يا اگر تأثير داشته باشد، بسيار ناچيز و مختصر است. " (عبداللهيان، 1381، 85). اگر اين شخصيت تغيير کند و به انساني با خصلت ها و رفتارهاي ديگر، مبدل شود در صورتي که تغييرات او چشم گير باشد، شخصيتي پوياست. مهم ترين ويژگي شخصيت پويا، تغيير و تحول اوست و اين "دگرگوني ممکن است عميق باشد يا سطحي، پردامنه باشد يا محدود. ممکن است در جهت سازندگي شخصيت ها عمل کند يا ويرانگري آنها، يعني در جهت متعالي کردن او پيش برود يا در زمينه تباهي او، اين تغيير اساسي و مهم است" (ميرصادقي، 1380، 94)
به اين مفهوم، هر تغييري در داستان، پذيرفتني نيست و مقدمات تغيير شخصيت بايد در روند داستان فراهم شود و تغيير و تحول شخصيت براي خواننده توجيه شود. بر همين اساس است که صاحب نظران تغيير شخصيت را از لوازم داستان بلند يا رمان دانسته اند. به بيان ديگر، در داستان کوتاه به سبب کم بودن فضاي داستان، مجالي براي شخصيت پردازي نيست و اغلب از شخصيت هاي ايستا استفاده مي شود. مولانا نيز در حکايت پردازي از شخصيت هايي پايدار و مانا استفاده مي کند، شخصيت هايي که قبلاً تکوين يافته اند. مانند حکايت زير:
پادشاهي به درويشي گفت که: آن لحظه که تو را به درگاه حق، تجلي و قرب باشد مرا ياد کن. گفت: چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال، بر من زند مرا از خود ياد نيايد، از تو چون ياد کنم. (مولانا، 1385، 13) و حکايت هايي اين چنين در صفحه هاي 19 و 22 و 113 و...
با وجود اين گاه به شخصيت هاي پويا نيز برمي خوريم، اما تفاوت پويا بودن شخصيت در داستان امروزي با حکايت هاي فيه مافيه در آن است که در داستان، شخصيت بر اساس نظم منطقي و روابط علي و معلولي موجود در ماجرا تغيير مي کند، اما شخصيت در حکايت هاي مولوي، به سبب وجود اتفاقاتي نظير کرامت بزرگان صوفيه، معجزه، يک سخن يا رفتاري خاص و...دگرگون مي شوند. مانند:
ابراهيم أدهم «رحمه الله عليه» در وقت پادشاهي، به شکار رفته بود. در پي آهويي تاخت، تا چندان که از لشکر به کلي جدا گشت و دور افتاد... در آن بيابان چون از حد گذشت، آهو به سخن درآمد و روي بازپس کرد که ما خلقت لهذا... ابراهيم چون اين را بشنيد نعره اي زد و خود را از اسب درانداخت (همان، 160- 161) (دگرگوني ابراهيم ادهم به سبب سخن آهو)
نيز: قافله اي بزرگ به جايي مي رفتند. آباداني نمي يافتند و آبي ني، ناگاه چاهي يافتند بي دلو، سطلي به دست آوردند و ريسمان ها و اين سطل را به زير چاه فرستادند، کشيدند، سطل بريده شد. ديگري را فرستادند، هم بريده شد... عاقلي بود او گفت من بروم او را فرو کردند. سياهي با هيبتي ظاهر شد... [سياه] گفت: از جاي هاي کجا بهتر؟... [عاقل] گفت: جاگاه آن بهتر که آدمي را آنجا مونسي باشد.
گفت: احسنت رهيدي. آدمي، در عالم تويي. اکنون من تو را رها کردم... بعد از اين خوني نکنم. همه مردان عالم را به محبت تو به تو بخشيدم. بعد از آن اهل قافله را از آب سيراب کرد. (همان، 83- 84)، (دگرگوني سياه به سبب سخن عاقل).
روش هاي شخصيت پردازي؛ نويسنده معمولاً شيوه هاي مختلفي را براي نمايش شخصيت خود به کار مي برد و هر کدام از اين روش ها يک بعد و يک جهت از شخصيت را نشان مي دهد. شخصيت داستاني مانند يک انسان واقعي است. داراي ابعاد متفاوتي است که بعضي از آنها از چشم انسان پوشيده است و بعضي در معرض چشم همه قراردارد. "بعد اصلي و زيربنايي شخصيت، انديشه و روان است و طبيعي است که روان افراد قابل درک و لمس نيست ولي اعمال و رفتار و گفتار و حتي قيافه ظاهري افراد نشان دهنده ابعاد پنهاني و دروني آنهاست بنابراين ما با درون افراد از طريق گفتار و رفتار و قيافه شان آشنا مي شويم" (عبداللهيان، 1381، 64- 65). روش هاي شخصيت پردازي را در يک تقسيم بندي کلي مي توان به دو دسته تقسيم کرد: روش مستقيم و روش غيرمستقيم
روش مستقيم؛ در اين روش نويسنده خود به صورت آشکار، تمام خصوصيات جسماني و رواني شخصيت را مستقيماً بيان مي کند و در مورد طرز فکر، رفتار و ساير خصوصيات ظاهري و باطني او سخن مي گويد. در اين شيوه نويسنده براي معرفي شخصيت، او را مستقيماً تعريف مي کند و معمولاً با کلي گويي، تعميم دادن و شخصيت سازي، او را معرفي مي کند (اخوت، 1371، 141).
معرفي مستقيم در داستان به طور معمول به چهار شيوه صورت مي گيرد: 1- از زبان خود شخصيت؛ 2- از زبان شخصي ديگر 3- از زبان راوي که خارج از داستان است 4- تلفيقي از سه شيوه فوق الذکر (بورنوف، 1378، 212)، ميرصادقي موفقيت اين روش را که نويسنده با شرح و تحليل رفتار و اعمال و افکار شخصيت ها، آدم هاي داستانش را به خواننده معرفي مي کند و يا از زاويه فردي در داستان، خصوصيت ها و خصلت هاي شخصيت هاي ديگر داستان توضيح داده مي شوند، را وابسته به خصوصيات شخص راوي با ويژگي نويسنده داناي کل مي داند (ميرصادقي، 1380، 87). مولوي در اغلب حکايت هاي خود از اين روش بهره مي برد.
توصيف مستقيم از زبان راوي؛ شخصي بود لاغر و ضعيف و حقير هم چون عصفوري، سخت حقير در نظرها، چنان که صورت هاي حقير او را حقير نظر کردندي و خدا را شکر کردندي و... با اين همه درشت گفتي و لاف هاي زفت زدي... (مولوي، 1385، 32).
در سمرقند بوديم و خوارزمشاه، سمرقند را در حصار گرفته بود و لنگر کشيده جنگ مي کرد. در آن محله دختري بود عظيم صاحب جمال، چنان که در آن شهر نظير او نبود... (همان، 173).
توصيف مستقيم از زبان خود شخصيت؛ پادشاه بخنديد و بگفت والله من تازي نمي دانم، اما آن چه سر مي جنبانيدم و تحسين مي کردم که معلوم است (همان، 22). شيخ سري(رحمه الله عليه) ميان مريدان نشسته بود، مريدي را سر بريان اشتها کرده بود، شيخ اشارت کرد که او را سر بريان مي بايد بياريد، گفتند شيخ به چه دانستي که او را سر بريان مي بايد، گفت زيرا که سي سال است که مرا بايست نمانده است و خود را از همه بايست ها پاک کرده ام و منزهم، همچو آيينه بي نقش، ساده گشته ام، چون سر بريان در خاطر من آمد، و مرا اشتها کرد و بايست شد، دانستم که آن از آن فلان است، زيرا آيينه بي نقش است. اگر در آيينه نقش نمايد نقش غير باشد (همان، 40- 41).
توصيف مستقيم از زبان شخصيت ديگر؛ يوسف مصري را دوستي از سفر رسيد. گفت: جهت من چه ارمغان آوردي؟ گفت: چيست که تو را نيست و تو بدان محتاجي الا جهت آنکه از تو خوبتر نيست، آيينه آورده ام تا هر لحظه روي خود را در وي مطالعه کني. (همان، 186)
تلفيقي از سه شيوه ذکر شده؛"شخصي بود سخت لاغر و ضعيف و حقير، هم چون عصفوري، سخت حقير در نظرها، چنانک صورت هاي حقير او را حقير نظر کردندي و خدا را شکر کردندي اگرچه پيش از ديدن او متشکي بودندي از حقارت صورت خويش، و با اين همه درشت گفتي و لاف هاي زفت زدي و در ديوان ملک بودي و وزير را آن درد کردي و فرو خوردي، تا روزي وزير گرم شد و بانگ برآورد که اهل ديوان، اين فلان را از خاک برگرفتيم و پرورديم و به نان و خوان و نان پاره و نعمت ما و آباي ما کسي شد با اين جا رسيد که تا مرا چنين ها گويد. در روي او برجست و گفت: اي اهل ديوان و اکابر دولت و ارکان، راست مي گويد؛ به نعمت و نان ريزه او و آباي او پرورده شدم و بزرگ شدم لاجرم بدين حقيري و رسوايي ام، اگر به نان و نعمت کسي ديگر پرورده شدمي، بودي که صورتم و قامتم و قيمتم به از اين بودي، او مرا از خاک برداشت، لاجرم همي گويم که يا ليتني کنت تراباً..." (همان، 32- 33)
روش غيرمستقيم؛ در اين روش، نويسنده به صراحت شخصيت مورد نظر را معرفي نمي کند، بلکه خود شخصيت داستاني در جريان ماجراها و حوادث، جنبه هاي وجودي خويش را، به همايش مي گذارد. در اين شيوه ما از طريق تجزيه و تحليل رفتار و اعمال فرد به شناختي در مورد او دست مي يابيم. بدون ترديد اين شناخت هرچند هم که نسبي و يا سطحي باشد از ارزش بالاتري برخوردار خواهد بود، نسبت به شناختي که از توصيف مستقيم، حاصل مي شود؛ چون امکان تفکر و تخيل را براي خواننده فراهم مي آورد.
"به اين ترتيب، روش شخصيت پردازي غيرمستقيم، نسبت به روش مستقيم از جايگاه بالاتري برخوردار است، زيرا از اين طريق به شناختي مي رسيم که گاه صفحه ها توضيح، نمي تواند اين شناخت را به ما بدهد. بايد دائم از طريق رويدادها، ويژگي هاي اشخاص را اثبات کرد. با گفتن اين که شخصيتي شوخ، زيرک، پليد و... است، شخصيتي خلق نمي شود بلکه بايد توصيف توأم با عمل باشد (بيشاب، 1374، 191). در روش شخصيت پردازي به شيوه غيرمستقيم، از اين عوامل مي توان سود جست: گفتار، رفتار و اعمال، بيان احساسات. مولانا در داستان هاي خود، از روش گفتگو بسيار سود مي جويد ولي به ندرت از اعمال و رفتار شخصيت ها در معرفي افراد استفاده مي کند و سرانجام اين که در برخي از حکايت ها، به بيان احساسات و عواطف نيز اشاره مي کند.
توصيف غيرمستقيم به کمک گفتار، گفتگو نيز مانند عمل، نشان دهنده ويژگي هاي روحي شخصيت داستان است. کلمات به کار رفته، تأکيد بر هجاهاي خاص، موضوع و مضمون گفتگوها، مکث ها، پستي و بلندي صدا، تلفظ هاي نادرست يا غلط و لغزش هاي زباني، همه نشان دهنده پيشينه ذهني، تجربي و رواني افراد داستان اند (عبداللهيان، 1381، 72)
"درويشي به نزد پادشاهي رفت، پادشاه به او گفت: کاي زاهد، گفت، زاهد تويي، گفت: من زاهد چون باشم که همه دنيا از آن من است. گفت: ني، عکس مي بيني. دنيا و آخرت و ملکت جمله از آن من است و عالم را من گرفته ام تويي که به لقمه و خرقه اي قانع شده اي" (مولوي، 1385، 19).
همان گونه که مشهود است، مولانا معمولاً در حکايت هايش به لحن بيروني شخصيت هاي قصه توجهي ندارد. افراد در هر طبقه از جامعه که باشند، از زبان و انديشه نويسنده شناخته مي شوند چرا که راوي (داناي کل) بيرون از دايره عمل ايستاده و با آگاهي و بينش کامل، رفتار، انديشه و بيان شخصيت ها را، با زبان عالمانه خود تشريح مي کند، اما داستان از نظر لحن دروني (منطق حاکم بر گفتار، گزينش شايسته و مناسب واژگان در زبان افراد داستان) بسيار دقيق و به جاست، گفت: من زاهد چون باشم که همه دنيا از آن من است. گفت: ني، عکس مي بيني، دنيا و آخرت و ملکت جمله از آن من است و عالم را من گرفته ام. تويي که به لقمه و خرقه اي قانع شده اي.
توصيف غيرمستقيم با اعمال و رفتار؛ اولين و ساده ترين نقش يک شخصيت، نقش کنش گري اوست. از اين لحاظ مي توانيم بگوييم که شخصيت، فاعل و يا نهادي است که يا کاري را انجام مي دهد و يا گزاره اي را به او نسبت مي دهند. بنابراين از اين نظر، شخصيت از زمره بازيگران قصه است (اخوت، 1371، 130)
"پادشاهي يکي را صد مرده نان پاره داده بود. لشکر عتاب مي کردند. پادشاه به خود مي گفت: روزي بيايد که به شما بنمايم که بدانيد که چرا مي کردم. چون روز مصاف شد، همه گريخته بودند و او تنها مي زد. گفت: اينک براي اين مصلحت " (مولوي، 1385، 8)
شخصيت هاي مطرح در قصه ها، يا اغلب معرفه و شناخته شده هستند مانند: عمر، يوسف مصري، ابايزيد و... يا اگر چنين نباشد به صورت اسم نکره مي آيد. مانند: پادشاهي، بقالي و... گاه شخصيت هاي داستاني به وسيله اين يا آن معرفه مي شوند، ولي در واقع ناشناخته و نکره اند. مانند: آن درويش، آن بيگانه و...
توصيف غير مستقيم به کمک ارائه احساسات؛ "بقالي زني را دوست مي داشت با کنيزک خاتون پيغام ها کرد که من چنينم و چنانم و عاشقم و مي سوزم و آرام ندارم و بر من ستم ها مي رود و دي چنين بودم و دوش بر من چنين گذشت. قصه هاي دراز فرو خواند. کنيزک به خدمت خاتون آمد، گفت بقال سلام مي رساند و مي گويد که بيا تو را چنين کنم و چنان کنم گفت به اين سردي، گفت او دراز گفت. اما مقصود اين بود اصل مقصود است، باقي دردسر است " (همان، 85)
مولانا در برخي حکايت ها از زبان شخصيت داستان، به بيان احساسات و عواطف خود مي پردازد، او از عشق خود، از عاشق بودن، از دوري و هجران و... سخن مي گويد. "اما عشق در فيه مافيه پيري است که بر مسند ارشاد نشسته و افتادگان را دستگيري مي کند" (الهي قمشه اي، 1377، 249). مولانا به راحتي مسايل و دشواري هاي علم کلام، فلسفه، عرفان و... را با حکايات و تمثيل هاي زيبا و در خور، همراه با زباني آميخته به شور و عشق به معشوق حقيقي بيان مي کند.
توصيف مستقيم همراه با توصيف غيرمستقيم، به اعتقاد لورانس پرين" اگر قرار است داستان نوشته شود، شخصيت هاي داستان بايد نقش بازي کنند. روش مستقيم، بدون آنکه از روش غيرمستقيم حمايت شود. از لحاظ عاطفي متقاعد کننده نخواهد بود. اين روش يک شخصيت را ارائه نخواهد داد، بلکه يک توضيح را ارائه مي دهد. "يک داستان تنها وقتي موفق خواهد بود که شخصيت ها نمايش داده شوند" (پرين، 1381، 46)
مولوي نيز برخي از شخصيت هاي خود را اين چنين به تصوير مي کشد، ابتدا ويژگي هاي شخصيت را آشکارا بيان کرده (توصيف مستقيم)، آن گاه پسر پادشاه را، در جايگاه رفتار و کنش به خواننده نشان مي دهد ( توصيف غيرمستقيم). در حکايت زير توصيف فردي احمق و کودن آمده است. معرفي رفتار او در برابر پادشاه به نمايش گذاشته مي شود و اين حماقت و کودني پسر پادشاه را ثابت مي کند:
پادشاهي پسر خود را به جماعتي اهل هنر سپرده بود تا او را از علوم نجوم و رمل آموخته بودند و استاد تمام گشته بود با کمال کودني و بلاهت. روزي پادشاه انگشتري در مشت گرفت فرزند خود را امتحان کرد که بيا بگو در مشت چه دارم، گفت آن چه داري گرد است و زرد است و مجوف است، گفت چون نشان هاي راست دادي پس حکم کن که آن چيز چه باشد؟ گفت مي بايد که غربيل باشد. گفت: آخر اين چندين نشان هاي دقيق را که عقول در آن حيران شوند دادي، از قوت تحصيل و دانش، اين قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربيل نگنجد. (مولوي، 1385، 17)
نتيجه؛ فيه مافيه، اسرار جلاليه يا مقالات، به حقيقت درس حکمت الهي است که در آن، مولانا از جمال آيات قرآن و سخن اولياي پيشين، کشف حجاب کرده است. او در اين کتاب با ارباب فرق مختلف، به گفتگو مي نشيند و بر پايه عقايد خود ايشان، نظراتشان را نقد مي کند. اين عارف آگاه داروي تلخ نصيحت را به کيمياي محبت شيرين کرده و در جام تمثيلات خيال انگيز به نيازمندان مي نوشاند (الهي قمشه اي، 1377، 248- 249)، چاشني گفتار او همين حکايات و تمثيلات زيباست که فهم مطالب عرفاني را شيرين تر و دلنشين تر مي کند.
با نگاهي کلي به اين داستان هاي عرفاني درمي يابيم که درون مايه بيشتر قصه ها، از جنبه عرفاني و تعليمي سرشار است. در غالب حکايت ها، هدف و نتيجه اخلاقي داستان نيز ذکر شده است. عنصر زمان و مکان اغلب مبهم است و البته گاهي نيز به صراحت نام مکان يا زمان خاص بيان مي شود. در سمرقند بوديم و خوارزمشاه (مولوي، 1385، 173)، آوردن حکايت هايي از زبان بزرگان دين، شخصيت هاي تاريخي، مشاهير و... در حقيقي و واقعي جلوه دادن داستان ها بسيار مؤثر واقع شده است. زيرا جذابيت هر اثر ادبي، تا حد بسيار زياد، مرهون شخصيت هاي جالب و جذاب آنهاست. شخصيت هايي که هر کدام گوشه اي از زندگي را نمايان مي سازند و با جلوه گري خاص خود در شناساندن ماهيت انسان بسيار مفيد واقع مي شوند.
با اين همه، اگرچه مولانا در پرداخت شخصيت هاي حکايات خود بسيار دقيق و سنجيده عمل مي کند و اگرچه شخصيت پردازي او تا حدودي با معيارهاي سنجش امروزي متناسب است اما او آگاهانه يا ناخودآگاه، بخش هايي از امکانات شخصي خود را در شخصيت پردازي در قصه ها به کارگرفته و خواننده امروزي حضور مولانا را در پس چهره بسياري از شخصيت هاي داستاني به خوبي حس مي کند و همين موضوع، عاملي است که حقيقت نمايي اثر را کاهش مي دهد و اين رويکرد به دليل روش و بينش خاص مولوي در حکايت پردازي است. اين موضوع نه تنها در اين حکايت ها مطرح است که تا حدودي نشأت گرفته از روش نگارشي داستان نويسان شرقي است. و سرانجام بايد گفت:
"فيه مافيه: در آن است آن چه در آن است؛ تا نخواني درنيابي. و آن گاه نه هر خواندني که مدام فريفته صورت باشي و در بند وزن و قافيه و تمثيل و قصه فرو ماني، بلکه بايد دانه را از کاه، و پوست را از مغز جدا کني و از آن مغز و دانه برخوري. آن گاه نه هر خوردني که در دهان بگرداني و بيرون افکني چنان که به يک روز هزار آيت قرآن فرو مي خوانند و فرو نمي برند تا مايه رشد و قوت جان باشد. و با اين همه اگر فرو بري و طبع تو با آن همراه نباشد، تو را هيچ سود نبخشد" (الهي قمشه اي، 1377، 250- 251)
منابع
1- اخوت، احمد، دستور زبان داستان، نشر فردا، تهران، 1371.
2- الهي قمشه اي، حسين، مقالات، چاپ دوم، روزنه، تهران، 1377.
3- بورنوف، رولان، اوئله، رئال، جهان رمان، ترجمه نازيلا خلخالي، نشر مرکز، تهران، 1378.
4- بيشاب، لئونارد، درس هايي درباره داستان نويسي، ترجمه محسن سليماني، سازمان چاپ و انتشارات، تهران، 1374.
5- پرين، لورانس، ادبيات داستاني ساختار، صدا و معني، مترجم محسن سليماني، فهيمه اسماعيل زاده، چاپ سوم، رهنما، تهران، 1381.
6- ثغري، عمادبن محمد، طوطي نامه، به اهتمام شمس الدين آل احمد، بنياد فرهنگ، تهران، 1352.
7- حکيمي، محمود، کاموس، مهدي، مباني ادبيات کودکان و نوجوانان، آرون، تهران، 1382.
8- عبداللهيان، حميد، شخصيت و شخصيت پردازي در داستان معاصر، آن، تهران، 1381.
9- فورستر، اي. ام، جنبه هاي رمان، ترجمه ابراهيم يونسي، اميرکبير، تهران، 1352.
10- مولوي، جلال الدين محمد بن محمد، فيه مافيه، تصحيح و حواشي بديع الزمان فروزانفر، چاپ يازدهم، اميرکبير، تهران، 1385.
11- ميرصادقي، جمال، عناصر داستان، چاپ چهارم، سخن، تهران، 1380.
12- يونسي، ابراهيم، هنر داستان نويسي، نگاه، تهران، 1379.
پي نوشت ها :
* کارشناس ارشد رشته ادبيات فارسي، دانشگاه تربيت معلم سبزوار