مولانا در ابيات آغاز مثنوي(1)

مثنوي هنرهاي بسيار دارد و نخستين ابيات آن، خاصه هجده بيت اول که به ني نامه معروف شده است، يکي از دلکش ترين، بلکه عالي ترين قطعه هاي مثنوي است. در اين ابيات که تا قبل از داستان پادشاه و کنيزک ادامه مي يابد...
پنجشنبه، 16 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مولانا در ابيات آغاز مثنوي(1)

مولانا در ابيات آغاز مثنوي(1)
مولانا در ابيات آغاز مثنوي(1)


 

نويسنده: حسن لاهوتي*




 

چکيده
 

مثنوي هنرهاي بسيار دارد و نخستين ابيات آن، خاصه هجده بيت اول که به ني نامه معروف شده است، يکي از دلکش ترين، بلکه عالي ترين قطعه هاي مثنوي است. در اين ابيات که تا قبل از داستان پادشاه و کنيزک ادامه مي يابد و مثنوي پژوهان براي آن اهميت بسيار قائل اند؛ مولانا با استفاده از زباني بسيار ساده و تعبيراتي آشنا، خود و مثنوي خود را معرفي مي کند و جويندگان حقيقت و پويندگان راه مثنوي را با ضرورت توسل به عشق و معجزات آن آشنا مي سازد. در اين مقاله درباره زبان و بيان ساده و آتش عشق که ناي ني مثنوي به پا مي کند به اختصار سخن مي گوييم.
واژه هاي کليدي: مولانا، مثنوي، بيان ساده، معاني بلند، آتش عشق.
بيان ساده معاني بلند؛ صدرالدين قونوي بزرگترين شاگرد و شارح ابن عربي که از او تعبير به "قدوه الاولياء" کرده اند با مولانا دوستي بسيار داشت. هم او بود که به وصيت مولانا بر جنازه اش نماز گزارد.
نوشته اند که روزي صدرالدين به دوست خود جلال الدين گفت: "در تعجبم که شما مسائل بس عميق را به نحوي که قابل فهم همگان باشد، چگونه در سلک نظم مي آوريد؟ مولانا فرمود: من در حيرتم که همين مطالب آسان را شما به نحوي بيان مي کنيد که بسيار صعب المنال و پيچيده و مشکل مي نمايد." (شيمل، 1382، پيشگفتار، 32)
جاي ترديد نيست که ابيات آغازين مثنوي يکي از پرمغزترين و در عين حال نغزترين و جذاب ترين بخش هاي مثنوي را به وجود آورده است. اين ابيات آنقدر دلنشين و زيباست که افراد عادي هم از خواندن آن لذت مي برند، بي آنکه به معاني بلند نهفته در دل ترکيبات و تعبيرات آنها توجه داشته باشند. آنچه سبب زيبايي ظاهري اين ابيات شده، گذشته از کوتاهي وزن و قالب مثنوي، کلمات ساده فهم و خوش آواي آن است.
افزون بر آن، معاني ظاهري کلماتي مانند ني و مي، عشق و اشتياق، وصال و هجران، و ترکيبات آنهاست که براي خوانندگان عادي بسيار پرکشش است، زيرا با روحيات آنان نزديک است و در زندگي روزمره آنان مصداق واقعي دارد، و بخصوص براي خوانندگان ايراني بسيار آشناست.
ني، ساده ترين و در عين حال يکي از خوشنواترين سازهايي است که همه مردم ايران حتي روستانشينان و شبانان نيز با آن آشنايند، بسياري از آنان ني مي نوازند و معني دمسازي را خوب مي دانند؛ بسياري ديگر وقتي به آن گوش مي دهند، همراه با ناله حزين آن از دل آه برمي کشند و با آن همنوا مي شوند و معني همزباني را نيک درک مي کنند. کيست که عاشق نشده باشد و خوشي وصل يار را مزه نکرده باشد؟ نيز، کمتر اتفاق مي افتد کسي گرفتار هجران يار نشده باشد و معني درد اشتياق را نفهمد. همچنين، امروز بسيارند افرادي که مانند مولانا از وطن خود دور افتاده اند و خواهان بازگشت به "روزگار وصل خويش" هستند.

هر کسي کو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش

(مولوي، 1384، د1، ب4)

مي دانيم که در مثنوي گاهي عبارات و ترکيباتي عربي و حتي لغاتي مهجور و دور از ذهن وجود دارد که گذشته از دشواري قرائت، فهم آنها را نيز بر خوانندگان عادي مثنوي، دشوار کرده است و جز خوانندگان مثنوي دان و دانشمندان مثنوي شناس، کسي از آنها سر در نمي آورد. شايد يکي از دلايلي که مثنوي به اندازه شعر حافظ و سعدي در ميان ايرانيان رواج نيافته است، همين نکته باشد. در غزل حافظ و سعدي هم عبارات و ترکيبات عربي هست اما نه به فراواني آنچه در مثنوي مي بينيم.
در مثنوي، ديباچه هاي سه دفتر از شش دفترش يکسره به زبان عربي است. نيز بسيار است ابياتي از آن که قسمتي يا همه آنها عربي است. به اين ابيات توجه بفرماييد که در دفتر اول بعد از عنوان ملاقات پادشاه با طبيب روحاني آمده است:

دست بگشاد و کنارانش گرفت
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

دست و پيشانيش بوسيدن گرفت
از مقام و راه پرسيدن گرفت

پرس پرسان مي کشيدش تا به صدر
گفت گنجي يافتم آخر به صبر

(همان، ابيات 93- 95)

اين سه بيت داراي کلماتي خوش آوا و معنايي روشن است که هر فردي معاني ظاهري آن را درک مي کند. اما در ابيات بعد از آن، با آنکه ترکيب "هديه حق" بسيار دلنشين است، ترکيب "دفع حرج"، براي خواننده عادي ايراني، هم از نظر تلفظ ثقيل است و هم بي معناست. شايد برخي از خوانندگان عادي ضرب المثل عربي "الصبر مفتاح الفرج" را که مولانا در مصراع دوم اين بيت با کمال استادي به کار برده است بدانند، دو بيت عربي پس از آن بي شک به مذاق خواننده عادي مثنوي خوش نمي آيد و اصولاً نمي تواند آن را بخواند:

مرحبا يا مجتبي يا مرتضي
ان تغِب جآء القضا ضاق الفضا

انت مولي القوم من لا يشتهي
قد ردي کلا لئن لم ينته(1)

فرد عادي ايراني، بخصوص اگر شيعه باشد، وقتي کلمه هاي مجتبي و مرتضي را مي شنود، بي شک، در اولين لحظه به ياد امام سوم و امام اول شيعيان مي افتد، امام حسن مجتبي و علي مرتضي (ع)، و متحير مي ماند که مگر منظور مولانا از طبيب الهي اينان بوده اند؟ اما، همچنانکه مي دانيم در هيچ يک از سي و چهار بيت آغاز مثنوي به اينگونه ترکيبات ثقيل و دشوارفهم عربي برنمي خوريم. نخستين جايي که مولانا کلماتي از قرآن را در مثنوي آورده، بيت 26 دفتر اول است:

عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خرّ موسي صاعقا

(مولوي، 1384، د1، بيت 27)

کلمه "طور" شايد نزد ايرانياني که داستان قرآني موسي و تجلي نور خدا بر طور سينا را از زبان اهل منبر شنيده اند، چندان ناآشنا نباشد، اما ترکيب عربي "خَرَّ موسي صاعقا" (سوره اعراف، آيه 143) بي ترديد برايش نامفهوم است. اين بحث مفصل است و تحقيقي جامع را مي طلبد. آنچه به سخن امروز ما ارتباط دارد آن است که نبودن اينگونه واژه ها و ترکيبات يکي از بارزترين ويژگي هاي ابيات آغازين مثنوي معنوي است که در کنار استفاده مولانا از واژه هاي دلنشين و مرتبط با زندگي روزمره و نزديک به حالات روحي آدميان، سبب شهرت بسيار آن شده است. نکته بسيار مهم اين است که اين شيوه سخن گفتن نشان مي دهد که مولانا تعبيرات و ترکيبات اين ابيات را با کمال هوشياري به کار برده است به نحوي که از همان آغاز مثنوي به ما مي فهماند که مثنوي را - برخلاف اکثر غزل هاي عاشقانه ديوان شمس- در ايامي سروده است که در کنار حسام الدين، از آرامش و سکون روحي برخوردار بوده است و تلاطم روحي زمان همنشيني با شمس را نداشته است. بدين سبب، شايد بتوان زمان سرودن آن دسته از غزل هاي ديوان شمس را که نشان از آرامش روحي مولانا مي دهند، به اين دوره نسبت داد.

پيش از آن کاندر جهان باغ و مي و انگور بود
از شراب لايزالي جان ما مخمور بود

ما به بغداد جهان جان انا الحق مي زديم
پيش از آن کاين دار و گير و نکته منصور بود

پيش از آن کاين نفس کل در آب و گل معمار شد
در خرابات حقايق عيش ما معمور بود

جان ما همچون جهان بد، جام جان چون آفتاب
از شراب جان جهان تا گردن اندر نور بود

ساقيا اين معجبان آب و گل را مست کن
تا بداند هر يکي کو از چه دولت دور بود

جان فداي ساقي اي کز راه جان درمي رسد
تا براندازد نقاب از هر چه آن مستور بود

(مولوي، 1363، غزل 731)

ني؛ مولانا در نخستين بيت مثنوي معنوي، خود را "ني" مي نامد تا کليه سخناني را که در مثنوي معنوي مي خواهد بگويد به نواي ني مانند ساخته باشد. پس وقتي مي گويد "بشنو اين ني چون شکايت مي کند"، مرادش سخناني است که از دهان خودش بيرون مي آيد. (2)
راستي، چرا مولانا از ميان همه سازهاي عالم اين ساز را برگزيد؟ ترديد نيست که او با موسيقي و آلات موسيقي زمان خود آشنايي داشته است. مولانا موسيقي دان به معناي عالم موسيقي نيست تا در آن باره تحقيق کرده و کتاب نوشته باشد، اما موسيقي، بخصوص وزن را خوب مي شناخته است و آن را بسيار ارج مي نهاده است. در يکي از غزل هايش، علم موسيقي را "شهادت" خوانده که اداي آن اقرار به مسلماني است.

اين علم موسيقي بر من چون شهادت است
چون مؤمنم شهادت و ايمانم آرزوست

(مولوي، 1363، غزل 457)

شايد اين همه اوزان متنوعي که در غزليات او مي بينيم از همين شناخت سرچشمه گرفته باشد. افزون بر اين، تعبيرات و ترکيباتي که با استفاده از نام سازها و گوشه هاي موسيقي ايراني در ديوان شمس ساخته شده، فراوان و "شماره ابياتي که در اشعار مولوي اشارات موسيقايي را در بردارد تقريباً نامحدود است" (شيمل، 1382، 296 و بعد) و حتي گاهي غزل هايي را در ديوان شمس مي توان يافت که همه يا بيشتر ابيات آن حاوي نام گوشه هاي موسيقي ايراني است.(3) در مثنوي نيز گاه ابياتي را مي بينيم که با استفاده از نام گوشه هاي رديف موسيقي ايراني سروده شده است:

خرج کردم عمر خود را دم به دم
در دميدم جمله را در زير و بم

آه کز ياد و ره پرده عراق
رفت از يادم دم تلخ فراق

واي کز تري زير افگند خرد
خشک شد کشت دل من، دل بمرد

واي کز آواز اين بيست و چهار
کاروان بگذشت و بيگه شد نهار(4)

(مولوي، 1384، 2191- 2194)

بنابراين، مولانا ساز "ني" را از روي شناخت کامل در مثنوي استعاره از خود قرار داده و خود را به ساز ني مانند کرده، زيرا خصوصيات اين ساز را با حالات و روحيات و حتي وضع ظاهري خود بسيار شبيه ديده است. اگر از نظر وضع ظاهري بخواهيم بررسي کنيم، ني، جسم لاغر و کم وزن و رنگ زرد رخساره مولاناي عاشق را نمايش مي دهد. اينها صفات ظاهري هر عاشقي است و مولانا هرگز عاشق بودن خود را کتمان نمي کند.

عاشق آن قندتو جان شکر خاي ماست
سايه زلفين تو در دو جهان جاي ماست

از قد و بالاي اوست عشق که بالا گرفت
وان که بشد غرق عشق قامت و بالاي ماست

هر گل سرخي که هست از مدد خون ماست
هر گل زردي که رُست رسته ز صفراي ماست

(مولوي، 1363، غزل 460)

همچنان که از ابيات بالا پيداست، ترديد نبايد کرد که عاشق در شعرهاي مولانا کسي جز خود او نيست. او راه پرخون عشق را گام به گام پيموده و معشوق ني نواز عالم هستي چنان در دل او جاي گرفته است که جز نامي از وجود عاريتي او بر جاي نمانده و در رگ هاي او نه خون که جان جانبخش معشوق روان است. مگر محبوب عالم هستي نگفت که "از روح خود در او دميدم ؟" (سوره حجر، آيه 29) از اين است که مولانا مي سرايد:

ترسم اي فصاد گر فصدم کني
نيش را ناگاه بر ليلي زني

داند آن عقلي که او دل روشني است
در ميان ليلي و من فرق نيست

(مولوي، 1384، ابيات 2018- 2019)

و ميان مولانا و ني هم فرق نيست؛ ميان انديشه هاي نهفته در سينه مولانا که از دم او برمي آيد و در کالبد ني دميده مي شود نيز فرق نيست. اکنون مي توان گفت که نواي ني مولانا پاره اي از روح حق جوي اوست دميده در قالب مثنوي که به سالکان طريق جان مي بخشد و آنان را به حرکت درمي آورد و راه مي نمايد. آنچه که ني نواز الهي از سينه پر اسرار خود در سينه خالي ني مولانا، و از آن طريق در اوراق سفيد و نانوشته دفتر مي دمد، مانند همان دمي است که پروردگار در کالبد خالي از جان آدمي دميد و به او جان بخشيد. بايد توجه داشت که خالي بودن درون ني که نه از اثر زخمه، فشار کوبه يا کشش کمان، بلکه از نفس لطيف استاد ني نواز لبريز مي شود و نوا مي خواند، اشارتي است لطيف به ضرورت تهي بودن درون سالک براي دريافت الهامات خدايي. افزون بر اين، ني اگر عاشق نباشد شيريني لبان معشوق را بر لب هاي خود احساس نمي کند و سينه اش از دم هاي عشق آموز او لبالب نمي شود. مولانا از اين جهت نيز خود را به ني مانند مي بيند؛ و مي خواهد بگويد که ضميرش از همه انديشه ها و دانش هاي اين جهاني و هر آنچه که ما سوي الله خوانده مي شود، تهي است و شور نواي درون او جز اثر دم گرم و گرمابخش معشوق ني نوازي که در او ميدمد، نيست.
نکته مهم ديگر آن است که مولانا خود را وسيلتي مي داند چون ني که از نفس رحماني پروردگار دم مي پذيرد و آن دم را به کمک لب ها و از طريق ني مثنوي پرداز خود در ميان شنوندگان ترانه هايش مي پراکند؛ به سخن ديگر او مي خواهد با استفاده از اين استعاره، حقانيت گفته هاي خود را نيز روشن سازد تا خوانندگان آثار او بدانند که کلمه به کلمه کتاب مستطاب مثنوي معنوي حاوي شرح اشارات و الهامات معشوق هستي بخش ازلي ست.

منم ناي تو معذورم در اين بانگ
که بر من هر دمي دم مي گماري

همه دم هاي اين عالم شمرده ست
تو اي دم چه دمي که بي شماري؟

(مولوي، 1363، غزل 2692)

او در جايي ديگر با استفاده از همين استعاره مي گويد که مانند ني داراي دو دهان سخن گوي است: يکي همين دهان جسماني اوست که در اين عالم آشکار است و همه آن را مي بينند و سخنش را مي شنوند؛ و ديگر، دهان آن ني نواز ازلي است که در جان مولاناي ني نواز خانه دارد. به تعبير ديگر، مولانا جلال الدين عاشقي است کامل که به وصال يار رسيده و لب بر لب او نهاده است؛ از او دم مي پذيرد، و آنچه را از او مي شنود باز مي گويد؛ پنداري که جلال الدين ني است و دلبرش مانند هر ني نوازي، لب هايش را با لب هاي او جفت کرده، دم ساز او شده و از راه نفس، دم به دم رازهاي دل خود را در سينه او مي دمد:

عاشقان نالان چو ناي و عشق همچون ناي زن
تا چه ها در مي دمد اين عشق در سرناي تن

هست اين سرنا پديد و هست سرنايي نهان
از مي لب هاش باري مست شد سرناي تن

(مولوي، 1363، غزل 1936)

و اين ترانه ها که ما در ظاهر از ناي جلال الدين مي شنويم، رازهاي دل آن يگانه ترانه سراي عالم هستي است، هر که داراي بصيرت و چشم روشن باشد، مي داند که هنگامه و شور و حالي که سخنان جلال الدين در اين جهان برپا مي کند، در حقيقت اثر شيريني الفاظي است که از زبان معشوق آن جهاني و از آن جهان جاوداني به اين عالم فاني مي رسد:

دو دهان داريم گويا همچو ني
يک دهان پنهان ست در لب هاي وي

يک دهان نالان شده سوي شما
هاي و هويي در فگنده در هوا

ليک داند هر که او را منظر است
که فغان اين سري هم زآن سر است

دمدمه اين ناي از دم هاي اوست
هاي و هوي روح از هيهاي اوست

گرنبودي با لبش ني را سمر
ني جهان را پر نکردي از شکر

(مولوي، 1384، د6، ابيات 2003- 2006)

از زردي رخسار و لاغري تن و خالي بودن درون ني و دم سازي ني نواز و ضمير صافي مولانا که بگذريم، به صداي ني مي رسيم که شبيه است به آواز انسان غمين دورمانده از يار و ديار که بدين سبب، محزون و تأثرانگيز است و در هر حال، زبان شکوه و شکايت دارد. نواي هيچ سازي به اندازه ني با صداي عاشق هجران کشيده اي چون مولانا، همانند نيست. نواي هيچ سازي نيز به اندازه ني با صداي آدمي نزديک نيست. از سوي ديگر، ني ساز با ناي (گلو، حلق) آدمي، از آن جهت مانند است که هر دو راه گذر دمي هستند که از سينه بر مي آيد. آخرين دليلي که براي انتخاب ني مي توان برشمرد، رستن او از دل خاک و جدا شدن او از نيستان است. مگر پروردگار گل آدم را از خاک برنگرفت ؟(5) و مگر او را از اصل خود دور نساخت و از گلستان روحاني ازل در اين کره خالي به هجران خود مبتلا نکرد؟ گوهر آدمي از جان خداست؛ روحاني است نه خاکي، جان هاي آدميان همه در نيستان ازلي پروردگار جمع بود:

منبسط بوديم و يک جوهر همه
بي سر و بي پا بديم آن سر همه

يک گهر بوديم همچون آفتاب
بي گره بوديم و صافي همچو آب

(مولوي، 1384، ابيات 686- 687)

اما اکنون در اين عالم خاک به تفرقه افتاده ايم و از تربيت باغبان الهي، يعني پروردگار خود، محروم مانده ايم. از اين است که مولانا جلال الدين خود را به ني اي مانند مي بيند که از نيستان بي زماني و بي مکاني پاکي ها دور مانده و مي خواهد با نواي زار و لرزانش داستان اين جدايي را باز گويد تا ما شنوندگانِ نغمات او بفهميم چرا از معشوق زيبا و محبوب دل رباي خود جدا افتاديم و چه بايد بکنيم که باز با او بپيونديم. آدمي دور مانده از نيستان ازلي و ني بريده از ني زار، هر دو، به درد فراق گرفتارند. گفتني آنکه، مولانا از اين اصالت ايزدي انسان فراوان در آثار خود ياد مي کند و اميداور است که همه انسان ها به مرحله اي از کمال برسند که در همين دنيا به آن منزل اصلي سراسر صفا و صداقت دست يابند و اگر تنشان در بند آلودگي هاي مادي زمين گرفتار است، جانشان بر آسمان نورافشان پاکيزگي هاي جاوداني رها باشد که وطن اصلي جان ما آنجاست:

ما به فلک بوده ايم، يار ملک بوده ايم
باز همانجا رويم جمله که آن شهر ماست
(مولوي، 1363، غزل 463)
مولانا در غزلي ديگر نيز از وظن ازلي انسان و اشتياق بازگشت او سخن مي گويد:

ما ز بالاييم و بالا مي رويم
ما ز درياييم و دريا مي رويم

ما از آنجا و از اين جا نيستيم
ما ز بي جاييم و بي جا مي رويم

خوانده اي انا اليه راجعون
تا بداني که کجاها مي رويم

اختر ما نيست در دور قمر
لاجرم فوق ثريا مي رويم

اي که هستي ما ره را مبند
ما به کوه قاف و عنقا مي رويم

(همان، غزل 1674)

با عنايت به اينگونه مطالب آسماني است که مولانا آرزو مي کند شنوندگان سخنانش استعداد فهميدن آنها را پيدا کنند. علت آن است که او از همان لحظه جدايي از نيستان شرح غم خود را براي مردمان مختلف از زن و مرد و شادان و ناشاد بيان کرده است اما آنان راز درون سينه اش را درک نکرده اند. پس اکنون جوياي کسي که است که آتش عشق در جانش گرفته باشد و دلش از سوز هجران، صد پاره باشد، تا لياقت درک ترانه هاي مثنوي را بيابد. مولانا دانشمندي است الهي و عارفي است کامل که کنه سخنان مثنوي آسماني اش را افراد بي دانش و عاري از معرفت درک نمي کنند.
او، در هيجدهمين بيت مثنوي، به زبان ايهام و نه آشکار، خود را "پخته" مي خواند و يکباره سخن را به پايان مي آرد. به راستي هم که مولانا آموزگاري کامل و پخته اي معني دان است و اکنون مي توانيم پي ببريم که چرا در بيت پنجم و بعد از آن مي گفت که با گروه هاي مختلف مردم همنشين شده است اما آنان نتوانسته اند راز دل او را درک کنند:

من به هر جمعيتي نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم

هر کسي از ظن خود شد يار من
وز درون من نجست اسرار من

(مولوي، 1384، د، ابيات 5- 6)
 

منبع: نشريه تخصصي مولانا پژوهي



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط