مولانا در ابيات آغاز مثنوي(2)

سنخيت و جنسيت از نخستين ضروريات ارتباط و درک متقابل ست. هر که بخواهد با مولانا همراز شود بايد از جنس او شود. زبان دل مولانا زبان عشق است؛ آنان با اين زبان بيگانه بودند؛ بنابراين، بر حسب وهم و گمان و هر يک به قدر فهم خود سخن او را درک مي کردند.
پنجشنبه، 16 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مولانا در ابيات آغاز مثنوي(2)

مولانا در ابيات آغاز مثنوي(2)
مولانا در ابيات آغاز مثنوي(2)


 

نويسنده: حسن لاهوتي*




 
سنخيت و جنسيت از نخستين ضروريات ارتباط و درک متقابل ست. هر که بخواهد با مولانا همراز شود بايد از جنس او شود. زبان دل مولانا زبان عشق است؛ آنان با اين زبان بيگانه بودند؛ بنابراين، بر حسب وهم و گمان و هر يک به قدر فهم خود سخن او را درک مي کردند.
اکنون اگر خوانندگان مثنوي را هواي همنشيني با مولاناست بايد زبان دل او، يعني زبان عشق را فرا گيرند تا با او پيوند يابند و خويشي پيدا کنند. (6) از سوي ديگر، کاملي بايد، عارفي و اصل بايد تا زبان حال کاملي و عارفي واصل چون مولانا را درک کند و گرنه همان بهتر که او اکنون دم در کشد تا بعد، مناسب حال سالکان نو آيين به تفصيل، در قالب مثنوي، سخن گويد. رسم مولانا در مثنوي چنان است که وقتي مي خواهد سخن را، به هر علت، تمام کند، يا بطور موقت ناتمام بگذارد و به موضوعي ديگر پردازد، عذري پسنديده در ميانه مي نهد. در اين جا نيز با بهترين بهانه عقلي، يعني ناتواني ناقصان از فهم سخن کاملان، بر نخستين بخش ابيات آغازين مثنوي مهر خاتمه مي نهد:

در نيابد حال پخته هيچ خام
پس سخن کوتاه بايد، والسلام

(همان، بيت 18)

عشق؛ انجام هر کاري نيازمند انگيزه است و برترين و قوي ترين انگيزه، خواستن است؛ خواستن بسيار؛ يعني عشق. بايد خواست، طلب کرد و قدم در راه نهاد. بي مدد عشق هيچ حرکتي و جوش و خروشي در جهان پديد نمي آيد.

دور گردون ها ز موج عشق دان
گر نبودي عشق بفسردي جهان

(همان، د5، بيت 3852)

واقعيت آن است که مولانا عشق را مايه ايجاد و وسيله تعالي مي داند و در اين باره، نان را مثال مي آورد که اگر ميل و اشتهاي آدمي يعني عشق و ميل به خوردن کارساز نمي افتاد، نان مرده در تن ما تبديل به جان نمي شد و جاودانگي نمي يافت؛

گر نبودي عشق، هستي کي بدي؟
کي زدي نان بر تو و کي تو شدي؟

نان تو شد؛ از چه؟ ز عشق و اشتها
ورنه نان را کي بدي تا جان رهي

عشق نان مرده را جان مي کند
جان که فاني بود، جاويدان کند(7)

(همان، د5، ابيات 2012- 2014)

عشق نزد مولانا مقامي بسيار ارجمند دارد و با آنکه زبان و قلم را از شرح و بيان عشق ناتوان مي بيند، کم نيست بخش هايي از مثنوي و غزل هايي از ديوان شمس که اوصاف عشق را باز مي گويد. عشق از نگاه مولانا، يعني "بر آسمان پريدن"، صد حجاب را در نفسي از ميان برداشتن و معشوق را عيان ديدن. (مولوي، 1363، غزل 1919). بدين سبب است که نخستين بار در بيت دهم مثنوي سخن از عشق مي کند و از "بانک ناي" تعبير به "آتش عشق" مي کند و از خدا مي خواد که اين آتش در دل همه فروزان شود و جان همگان از آن گرمي يابد.
در واقع، مولانا با استفاده از اين استعاره، درباره ماهيت مطالب مثنوي خود سخن مي گويد: بانگ ناي او از جنس آن بادها نيست که نوازندگان در ني مي دمند، بلکه آتشي است که از سينه سوزان عشق آشناي مولانا برمي خيزد و مي خواهد که جان شنوندگان اين نواي جان پرور نيز از اين عشق شورانگيز بي بهره نماند؛ اين است که دعا مي کند: الهي که در ميان شنوندگان نواي ني من، در بين خوانندگان مثنوي، کسي نباشد که اين آتش در وجودش نگيرد؛ خدا کند که خوانندگان مثنوي من همه عاشق شوند. مولانا در مطلع يکي از غزل هاي خود به روشني مي گويد بر آن است که آتشي بگيراند و همه را در اين آتش اندازد و به مرتبه کمال و فناي در معشوق برساند:

بر آن شده است دلم کآتشي بگيرانم
که هر که او نمرد پيش تو بميرانم

(مولوي، 1363، غزل 1746)

از اين جهت است که در همان ابيات آغازين مثنوي مي خواهد که جويندگان مثنوي را با نيرويي شگرف آشنا سازد که انسان را از درجات پايين به مراتب بالا مي کشاند. بنابراين، از تصوير باده پرجوش استفاده مي کند تا به خوانندگان خود نشان دهد عشق نهفته در جهان هستي است که غوره را به جنبش مي آورد تا از مرتبه خامي بدر آيد، و جوش و خروش يابد.

آتش است اين بانگ ناي و نيست باد
هر که اين آتش ندارد نيست باد

آتش عشق است کاندر ني فتاد
جوشش عشق است کاندر مي فتاد

(مولوي، 1384، د1، ابيات 9- 10)

موسي را به ياد آوريد که در کوه طور به ملاقات خدا رفت ( قرآن، اعراف، 143). مولانا با استفاده از اين داستان قرآني به بيان قدرت عشق مي پردازد. او متلاشي شدن طور سينا را با نهايت لطافت و در عين حال با کمال خردمندي به رقص مانند مي کند تا ما گردش عالم هستي را نيز پيش چشم آوريم.
فراموش نکنيم که رقص در چشم مولانا حرکات ورزش مانند دست و پا و سر و گردن نيست؛ بلکه منظور او از واژه رقص گردش است به دور خود و به دور ديگران- چنان که در سماع او مي بينيم. آري، عشق بود که چون جان در جسم کوه طور روان شد و آن را به جنبش درآورد؛ و عشق بود که جسم خاکي آدمياني چون محمد و عيسي (ع) را بر آسمان برد:

جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسي صاعقا

(همان، د1، ابيات 25- 26)

چنان که در مثنوي مي بينيم، مولانا عزم آن دارد که روح انسان ها را بال و پر دهد و آنان را بياموزاند که مراتب کمال را تا رسيدن به سر منزل مقصود، يکي پس از ديگري به نيروي عشق بپيمايند و از "مقامات تبتل" درگذرند و "پله پله تا ملاقات خدا" (همان، د3، بيت 4235) بر آسمان بر پرند. او به خواننده مثنوي مي آموزد که در اين راه، نخستين گام آزاد بودن است و گسستن بندهاي پا، يعني هوا و هوس دنيا که مهم تر از همه آنها بند سيم و زر است و حرص به آن. مولانا با استفاده از تمثيل قطره باران که در دل صدف گوهر مي آفريند، قناعت را مي ستايد و هشدار مي دهد که انسان حريص اگر مالک همه درياهاي عالم باشد، جسم چون کوزه او نمي تواند بيش از نياز زندگي کوتاه يک روزه اش را در خود جاي دهد. مولانا خوهاي زشتي چون طمع، خودخواهي، خويشتن بيني، خودستايي، حسد، خشم و کينه ورزي را بيماري هايي مي داند که بر نفس آدميان عارض مي شود و راه استکمال روح را بر آنان مي بندد. داروي اين دردها و طبيب اين دردها عشق است و ديگر هيچ، عشق است که پاي انسان را از قيد دنياخواهي و دنياداري باز مي کند و به او آزادگي مي بخشد:

بند بگسل، باش آزاد، اي پسر
چند باشي بند سيم و بند زر؟

گر بريزي بحر را در کوزه اي
چند گنجد؟ قسمت يک روزه اي

کوزه چشم حريصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد

هرکه را جامه ز عشقي چاک شد
او ز حرص و جمله عيبي پاک شد

شاد باش اي عشق خوش سوداي ما
اي طبيب جمله علت هاي ما

اي دواي نخوت و ناموس ما
اي تو افلاطون و جالينوس ما

(همان، د1، ابيات 19- 24)

چنان که استاد علامه ما، عارف شادروان، سيد جلال الدين آشتياني- طاب ثراه- تاکيد مي کنند: "ميل شديد و حب مؤکد همان عشق است که هر مشکلي را از سر راه برمي دارد". (شميل، 1382، پيشگتار، سي و سه) استاد شادروان ما سخن خود را به بيتي از سعدي مستند ساخته اند که آن را حسن ختام مقاله خود قرار مي دهم:

بذل جان و مال و ترک نام و ننگ
در طريق عشق اول منزل است

پي نوشت ها :
 

* عضو هيات علمي دانشگاه آزاد اسلامي مشهد
1- مثنوي معنوي، دفتر اول ابيات 99- 100يعني: اي يار گزين و پسنديده! خوش آمدي. اگر تو نباشي، قضا آيد و فضا تنگ شود. تويي حافظ مردمان وهرکه تو را نخواهد و دست از اين نخواستن بر ندارد، راه تباهي رفته است، که چهار کلمه آخر از آيه 15 سوره علق گرفته شده است.
2- مولانا اين استعاره را چندين جاي ديگر هم به کار برده است. بن: نيکلسون، رينولد، الين، شرح مثنوي معنوي مولوي، ترجمه حسن لاهوتي، تهران، چاپ سوم، 1384، دفتراول، ص 18؛ نيز، بن: فروزانفر، بديع الزمان، شرح مثنوي شريف، تهران، 1361، جزء نخستين از دفتر اول، ص 2 سطر آخر و صفحات پس از آن.
3- کليات شمس يا ديوان کبير، غزل شماره 457 و غزل 2963. قس: همانجا، رباعي 1196: (تا چند چو دف دست ستم هات خورم/ يا همچو رباب زخم غم هات خورم/ گفتي که چو چنگ در برت بنوازم/ من ناي تو نيستم که دم هات خورم)
4- مثنوي معنوي، دفتر اول، ابايت 2191- 94. در اين ابيات کلمات عراق، زير افگند خرد، و بيست و چهار از فرهنگ موسيقي ايراني گرفته شده است. شادروان فروزانفر نوشته اند: "بعضي از پرده ها و شعب موسيقي [ايراني] به نام سرزمين يا شهر موسوم بوده است، مانند حجاز، اصفهان، نيريز، نيشابورک، نهاوند، زاولي. "بنابر روايت ابوالمفاخر ارموي اسامي دوازده پرده يا ادوار دوازده گانه موسيقي ايراني از اين قرار است:عشاق، نوا، ابوسليک، راست، عراق، اصفهان، زيرافگند، بزرگ، زنگوله، راهوي، حسيني، حجازي. ايشان در باره زيرافگند خرد توضيح داده اند که گوشه اي هم به نام زيرافگند بزرگ وجود دارد و درباره مناسبت "تري" آن با خشک شدن کشت دل شاعر از زبان خواجه ايوب نوشته اند: "تري او کنايه از لطافت و ملايمت اوست و چون ضربات موسيقي چهار قسم است: زير و بم و اقرب به زير و اقرب به بم، و هر يک [را] به طبيعتي از طبايع منسوب داشته اند و زيرافگند خرد به طبيعت رطوبت منسوب است و تأثير او [سبب] ترطيب طبايع يابسه است، لهذا [مولانا] تري زيرافگند فرموده، "عبارت "بيست و چهار" دلالت بر شعب بيست و چهار گانه موسيقي ايراني دارد. "بنابر آنکه هر مقام دو شعبه دارد، يکي از پستي آن مقام خيز و ديگري از بلندي آن مقام... مقام دوازده است و عدد شعب بيست و چهار مي شود". (شرح مثنوي شريف؛ جلد سوم، ص 887- 88). در رديف آوازي موسيقي سنتي ايران به روايت شادروان استاد محمود کريمي، انتشارات سروش، 1364، آذربايجاني و زيرافکن از مشتقات ماهور خوانده شده است. امروز، مقام هايي که ارموي نام برده، بجز نوا و اصفهان، که هر يک دستگاهي مستقل از رديف موسيقي ايراني هستند، ديگر آنها گوشه هايي از دستگاه هاي گوناگون موسيقي ما محسوب مي شوند.
5- قرآن، سوره ص، آيه 71 که خداوند مي گويد: "همانا من آفريننده انساني از گل هستم"؛ نيز همانجا، آيه 75 که خداوند مي گويد "انسان را به دست خود آفريدم" (خلقت بيدي)؛ نيز، قس: فروزانفر، بديع الزمان؛ احاديث مثنوي، تهران، 1361، ص 198، ش 633؛ خمرت طينه آدم بيدي اربعين صباحأ. شرح اسرار، چاپ سنگي، ص 432، س 4 اين بيت را آورده است: (به دست خويش چهل روز باغبان ازل/ نماند تخم گلي کو نکشت در گل من) روايت عارفانه داستان مسلمانان از آغاز خلقت جسم انسان را مي توان در کتاب زير خواند: رازي، نجم الدين (معروف به دايه)، مرصادالعباد، تصحيح محمد امين رياحي، چاپ سوم، تهران، 1365، ص 65 به بعد، فصل چهارم، در بدايت خلقت قالب انسان، بخصوص صص 71- 68 که شرح مي دهد خداوند جبرئيل، اسرافيل، ميکائيل و عزرائيل را يکي پس از ديگري به زمين روانه کرد تا از او خاک برگيرند و نزد خداوند برند. جالب است که خاک تن در نمي دهد به حضرت عزت برود و سرانجام عزرائيل به قهر او را مي برد: (خداوند "جبرئيل را بفرمود: برو از روي زمين يک مشت خاک بردار و بياور". جبرئيل عليه السلام برفت، خواست که يک مشت خاک بردارد. خاک گفت: "اي جبرئيل چه مي کني؟" گفت: "تو را به حضرت عزت مي برم که از تو خليفتي مي آفريند". سوگند بر داد به عزت و ذوالجلالي حق که : "مرا مبر که من طاقت قرب ندارم و تاب آن نيارم. من نهايت بعد اختيار کردم تا از سطوت قهر الوهيت خلاص يابم که قرب را خطر بسيار است که والمخلصون علي خطر عظيم." (نزديکان را بيش بود حيراني/ کايشان دانند سياست سلطاني) جبرئيل چون ذکر سوگند شنيد به حضرت بازگشت، گفت: "خداوندا تو داناتري؛ خاک تن در نمي دهد." ميکائيل را بفرمود: "تو برو." او برفت، همچنين سوگند برداد. اسرافيل را فرمود: "تو برو." او برفت، همچنين سوگند برداد؛ بازگشت. حق تعالي عزرائيل را بفرمود: "برو، ار به طوع و رغبت نيايد، به اکراه و اجبار برگير و بياور". عزرائيل بيامد و به قهر يک قبضه خاک از روي جمله زمين بر گرفت.)
6- قس: دفتر اول، ابيات 08- 1205: (هم زباني خويشي و پيوندي است/ مرد با نامحرمان چون بندي است/ اي بسا هندو و ترک هم زبان/ اي بسا دو ترک چون بيگانگان/ پس زبان محرمي خود ديگر است/ هم دلي از هم زباني بهتر است/ غير نطق و غير ايما و سجل/ صد هزاران ترجمان خيزد ز دل)
7- مثنوي معنوي، دفتر پنجم، بيت 2012. درباره دانه اي که سير تکامل خود را با مرحله جاودانگي در خداوند مي رسد: بن: ن م، 1/ 68- 3165 و توضيحات نيکلسون بر آن در شرح مثنوي معنوي مولوي، جلد اول، ص 434: (گندمي را زير خاک انداختند/ پس ز خاکش خوشه ها برساختند/ بار ديگر کوفتندش ز آسيا/ قيمتش افزون و نان شد جان فزا/ باز نان را زير دندان کوفتند/ گشت عقل و جان و فهم هوشمند/ باز آن جان چون که محو عشق گشت/ يعجب الزرّاع آمد، بعد کشت) [يعجب الزراع= کشاورز را به شگفتي وادارد، قرآن، سوره فتح، آيه 29]. درباره عشق ذاتي موجودات به کمال، سريان نيروي عشق در عالم هستي، و معاني مختلف عشق، بن: زماني، کريم، شرح جامع مثنوي، دفتر اول، ص 59- 58، و. فروزانفر، بديع الزمان، شرح شريف مثنوي، پيشين، جزء نخستين از دفتر اول، ص 16- 15.
 

منابع
1- شيمل آنه ماري، شکوه شمس، سيري در آثار و افکار مولانا، انتشارات علمي- فرهنگي، تهران، 1382.
2- مولوي، کليات شمس، تصحيح بديع الزمان فروزانفر، سپهر، تهران، 1363.
3- مولوي، مثنوي معنوي، تصحيح رينولد الين نيکلسون، ترجمه و شرح حسن لاهوتي، انتشارات علمي- فرهنگي، تهران، 1384.
منبع: نشريه تخصصي مولانا پژوهي



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط