در پرتو انوار معنوي(2)

از بين عرفاي بزرگ شايد با يزيد بسطام (متوفي 234 يا 261) برجسته ترين شخصيتي باشد که براي بيان حالات عميق عرفاني خود از شطحيات استفاده کرده است. در حقيقت سخنان شطح آميز با يزيد بيانات صريح و آشکاري است که از آگاهي عرفاني او جهت تبيين تجارب عرفاني اش سرچشمه گرفته است. با يزيد در وصف معراج خود
پنجشنبه، 16 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
در پرتو انوار معنوي(2)

در پرتو انوار معنوي(2)
در پرتو انوار معنوي(2)


 

نويسنده: بهمن نزهت*




 

(تحليلي از ساختار تجربه عرفاني مولوي در باب نماد نور)
 

از بين عرفاي بزرگ شايد با يزيد بسطام (متوفي 234 يا 261) برجسته ترين شخصيتي باشد که براي بيان حالات عميق عرفاني خود از شطحيات استفاده کرده است. در حقيقت سخنان شطح آميز با يزيد بيانات صريح و آشکاري است که از آگاهي عرفاني او جهت تبيين تجارب عرفاني اش سرچشمه گرفته است. با يزيد در وصف معراج خود اولين حالت اتحاد عرفاني اش با خدا را با نماد نور و با احساسي نيرومند که موجب شطح در گفتارش نيز شده بيان مي کند. در اين معراج، نور خدا همه وجود بايزيد را فرا مي گيرد و صفات پست و مکدر انساني او را به صفات روشن الهي مبدل مي کند. او با متخلق شدن به صفات حقيقي حق (تخلق باخلاق الله) هستي مجازي خود را در مقابل هستي مطلق حق نيست و نابود مي انگارد و با اين تجربه و آگاهي عرفاني در صدد اثبات نفي خود در بقاي حق برمي آيد. بنابراين او با وجدان دروني و شهود باطني به مرحله اي مي رسد که حقيقت اصلي و ازلي انوار حق را در خود درک مي کند؛ و با يک دگرديسي روحاني و نوراني، همه خود را در خدا مي بيند و خدا را در خود؛ و بدين گونه به حالتي دست مي يابد که از آن به عنوان اتحاد با مطلق ياد مي کند:
"شيخ گفت: به چشم يقين در حق نگريستم. بعد از آنکه مرا از همه موجودات به درجه استغنا رسانيد و به نور خود منور گردانيد و عجايب اسرار بر من آشکار کرد و عظمت هويت خويش بر من پيدا آورد، من از حق بر خود نگريستم و در اسرار و صفات خويش تأمل کردم. نور من در جنب نور حق ظلمت بود... باز چون نگاه کردم، بودِ خود به نور او ديدم... حق را بر من بخشايش آمد. مرا علم ازلي داد و زباني از لطف خود در کام من نهاد و چشم از نور خود بيافريد. همه موجودات را به حق بديدم. چون به زبان لطف با حق مناجات کردم و از علم حق علمي به دست آوردم و به نور او بدو نگريستم" (عطار، 1361، صص 206- 207).
با اين همه بيشتر عرفاي اسلام واژه نور را براي بيان و توصيف خداوند ديگر انديشه هاي متعالي و قدسي خود به کار برده اند اما از ميان عارفان بزرگ و برجسته که پيش از تأثيرگذاري فراگيرعرفان ابن عربي بر عرفان و تصوف اسلامي در باب نور ايده هاي جالب توجهي را ارايه کرده اند مي توان به عين القضات همداني و عطار اشاره کرد. ما در اين جا مفهوم نور را در آثار اين بزرگواران بررسي مي کنيم و در نهايت رشته کلام را به خلف راستين آنها، مولانا جلال الدين محمد بلخي مي سپاريم که به نوعي بسط دهنده و تبيين کننده نظريه هاي اسلاف خود در موضوع مورد بحث مي باشد.
عين القضات همداني انديشمند صاحب فکر عرفان و تصوف اسلامي از عرفاي سده هاي مياني است که تعابير و مفاهيم تحسين برانگيزي را از نور در کتاب تمهيدات خود مطرح کرده است. او در اصل عاشر کتاب ياد شده به تفسير آيه نور پرداخته است. عظمت آيه نور او را چنان در خود فرو برده، که او از تفسير آن اظهار عجز و ناتواني مي کند:
"دريغا هرگز تفسير اين آيت که گفته است، آنگاه کي را توقع باشد که من بگويم" نيز در ادامه اين بحث مي گويد "من تفسير اين آيه در هيچ کتابي نديده ام، الا در کتاب عنده ام الکتاب که بي حرف و صوت تفسير شده است و حال که من آن را در کسوت حرف و صوت بخواهم بيان کنم چگونه خواهد شد." (عين القضات، 1377، 254).
البته عين القضات علي رغم چنين اظهار نظري باز در عظمت آيه نور تأمل مي کند و بر اساس تجربه عميق عرفاني خود و با توسل به "نماد نور" که خود قرآن آن را در اختيار او گذاشته است به تفسير آن مي پردازد و تعابير بسيار نغز و زيبايي را در اين باب به دست مي دهد. او با رد نظريه متکلمان و به تعبير خود "علماي جهل"، در باب نور به اثبات نور خدا مي پردازد و در اين زمينه ضمن ايراد نظريه ابوحامد محمد غزالي در کتاب خود و موافقت با آن، واژه نور را براي تعريف و توصيف خدا به کار مي برد و مي گويد: نور آن باشد که چيزهاي ديگر را بدان بتوان ديد. ظلمت و تاريکي به واسطه نور ظاهر مي شود و چون نور از اين معني دريافت مي شود پس اطلاق نور حقيقي بر خدا حقيقي است و بر ديگر نورها از روي مجاز است. همه موجودات عالم معدوم بودند و به نور و قدرت او هستي يافتند و چون وجود آسمان و زمين از قدرت و اراده اوست، الله نور السموات و الارض جز او را نباشد. (عين القضات همداني، 1377، 256) او همچنين در ادامه بحث به گفتار نمادين منصور حلاج استناد مي کند تا شايد بتواند، بي کرانگي معنا و مفهوم نور خدا را در قالب حرف و صوت تبيين و تشريح نمايد: "دريغا اگر بگويم که نور چه باشد، احتمال نکني، و عالم ها برهم اوفتد، اما رمزي بگويم و دريغ ندارم، بشنو: "الله نور السموات و الارض" يعني اصل "السموات و الارض" اصل وجود آسمان و زمين نور او آمد. مگر حسين منصور با تو اين سخن را نگفته است که "الله مصدر الموجودات"؟ وجود او مصدر و مايه موجودات بود، يعني "الله و نوره مصدر الانوار" (همدان، 257)
با اين همه چنانکه پيشتر نيز گفته شد عين القضات سعي دارد تا به واسطه نماد نور پديده ها و تجربيات دروني خود را به شکل ادراکات حسي بيان کند. او مکاشفات باطني و نيز مفهوم "فنا" را که يکي از عالي ترين مقامات عرفاني است با نماد نور تبيين مي کند:
"دريغا سالک را مقامي باشد که نور مصباح زجاجه باشد به ميان مرد و ميان خدا. پس آتشي از "زيتونه مبارکه" بتابد که اين آتش در شراب کافوري تعبيه کرده باشد. شراب کافوري تابش مصباح باشد که از دور با پروانه گويد: "قوموا الله فانتين "چون پروانه دل از احرام گاه وجود نور به عالم "علي نور" رسد آتش "علي نور" با او بگويد که وجود او چيست. دريغا مي گويم: پروانه در عين آتش سوخته گردد، و يکي شود پس در اين مقام نار، نور شود؛ و"نورعلي نور" گردد» (همان، صص 261 و 262).
او همچنين شناخت "نفس" روحاني و "من " حقيقي انسان را که در ژرفاي وجود او نهان است و نيز مسأله رؤيت خدا را که يکي از مباحث بنيادين و پيچيده در محافل صوفيه و علماي متکلمين است با زباني شيوا و به دور از ابهام چنين بيان مي کند:
«اما چون خواهد که ما خود را در نور او ببينيم، "اولم ينظروا في ملکوت السموات و الارض" نور او تاختن آرد به جان سالک... پس احاطت نور او جملگي وجود ما را بخورد "لا تدرکه الابصار و هو يدرک الابصار" اين معني باشد. پس در اين مقام مرد بداند که وجود خود ديدن در آينه نور صمدي چون باشد و چگونه باشد. کافرم گر نديده ام. داني که چه مي گويم "رأي قلبي ربي" اين معني باشد که ما خود را در نور او ببينيم» (همان، 273)
حاصل اين که عين القضات با چنين زباني و با استفاده از نماد نور، اساسي ترين مباحث ديني و عرفاني نظير مسأله رؤيت، نور محمدي، روز ميثاق يا عهد الست، تخلق باخلاق الله (مقام فنا) و عشق در حد اعلاي عرفاني را به روشني و به دور از اصطلاح پردازي هاي افراطي و غيرمتعارف بيان مي دارد (همان، صص 271- 279)
عين القضات باز با تأمل در نور خدا، دو نور ديگر را نيز در رابطه با شخصيت حضرت رسول (ص) توضيح مي دهد و آن نور سفيد و نور سياه است.(9) در تصور او نور سفيد نماد حضرت محمد (ص) و نور سياه نماد سايه آن حضرت است که ذاتش از نور خالص ايزدي است. در حقيقت او مي خواهد با نماد نور سياه بي سايه بودن حضرت رسول را بنابر حديث "کان يمشي في الارض و لا ظل له " اثبات کند. البته عين القضات نماد نور سياه را از يکي از رباعيات شيخ ابوالحسن بستي که به قول جامي" مشکل مشهور" است (جامي، 1375، 417) برگرفته است:
«اي دوست داني که چرا او را سايه نبود؟ هرگز آفتاب را سايه ديدي؟ سايه صورت ندارد، اما سايه حقيقت دارد.چون آفتاب عزت از عالم عدم طلوع کرد از عالم وجود سايه او آمد که "و سراجاً منيراً". دانستي که محمد سايه حق آمد و هرگز دانسته اي که سايه آفتاب محمد چه آمد، دريغا مگر که نور سياه را بيرون از نقطه «لا» نديده اي تا بداني که سايه محمد چه باشد؟ ابوالحسن بستي همين گويد:

ديديم نهان گيتي و اهل جهان
و ز علت و عار برگذشتيم آسان

و آن نور سيه ز لا نقط برتر دان
زآن نيز گذشتيم نه اين ماند نه آن

(عين القضات، 1377، صص 248 و 249 نيز ص 119)

گويا نجم الدين رازي بعدها نماد نور سياه و تعابير مربوط به آن را براي بيان انديشه هاي عرفاني خود از عين القضات عيناً اقتباس کرده است (نجم رازي، 1373، 309)
بعد از عين القضات عرفان برجسته اي چون عطار و مولانا مفهوم روحاني و معنوي "نماد نور" را در شعر به کار گرفتند و بدين گونه به تشريح اساسي ترين موضوعات عرفاني پرداختند. عطار به خاطر اين که ماهيت "من حقيقي" را که به عنوان سِرِّ الهي در ژرفاي وجود فاني انسان نهفته است، تشريح کند به آيه نور متوسل مي شود و اين موضوع لطيف و غامض عرفاني را با نماد نور توضيح مي دهد. او با درک اين سِرّ در مقاله چهارم "اسرار نامه" حقايقي از روح خدايي انسان و بي کرانگي آن را مطرح مي کند و بيان مي دارد که روح مشکات نور در مصباح تن است و به خاطر اينکه از حبس هستي رهايي يابد، بايد زجاجه بشکند، زيت فرو ريزد و با کوکب دري درآويزد زيرا او را با مشرق و مغرب کاري نيست.

الا اي جان و دل را درد و دارو
تو آن نوري که لو تمسسه نارو

ز روزن هاي مشکاتي مشبک
نشيمن کرده بر شاخي مبارک

تو در مصباح تن مشکات نوري
ز نزديکي که هستي دور دوري

زجاجه بشکن و زيتت فرو ريز
به نور کوکب دري در آميز

تو را با مشرق و مغرب چه کار است
که نور آسمان گردت حصار است

(عطار، 1361، صص 27 و 28)

در همين دوره يعني دوره مابين عطار و مولوي، محي الدين ابن عربي ( فوت 638) عارف بزرگ و نامدار اندلسي ملقب به شيخ اکبر نيز در سيستم منظم عرفان نظري خود براي بيان حقيقت وجود حق از تمثيل يا نماد نور بهره جسته است. منتها آراء او در اين زمينه بخصوص در بسط و شرح مسأله "وحدت وجود" بسيار پيچيده است و آن را صراحت بيان عرفاي پيشين را ندارد. با اين همه ابن عربي هم در فتوحات مکيه به تأويل و تفسير آيه نور مي پردازد و هم در کتاب مشهور "فصوص الحکم" فصل نهم را تحت عنوان "فص نوريه في کلمه اليوسفيه"آورده و در آن حقيقت وجود حق را با تمثيل نور و با زبان استعاري و ويژه خود بيان داشته است.
مفهوم نور در ساختار تجربه عرفاني مولوي

اي شش جهت ز نورت چون آينه است شش رو
وي روي تو خجسته از تو کجا گريزم

(مولوي، 1378، غزل 1697)

شايد با توجه به آنچه در باب نماد نور گذشت، بتوان گفت که از بين بزرگان صوفيه، مولوي بيش از همه به نماد نور توجه داشته و نسبت به معاني و مفاهيم متعالي آن تأمل کرده است. او نيز به سان اسلاف خود موضوعات بنيادين عرفاني از قبيل حقيقت وجود حق، حقيقت انبياء و اولياء، مسأله رويت حق، مسأله وحدت وجود و مقام فنا و بقا را که از پيچيده ترين موضوعات عرفاني است، از طريق نماد نور شرح و بسط داده است البته در اين جا بايد متذکر شد که نماد نور در آثار مولانا نسبت به
پيشينيانش از بسامد بالايي برخوردار است و صور خيال و ايماژهاي جذاب و جالبي دارد.مولانا نيز بر اساس تجربه عرفاني خود واژه «نور» را براي توصيف حقيقت وجود حضرت حق به کار مي برد.

از همه اوهام و تصويرات دور
نور نور نور نور نور نور

(مولوي، 1373، د6، ب 2156)

به طور خلاصه مولوي بيانيه خود را در مورد نور خدا چنين مطرح مي کند: نور خدا هر جا بتابد مشکلات عالمي را حل مي کند و کليه ظلمات را به روز روشن مبدل مي نمايد. چشم حضرت آدم در آغاز آفرينش به اين نور بينا شد و به حقايق امور و نام اشياء آگاه گشت. اين نور همه صفات پست انساني را زايل مي کند و صفات او را به صفات الهي مبدل مي گرداند. نور خدا به هرکس رسد آن نور در وجود او تا ابد پايدار خواهد ماند. قوت و غذاي اصلي بشر نور خداست و مؤمن با دريافت آن نور بر آتش جهنم غلبه خواهد کرد. نور حق اگر بر حس مادي و حيواني انسان غالب شود، جان آدمي را به سوي حق رهنمون مي شود. نور حق، نور حس را تزيين مي کند، و اين تفسير عبارت "نور علي نور" است در آيه مشهور نور. عالم محسوسات در مقابل نور حق، مانند قطره اي در است در برابر درياي ژرف و بزرگ. انسان به خاطر دريافت نور خدا، مورد سجده ملايک واقع شد. نورهاي معمولي و اين جهاني ناقص اند و رنج آور، اما نور حق سرمدي است و موجب قوت بينايي. انسان به نور حق، حقيقت را مي بيند و از بند تقليد خلاصي مي يابد، نور خدا انسان را از اين جهان بر مي کند و به عالم برتر مي کشد و خلاصه هر کس از نور حق برخوردار شود قرآن، و معدن نور الهي مي گردد.

هر کجا تابم ز مشکات دمي
حل شد آنجا مشکلات عالمي

ظلمتي را کافتابش بر نداشت
از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت

(مولوي، 1373، د1، ب 1950- 51)

چشم آدم چون به نور پاک ديد
جان و سر نام ها گشتش پديد

چون ملک انوار حق در وي بيافت
در سجود افتاد و در خدمت شتافت

(همان، ب 1250- 1251)

در مثنوي نيز دل در پرتو نور و معرفتي که خدا به آن مي بخشد، شايستگي درک حقايق را مي يابد و به شهود مي رسد. نور ذات الهي از حيطه درک و تصورات انساني بيرون است، تنها دل است که انوار عالي الهي را دريافت مي کند و به منشأ اصلي نور واصل مي شود، و بدين گونه مطلع حقيقي نور ذات الهي مي گردد.

نيست ديد رنگ بي نور برون
همچنين رنگ خيال اندرون

اين برون از آفتاب و از سها
و اندرون از عکس انوار علا

نور نور چشم خود نور دل است
نور چشم از نور دلها حاصل است

باز نور نور دل نور خداست
کو ز نور عقل و حس پاک و جداست

(مولوي، 1373، د1، ب 1129- 1132)

مولوي تنها جسم و دل اهل الله را محل دريافت و ادراک انوار ربوبي مي داند و در بيت زير اين ديدگاه خود را با بياني عاشقانه و عاطفي بازگو مي کند:

دل زجاج آمد و نورت مصباح
من بي دل شده مشکلات توام

(مولوي، 1378، غزل 1683)

چنانکه پيشتر گفته شد صوفيه «مشکاه» را در آيه مشهور نور به دل مؤمن تفسيرکرده اند، زيرا خداوند دل مؤمن را به نور معرفت خود روشنايي مي بخشد و دل مؤمن نيز با نور حق به حقايق بينا مي شود. مولوي نيز در گفتار خود جسم اهل الله را به "مشکاه" و دل آنها را به "زجاجه" تفسير مي کند و بدينگونه به بيان مقاصد عرفاني خود در باب معرفت و شهود خدا مي پردازد، او مي گويد:نوري که کوه طور نتوانست برتابد؛ جسم و دل اهل الله که به منزله مشکات (چراغدان) و زجاج(شيشه) هستند، جايگاه آن نور شدند و نور عرشيان و افلاکيان از نور آنها به حيرت آمده، در آن فاني گشتند. مولوي اين تفسير را در تأييد و اثبات حديث "لايسعني ارضي و لاسمائي و يسعني قلب عبدي المؤمن" من در آسمان و افلاک و زمين نمي گنجم بلکه در دل بنده مؤمن خود مي گنجم را ذکر مي کند و مي گويد که اين حديث اشاره به مسأله مشکات يا زجاج دل مؤمن و نور خدا دارد. و تنها جسم و دل ابدال حق است که مي تواند عظمت و شکوه انوار ازلي را برتابد.

آنچه طورش برنتابد ذره اي
قدرتش جا سازد از قاروره اي

گشت مشکات و زجاجي جاي نور
که همي درد ز نور آن قاف و طور

جسمشان مشکات دان دلشان زجاج
تافته بر عرش و افلاک اين سراج

نورشان حيران اين نور آمده
چون ستاره ز اين ضحي فاني شده

ز اين حکايت کرد آن ختم رسل
از مليک لايزال و لم يزل

که نگنجيدم در افلاک و خلا
در عقول و در نفوس و در علا

در دل مؤمن بگنجيدم چو ضيف
بي ز چون و بي چگونه، بي ز کيف

تا به دلالي آن دل فوق و تحت
يابد از من پادشاهي ها و بخت

(مولوي، 1373، د6، ب 3075- 3082)

همچنين گاهي مولوي عشق حقيقي را از طريق "نور ازلي" تشريح و تبيين مي کند. از ديدگاه او عشق همان نور قديم و ازلي خداست که تنها خواص و اهل عرفان مي توانند آن را درک کنند:

عظيم نور قديم است عشق پيش خواص
اگرچه صورت و شهوت بود به پيش عوام

(مولوي، 1378، غزل 1736)

گاهي نيز عالم معنا و آخرت را عالم نور مي نامد:

آنجا جهان نور است هم حور و هم قصور است
شادي و بزم و سور است با خود از آن نيايم

(همان، غزل 1700)
 

منبع: نشريه تخصصي مولانا پژوهي



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.