حرکت جوهري از بسيار به يک (1)

قبل از اينکه در مورد حرکت جوهري صحبت شود، بايد اول جوهر و عرض را شناخت. بدواً بايد « ذات» را از « صفات» فرق گذاشت و « جوهر» را که وجود حقيقي مستقل قائم به «ذات» است از « عرض» که وجود مستقل ندارد و قائم به جوهر است تشخيص داد و عرض را نه قسم شمرده و به ضميمه جوهر « مقولات ده گانه» خوانده است( ارسطو). مدار
شنبه، 18 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حرکت جوهري از بسيار به يک (1)

 حرکت جوهري از بسيار به يک (1)
حرکت جوهري از بسيار به يک (1)


 

نويسنده:دکتر شهرام شفيعي




 
قبل از اينکه در مورد حرکت جوهري صحبت شود، بايد اول جوهر و عرض را شناخت. بدواً بايد « ذات» را از « صفات» فرق گذاشت و « جوهر» را که وجود حقيقي مستقل قائم به «ذات» است از « عرض» که وجود مستقل ندارد و قائم به جوهر است تشخيص داد و عرض را نه قسم شمرده و به ضميمه جوهر « مقولات ده گانه» خوانده است( ارسطو). مدار امر عالم بر « قوه» و « فعل» است. قوه يعني امکان و استعداد براي بودن چيزي. و فعل يعني بودن و تحقق آن چيز پس وجود زماني بالقوه است و گاهي بالفعل. چنانکه خاک و گل بالقوه کوزه است. همين که کوزه گر در آن کار کرد بالفعل کوزه مي شود. و تخم بالقوه گياه است(بالقوه= انرژي پتانسيل و بالفعل= انرژي سينيتيک).
چون نمو کرد گياه بالفعل خواهد بود و تخم مرغ بالقوه مرغ است. و بعد بالفعل مرغ مي شود. همين مطلب را به نحو ديگر نيز مي توان بيان کرد و گفت وجود عبارت است از « ماده»، « هيولي» و « صورت»، ماده همان وجود بالقوه است. و چون صورت گرفت فعليت مي يابد. پس در مثالهاي فوق مي توانيم بگوئيم گل و خاک ماده است و کوزه صورت او است. يا تخم ماده است و گياه صورت او است، باري صورت فضيلت ماده است و حقيقت هر چيز صورت او است، و نيز مي توان گفت ماده يا قوه نقص است و صورت يا فعل کمال است. در وجود انسان تن به منزله ي ماده است و جان به جاي صورت او است(ماده و صورت جوهرند).
تعينات موجودات يعني نوعيت و ماهيت آن ها به صورتشان است و در هر نوع از موجودات صورت که حقيقت آنها است يکسان است و کم بيش و اختلاف ندارد و تفاوتي که ميان افراد هست به سبب عرضهائي است که در ماده « آنها حلول کرده است زيرا که ماده محل عرض ها است، پس در يک نوع از موجودات افراد به واسطه ي عرضها از يکديگر تشخيص داده مي شوند. مثلاً تمايز دو نفر آدم نه در ماده انسانيت است که تن باشد و نه در صورت انسانيت است که نفس ناطقه باشد، بلکه در عوارض تن است. از قبيل رنگ و شکل و کوچکي و بزرگي و مانند آن. همچنين امتياز کوزه ها در صورت يعني کوزه بودن آنها نيست. بلکه در رنگ و شکل و بزرگي و نرمي و درشتي به عبارت ديگر. کميت، کيفيت و عرضهاي ديگري است که در گل يعني ماده ي آنها حلول دارد و باز مي گوئيم شدني ماده است، و بودني صورت و صورت و ماده هيچگاه از يکديگر جدا نمي شوند و جاويدند، اما صورت عوض مي شود و بنابراين مرگ و ولادت و کون و فساد عبارت است از، زايل شدن صورتي از ماده و جمع شدن صورت ديگر به آن، ماده و صورت نسبي هستند و درجات دارند. مثلاً انسانيت صورت است و حيوانيت ماده او است اما حيوانيت هم نسبت به نبات صوت و نباتات که نسبت به حيوان ماده است نسبت به جماد صورت مي باشد، و هر جمادي هم صورت قوه صرف است. بدون فعليت وليکن چون گفتيم ماده از صورت هرگز جدا نمي شود، ماده صرف که هيولاي اولي باشد. بعضي ماده بي تعيين و بي صورت فقط فرض ذهن ماست و وجود خارجي ندارد، اين هيولاي اولي، همان چيزي است که حکماي سلف به خط بعضي آن را آب دانسته اند و برخي هوا و يکي آتش گفته است و ديگري جزء لايتجري( اتم) و صوري که ماده جمع مي شوند همان است که افلاطون ( مثل) خوانده و درست گفته است که حقايق اند. اما اشتباه کرده که وجود آنها را مستقل دانسته است و همين صور موجودات است که در ذهن انسان نقش مي يابد و به آن واسطه نسبت به موجودات علم حاصل مي شود تغيير يعني دگرگون شدن موجودات گذر کردن از قوه است به فعل. يعني صورت پذيرفتن ماده يا تبديل يافتن چگونگي آن، پس مي توان گفت، موجودات و حوادث روزگار دو علت دارند. علت مادي و علت صوري. اما اين دو علت براي وقوع حوادث کفايت نمي کنند و دو علت ديگر هم در کار هست. يکي علت محرکه يا فاعله. يعني امري که وجود را متغير مي سازد و صورت را به ماده مي دهد. ديگر علت غايي. يعني امري که وجود براي آن به حرکت مي آيد يا متغير مي شود و غايت، منظوري که ماده براي آن صورت مي پذيرد. پس وجود موجودات همواره اين چهار علت را دارد. مثلاً وجود کوزه يک علت مادي دارد که خاک و گل است و يک علت صوري که حقيقت کوزه است و يک علت فاعله که کوزه گر است و يک علت غايي که کوزه براي آن ساخته شده است و آن آب نوشيدن است. هرچند اين چهار علت همواره در کارند، اما در امور طبيعي چون درست تأمل کنيم مي بينيم علت غايي با علت صوري يکي است.
زيرا صورت چنانکه گفتيم کمال ماده است و غايت وجود هم کمال است چه شک نيست که مراد وجود، از حرکت و تغيير همان رسيدن به غايت و شوق وصال است. پس علت محرکه يا فاعله همان علت غايي است. که با علت صوري يکي است و بنابراين باز برمي گرديم به اين که وجود دو علت دارد. به اين بيان باز مي رسيم به نظري که سقراط و افلاطون داشتند که غايت وجود خير و نيکويي است. چون در مدارج و مراتب وجود بنگريم. مي بينيم جماد چون کمال يافته نامي شده و نامي حساس گرديده و به حيوانيت رسيده، و حيوانيت به انسانيت کمال يافته. که امتياز او به عقل و فکر( نطق) است. پس مي توان گفت: کمال واقعي و غايت غايات و خيرالامور فکر يا عقل است و نيز گفتيم ماده يا قوي که ناقص است، متحرک است براي رسيدن به صورت که کمال و غايت او است. حال گوئيم، فعل بر قوه و کامل بر ناقص مقدم است. زيرا که دليل و رهبر و قوه فاعله محرکه او است. پس مي توانيم مطلب را اين قسم ادا کنيم که آغاز وجود در ناقص ترين مراتب ماده المواد است. يعني هيولاي اولي که قوه صرف است بدون فعل و طي مراتب باري رسيدن به غايت کمال و انجام وجود. يعني آخرين درجه کمال آن است که همه فعل باشد و حق در او هيچ نباشد و آن فعل صرف همانا عقل مجرد و فکر مطلق است .و موضوع فکر او هم خود او است. يعني اتحاد عاقل و معقول و عالم و معلوم در او محقق است و صورت بحث بسيط بي ماده است و جوهر اصل قائم به ذات و وجود کامل و غايت وجود است. يعني موجودات همه رو به سوي او دارند مانند معشوق که عشاق را به سوي خود مي دواند و محرک آنها است. بنابراين همچنانکه علت غايي آنها است، علت فاعله آنها نيز مي باشد، اما در سلسله علل دور محال است.
حرکت موجودات هم لايزال مي باشد. اما در سلسله علل دور محال است و بايد جائي ايستاد يعني علتي نهايي بايد جست که بتوانيم به آن متوقف شويم. آن علة القلل يا « علت اولي» يا « محرک اول» که خود ساکن مطلق، يعني ذات باري است او بي حرکت است. زيرا که حرکت از جهت نقص است و او کامل است و علم او فقط به ذات خود است نه به ما سواي او. زيرا که چون ما سوي ناقص است اگر علم يکي است و يک اثر محتاج به چندين مؤثر نيست و حرکتي که محرک او به موجودات مي دهد قسري( ارادي) نيست شوقي( طبعي) است. يعني چنانکه گفتيم نظير حرکتي است که معشوق به عاشق براي وصال مي دهد. به عبارت ديگر محرک کل وجود جاذبه زيبايي است.

1- تبصره
 

وجود و ماهيت
 

براي درک مطلب مثالي مي زنم: فرض کنيد چندين گاز مانند CO2 و اتر و هيدروژن ... با هم مخلوط شده باشند. در نتيجه نمي توان حد آن ها را تعيين کرد و بگوييم آن چيست. بلکه مي توانيم بگوئيم هست و آن وجود دارد، ولي اگر جسمي را روي جسم ديگر قرار دهيم مثلاً کتاب را روي ميز قرار دهيم. مي توانيم بگوئيم آن چيست، و در جواب مي گوئيم آن کتاب است. پس چيزي که حد ندارد، هستي و وجود است و چيزي که حد دارد چيستي و ماهيت است.

2- تبصره
 

اسپينوزا جوهر را به مجموع زواياي داخلي مثلث و عرض را به تغيير شکل همان مثلث تشبيه مي کند.

3- تبصره( نظر من: شهرام) در مورد جوهر و عرض
 

ارتباط دو جهان
 

جوهر 6= 3+2+1 123
عرض 6= 3+1+2 213
نظام اساسي اين تفکر افلاطوني بر پايه گسستگي ميان جهان کون و فساد اشياء گذران و جهان ابدي ايده هاي ثابت و جاويدان( و سپس گسستگي ميان جهان ايده ها و جهان ماوراي آن ها. آنجا که شناسايي قابل بيان که در جهان ايده ها در حرکت است، به لمس ناگفتني « واحد» و « نيک» جهش مي يابد) در برابر نظام اساسي گسستگي هستي که بواسطه ي يک جهش به دو جهان تقسيم شده است. اين پرسش پيش مي آيد که ارتباط اين دو جهان با يکديگر چگونه است؟ ارتباط جهان کون و فساد با جهان ايده ها- که اصلاً به سبب اين بهره وري، اشيا داراي هستي( برزخي ميان هستي راستين و نيستي) مي شوند- يا به عکس، بصورت حضور ايده ها در اشياء انديشيده مي شود. گفته مي شود که ايده ها صور اصلي و سرمشق هايي هستند و اشياء تصاوير آنها و گاه هم گفته مي شود که اشياء تقليدي از ايده ها هستند.

« ايده چيست»
 

ميل داريم درباره ي ايده اطلاع بيشتري بدست آوريم و بدانيم ايده چيست.
جهان ايده ها به چه اندازه است و حدود آن تا کجاست؟ چون اصطلاحات و اشاراتي که افلاطون هر بار بر حسب مورد بکار برده است، گرد مي آوريم، تصوير گيج کننده اي بدست مي آيد. افلاطون براي وصف ايده، گاه اصطلاحاتي مانند: صورت اصلي، شکل، نوع، ماهيت، وحدت، بکار مي برد. گاه عباراتي مانند« خود آن چيز»، « خود»( خود زيبايي، خود اسب) بخودي خود- گاه اصطلاحات مبين هستي، مانند باشنده باشنده حقيقي- و گاه مفرد بجاي جمع مانند اسب در برابر اسب ها، و زيبا در برابر چيزهاي زيبا، هستي بجاي چيزها مي باشند. اين سؤال که حد جهان ايده همانا کجا است و آيا هرچه به نحوي از انحاء هست. ايده اي هم دارد يا نه. در رساله ي پارميندس به ميان مي آيد و درباره ي آن بحث مي شود. ايده ي بزرگي و کوچکي، شباهت و بي شباهتي چيزهاي ساخته شده مانند تخت و ميز، ايده هاي عناصر مانند آتش و آب، ايده ي گل و لاي و چرک و ديگر چيزهاي پست. در يک جا از پنج شکل والاي هستي سخن به ميان مي آيد :« پنج جسم افلاطوني، که بعداً در مورد آن سخن خواهيم گفت).
هستي، عينيت، غيريت، سکون، حرکت.
« نيک» هم که در آن سوي هستي است، ايده ناميده مي شود ولي اين نام گمراه کننده است.« نيک» با همه ي ايده هاي ديگر فرق دارد: فرق نيروئي آفريننده و هستي بخش با صور اصلي و سرمشق هاي ساکن و بي تأثير و اشياء موجود.
منبع: نشريه فكر و نظر شماره 2-3



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط