انگار از آسمان افتاده!
اين ضرب المثل، در قديم براي افراد غاصب و زورگو به کار مي رفت ولي امروزه بيش تر براي افراد خودپسند و مغرور به کار مي رود.وقتي کسي بسيار خودپسند باشد و با غرور با مردم عادي برخورد کند، درباره او مي گويند:«فلاني انگار از آسمان افتاده!» يعني طوري رفتار مي کند که بر خلاف همه ي مردم، از آسمان آمده است.
اما ماجرايي که باعث به وجود آمدن اين ضرب المثل شد، بسيار خواندني است و مربوط به زمان ناصرالدين شاه و حکومت «محمدابراهيم خان معمارباشي» ملقب به «وزيرنظام» مي باشد.در زمان سلطنت طولاني مدت ناصرالدين شاه، بعد از اميرکبير، فساد و ظلم تمام ايران را گرفت و کساني که واقعاً لياقت نداشتند، امور مملکت را به دست گرفتند.در ميان خيل عظيم درباريان، واليان و حکمرانان بي لياقت، تعداد کمي هم بودند که واقعاً به مردم خدمت مي کردند و دو نفر از آنها حکمران تهران بودند.يکي «مختارالسلطنه» که در ضرب المثل «ماستش را کيسه کرد!»؛ مختصري با او آشنا شد و ديگري همين جناب «وزير نظام» بود.او هم مثل مختارالسلطنه مجبور بود براي حفظ نظم در پايتخت، مجازات هاي سنگيني براي متخلفان بگذارد.
يک روز يکي از اهالي تهران براي شکايت کردن به نزد وزير نظام رفت.وزير نظام از او خواست بنشيند و مشکلش را بگويد.مرد با ناراحتي گفت:«جناب حاکم، يک سال قبل به همراه خانواده ام به سفر زيارتي رفتم.چون مدت سفرم طولاني بود، خانه ام را به کسي که فکر مي کردم امانتدار است سپردم.حالا که پس از يک سال برگشته ام، متوجه شده ام که همين شخص خانه ام را تصرف کرده است و مرا به خانه ي خودم راه نمي دهد.(1)»
وزير نظام با تعجب پرسيد:«يعني چه؟ مگر مي شود که يک نفر همين طوري خانه ي کسي را تصرف کند؟»
مرد ناله اي کرد و گفت:«حال که شده قربان!باور کنيد من دروغ نمي گويم.»
وزير نظام گفت:«آخر حرف حسابش چيست؟»
مرد در حالي که اشک در چشم هايش حلقه زده بود گفت:«هيچي آقا!مي گويد مهم ترين دليل براي مالکيت يک ملک، تصرف آن است.»
وزير نظام سرش را تکان داد و گفت:«عجب!حالا نگران نباش!من خودم مشکلت را حل مي کنم.فعلاً نشاني جايي که آنجا هستي و نشاني خانه ات را به مامورانم بده و نزد خانواده ات برگرد.»
بعد از رفتن مرد، وزير نظام دو نفر از مامورانش را خواست و به يکي از آنها گفت:«نشاني خانه اين مرد را بگير و درباره ي صاحبخانه فعلي اين خانه تحقيق کن و ببين چطور آدمي است و آيا در دربار قوم و خويش دارد؟»
چند روز بعد، ماموران به نزد وزير نظام رفتند.مامور اول گفت:«قربان من از تمام همسايه ها و اهالي محل تحقيق کردم.آن مرد راست مي گويد.پارسال براي رفتن به سفر از همسايه ها خداحافظي کرده و خانه اش را هم به مرد همسايه اش سپرده ولي ظاهراً چون به مدت مسافرت طولاني شده، او به خودش حق داده که در امانت خيانت کند و خانه را تصرف کند.»
وزيرنظام از مامور دوم پرسيد:«خوب!تو چي فهميدي؟»
مامور دوم گفت:«همانطور که حدس زده بوديد، اين آقا پشتش گرم است و از اقوام نزديک يکي از نزديکان خاص شاه است.در چند مورد ديگر هم از اين آشنايي سوء استفاده کرده و املاک مردم را تصرف کرده است.»
وزير نظام سرش را تکان داد و گفت:«خيلي خوب!حالا مي دانم با او چکار کنم.به سراغش برويد و بگوييد فردا به نزد من بياييد.»
روز بعد وزير نظام با مشاورانش صحبت مي کرد که خبر دادند مرد غاصب آمده است.دستور داد او را به داخل اتاق هدايت کنند.مرد غاصب در حاليکه مغرورانه سرش را بالا گرفته بود، وارد اتاق شد و بدون اينکه سلام کند، گفت:«به چه علت مرا احضار کرده ايد؟ اميدوارم دليل خوبي داشته باشيد؛ چون من آدم بانفوذي هستم.»
وزير نظام از او خواست بنشيند و گفت:«اتفاقاً دليل خوبي دارم.لابد مي دانيد که رسيدگي به شکايات مردم،به من هم مربوط مي شود.چند روز پيش مردي به اينجا آمد و از شما شکايت کرد.مي گفت بدون دليل خانه اش را تصرف کرده ايد.»
مرد از گوشه چشم، نگاهي به وزير نظام کرد و متکبرانه گفت:«چرند مي گويد!آنجا خانه ي من است.»
وزير نظام با خشم سرجايش جابه جا شد ولي خونسردي اش را حفظ کرد و گفت:«به همين علت هم ناچار شدم شما را احضار کنم.چون ماموران من تحقيق کرده اند و فهميده اند که اين مرد درست مي گويد و صاحب اصلي خانه اوست.آيا سند و مدرکي داريد که ثابت کند، اين خانه متعلق به شما است؟»
مرد شانه هايش را بالا انداخت و گفت:«اين موضوع، احتياج به سند و مدرک ندارد.»
وزيرنظام با تعجب گفت:«يعني چه؟ خانه را که به شما نفروخته، پش شايد به شما بخشيده است؟»
مرد پوزخندي زد و گفت:«نخير!»
وزيرنظام که از گستاخي مرد به ستوه آمده بود، اخمي کرد و پرسيد:«پس به چه دليل خانه را تصرف کرده ايد؟»
مرد با خونسردي شانه هايش را بالا انداخت و گفت:«هيچي!از آسمان افتادم توي خانه!»
وزيرنظام دستي به سبيلش کشيد و گفت:«عجب!» بعد يک دفعه فرياد زد:«زود چوب و فلک (1)را بياوريد و به خدمت اين مردک برسيد!»
مرد که از فرياد وزيرنظام؛ مبهوت شده بود، با ديدن چوب و فلک سراسيمه از جايش بلند شد و گفت:«جريان چيست؟ چه کار مي خواهيد بکنيد؟»
اما وزير نظام جوابش را نداد و در عوض به مامورانش اشاره کرد تا پاهاي او را به فلک ببندند.مرد همانطور که وحشت زده تقلا مي کرد، فرياد زد:«چطور جرات مي کنيد مرا فلک کنيد؟ مگر نمي دانيد من کي هستم؟» بلند شد و به جاي اعتراض، شروع به التماس کرد.وسط چوب خوردن، وزير نظام بالاي سرش رفت و پرسيد:«مي داني به چه علت دستور دادم تو را فلک کنند؟»
مرد که حالا مؤدب شده بود؛ با صداي لرزان گفت:«حضرت حاکم بهتر مي دانند.»
وزيرنظام گفت:«براي اينکه بعد از اين هر وقت خواستي از آسمان بيفتي، حواست را جمع کني و در خانه ي خودت بيفتي نه خانه ي مردم!»
اما ماجرايي که باعث به وجود آمدن اين ضرب المثل شد، بسيار خواندني است و مربوط به زمان ناصرالدين شاه و حکومت «محمدابراهيم خان معمارباشي» ملقب به «وزيرنظام» مي باشد.در زمان سلطنت طولاني مدت ناصرالدين شاه، بعد از اميرکبير، فساد و ظلم تمام ايران را گرفت و کساني که واقعاً لياقت نداشتند، امور مملکت را به دست گرفتند.در ميان خيل عظيم درباريان، واليان و حکمرانان بي لياقت، تعداد کمي هم بودند که واقعاً به مردم خدمت مي کردند و دو نفر از آنها حکمران تهران بودند.يکي «مختارالسلطنه» که در ضرب المثل «ماستش را کيسه کرد!»؛ مختصري با او آشنا شد و ديگري همين جناب «وزير نظام» بود.او هم مثل مختارالسلطنه مجبور بود براي حفظ نظم در پايتخت، مجازات هاي سنگيني براي متخلفان بگذارد.
يک روز يکي از اهالي تهران براي شکايت کردن به نزد وزير نظام رفت.وزير نظام از او خواست بنشيند و مشکلش را بگويد.مرد با ناراحتي گفت:«جناب حاکم، يک سال قبل به همراه خانواده ام به سفر زيارتي رفتم.چون مدت سفرم طولاني بود، خانه ام را به کسي که فکر مي کردم امانتدار است سپردم.حالا که پس از يک سال برگشته ام، متوجه شده ام که همين شخص خانه ام را تصرف کرده است و مرا به خانه ي خودم راه نمي دهد.(1)»
وزير نظام با تعجب پرسيد:«يعني چه؟ مگر مي شود که يک نفر همين طوري خانه ي کسي را تصرف کند؟»
مرد ناله اي کرد و گفت:«حال که شده قربان!باور کنيد من دروغ نمي گويم.»
وزير نظام گفت:«آخر حرف حسابش چيست؟»
مرد در حالي که اشک در چشم هايش حلقه زده بود گفت:«هيچي آقا!مي گويد مهم ترين دليل براي مالکيت يک ملک، تصرف آن است.»
وزير نظام سرش را تکان داد و گفت:«عجب!حالا نگران نباش!من خودم مشکلت را حل مي کنم.فعلاً نشاني جايي که آنجا هستي و نشاني خانه ات را به مامورانم بده و نزد خانواده ات برگرد.»
بعد از رفتن مرد، وزير نظام دو نفر از مامورانش را خواست و به يکي از آنها گفت:«نشاني خانه اين مرد را بگير و درباره ي صاحبخانه فعلي اين خانه تحقيق کن و ببين چطور آدمي است و آيا در دربار قوم و خويش دارد؟»
چند روز بعد، ماموران به نزد وزير نظام رفتند.مامور اول گفت:«قربان من از تمام همسايه ها و اهالي محل تحقيق کردم.آن مرد راست مي گويد.پارسال براي رفتن به سفر از همسايه ها خداحافظي کرده و خانه اش را هم به مرد همسايه اش سپرده ولي ظاهراً چون به مدت مسافرت طولاني شده، او به خودش حق داده که در امانت خيانت کند و خانه را تصرف کند.»
وزيرنظام از مامور دوم پرسيد:«خوب!تو چي فهميدي؟»
مامور دوم گفت:«همانطور که حدس زده بوديد، اين آقا پشتش گرم است و از اقوام نزديک يکي از نزديکان خاص شاه است.در چند مورد ديگر هم از اين آشنايي سوء استفاده کرده و املاک مردم را تصرف کرده است.»
وزير نظام سرش را تکان داد و گفت:«خيلي خوب!حالا مي دانم با او چکار کنم.به سراغش برويد و بگوييد فردا به نزد من بياييد.»
روز بعد وزير نظام با مشاورانش صحبت مي کرد که خبر دادند مرد غاصب آمده است.دستور داد او را به داخل اتاق هدايت کنند.مرد غاصب در حاليکه مغرورانه سرش را بالا گرفته بود، وارد اتاق شد و بدون اينکه سلام کند، گفت:«به چه علت مرا احضار کرده ايد؟ اميدوارم دليل خوبي داشته باشيد؛ چون من آدم بانفوذي هستم.»
وزير نظام از او خواست بنشيند و گفت:«اتفاقاً دليل خوبي دارم.لابد مي دانيد که رسيدگي به شکايات مردم،به من هم مربوط مي شود.چند روز پيش مردي به اينجا آمد و از شما شکايت کرد.مي گفت بدون دليل خانه اش را تصرف کرده ايد.»
مرد از گوشه چشم، نگاهي به وزير نظام کرد و متکبرانه گفت:«چرند مي گويد!آنجا خانه ي من است.»
وزير نظام با خشم سرجايش جابه جا شد ولي خونسردي اش را حفظ کرد و گفت:«به همين علت هم ناچار شدم شما را احضار کنم.چون ماموران من تحقيق کرده اند و فهميده اند که اين مرد درست مي گويد و صاحب اصلي خانه اوست.آيا سند و مدرکي داريد که ثابت کند، اين خانه متعلق به شما است؟»
مرد شانه هايش را بالا انداخت و گفت:«اين موضوع، احتياج به سند و مدرک ندارد.»
وزيرنظام با تعجب گفت:«يعني چه؟ خانه را که به شما نفروخته، پش شايد به شما بخشيده است؟»
مرد پوزخندي زد و گفت:«نخير!»
وزيرنظام که از گستاخي مرد به ستوه آمده بود، اخمي کرد و پرسيد:«پس به چه دليل خانه را تصرف کرده ايد؟»
مرد با خونسردي شانه هايش را بالا انداخت و گفت:«هيچي!از آسمان افتادم توي خانه!»
وزيرنظام دستي به سبيلش کشيد و گفت:«عجب!» بعد يک دفعه فرياد زد:«زود چوب و فلک (1)را بياوريد و به خدمت اين مردک برسيد!»
مرد که از فرياد وزيرنظام؛ مبهوت شده بود، با ديدن چوب و فلک سراسيمه از جايش بلند شد و گفت:«جريان چيست؟ چه کار مي خواهيد بکنيد؟»
اما وزير نظام جوابش را نداد و در عوض به مامورانش اشاره کرد تا پاهاي او را به فلک ببندند.مرد همانطور که وحشت زده تقلا مي کرد، فرياد زد:«چطور جرات مي کنيد مرا فلک کنيد؟ مگر نمي دانيد من کي هستم؟» بلند شد و به جاي اعتراض، شروع به التماس کرد.وسط چوب خوردن، وزير نظام بالاي سرش رفت و پرسيد:«مي داني به چه علت دستور دادم تو را فلک کنند؟»
مرد که حالا مؤدب شده بود؛ با صداي لرزان گفت:«حضرت حاکم بهتر مي دانند.»
وزيرنظام گفت:«براي اينکه بعد از اين هر وقت خواستي از آسمان بيفتي، حواست را جمع کني و در خانه ي خودت بيفتي نه خانه ي مردم!»
پي نوشت ها :
1.در قديم که وسايل نقليه موتوري وجود نداشت، چندين ماه طول مي کشيد تا مسافران به مقصد برسند.به همين علت، مدت زيادي در مقصد مي ماندند تا خستگي راه برطرف شود.
2.چوب و فلک يک وسيله تنبيه در قديم بوده است.پاها را با ريسمان به چوبي که فلک نام داشت مي بستند تا حرکت نکند و بعد با چوب، به کف پا مي زدند.