تاريخ تاراج ، نقبي به تاريخ

کوروش جوان کروزوس پير را بخشيد و او را گرامي داشت سپس تن فروشي دختران زيباي ليديه را ممنوع کرد تا ليدي را از دست ايرانيان پاک نهاد خارج کند . مازارس مادي و سپس هارپاگ پارسي به ليدي تاختند و افزون بر ليدي ، چند کشور ديگر را نيز به ايران ضميمه کردند . يکي از اين کشورها فوسه بود که به چنگ هارپاگ افتاد . مردم فوسه
چهارشنبه، 29 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تاريخ تاراج ، نقبي به تاريخ

تاريخ تاراج ، نقبي به تاريخ
تاريخ تاراج ، نقبي به تاريخ


 






 

سلسله هخامنشيان
 

کوروش جوان کروزوس پير را بخشيد و او را گرامي داشت سپس تن فروشي دختران زيباي ليديه را ممنوع کرد تا ليدي را از دست ايرانيان پاک نهاد خارج کند . مازارس مادي و سپس هارپاگ پارسي به ليدي تاختند و افزون بر ليدي ، چند کشور ديگر را نيز به ايران ضميمه کردند . يکي از اين کشورها فوسه بود که به چنگ هارپاگ افتاد . مردم فوسه دريانورداني چيره دست بودند . برخي از آنها از هارپاگ خواستند آزادشان کند تا دنبال سرنوشت خود بروند . هارپاگ که فرمانده سپاه کوروش جوان و مهربان بود . آنها را مجازات نکرد و گذاشت بروند . اين گروه از مردم فوسه به رهبري سالاخوي دلير به دريا رفتند و دزدي دريايي پيشه کردند . دختر دلير و نازنيني به نام سوپارتوس دستيار سالاخو شد سپس دلاوران فوسه به سوي يک کشتي باربري رفتند که داشت اسلحه به ايبري (اسپانيا) مي برد . سالاخو به زنان و کودکان فوسه گفت روي عرشه بايستند و فرياد کنان کمک بخواهند تا جنگجويان کشتي باربري به طمع به چنگ آوردن آنان به کشتي فوسه بيايند . مردان فوسه نيز پنهان شدند تا به موقع به آن کشتي بتازند ....

موگاتوس مصري
 

جنگجويان کشتي باربري به زنان و کودکان فوسه اي نگاه مي کردند و با هيجان به سکاندار کشتي خود فرمان مي دادند سريع تر براند تا زدوتر به کشتي فوسه اي برسند و زنان و کودکان را غنيمت بگيرند . آنها با شادي بسيار مي خنديدند و هر کس زني يا دختري را نشان کرده بود تا او را زودتر از ديگران به چنگ بياورد . همين که کشتي باربري کنار کشتي فوسه اي پهلو گرفت . مردان دلير فوسه به آن کشتي جهيدند و با دليري و خشم بسيار ، همگي را کشتند و جنازه ها را به دريا ريختند. گفته اند سالاخو و سوپارتوس دوشادوش هم چنان جنگيدند که همه را در شگفتي فرو بردند ... پس از اين که سالاخو آن کشتي را تسخير کرد ، به مردمش گفت :
همه جا را بگرديد و هر چه اسلحه و خوراکي و چيزي به دردبخور پيدا کرديد به کشتي خودمان ببريد سپس اين کشتي را آتش بزنيد تا غرق شود . نمي خواهم کسي از سرنوشت آن با خبر شود .
مردم فوسه که از اين پيروزي به هيجان آمده بودند ، با شادي بسيار و ترانه بر لب ، کشتي باربري را غارت کردند سپس آن را آتش زدند . هنگامي که فوسه اي ها دنبال غنيمت مي گشتند ، در پستويي که در اتاق ناخداي کشتي بود ، کيسه بزرگي پيدا کردند که در آن مقداري پشم بود . در کيسه را بستند و آن را به کشتي خود بردند . آنها ندانستند که در آن کيسه ، دختر دلربايي هست به نام موگاتوس که دختر ناخداي کشتي بود . پدرش او را در کيسه پنهان کرده بود تا ملوانانش به وجودش پي نبرند . او داشت دختر زيبايش را به ايبري (اسپانيا) مي برد تا همسر شاهزاده آنجا شود . شايد تعجب کنيد که چرا شاهزاده کشوري بزرگ و قدرتمند ، خواستار دختر ناخداي کشتي باربر نه چندان بزرگي شده بود . به شما قصه نيوشان (قصه شنو) نازنينم بگويم که موگاتوس دختري بود که آوازه زيبايي او از هفت دريا گذشته بود و شاهزادگان و پادشاهان بسياري خواهانش بودند حتي چند بار بر سر او جنگيده بودند اما هر بار ، به دليل زلزله اي مهيب يا توفاني سياه جنگ ناتمام مانده بود و موگاتوس را رها کرده بودند . اين موگاتوس، اهل مصر بود و تا چهارده سالگي در يکي از معبدهاي مصر زندگي کرده بود تا بعدها پيشگوي فرعون بزرگ شود ولي چون موگاتوس روز به روز زيباتر و خوش قامت تر مي شد ، پيشگويان به فرعون گفته بودند که در سرنوشت او آمده است که بايد همسر يکي از شاهزادگان کشورهاي دور دست شود و گرنه امپراتوري مصر زوال خواهد يافت زيرا اگر در مصر بماند ، پادشاهان و شاهزادگان کشورهاي قدرتمند همواره به مصر خواهند تاخت تا او را به چنگ بياورند و صلاح نيست که امپراتوري مصر به خاطر دختري گرفتار جنگ شود .
باري ... غنيمت ها به چنگ مردم فوسه افتاد و کشتي باربري غرق شد . سالاخو سوپارتوس به بازديد غنيمت ها رفتند و چشمشان به موگاتوس زيبا روي افتاد . سالاخو از ديدن او چنان شگفت زده شد که چند لحظه نتوانست چيزي بگويد سرانجام به خود آمد و به سوپارتوس گفت : آيا تو نيز مانند من حيران شده اي ؟
-با اين که من دخترم ، از ديدن اين همه زيبايي و جذابيت در شگفتم . تا کنون هيچ دختري را به اين زيبايي نديده ام .
-راست مي گويي... زيبايي و دلربايي او آسماني و جادويي است .
سوپارتوس بار ديگر سراپاي موگاتوس را برانداز کرد و به سالاخو گفت :
-رسم نيست که دختري جوان و زيبا و تنها ، در ميان ملوانان و جنگجويان باشد . نمي دانم که او در آن کشتي چه مي کرده و چرا هيچ اتفاقي برايش نيفتاده است ؟
سالاخو از آن دختر پرسيد :
-اگر زبان ما را مي داني ، نام و نشانت را بگو.
نخستين قرباني موگاتوس
موگاتوس زبان به سخن گشود و با لهجه اي شيرين و دلنشين نام و نشان و سرنوشت خود را گفت و تعريف کرد که:
-من دختر ناخداي کشتي بودم و بي آن که کسي بداند، پدرم مرا در پستوي اتاق خود پنهان کرده بود تا مرا به پادشاه ايبري تحويل بدهد . اگر مردان تو به کشتي پدرم نمي تاختند . من همچنان پنهان بودم . اين را نيز بدان که اگر مرا پيش خود نگاه داري ، به افسوني دچار مي شود که سرانجامش نابودي تو و همه ساکنان کشتي توست .
سالاخو پرسيد :
-چرا ؟ مگر تو کيستي که نگاه داشتنت سبب نابودي من و ساکنان کشتي من مي شود ؟
-من موگاتوس پرآوازه ام . سال ها در معبد بزرگ مصر زندگي کرده ام و آموزش ديده ام . قرار بود خدمتگزار مخصوص فرعون مصر شوم ولي آوازه زيبايي من در همه جا پراکنده شد و شاهزادگان دلير سراسر گيتي براي به چنگ آوردنم به مصر تاختند اما خدايان با بلاهاي طبيعي با آنان جنگيدند و همه را تار و مار کردند . پيشگويان به فرعون بزرگ مصر گفتند که اگر من در مصر باشم ، سرانجام کسي که بسيار قدرتمند است به مصر خواهد تاخت و اين امپراتوري بزرگ را نابود خواهد کرد . چنين بود که فرعون بزرگ مصر تصميم گرفت مرا در برابر هدايايي بسيار گرانبها به پادشاه ايبري (اسپانيا) بدهد تا او مرا به عقد پسرش دربياورد .
سالاخو با رنگي پريده و صدايي لرزان خنديد و گفت : اي موگاتوس زيباروي !... من ساکن اين کشتي جنگي هستم و پيوسته از جايي به جايي ديگر مي روم بنابراين دست هيچ شاهزاده دلير و عاشقي به من نخواهد رسيد . موگاتوس برخاست و کمي قدم زد . با هر گامي که برمي داشت ، رايحه اي دل انگيز از او پراکنده مي شد و هوش سالاخو و سوپارتوس را مي برد . سپس نشست و گفت : شايد چنين باشد که مي گويي اما بدان که سرانجام مرداني که در همين کشتي داراي، عليه تو شورش خواهند کرد و يکديگر را خواهند کشت تا مرا به چنگ بياورند . به صلاح توست که مرا به ايبري بفرستي .
سوپارتوس گفت :
-اي سالاخوي دلير ! اين دختر راست مي گويد و در اين کشتي سبب فتنه خواهد شد . خوب است او را همين اينک به دريا بيندازي تا خوراک کوسه ها شود .
-سالاخو به سوپارتوس و موگاتوس نگاهي کرد و گفت : اي سوپارتوس نيکونهاد ! نبايد شتاب کنيم . خوب است که اين موگاتوس زيبا روي را در پستوي اتاقم پنهان کنم و نگذارم کسي او را ببيند سپس هنگامي که به سواحل ايبري نزديک شديم . پيامي به پادشاه بنويسم و بگويم موگاتوس را از آب گرفته ام وحاضرم او را تحويل بدهم و پاداشي شايسته بگيرم .
سوپارتوس روي درهم کشيد و گفت :
-آيا بهتر نيست که او را در پستوي اتاق من پنهان کني ؟ بيم دارم تو را وسوسه کند .
سالاخو پاسخي نداد و دست و پا و دهان موگاتوس را بست و او را در کيسه گذاشت سپس کيسه را به دوش کشيد و به پستوي اتاقش برد. سوپارتوس نيز دنبالش رفت و پس از اين که موگاتوس را در پستو مستقر کردند ، به سالاخو گفت :
-هر دختري حسود است و اين حسادت بسيار طبيعي است . پس من نيز حسودم اما افزون بر حسادت ، در انديشه سلامتي تو و مردمي هستم که در اين کشتي به تو چشم دوخته اند تا آنان را خوشبخت کني . چرا به جاي اين که موگاتوس را به پادشاه ايبري بفروشي ، او را به ساحلي نزديک تر نمي بري و نمي فروشي ؟ ماندن او در اين کشتي خطرناک است .
-بگذار کمي فکر کنم سپس نظرم را خواهم گفت ، اينک برو و اوراتوي خردمند را صدا کن تا با او مشورت کنم.
سوپارتوس با چهره اي درهم بيرون رفت و کمي بعد اوراتوي خردمند آمد . سالاخو داستان موگاتوس و حسادت سوپارتوس را برايش تعريف کرد و گفت :
- چون موگاتوس را پنهان کرده ام، کسي نخواهد دانست او اينجاست بنابراين براي به دست آوردنش شورش نخواهند کرد اما بيم دارم که حسادت سوپارتوس برايم فتنه اي ايجاد کند ... بيا به پستو برويم تا موگاتوس را نشانت بدهم .
هنگامي که هر دو به پستو رفتند ، اوراتوي خردمند و پير ابروهاي سپيد و بلند و انبوهش را از روي پلکش کنار زد و سراپاي موگاتوس افسانه اي را نگاه کرد و به دليل پيري و خردمندي و تجربه‌اي که داشت ، احساسات خود را نمايان نکرد و گفت : هنگامي که زنان حسود شوند ، کشوري را به آتش مي کشند چه برسد به اين کشتي سرگردان ... پيشنهاد مي کنم سوپارتوس را به زني بگيري و پيوسته به او محبت کني و از موگاتوس بدگويي تا از فتنه سوپارتوس در امان باشي . موگاتوس را نيز در پستوي اتاق من پنهان کن تا خيال سوپارتوس کاملا آسوده شود. من بسيار پيرم و ديگر به زنان نمي نگرم .
سالاخو گفت : راست مي گويي . بيا به جايگاه تو برويم تا ببينيم براي موگاتوس مناسب هست يا نه؟
آن دو به اتاق اوراتوي خردمند رفتند . سالاخو در را بست و گفت : اينک تومردي هستي که از وجود موگاتوس با خبري . دوست ندارم رازم فاش شود پس تورا مي کشم .
اوراتوي خردمند ناليد و گفت : من پير شده ام و نظري به موگاتوس زيبا روي ندارم ، به من رحم کن .
-دروغ مي گويي . من تو را صدا کردم تا مرا راهنمايي کني ولي ديدم به جاي راهنمايي ، در اين انديشه اي که موگاتوس را به چنگ بياوري .
اين را گفت و بر او جهيد و گردنش را شکست سپس جسدش را در پارچه اي پيچيد به دريا انداخت . چون از اين کار آسوده شد . پيش سوپارتوس رفت و گفت اي سوپارتوس نازنين و دلير ! آيا همسرم مي شوي و در همه فراز و نشيب هاي زندگي همراهم خواهي بود ؟
نگاه سوپارتوس درخشان شد و گفت :
_ آري اي سالاخوي دلير ! آيا تو نيز پيمان مي بندي که مرا از همه زنان بيشتر دوست داشته باشي ؟
-خودت پاسخ سؤالت را مي داني زيرا هنگامي که تو را به همسري برمي گزينم ، بدين معني است که تو را از همه کس بيشتر دوست دارم .
-با موگاتوس چه مي کني؟ آيا هر شب پيش او نخواهي رفت ؟
-هرگز ! کسي که همسري چون تو داشته باشد ، به هيچ زني نخواهد نگريست ... من موگاتوس بي مانند را با بهايي گزاف به پادشاه ايبري مي فروشم .
آن شب جشني در کشتي برگزار شد و پيرترين زن و مردي که در کشتي بودند ، دست سوپارتوس را در دست سالاخو گذاشتند و آن دو زن و شوهر شدند . مردم چنان در شادي و پايکوبي غرق بودند که کسي به ياد اوراتوي خردمند نيافتاد و سه روز بعد بود که دانستند او در کشتي نيست . کسي به غيبت او اهميتي نداد زيرا پيوسته از پشت ابروان بلندش به اموال مردان مي نگريست .
چند روز ديگر گذشت و ديده بانان خبر دادند که کشتي زيبايي با پرچم تئوس در مسير آنهاست . تئوس جزيره اي بود نزديک فوسه که پادشاهي باهوش داشت و هرگز زير بار سلطه هيچ يک از امپراتوري هاي روزگار خودش نرفته بود . باري ... سالاخو فرمان آماده باش داد و جنگجويان را به دو دسته تقسيم کرد . فرماندهي گروهي را به سوپارتوس داد و گروه ديگر را خودش فرماندهي کرد . او براي اين که بتواند کشتي تئوس را غافلگير کند ، چند پرچم بر فراز کشتي خود برافراشت و وانمود کرد مردمي بازيگر و نوازنده هستند که به ايبري مي روند . ساکنان کشتي تئوس از ديدن آن پرچم ها خشنود شدند و با خود گفتند : پس از دو ماه دريانوردي چه خوب است که چند روز لنگر بيندازند و از بازيگران و نوازندگان بخواهند وقت آنان را خوش کنند .
آنها با اين خيال به عرشه آمدند و با آينه علامت دادند و خواستار نزديک شدن کشتي نوازندگان به کشتي خود شدند . اين بار نيز زنان فوسه اي در عرشه ايستادند و جنگجويان پنهان شدند و همين که اين دو کشتي کنار هم پهلو گرفتند ، فوسه اي ها يورش بردند و با خونخواري بسيار ، به کشتار پرداختند و کشتي را تسخير کردند . آنها پس از غارت کشتي و اسير کردن سي نفر که زنده مانده بودند ، کشتي را آتش زدند و به راه خود رفتند .
سالاخو و سوپارتوس به بازديد غنيمت ها رفتند و از اين که ثروت هنگفتي به دست آورده بودند ، شادي ها کردند . قرار شد اسيران را به فوسه ببرند و بفروشند و مقداري نيز آذوقه بخرند .

موگاتوس و شورش
 

سالاخو پيش سکاندار رفت و فرمان داد به سوي فوسه براند . سکاندار گفت : اگر باد موافق باشد ، دو روز ديگر به سواحل فوسه خواهيم رسيد .
سپس سالاخو همراه سوپارتوس به جايگاه اسيران رفت و براي هر يک قيمتي تعيين کرد . يکي از آنها را که پير بود ، برگزيد تا به دريا بيندازد . زيرا بردگان پير را نمي خريدند . وقتي که سالاخو گردن او را گرفت تا بيرونش ببرد ، اسيرها يکصدا گفتند : او ساکولوي پيشگوست .
سالاخو که نام ساکولو را شنيده بود ، به آن اسير پير نگاه کرد و پرسيد :
-آيا به راستي تو سوکولوي پيشگو هستي؟
ساکولوي نگاهش کرد و گفت :
-مي پرسي از کجا معلوم که ساکولوي پيشگو هستم ؟ پس گوش کن ! تو سالاخوي فوسه اي هستي . مي خواهي ما را به فوسه ببري و بفروشي ولي شايد به فوسه نرسي زيرا در اين کشتي کوزه اي انگبين ناب داري که زهرآگين است . نام آن كوزه انگبين ، موگاتوس افسانه اي است ... اينک بگو که آيا من سالوکوي پيشگو هستم يا نيستم .
قلب سالاخو به شدت تپيد و دستش لرزيد و آهسته گفت : تو ساکولوي پيشگو هستي ... به من بگو چاره من چيست ؟
-نخست بايد پيمان بندي که مرا و همراهانم را آزاد خواهي کرد .
- پيمان مي بندم .
-خوب است ... چاره تو جز اين نيست که موگاتوس را به من بدهي تا او را به ايبري ببرم . در سرنوشت او نوشته شده است که بايد به ايبري برود .
-اگر نرود؟
ساکولوي پيشگو لبخندي زد و گفت : تو و ساکنان اين کشتي ماهي هاي گرسنه را سير خواهيد کرد .
سوپارتوس به سالاخو گفت : سخنش را گوش کن !
-نخست بايد بروم و از موگاتوس بپرسم که دوست دارد او را به ايبري بفرستم يا به فوسه ... تو همين جا بمان تا بروم و برگردم .
سوپارتوس گفت : زود برگرد!
سالاخو رفت و همين که در پستو را باز کرد ، موش درشتي را ديد که کيسه کوچکي بر گردن داشت و از لاي در بيرون جهيد . سالاخو خواست موش را بگيرد ولي موفق نشد پس به سوي پستو برگشت . موگاتوس روي زمين نشسته بود و با گيسوانش بازي مي کرد . سالاخو پرسيد :
-در کيسه اي که بر گردن اين موش بود ، چه گذاشته بودي؟
-ساعتي ديگر خودت خواهي فهميد.
-اي موگاتوس نازنين اگر با من مهربان باشي ، تو را به زني خواهم گرفت و از مال دنيا بي نيازت خواهم کرد .
-سرنوشت من و تو يکي نيست . من بايد به ايبري بروم . تو نيز به زودي کشته خواهي شد .
سالاخو مشت به ديوار کوفت و گفت :
-نفرين بر تو که اين گونه شومي!
اين را گفت و بيرون رفت.وقتي که به عرشه رسيد ، گروهي از مردانش را ديد که با هم نجوا مي کردند . در دست يکي از آنها همان کيسه را ديد که بر گردن موش بود . دستش را بر قبضه شمشيرش گذاشت و جلو رفت يکي از آن مردان با لبخندي موذيانه گفت :
-اي سالاخوي دلير! تو سوپارتوس زيبا روي را به زني گرفتي و ما از اين پيوند خوشحال شديم و در جشن عروسي تو پايکوبي کرديم اما حالا کمي خشمگينيم زيرا يکي از غنيمت ها را از ما پنهان کرده اي و مدام با او عيش و نوش مي کني .
منبع: نشريه اطلاعات هفتگي شماره 3430



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط