شيرزني در خط مقدم جبهه
نويسنده:فاطمه شيري
امينه وهاب زاده امدادگري است که خاطرات زيادي از سال هاي جنگ تحميلي دارد
شيرزن، لقبي است که خيلي ها به او داده اند؛ کسي که آوازه فعاليت هايش به سال هاي قبل از انقلاب بر مي گردد و با دوران جنگ تحميلي گره مي خورد. او با اينکه سن و سالي نداشت به عنوان امدادگر پا به جبهه جنگ گذاشت و لحظه هاي تلخ و شيرين زيادي را لا به لاي دود و خمپاره و انفجار و فريادهاي کمک رزمندگان تجربه کرد. درباره امينه وهاب زاده صحبت مي کنيم؛ زني که پا به پاي خيلي از فرماندهان جنگ در مناطق عملياتي حضور داشته. سال ها از دوران جنگ مي گذرد؛ ديگر امينه شور و حال جواني اش را ندارد و به کمک دستگاه اکسيژن و عصا روزگار مي گذراند. با اين حال هنوز هم دست از تلاش بر نداشته و در پايگاه محله شان به عنوان امدادگر حضور پيدا مي کند. به خانه اين شيرزن رفتيم تا پاي خاطرات تکرار نشدني اش بنشينيم؛ خاطرات يک امدادگر زن، در خط مقدم جبهه!
68 ساله است و در خانه کوچکي در شهرک اکباتان به تنهايي زندگي مي کند. در خانه اش از تجملات امروزي هيچ خبري نيست. امينه وهاب زاده زندگي ساده اي دارد و اين سادگي را مديون روزهايي مي داند که در مناطق عملياتي به عنوان يک امدادگر به رزمنده هاي مجروح کمک مي کرده. در واقع براي اين زن هيچ چيز به اندازه جبهه و خاطرات مناطق جنگي اش اهميت ندارد. خودش که مي گويد متعلق به اين روزها نيست.
امينه پس از هفت بار مجروح شدن در عمليات هاي مختلف در سال 63 به تهران برگشت. شايد اگر در جبهه ترکش نمي خورد و تحت تاثير انفجار بمب، جانباز و شيميايي نمي شد، دوباره به عنوان امدادگر به خط مقدم بر مي گشت. حالا سال هاست که از پايان جنگ تحميلي مي گذرد و امينه جانباز 70 درصد است. اين روزها امينه روزگارش را در خانه اي 50 متري در کنار دستگاه هايي مي گذراند که کمکش مي کنند بهتر نفس بکشد.
البته امينه در کنار فعاليت در حزب موتلفه به مسجد حضرت حجت (ع) در محله شان – منطقه جيحون – مي رفت و همان جا عليه رژيم طاغوت فعاليت مي کرد؛ «سال 50 بود؛ اعلاميه به دست مي گرفتم و در کوچه و خيابان بين مردم پخش مي کرد يا به ديوارها مي چسباندم. استرس کار بالا بود. حتي آن موقع چندين بار نيروهاي ساواک مرا گير انداختند اما چون هيچ مدرکي به دست نمي آوردند بعد از يک مدت رهايم مي کردند. البته در همين زندان هاي موقت خيلي شکنجه شدم. کمترين اين شکنجه ها سيلي هاي محکمي بود که مأموران ساواک به سر و صورتم مي زدند تا اعتراف کنم.»
بارها شده بود که در زندان آن قدر به کف پاهاي او شلاق زده بودند که کف پاهايش خون آلود شده بود اما با اين حال ممکن نبود امينه لب به اعتراف باز کند. فعاليت هاي وهاب زاده تا سال هاي 55-54 ادامه داشت. همه خاطرات او از اين دوران مربوط به زندان اوين بودم. يک بار وقتي دستگير شدم و به زندان رفتم هم بندي هايم يکي از آيه هاي قرآن را با صداي بلند با همديگر مي خواندند و منظورشان اين بود که ما عهد و پيمانمان را با خدا بسته ايم. آنها به اين شکل به من روحيه مي دادند تا زير فشار شکنجه هاي ماموران ساواک اعتراف نکنم.»
حتماً نام زندان کميته مشترک ضد خرابکاري به گوشتان خورده است؛ امينه در آنجا زنداني بوده و شکنجه شده. اين زندان حالا به موزه عبرت تبديل شده است.
اين زن مبارز قبل از انقلاب بر اثر شکنجه هاي ساواک بارها مجروح شده بود اما اولين مجروحيت او بعد از پيروزي انقلاب بر مي گردد به سال 1359؛ زماني که مسؤوليت حفاظت و امنيت خواهران نماز جمعه تهران را بر عهده داشت؛ «در يکي از نمازهاي جمعه منافقان اقدام به بر هم زدن جمع نمازگزاران کردند و مردم را مورد ضرب و شتم قرار دادند. من هم که وظيفه نجات جان زنان نمازگزار را بر عهده داشتم به طرف زنان منافق داخل جمعيت رفتم. آنها هم يک بلوک سيماني به طرف من پرتاب کردند که باعث شد پايم بشکند.»
شور انقلاب و حس دفاع از کشور در وجود زن جوان موج مي زد؛ به همين دليل وقتي جنگ آغاز شد با همان پاي شکسته از بيمارستان امام خميني (ره) تهران به طرف مسجد جامع منطقه پل سيمان شهر ري به راه افتاد تا از طرف کميته انقلاب اسلامي به جبهه اعزام شود. اما رفتن به جبهه به همين راحتي ها هم نبود. وهاب زاده پس از ثبت نام و گذراندن دوره هاي مختلف نظامي در پادگان جي تهران مانند آشنايي با سلاح هاي سنگين، رانندگي با تانک، سقوط آزاد و تاکتيک هاي رزمي، در نهايت پسر هشت ساله اش را به خواهرش سپرد و به عنوان يک امدادگر به جبهه جنوب اعزام شد.
براي امينه که با درد و شکنجه آشنا بود، ديدن صحنه هاي خون و انفجار چندان غير قابل تحمل نبود. او در تمام اين سال ها آن قدر محکم شده بود که وقتي پايش به خاک جبهه رسيد ترديد را کنار گذاشت و با همه توانش به کمک رزمنده هاي مجروح رفت؛ «زنان هميشه نقش مثمرثمري را مي توانند ايفا کنند. خانم ها اراده قوي دارند و اگر بخواهند کاري را انجام دهند هيچ کس جلودارشان نيست. در جبهه هم همين طور بود. خانم هاي امدادگر تمام تلاششان را مي کردند تا رزمنده هاي مجروح سلامتي شان را به دست بياورند. »
امينه هيچ وقت حسين را از ياد نمي برد؛ پسري که 14 سال بيشتر نداشت و به عنوان رزمنده براي دفاع از کشور پا به خط مقدم گذاشته بود؛ «حسين يک بار پيشم آمد و از من درخواست يک سربند يا زهرا (س) کرد. نداشتم اما به هر زحمتي که بود برايش تهيه کردم. به او گفتم : «پسرم بيا اينجا اين سربند را بگير.» هيچ وقت يادم نمي رود تا اين حرف را زدم حسين به طرفم آمد و جلويم زانو زد و گفت : «شما جاي مادرم هستيد، دلم مي خواهد خودتان سربند را به سرم ببنديد.»
بعد ازآن ملاقات (ع) حسين به عمليات اعزام شد. وقتي عمليات تمام شد اين امينه و همکارانش بودند که بايد مجروحان را پيدا کرده و به آنها رسيدگي مي کردند؛ «وقتي وارد منطقه شديم ديدم پسر نوجواني روي زمين افتاده از بدنش به شدت خون مي رفت. اول فکر کردم شهيد شده اما کمي که نزديکش شدم او را شناختم؛ او خود حسين بود. دلم ريخت. حسين آهسته گفت : «السلام عليک يا اباعبدالله» و شهيد شد. همان جا کاغذي از جيبم درآوردم و رويش نوشتم که حسين را با سربندش دفن کنند و بعد آن را در جيب پسر نوجوان گذاشتم.»
امينه به اينجاي حرف هايش که مي رسيد بغضش مي ترکد. با اينکه سال ها از پايان جنگ مي گذرد او هنوز در خاطراتش زندگي مي کند و لحظه هايي را که در جبهه گذرانده طوري تعريف مي کند که انگار تمام اين وقايع همين ديروز رخ داده اند.
«شهيد چمران را قبل از آمدنم به جبهه مي شناختم؛ يعني در تهران، ما قرار بود همراه با هم به لبنان برويم که جنگ شروع شد. البته با شهيد چمران هفت روز در منطقه سردشت کردستان همکاري داشتم.» امينه همرزم شهيد همت هم بود، به گفته اين شيرزن جبهه جنگ، يکي از جمله هاي به يادماني شهيد همت را بعد از عمليات اين بود که مي گفت : «اسب ها را زين کنيد.»
«منظور شهيد همت از اسب ها را زين کنيد، همان آمبولانس ها بودند ما به سرعت آمبولانس ها را براي نجات مجروحان آماده مي کرديم.»
وهاب زاده در عمليات شکست حصر آبادان هم با شهيد صياد شيرازي همرزم بوده است. او مي گويد : «قرار بود در اين عمليات با دو پرستار خانم که از آبادان آمده بودند. در اين عمليات شرکت کنيم. شهيد صياد شيرازي آن روز به ما گفت : «شما شغل حضرت زهرا (س) را داريد و اميدوارم ايشان را الگوي خودتان قرار دهيد و اين کار را تا آخر ادامه بدهيد.» همين حرف ها و جمله ها بود که امينه را به ادامه کارش تشويق مي کرد.
مثلاً يک بار که او براي رسيدگي به مجروحان به منطقه رفته بود کم مانده بود تا تانک عراقي ها او و سربازي را هدف بگيرند اما عکس العمل به موقع امينه جانشان را نجات داده بود؛ «درست يادم نمي آيد کدام عمليات بود. ديگر اين روزها به خاطر عوارض شيميايي شدنم فراموشي هم پيدا کرده ام. يک بار در همين عمليات هاي اوايل جنگ بود که رزمنده مجروحي را پيدا کردم. پايش حسابي آسيب ديده بود. از طرفي يکي از تانک هاي دشمن هم هر لحظه به ما نزديک مي شد. آن رزمنده آر پي جي زن بود و نمي توانست از جايش تکان بخورد. اين بود که سعي کردم به جاي او اين کار را انجام دهم و رزمنده مجروح پشت سر هم مي گفت : «خواهر گلوله را از دست نده مهمات نداريم. نمي خواد بزني» اما من به خدا توکل کردم و آموزش هايي را که از قبل ديده بودم به کار بستم و تانک را نشانه رفتم. بعد با گفتن يا حسين (ع) شليک کردم. در يک چشم بر هم زدن تانک آتش گرفت. رزمنده مجروح آن قدر خوشحال شد که نمي دانست چه کار کند و تا آخر مسير مرا دعا مي کرد که مهمات را هدر ندادم.» امينه آرزو مي کند هيچ وقت ديگر در کشور جنگ نشود. وهاب زاده سال 63 که به خاطر شدت جراحت هايش از شرکت در جبهه محروم شد به تهران بازگشت و در پشت جبهه به فعاليت هايش ادامه داد؛ «بعد از پايان دوران دفاع مقدس آموزش هاي امدادي خودم را کامل کردم و به جمعيت داوطلبان هلال احمر پيوستم. هر جا ماموريت بود حاضر مي شدم. دوران رحلت حضرت امام (ره) هم 70 روز مسؤوليت امداد خواهران هلال احمر را بر عهده داشتم. علاوه براين عضو بسيج محله هستم و در تمام فعاليت هاي مسجد شرکت مي کنم، از کسي هم انتظار ندارم. وظيفه اي بوده که انجام داده ام. براي همين خدا را شکر مي کنم.»
اين تنها حادثه اي نبود که امدادگر جوان از آن جان سالم به در برده بود؛ سال 61 در منطقه سردشت آمبولانسي که وهاب زاده در آن بود مورد حمله قرار گرفت. در آن حادثه امينه به علت انفجار تحت تاثير ارتعاشات انفجار مين قرار گرفت؛ «آن روز به خاطر رفتن آمبولانسمان روي مين و خمپاره هايي که به سمتمان پرتاب مي شد، فکم شکست. شنوايي گوش چپم را از دست دادم و تحت تاثير موج انفجار قرار گرفتم.» وهاب زاده براي کمک رساندن به مجروحان به مناطق عملياتي زيادي رفته و جراحت هاي زيادي را تحمل کرده است. او در عمليات والفجر يک هم شرکت داشت و در منطقه فکه شيميايي شد؛ «در عمليات والفجر يک در منطقه فکه انجام شد، امدادگر بودم. چند ساعتي از اذان صبح گذشته بود. مشغول عوض کردن پانسمان پاي يکي از مجروحان بودم که ناگهان هواپيماهاي عراقي منطقه را بمباران کردند. پس از بمباران به سرعت از چادر بيرون آمدم تا مجروحان را نجات دهم. بوي سير «گاز خردل» در منطقه پخش شده بود. به سرعت ماسکم را زدم ولي وقتي به چادر برگشتم، ديدم آن جانبازي که داشتم مداوايش مي کردم ماسک ندارد؛ براي همين ماسکم را به صورت آن مجروح زدم.» بعد از اين فداکاري صورت و چشمان خانم امدادگر دچار خارش و سوزش شد. دستانش تاول زد و کمي بعد بيهوش روي زمين افتاد؛ «به اين ترتيب مرا به بيمارستان صحرايي و پس از آن به بيمارستان اهواز منتقل کردند. »
منبع: نشريه همشهري سرنخ، شماره56
شيرزن، لقبي است که خيلي ها به او داده اند؛ کسي که آوازه فعاليت هايش به سال هاي قبل از انقلاب بر مي گردد و با دوران جنگ تحميلي گره مي خورد. او با اينکه سن و سالي نداشت به عنوان امدادگر پا به جبهه جنگ گذاشت و لحظه هاي تلخ و شيرين زيادي را لا به لاي دود و خمپاره و انفجار و فريادهاي کمک رزمندگان تجربه کرد. درباره امينه وهاب زاده صحبت مي کنيم؛ زني که پا به پاي خيلي از فرماندهان جنگ در مناطق عملياتي حضور داشته. سال ها از دوران جنگ مي گذرد؛ ديگر امينه شور و حال جواني اش را ندارد و به کمک دستگاه اکسيژن و عصا روزگار مي گذراند. با اين حال هنوز هم دست از تلاش بر نداشته و در پايگاه محله شان به عنوان امدادگر حضور پيدا مي کند. به خانه اين شيرزن رفتيم تا پاي خاطرات تکرار نشدني اش بنشينيم؛ خاطرات يک امدادگر زن، در خط مقدم جبهه!
68 ساله است و در خانه کوچکي در شهرک اکباتان به تنهايي زندگي مي کند. در خانه اش از تجملات امروزي هيچ خبري نيست. امينه وهاب زاده زندگي ساده اي دارد و اين سادگي را مديون روزهايي مي داند که در مناطق عملياتي به عنوان يک امدادگر به رزمنده هاي مجروح کمک مي کرده. در واقع براي اين زن هيچ چيز به اندازه جبهه و خاطرات مناطق جنگي اش اهميت ندارد. خودش که مي گويد متعلق به اين روزها نيست.
امينه پس از هفت بار مجروح شدن در عمليات هاي مختلف در سال 63 به تهران برگشت. شايد اگر در جبهه ترکش نمي خورد و تحت تاثير انفجار بمب، جانباز و شيميايي نمي شد، دوباره به عنوان امدادگر به خط مقدم بر مي گشت. حالا سال هاست که از پايان جنگ تحميلي مي گذرد و امينه جانباز 70 درصد است. اين روزها امينه روزگارش را در خانه اي 50 متري در کنار دستگاه هايي مي گذراند که کمکش مي کنند بهتر نفس بکشد.
شکنجه در زندان عبرت
البته امينه در کنار فعاليت در حزب موتلفه به مسجد حضرت حجت (ع) در محله شان – منطقه جيحون – مي رفت و همان جا عليه رژيم طاغوت فعاليت مي کرد؛ «سال 50 بود؛ اعلاميه به دست مي گرفتم و در کوچه و خيابان بين مردم پخش مي کرد يا به ديوارها مي چسباندم. استرس کار بالا بود. حتي آن موقع چندين بار نيروهاي ساواک مرا گير انداختند اما چون هيچ مدرکي به دست نمي آوردند بعد از يک مدت رهايم مي کردند. البته در همين زندان هاي موقت خيلي شکنجه شدم. کمترين اين شکنجه ها سيلي هاي محکمي بود که مأموران ساواک به سر و صورتم مي زدند تا اعتراف کنم.»
بارها شده بود که در زندان آن قدر به کف پاهاي او شلاق زده بودند که کف پاهايش خون آلود شده بود اما با اين حال ممکن نبود امينه لب به اعتراف باز کند. فعاليت هاي وهاب زاده تا سال هاي 55-54 ادامه داشت. همه خاطرات او از اين دوران مربوط به زندان اوين بودم. يک بار وقتي دستگير شدم و به زندان رفتم هم بندي هايم يکي از آيه هاي قرآن را با صداي بلند با همديگر مي خواندند و منظورشان اين بود که ما عهد و پيمانمان را با خدا بسته ايم. آنها به اين شکل به من روحيه مي دادند تا زير فشار شکنجه هاي ماموران ساواک اعتراف نکنم.»
حتماً نام زندان کميته مشترک ضد خرابکاري به گوشتان خورده است؛ امينه در آنجا زنداني بوده و شکنجه شده. اين زندان حالا به موزه عبرت تبديل شده است.
آموزش هاي ويژه
اين زن مبارز قبل از انقلاب بر اثر شکنجه هاي ساواک بارها مجروح شده بود اما اولين مجروحيت او بعد از پيروزي انقلاب بر مي گردد به سال 1359؛ زماني که مسؤوليت حفاظت و امنيت خواهران نماز جمعه تهران را بر عهده داشت؛ «در يکي از نمازهاي جمعه منافقان اقدام به بر هم زدن جمع نمازگزاران کردند و مردم را مورد ضرب و شتم قرار دادند. من هم که وظيفه نجات جان زنان نمازگزار را بر عهده داشتم به طرف زنان منافق داخل جمعيت رفتم. آنها هم يک بلوک سيماني به طرف من پرتاب کردند که باعث شد پايم بشکند.»
شور انقلاب و حس دفاع از کشور در وجود زن جوان موج مي زد؛ به همين دليل وقتي جنگ آغاز شد با همان پاي شکسته از بيمارستان امام خميني (ره) تهران به طرف مسجد جامع منطقه پل سيمان شهر ري به راه افتاد تا از طرف کميته انقلاب اسلامي به جبهه اعزام شود. اما رفتن به جبهه به همين راحتي ها هم نبود. وهاب زاده پس از ثبت نام و گذراندن دوره هاي مختلف نظامي در پادگان جي تهران مانند آشنايي با سلاح هاي سنگين، رانندگي با تانک، سقوط آزاد و تاکتيک هاي رزمي، در نهايت پسر هشت ساله اش را به خواهرش سپرد و به عنوان يک امدادگر به جبهه جنوب اعزام شد.
همه فن حريف
براي امينه که با درد و شکنجه آشنا بود، ديدن صحنه هاي خون و انفجار چندان غير قابل تحمل نبود. او در تمام اين سال ها آن قدر محکم شده بود که وقتي پايش به خاک جبهه رسيد ترديد را کنار گذاشت و با همه توانش به کمک رزمنده هاي مجروح رفت؛ «زنان هميشه نقش مثمرثمري را مي توانند ايفا کنند. خانم ها اراده قوي دارند و اگر بخواهند کاري را انجام دهند هيچ کس جلودارشان نيست. در جبهه هم همين طور بود. خانم هاي امدادگر تمام تلاششان را مي کردند تا رزمنده هاي مجروح سلامتي شان را به دست بياورند. »
امينه هيچ وقت حسين را از ياد نمي برد؛ پسري که 14 سال بيشتر نداشت و به عنوان رزمنده براي دفاع از کشور پا به خط مقدم گذاشته بود؛ «حسين يک بار پيشم آمد و از من درخواست يک سربند يا زهرا (س) کرد. نداشتم اما به هر زحمتي که بود برايش تهيه کردم. به او گفتم : «پسرم بيا اينجا اين سربند را بگير.» هيچ وقت يادم نمي رود تا اين حرف را زدم حسين به طرفم آمد و جلويم زانو زد و گفت : «شما جاي مادرم هستيد، دلم مي خواهد خودتان سربند را به سرم ببنديد.»
بعد ازآن ملاقات (ع) حسين به عمليات اعزام شد. وقتي عمليات تمام شد اين امينه و همکارانش بودند که بايد مجروحان را پيدا کرده و به آنها رسيدگي مي کردند؛ «وقتي وارد منطقه شديم ديدم پسر نوجواني روي زمين افتاده از بدنش به شدت خون مي رفت. اول فکر کردم شهيد شده اما کمي که نزديکش شدم او را شناختم؛ او خود حسين بود. دلم ريخت. حسين آهسته گفت : «السلام عليک يا اباعبدالله» و شهيد شد. همان جا کاغذي از جيبم درآوردم و رويش نوشتم که حسين را با سربندش دفن کنند و بعد آن را در جيب پسر نوجوان گذاشتم.»
امينه به اينجاي حرف هايش که مي رسيد بغضش مي ترکد. با اينکه سال ها از پايان جنگ مي گذرد او هنوز در خاطراتش زندگي مي کند و لحظه هايي را که در جبهه گذرانده طوري تعريف مي کند که انگار تمام اين وقايع همين ديروز رخ داده اند.
پا به پاي فرماندهان جنگ
«شهيد چمران را قبل از آمدنم به جبهه مي شناختم؛ يعني در تهران، ما قرار بود همراه با هم به لبنان برويم که جنگ شروع شد. البته با شهيد چمران هفت روز در منطقه سردشت کردستان همکاري داشتم.» امينه همرزم شهيد همت هم بود، به گفته اين شيرزن جبهه جنگ، يکي از جمله هاي به يادماني شهيد همت را بعد از عمليات اين بود که مي گفت : «اسب ها را زين کنيد.»
«منظور شهيد همت از اسب ها را زين کنيد، همان آمبولانس ها بودند ما به سرعت آمبولانس ها را براي نجات مجروحان آماده مي کرديم.»
وهاب زاده در عمليات شکست حصر آبادان هم با شهيد صياد شيرازي همرزم بوده است. او مي گويد : «قرار بود در اين عمليات با دو پرستار خانم که از آبادان آمده بودند. در اين عمليات شرکت کنيم. شهيد صياد شيرازي آن روز به ما گفت : «شما شغل حضرت زهرا (س) را داريد و اميدوارم ايشان را الگوي خودتان قرار دهيد و اين کار را تا آخر ادامه بدهيد.» همين حرف ها و جمله ها بود که امينه را به ادامه کارش تشويق مي کرد.
شيرزن آر پي جي زن
مثلاً يک بار که او براي رسيدگي به مجروحان به منطقه رفته بود کم مانده بود تا تانک عراقي ها او و سربازي را هدف بگيرند اما عکس العمل به موقع امينه جانشان را نجات داده بود؛ «درست يادم نمي آيد کدام عمليات بود. ديگر اين روزها به خاطر عوارض شيميايي شدنم فراموشي هم پيدا کرده ام. يک بار در همين عمليات هاي اوايل جنگ بود که رزمنده مجروحي را پيدا کردم. پايش حسابي آسيب ديده بود. از طرفي يکي از تانک هاي دشمن هم هر لحظه به ما نزديک مي شد. آن رزمنده آر پي جي زن بود و نمي توانست از جايش تکان بخورد. اين بود که سعي کردم به جاي او اين کار را انجام دهم و رزمنده مجروح پشت سر هم مي گفت : «خواهر گلوله را از دست نده مهمات نداريم. نمي خواد بزني» اما من به خدا توکل کردم و آموزش هايي را که از قبل ديده بودم به کار بستم و تانک را نشانه رفتم. بعد با گفتن يا حسين (ع) شليک کردم. در يک چشم بر هم زدن تانک آتش گرفت. رزمنده مجروح آن قدر خوشحال شد که نمي دانست چه کار کند و تا آخر مسير مرا دعا مي کرد که مهمات را هدر ندادم.» امينه آرزو مي کند هيچ وقت ديگر در کشور جنگ نشود. وهاب زاده سال 63 که به خاطر شدت جراحت هايش از شرکت در جبهه محروم شد به تهران بازگشت و در پشت جبهه به فعاليت هايش ادامه داد؛ «بعد از پايان دوران دفاع مقدس آموزش هاي امدادي خودم را کامل کردم و به جمعيت داوطلبان هلال احمر پيوستم. هر جا ماموريت بود حاضر مي شدم. دوران رحلت حضرت امام (ره) هم 70 روز مسؤوليت امداد خواهران هلال احمر را بر عهده داشتم. علاوه براين عضو بسيج محله هستم و در تمام فعاليت هاي مسجد شرکت مي کنم، از کسي هم انتظار ندارم. وظيفه اي بوده که انجام داده ام. براي همين خدا را شکر مي کنم.»
امينه وهاب زاده هفت بار در جنگ تحميلي مجروح شده است
داستان تير و ترکش و شيميايي
اين تنها حادثه اي نبود که امدادگر جوان از آن جان سالم به در برده بود؛ سال 61 در منطقه سردشت آمبولانسي که وهاب زاده در آن بود مورد حمله قرار گرفت. در آن حادثه امينه به علت انفجار تحت تاثير ارتعاشات انفجار مين قرار گرفت؛ «آن روز به خاطر رفتن آمبولانسمان روي مين و خمپاره هايي که به سمتمان پرتاب مي شد، فکم شکست. شنوايي گوش چپم را از دست دادم و تحت تاثير موج انفجار قرار گرفتم.» وهاب زاده براي کمک رساندن به مجروحان به مناطق عملياتي زيادي رفته و جراحت هاي زيادي را تحمل کرده است. او در عمليات والفجر يک هم شرکت داشت و در منطقه فکه شيميايي شد؛ «در عمليات والفجر يک در منطقه فکه انجام شد، امدادگر بودم. چند ساعتي از اذان صبح گذشته بود. مشغول عوض کردن پانسمان پاي يکي از مجروحان بودم که ناگهان هواپيماهاي عراقي منطقه را بمباران کردند. پس از بمباران به سرعت از چادر بيرون آمدم تا مجروحان را نجات دهم. بوي سير «گاز خردل» در منطقه پخش شده بود. به سرعت ماسکم را زدم ولي وقتي به چادر برگشتم، ديدم آن جانبازي که داشتم مداوايش مي کردم ماسک ندارد؛ براي همين ماسکم را به صورت آن مجروح زدم.» بعد از اين فداکاري صورت و چشمان خانم امدادگر دچار خارش و سوزش شد. دستانش تاول زد و کمي بعد بيهوش روي زمين افتاد؛ «به اين ترتيب مرا به بيمارستان صحرايي و پس از آن به بيمارستان اهواز منتقل کردند. »
منبع: نشريه همشهري سرنخ، شماره56