شهيد اندرزگو در حوزه علميه چيذر (1)
گفتگو با آيت الله سيد هاشم رسولي محلاتي
درآمد
گفت و گو با آيت الله رسولي محلاتي از طريق حجت الاسلام و المسلمين ناطق نوري ميسر شد. در آغاز بنا داشتيم با خود ايشان نيز در اين زمينه مصاحبه اي را انجام دهيم، اما ايشان توصيه كردند از آنجا كه آيت الله محلاتي استاد شهيد بوده اند، لذا اين گفت و گو با ايشان صورت بگيرد. آيت الله رسولي پيوسته از مصاحبه رويگردان بوده اند، اما علاقه عميق به شهيد اندرزگو موجب گرديد تا يك ساعت مانده به اذان ظهر، ما را در مسجد فرشته كه امانت آنجا را به عهده دارند، بپذيرند و خاطرات جالبي را از ايامي كه شهيد بزرگوار در مدرسه چيذر به تحصيل مشغول بود، بازگو كنند. با تشكر از حضرت استاد كه ساعتي را با ما به گفت و گو نشستند.
يك سال يا بيشتر گذشت و من نه او را ديدم و نه خبري از او داشتم. منزل ما امامزاده قاسم در يك كوچه بن بست و پرتي بود و رفت و آمد در كوچه ما خيلي كم بود. يك روز عصر در خانه نشسته بودم كه شنيدم در مي زنند، بلند شدم و رفتم دم در و ديدم يك آقايي با كلاه پوستي كه معمولا افغاني ها به سر مي گذاشتند و عينك دودي رنگ و ته ريشي و كرواتي آنجا ايستاده است. سلام كرد و گفت، «من شيخ عباس تهراني هستم.» گفتم، «بفرماييد داخل.» شنيده بودم كه فراري است. آمد داخل و نشست. از او پرسيدم، «كجا هستي و داري چه كار مي كني؟» گفت، «من الان كه آمده ام خدمت شما، شصت هزار مأمور در تعقيب من هستند.» من ناگهان جا خوردم كه نكند او را تا خانه ما تعقيب كرده باشند. پرسيدم، «با اين وضع، چطورآمدي اينجا؟» گفت، «با يكي از دوستان آمده ام تا خيابان دزاشيب. آنجا به او گفتم كه تو منتظر بمان. من مي روم آقايي را ببينم و بر مي گردم. او آنجا منتظر است و من از دزاشيب تا اينجا براي ديدن شما پياده آمده ام.»بعد ديدم يك چيزي هم در دهانش هست كه مثل آدامس اين طرف و آن طرف مي اندازد. پرسيدم،«آدامس است؟» گفت، «خير. سيانور است و من مدتي است كه را در دهانم دارم، چون هر آن احتمال مي دهم كه به من حمله كند و اگر غافلگير شوم، اين را زير دندان فشار مي دهم و مي تركد و من فورا كشته مي شوم و لو نمي روم و از من اطلاعاتي را نمي توانند بيرون بياورند.» بعد ديدم انگشتري به دستش هست. گفت، «خاصيت اين انگشتر اين است كه اگر كسي خواست از راه دور تعقيبم كند و يا از پشت سر به من حمله كند، من او را داخل اين انگشتر مي بينيم.» بعد حرف هايي زد كه من واقعا جا خوردم و در تمام مدت هم اين نگراني را داشتم كه وقتي به قول خودش شصت هزار مأمور در تعقيب او هستند و او هم روز روشن به ديدن من آمده، البته نه براي خودم بلكه براي حفظ خودش، چون موجود بسيار فعال و مفيدي بود. به هر حال نيم ساعتي نشست و يك چاي خورد و رفت و ديگر من او را نديدم. بعد موضوع را با آقاي هاشمي چيذري مطرح كردم، گفت، «گهگاهي با لباس هاي مختلف مي آيد و به من هم سر مي زند و اغلب هم با ماشين هاي مدل بالا. يك شب با يك ماشين پونتياك آمريكايي آخرين مدل آمد در خانه ما و چند دقيقه اي پيش من بود و رفت.»
به هر حال ديگر ايشان را نديدم تا وقتي كه نزديك هاي انقلاب خبر شهادتش را شنيدم. الان آقازاده اش هم گاهي مي آيد به دفتر ما و در سفرهايي هم كه مقام معظم رهبري، به بعضي شهرها مي روند، حضور دارد. از ايشان هم گاهي مي پرسم كه از آن ايام چه چيزهايي به ياد دارد كه البته ايشان آن زمان، كوچك بوده و چيز زيادي يادش نيست سابقه اي كه ما با ايشان داشتيم در همان دوراني است كه درس مي داديم و در همين حدي است كه گفتم.
با توجه به اينكه شما ارتباط نزديكي با حضرت امام داشتيد، آيا به ياد داريد كه امام درباره ايشان چيزي گفته باشند؟
خير. چيزي از ايشان نشنيده ام، اما در همان دوران اجمالا مطلع بودم كه در نجف به ديدن امام هم مي رود، البته در مدتي كه من نجف بودم، ايشان نيامدند. موقعي كه ما با شهيد اندرزگو آشنا شديم، امام در تبعيد تركيه بودند و بعد رفتند نجف. من در نجف سه چهار ماهي پيش امام بودم و در آن مدت، شهيد اندرزگو را در آنجا نديدم. بعدها شنيدم كه پيش امام هم مي آمده، لابد بعدها بوده. ما در بدو ورود امام به نجف، به آنجا رفتيم.شايد پنج شش روز يا نهايتا بعد از ورود امام به عراق، ما از طريق بصره و به صورت قاچاق و با زحمات زياد، خودمان را به امام رسانديم. آن مدتي كه خدمت امام بودم، ايشان را نديدم. شنيدم كه آنجا رفت و آمد داشته. چيز ديگري درباره ايشان يادم نمي آيد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 24
ادامه دارد
/ع
درآمد
گفت و گو با آيت الله رسولي محلاتي از طريق حجت الاسلام و المسلمين ناطق نوري ميسر شد. در آغاز بنا داشتيم با خود ايشان نيز در اين زمينه مصاحبه اي را انجام دهيم، اما ايشان توصيه كردند از آنجا كه آيت الله محلاتي استاد شهيد بوده اند، لذا اين گفت و گو با ايشان صورت بگيرد. آيت الله رسولي پيوسته از مصاحبه رويگردان بوده اند، اما علاقه عميق به شهيد اندرزگو موجب گرديد تا يك ساعت مانده به اذان ظهر، ما را در مسجد فرشته كه امانت آنجا را به عهده دارند، بپذيرند و خاطرات جالبي را از ايامي كه شهيد بزرگوار در مدرسه چيذر به تحصيل مشغول بود، بازگو كنند. با تشكر از حضرت استاد كه ساعتي را با ما به گفت و گو نشستند.
از آغاز آشناييتان با شهيد اندرزگو خاطراتي را نقل كنيد.
آشنايي بنده با مرحوم شهيد اندرزگو از مدرسه چيذر شروع شد. البته ايشان در آن مقطع به نام آشيخ عباس تهراني مشغول به تحصيل بود و جزو شاگردان خيلي خوب مدرسه هم بود. آن زمان منزل ما امامزاده قاسم شميران بود و صبح زود و بعد از نماز حركت مي كردم و به چيذر مي رفتم، آفتاب كه سر مي زد به مدرسه مي رسيدم. در آن ساعت، تنها كسي كه بيدار بود و مي آمد با من سلام و احوالپرسي مي كرد، مرحوم آشيخ عباس تصور مي كرديم بسيار نيازمند و فقير است، به طوري كه يك امتناعي نمي كرد و مثلا نمي گفت كه من احتياجي ندارم. خلاصه در اين زمينه ها، هر طور كه با ايشان رفتار مي كرديم، استقبال مي كرد و ما نمي دانستيم كه وضعش چگونه است. خيلي ساكت و آرام بود. چند سالي گذشت و شايد پنج شش سالي جزو همان طلبه هاي چيذر بود. يادم هست يك بار كاري داشتم و به قم رفتم و ديدم كه او در آنجا چمداني را هزار زحمت و عرق ريزان، اين طرف و آن طرف مي برد و بعدها دوستان گفتند كه او كارش اين بوده كه اسلحه به شهرستان ها و جاهاي مختلف مي رسانده. سلام كرد و پرسيدم، «آشيخ عباس! كجا؟» گفت، «دارم مي روم شيراز.» ماشين هاي سر راهي شيراز در خيابان صفاييه، خيابان ارم، مسافر سوار مي كردند. ايستاده بود كه يكي از ماشين ها بيايد. باز آن موقع هم نفهميدم كه با آن چمدان سنگين بزرگ كجا مي رود. او در مدرسه چيذر بود و خيلي تعجب كردم كه او را آن طور عرق ريزان در قم ديدم. اين هم گذشت و پس از چندي متوجه شديم كه ايشان يكي از چريك هاي خيلي زرنگ و مبارز است. اولا سيد است و شيخ نيست، بعد هم شيخ عباس تهراني اسم مستعار اوست. همه اينها را موقعي فهميديم كه فراري بود. ما يك مدتي خبري از او نداشتيم و تازه فهميديم كه ضد رژيم است. تا آن موقع شناخته نشده بود.يك سال يا بيشتر گذشت و من نه او را ديدم و نه خبري از او داشتم. منزل ما امامزاده قاسم در يك كوچه بن بست و پرتي بود و رفت و آمد در كوچه ما خيلي كم بود. يك روز عصر در خانه نشسته بودم كه شنيدم در مي زنند، بلند شدم و رفتم دم در و ديدم يك آقايي با كلاه پوستي كه معمولا افغاني ها به سر مي گذاشتند و عينك دودي رنگ و ته ريشي و كرواتي آنجا ايستاده است. سلام كرد و گفت، «من شيخ عباس تهراني هستم.» گفتم، «بفرماييد داخل.» شنيده بودم كه فراري است. آمد داخل و نشست. از او پرسيدم، «كجا هستي و داري چه كار مي كني؟» گفت، «من الان كه آمده ام خدمت شما، شصت هزار مأمور در تعقيب من هستند.» من ناگهان جا خوردم كه نكند او را تا خانه ما تعقيب كرده باشند. پرسيدم، «با اين وضع، چطورآمدي اينجا؟» گفت، «با يكي از دوستان آمده ام تا خيابان دزاشيب. آنجا به او گفتم كه تو منتظر بمان. من مي روم آقايي را ببينم و بر مي گردم. او آنجا منتظر است و من از دزاشيب تا اينجا براي ديدن شما پياده آمده ام.»بعد ديدم يك چيزي هم در دهانش هست كه مثل آدامس اين طرف و آن طرف مي اندازد. پرسيدم،«آدامس است؟» گفت، «خير. سيانور است و من مدتي است كه را در دهانم دارم، چون هر آن احتمال مي دهم كه به من حمله كند و اگر غافلگير شوم، اين را زير دندان فشار مي دهم و مي تركد و من فورا كشته مي شوم و لو نمي روم و از من اطلاعاتي را نمي توانند بيرون بياورند.» بعد ديدم انگشتري به دستش هست. گفت، «خاصيت اين انگشتر اين است كه اگر كسي خواست از راه دور تعقيبم كند و يا از پشت سر به من حمله كند، من او را داخل اين انگشتر مي بينيم.» بعد حرف هايي زد كه من واقعا جا خوردم و در تمام مدت هم اين نگراني را داشتم كه وقتي به قول خودش شصت هزار مأمور در تعقيب او هستند و او هم روز روشن به ديدن من آمده، البته نه براي خودم بلكه براي حفظ خودش، چون موجود بسيار فعال و مفيدي بود. به هر حال نيم ساعتي نشست و يك چاي خورد و رفت و ديگر من او را نديدم. بعد موضوع را با آقاي هاشمي چيذري مطرح كردم، گفت، «گهگاهي با لباس هاي مختلف مي آيد و به من هم سر مي زند و اغلب هم با ماشين هاي مدل بالا. يك شب با يك ماشين پونتياك آمريكايي آخرين مدل آمد در خانه ما و چند دقيقه اي پيش من بود و رفت.»
به هر حال ديگر ايشان را نديدم تا وقتي كه نزديك هاي انقلاب خبر شهادتش را شنيدم. الان آقازاده اش هم گاهي مي آيد به دفتر ما و در سفرهايي هم كه مقام معظم رهبري، به بعضي شهرها مي روند، حضور دارد. از ايشان هم گاهي مي پرسم كه از آن ايام چه چيزهايي به ياد دارد كه البته ايشان آن زمان، كوچك بوده و چيز زيادي يادش نيست سابقه اي كه ما با ايشان داشتيم در همان دوراني است كه درس مي داديم و در همين حدي است كه گفتم.
آن روزي كه شهيد به منزل شما آمد، درباره چه موضوعاتي با شما حرف زد؟
از فرار كردن ها و مخفي كاري ها و تبديل كردن لباس هايش و سيانوري كه در دهانش داشت. من تا آن روز اين جور چيزها را نشنيده و نديده بودم و وقتي تعريف كرد، خيلي جا خوردم و يك خرده وحشت كردم كه تودار و پيچيده بود. با اينكه بعدا فهميدم كه براي كاراي مبارزاتي وتهيه اسلحه، هميشه پول هاي زيادي در اختيارش بوده و همين طور براي اينكه به ديگران پول برساند، هميشه زياد پول داشت، معهذالك به قدري خوددار بود كه يك جفت كفش براي خودش نمي خريد. يك بار به قدري دلم برايش سوخت و از وضعيت فقيرانه او فوق العاده ناراحت شدم كه يك جفت كفش نوي خوم را بردم و به او دادم وخيلي هم تشكر كرد و اصلا به روي خودش نياورد كه احتياج ندارم و يا مثلا به كس ديگري بدهدي. ابدا. خيلي خوددار و حفيظ بود. قاعده اش هم همين است. كسي كه آن كارها را انجام مي داد، بايد هم چنين خلق و خويي داشته باشد. چيز كه هميشه از او به يادم هست، تلاش در درس است. از شاگردان بسيار مستعد و جدي مدرسه چيذر بود، بعدها فهميديم كه كارهاي مبارزاتي را هم انجام مي داده.چقدر درس خواند؟
با توجه به اينكه شما ارتباط نزديكي با حضرت امام داشتيد، آيا به ياد داريد كه امام درباره ايشان چيزي گفته باشند؟
خير. چيزي از ايشان نشنيده ام، اما در همان دوران اجمالا مطلع بودم كه در نجف به ديدن امام هم مي رود، البته در مدتي كه من نجف بودم، ايشان نيامدند. موقعي كه ما با شهيد اندرزگو آشنا شديم، امام در تبعيد تركيه بودند و بعد رفتند نجف. من در نجف سه چهار ماهي پيش امام بودم و در آن مدت، شهيد اندرزگو را در آنجا نديدم. بعدها شنيدم كه پيش امام هم مي آمده، لابد بعدها بوده. ما در بدو ورود امام به نجف، به آنجا رفتيم.شايد پنج شش روز يا نهايتا بعد از ورود امام به عراق، ما از طريق بصره و به صورت قاچاق و با زحمات زياد، خودمان را به امام رسانديم. آن مدتي كه خدمت امام بودم، ايشان را نديدم. شنيدم كه آنجا رفت و آمد داشته. چيز ديگري درباره ايشان يادم نمي آيد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 24
ادامه دارد
/ع