گفتگو با سيد محمود اندرزگو
با توجه به اينكه شهيد اندرزگو از شاگردان حضرت امام نبود و در درس ايشان هم شركت نداشت، چگونه است كه شناحت ايشان نسبت به شخصيت حضرت امام، حتي از برخي از شاگردان ايشان هم عميق تر و مؤمنانه تر است كه بدين گونه در خط امام گام بر مي داشت و جانش را بر سر اين كار نهاده بود.
حركت امام كه در سال 42 شروع شد، شهيد اندرزگو، يك جوان بيست ساله بود و در قم حضور داشت و سخنراني هاي امام را پيگيري مي كرذ. وقتي كه امام تبعيد شدند، ايشان هر چند مي گويند كه ايشان با عناوين مختلف، از جمله مهندس عربشاهي، خدمت امام مي رسيد. عده اي از طلبه ها ايشان را مي شناختند و عده ديگري هم با ايشان بيگانه بودند. از پيامبر اكرم(ص) روايت داريم كه در آخر الزمان مرداني مي آيند كه بهتر از كساني كه در دوره من هستند، به دين من عمل مي كنند. نزديكي و قرابت به نظر من براي شناخت و معرفت، چندان ملاك نيست. مهم آن علقه و علاقه معنوي و روحي است. مثلا ممكن است كسي در يك شهر يا روستاي دور افتاده با حضرت رضا(ع) در مشهد ارتباطي را برقرار كند كه كس ديگري كه در مشهد و در جوار ايشان هست، نتواند. اويس قرني در تاريخ هست كه هيچ وقت پيامبر (ص) را نديد، ولي پيامبر عبارات جالبي درباره او فرمودند. من نمي دانم كه شهيد اندرزگو آيا واقعا در درس امام حاضر مي شده يا نه، ولي اين را مي دانم كه در منزل، خيلي راحت از امام صحبت و علاقه اش را به ايشان ابراز مي كرد.
با توجه به اينكه شهيد اندرزگو در فاصله سال هاي اوج قدرت گرفتن ساواك، دست به مبارزه مسلحانه زد و بي آنكه دستگير شود، هيمنه ساواك را در هم شكست، اين سئوال مطرح است كه اين شيوه دقيق و ماهرانه و بسيار هوشمندانه مبارزه را كي و چگونه آموخت؟
بخشي از اين مهارت ها به ويژگي هاي شخصيتي ايشان بر مي گشت، از جمله تغيير چهره يا جعل اسناد كه براي آنها آموزش نديده بود. وارد كردن اسلحه و مخفي كردن آنها هم همين طور. شايد بتوان آن را را به حس ششم ايشان ربط داد، ولي خود من معتقدم كه اين توانايي ها و مهارت ها تا حد زيادي به بعد معنوي شهيد ارتباط پيدا مي كند. به هر حال ايشان در لبنان يك سري آموزش هاي چريكي ديده بود، اما از بابت تغيير چهره، دوره اي نديده بود و ابتكار شخصي خودش بود كه از چهره ها و اسامي مختلف استفاده مي كرد. بخشي هم كه طمأنينه و آرامش وي ارتباط پيدا مي كرد كه علت اصلي آن تقوا وتوكل به خدا بود. دوستانش نقل مي كنند كه ايشان حتي در شرايط بسيار دشوار هم سكون و طمأنينه و آرامش خود را از دست نمي داد. آنها بسيار از شجاعت ايشان تعريف مي كنند و اينكه در شرايطي كه ديگران قادر به هيچ تحركي نبوده اند، وي دست به اعمال متهورانه مي زده و در مواجهه با مأمورين، بسيار خونسرد و آرام بوده است. يك بار صاحبخانه شان با مستأجري بر سر اجاره دچار اختلاف مي شوند. ايشان براي حل اختلاف همراه آن دو به كلانتري مي بيند. بي آنكه ذره اي دست و پايش را گم كند، مي نشيند و مسئله را مطرح مي سازد و طوري رفتار مي كند كه رئيس كلانتري فرصت نمي كند كه حتي يك بار هم نگاهي به عكس زير شيشه ميزش بيندازد!
شهيد اندرزگو در اشاعه اين مهارت ها و روحيات در بين طلاب مبارز و غير طلاب چقدر نقش داشت؟
ايشان بيشتر نقش آگاهي سازي را انجام مي داد. از جمله اينكه رژيم تصميم داشت در قم كه شهري مذهبي است، چندين سينما بزند و با نمايش فيلم هاي مورد نظر خود، ابهت شهر را بشكند. شهيد اندرزگو در منزل مراجع، از جمله آيت الله گلپايگاني سخنراني هاي روشنگرانه انجام مي داد و به طلبه ها آموزش داده بود كه به محض حمله مأموران ساواك، فيوز برق را بشكند كه همه جا تاريك شود تا او از اين فرصت استفاده كند و بگريزد. هنگامي هم كه بناي سينما در قم شروع شد، به نگهبان آنجا گفته بود، «تو برو، چون قرار است كه سينما را منفجر كنيم.» و همين كار را هم كرد. فرصتي نبود كه ايشان به طلبه ها آموزش چريكي بدهد. البته در جلسات خصوصي، به افراد مبارز رده بالا، طرز استفاده از اسلحه را آموزش مي داد. مي گويندكه عموي ايشان تلويزيون گرفته بود و شهيد اندرزگو دو تا برنامه را با دقت تماشا مي كرد، يكي اخبار بود و ديگري فيلم هاي پليسي. از ديگر مواردي كه در شخصيت ايشان براي خود من جزو مجهولات است، ارتباطات گسترده شان است. كسي كه زندگي مخفي و مبارزه مسلحانه را در پيش گرفته، قطعا بايد به نحوي زندگي كند كه كمترين ارتباط و نمود را در جامعه داشته باشد، اما ما وقتي به جاهاي مختلف مي رويم، مي بينيم از شمال تا جنوب ايران و در ساير كشورهاي منطقه، افراد زيادي از ايشان خاطره دارندكه واقعا براي ما حيرت آور است. ارتباطات گسترده براي كسي كه مبارزه مخفي مي كند، نقطه آسيب است، ولي ايشان با رعايت مسائل امنيتي اين ارتباطات را برقرار مي كرد و لو هم نمي رفت. مثلا مي گويند كه به نحوي رفتار مي كرده كه دو نفر كه او را مي شناختند، بعد كه با هم دوست مي شدند، مطلع نبودند كه هر دويشان با شهيداندرزگو رابطه دارند. ايشان تا اين حد در در رعايت مسائل امنيتي مهارت داشت. هميشه قرارها را خودش تنظيم مي كرد و نمي گذاشت ديگران برايش ساعت ملاقات را تعيين كنند، چون اين احتمال را مي داد كه ساواك آنها را تعقيب كند، بدون اينكه طرف خودش از اين مسئله مطلع باشد. او هرگز به قرارهايي كه ديگران برايش تنظيم مي كردند نمي رفت و به اين ترتيب، هميشه بر برنامه هايش تسلط و كنترل داشت. بسيار آدم پر ارتباطي بود و شوخ طبعي و بشاش بودن او معروف بود و دوستانش بسيار از صفا و صميميت او سخن مي گويند. يكي از نكاتي هم كه ديگران را به ايشان جذب مي كرد، همين روابط عمومي قوي بود و حتي كساني هم كه تمايلات ديني نداشتند، جذبش مي شدند. مادرمان نقل مي كنندكه يك وقتي كه در چپذر زندگي مي كرد، امام جماعت مسجدي بود و عده اي جوان بيكاره هميشه بيرون مسجد مي ايستادند و به مسجد نمي رفتند و نماز نمي خواندند. شهيد اندرزگو با رفتارش توانست آنها را جذب كند و به مسجد بياورد. اين شيوه براي طلبه هايي كه مي خواهند با قشر جوان ارتباط برقرار كنند، مي تواند بسيار آموزنده باشد كه شيوه جديدي هم نيست و ائمه ما با اخلاق حسنه، حتي مخالفين خود را هم جذب مي كردند. اين اولين شيوه كارآمد تبليغ دين است.
منابع مالي ايشان براي تهيه اسلحه و انتقال آنها به كشور كه علي القاعده هزينه بالايي هم دارند، چه كساني بودند و چگونه به ايشان اعتماد مي كردند؟
ايشان چند جور فعاليت داشت. يكي اينكه در فرصت هاي مناسب، كاسبي مي كرد، مثلا مدتي چاي فروشي مي كرد، بنايي مي كرد و حتي مي گويند كه در مشهد، با يكي از دوستانش، به صورت اشتراكي، زميني را خريده و ساخته بود و از منافع آن، زندگي اش را اداره مي كرد. ايشان اهل كسب و كار و تجارت بود. از جمله فرش فروشي، زعفران فروشي و كارهاي مختلفي مي كرد. يك بخشي از زندگي اش هم از طريق كارهاي مختلفي مي كرد. يك بخشي از زندگي اش هم از طريق وجوهات تأمين مي شد، يعتي علمايي كه ايشان را مي شناختند و به حركت ايشان اعتقاد داشتند، وجوهات مي شناختند و به حركت ايشان اعتقاد داشتند، وجوهات شرعيه را به ايشان پرداخت مي كردند. مي دانيد كه علما در مورد محل پرداخت وجوهات شرعيه خيلي دقت ميكنند و براي هر كاري از وجوهات هزينه نمي كنند و خيلي احتياط مي كنند، چون سهم امام زمان (عج) است كه به صورت امانت در اختيار علما قرار گرفته است و مردم نيابتا به مراجع پرداخت مي كنند و لذا مراجع و علماي روي اين وجوه حساسيت بسيار زيادي دارند و دقت مي كنند كه اين پول در هر جايي خرج نشود و معمولا آن را در جاهاي عام المنفعه اي چون بيمارستان، درمانگاه و مدارس هزينه مي كنند و ايشان بخشي از هزينه هاي زندگي و مبارزاتي خود را از آن وجوه را تأمين مي كرد.
اجازه حسبيه داشتند يا اجازه شفاهي؟ يعني اجازه مكتوب به شكل متعارف داشتند يا شفاها اجازه گرفته بودند؟
نمي دانم، اما اين را مي دانم كه بخشي از هزينه هاي زندگي اش از اين طريق تأمين مي شد. مثلا مادرمان نقل مي كنند كه در آن زمان كه 60 هزار تومان پول بسيار زيادي بود، ايشان چهار ماه رفت مسافرت و اين پول را گذاشت. در منزل. بعد خودش رفت به حج و نجف و مسافرت هاي دوره اي كه مي رفت. مادرمان مي گويند در آن چهارماه، فوقش هزار تومان از آن پول را مي توانستم خرج كنم و ترسيده بودم كه با چند تا بچه كوچك و تك و تنها، اين همه پول در خانه مان هست. شهيد به شدت سفارش كرده بود كه خيلي با احتياط از اين پول خرج شود. مدتي هم يك سري از كتاب هايش را فروخت. بعضي ها هم خير بودند و در زمينه خريد سلاح كمك مي كردند و الان هم ما و حاج محسن بغدادي كه خيلي متمكن بودند و به شهيد اندرزگو بسيار ارادت داشتند و مي گفتند هر چه اين سيد بخواهد ما تأمين مي كنيم و شهيد براي خريد اسلحه از آنها پول گرفت. براي ترور شاه هم چند تن از بازاري هاي معتمد را با واسطه ديده بود. مي گفتند ترور شاه در آن يک ميليون تومان هزينه داشته، يعني براي اينكه سلاح و جا و مكان فراهم بشود، اين مقدار پول لازم بود. صحبت كرده بودند و قرار بود دو نفر از بازارهاي متدين، اين پول را تأمين كنند. كساني بودند كه حمايت مالي مي كردند و به حركت ايشان اعتقاد داشتند.
شهادت ايشان بسيار رازآلود به نظر مي رسد. تعامل شهيد اندرزگو با انقلاب مثل پدري است كه كودكي را به جواني مي رساند و به اجتماع تحويل مي دهد و خود از دنيا مي رود ؛ چون ايشان عملا تا سه ماه قبل از انقلاب از بسياري از حركت هاي انقلابي حمايت كرده بود. ايشان اهل لو رفتن، آن هم به آن شكل ابتدايي نبود، چون هم با سيستم شنود آشنايي كامل داشت و هم طي سال ها مبارزه مسلحانه و مخفي، ساواك نتوانسته بود ودر اوج قدرت خود، او را دستگير كند و دستگيري شهيد در ماه هايي كه ساواك و رژيم توان سابق را نداشتند، كمي عجيب به نظر مي رسد. شما از نحوه شهادت ايشان چه تحليلي داريد؟
شهادت ايشان در 2 شهريور سال 57، يعني اوج گيري انقلاب پيش آمد، يعني زماني كه مردم كاملا هوشيار و آماده مبارزه و تظاهرات بودند. هدف ايشان هم هميشه آگاه كردن مردم درباره ماهيت رژيم بود و وقتي اين امر به وقوع پيوست، فعاليت ايشان هم در اين زمينه كم شد، غير از طرح ترور شاه كه همچنان در ذهن ايشان بود. از سوي ديگر حضرت امام بسيار به ايشان سفارش مي كردند كه مراقب خودش باشد. شهيد در اين اواخر، ديگر با خودش اسلحه حمل نمي كرد، در حالي كه در دوران مبارزه، هميشه مسلح بود. نكته ديگر اينكه به فرموده قرآن، زمان اجل، لحظه اي پس و پيش نمي شود و شهيد نسبت به شهادت خود آگاهي پيدا كرده بود. نمي دانم به صورت رؤياي صادقانه بود و يا از اوليا كسي به ايشان گفته بود. ايشان هميشه دعايي همراهش بود كه يكي از بزرگان در مشهد به او داده بود و او را از خطرات حفظ مي كرد. آن روز وضعيتي پيش آمد كه ديگر اين دعا اثري نكرد و خود ايشان هم از شهادتش مطلع بود و قبل از شهادت به رفقايش گفته بود كه دل كندن از زن و فرزند، بسيار مشكل است، اما چون راهي كه پيش رو دارم، نوراني و مسيري عظيم است، انسان اين را مي پذيرد. قبل از اينكه به تهران بيايد و اين حادثه پيش بيايد، مادر مي گويند كه از خواب بيدار شده بود و در خانه راه مي رفت و حضرت صاحب الزمان (عج) را صدا مي زد و به مادر گفته بود،«اين آخرين بار است كه مرا مي بيني و سعي كن فرزندان مرا خوب تربيت كني.»
با توجه به اينكه به هنگام شهادت پدر، شما خيلي كوچك بوده ايد، آيا خاطره خاصي از ايشان داريد و در مجموع از رابطه شهيد با زن و فرزند چه نكاتي را شنيده ايد؟
يكي از دلايلي كه ما خاطرات كمي داريم، به خاطر اين است كه پدرمان خانه نبود، اما در مدتي كه بود، چون خيلي با عاطفه بود. محبت شديدي به زن و فرزند داشت،تأثيري عميق بود. گاهي پشت تلفن كه با مادرم حرف مي زد، از دوري او و بچه ها دلتنگ بود و گريه مي كرد و عاطفه و محبت خود را با حرف ها و دلجويي هايش بروز مي داد. الان يكي از مشكلاتي كه داريم اين است كه پدر و مادر، محبت خود را نسبت به خانواده بروز نمي دهند و در بيان خود به فرزندانشان نمي فهمانند، ولي ايشان در اين زمينه بسيار حساس و مقيد بود. با اينكه براي خريد اسلحه يا آوردن اعلاميه هاي امام و كارهاي مبارزاتي به سفر مي رفت و پيوسته در معرض تعقيب و خطر بود، اما بهترين سوغاتي را براي ما مي خريد. يادم هست از مسافرت كه مي آمد، اسباب بازي هاي خيلي قشنگي براي ما مي آورد كه همين نشان مي دهد در آن فشار عصبي ناشي از تعقيب و گريز و خطرات ناشي از مبارزه مخفي و مسلحانه، لحظه اي از خانواده غافل نبود. ما در حال حاضر، اگر به يك مأموريت كاري برويم، براي توجه نداشتن به خانواده و سوغاتي نياوردن، هزار جور بهانه مي آوريم، ولي ايشان در آن دغدغه هاي هولناك خروج از مرز و ورود به كشور و آوردن اسلحه و اين جور كارها، مي رفت و براي زن و بچه اش خريد مي كرد و سوغاتي مي آورد و اين نشان مي دهد كه ايشان به عنوان يك مسلمان مبارز، چه شخصيت جامع الاطرافي داشته و چند جنبه را چگونه در خود جمع كرده بود و مسائل خانوادگي و توجه به زن و فرزند را با مسائل مبارزاتي، خلط نمي كرده. يك بار ايشان براي ما تفنگ اسباب بازي خريده بود و ما كه سه برادر و سن هايمان به هم نزديك بود، دعوايمان شد. علاقه داشت اين جور اسباب بازي ها را براي ما بخرد كه از بچگي با اسلحه و مبارزه مسلحانه آشنا شويم. يادم هست كه از اين تفنگ هاي فضايي بود كه وقتي شليك مي كردي، از دهانه آن نوري قرمز و شبيه به آتش بيرون مي آمد و صدا مي داد. توي دعوا اسلحه هايمان شكسته بود. ساعت 12،11 شب بود، سوار موتور گازي خود شد و در آن شرايط زندگي مخفي كه اگر پليس سر راهش مي آمد، بيم دستگيري و مرگ بود، رفت بازار و دو باره براي ما اسباب بازي اسلحه خريد و برگشت. مغازه هاي اطراف حرم هميشه باز هستند. ايشان اين قدر نسبت به بچه هايش حساسيت داشت. اين الگوي جالبي است براي ما كه در جمهوري اسلامي خدمت مي كنيم كه متوجه باشيم حتي اگر در حساس ترين پست هم هستيم، دليل نمي شود كه همسر و فرزندانمان به خاطر مسئوليت سنگين ما مورد غفلت قرار بگيرند و خداي نكرده در تربيت فرزندان، كم بگذاريم وهمسرمان خسته و دلسرد بشود. شهيد اندرزگو با آن وضعيت و در حالي كه ساواك با همه توان در تعقيب او بود و با آن همه مسئوليت و فشار عصبي، به خانواده اهميت مي داد و حواسش به همه بود و به در خانه نيازمندان و فقرا مي رفت. مادرمان نقل مي كنند كه گاهي شب ها دير مي آمد و وقتي از او مي پرسيدم كجا بودي؟ مي گفت كه به محله هاي فقير نشين مشهد رفته كه به خانواده ها كمك كند. مي خواهم اين را عرض كنم كه در حال حاضر اگر مسئولين ما به فكر يتيمان و فقرا نباشند و يا در مهماني هاي آنها، فقرا راه نداشته باشند، اين كار توجيه ندارد. يک جا هم عرض كردم كه اگر خداوند ائمه و انبيا را هم براي بي توجهي هاي ما حجت نياورد، امثال شهيد اندرزگو را حجت مي آورد كه اين بنده ما با آن همه فشار و مسئوليت و خطر، لحظه اي از ياد بندگان من غافل نبود و شما چگونه مسئوليت و سختي كار را بهانه مي كنيد و به مردم نمي رسيد؟مرحوم ابوترابي نقل مي كرد كه ايشان به جد دنبال كار مردم بود و اگر جايي و به كسي سفارش مي كرد، هميشه پيگير بود كه آيا آن كار به نتيجه رسيده است يا نه. آيا فلان بسته را به در منزل رساندند يا نه. اين طور نبود كه نزد خودش توجيه كند كه چون دارم مبارزه مي كنم، لذا نيازي نيست كه توجه كنم كه يك كمك مالي كوچك به كسي رسيده يا نه، چون همه حركت ايشان براي اين بود كه فاصله هاي طبقاتي و اجتماعي از بين برود. در حال حاضر كه زمينه براي خدمت به مردم، به همه شكل آماده است، واقعا اگر كسي كاري از دستش بر بيايد و انجام ندهد، بايد در پيشگاه خداوند پاسخگو باشد، تمام هم و غم شهيد اندرزگو هم كمك به مردم بود.
چه عواملي موجب شد كه شما شيوه زندگي پدري را كه در خردسالي از دست داديد، به عنوان يك الگو بپذيريد، در حالي كه بسياري از كساني كه سال ها در كنار پدر بوده اند، او را و شيوه هايش را قبول ندارند.
مشكلي كه خانواه هاي فعلي به آن دچار شده اند، بي اعتمادي اعضاي خانواده نسبت به يكديگر است كه از بي صداقتي نشأت مي گيرد و پدر و مادرها آن گونه كه بايد با فرزندانشان صادق نيستند، يعني اگر وعده اي مي دهند به آن عمل نمي كنند و به آن پايبند نيستند و يا در رفتار و منش خود طوري عمل مي كنند كه فرزند احساس مي كند اين يك حركت منافقانه است. بعضي از خانواده ها از بي نماز بودن فرزندانشان گلايه مي كنند. بايد از اينها پرسيده كه آيا خودشان هيچ وقت نماز با توجه خوانده اندكه از فرزندانشان چنين انتظاري دارند؟
ما طلبه ها در ميان خودمان يك اصطلاحي داريم. مي گوييم اگر روحاني نماز شب خواند، مردم نماز اول وقت مي خوانند. اگر او نماز اول وقت خواند، مردم نماز صبحشان را قبل از طلوع آفتاب مي خوانند و اگر او نمازش را قبل از طلوع آفتاب خواند، نماز مردم قضا مي شود. در مورد پدر و مادر و بچه ها هم همين طور است. اگر بچه اي ديد كه پدر و مادرش از خواندن نماز لذت مي برند، او هم مشتاق مي شود كه ببيند موضوع از چه قرار است. در بحث مطالعه و آموزش هم همين طور است. مثلا پدري خودش اهل مطالعه نيست، از فرزندش توقع دارد كه كتابخوان باشد و يا روش بدتري كه پيش مي گيرند، اين است كه مي گويند، «بچه جان! ببين من درس نخواندم، كجا هستم.» در حالي كه روش قرآن بر خلاف اين است. ما ابتدا بايد بشارت دهنده باشيم، بعد انذار بدهيم. انبيا ابتدا بشارت دهنده هستند، بعد از آتش جهنم مي ترسانند. پدر و مادر بايد به صورت عملي نشان بدهند كه اهل مطالعه و علم هستند، بعد از فرزندانشان بخواهند كه اين چنين باشند. آنها بايد نشان بدهند كه اهل يادگيري هستند، دوست دارند پاي درس علما بروند، پاي مجلس آدم هاي فهميده بنشينند. فرزند بايد اين را ببيند تا ياد بگيرد. پدر و مادري كه خودشان اهل يادگيري نيستند و فقط فررزند را از آينده و مسائلي كه پيش خواهد آمد، مي ترسانند، طبيعتا او هم از يادگيري بيزار مي شود. در مورد معنوي هم همين طور است. اگر پدري با علاقه و اول وقت نماز بخواند، فرزند هم جذب مي شود. بسياري از مسائل تربيتي بايد در كودكي صورت بگيرند، در حالي كه ما سنين پايين را رها مي كنيم و الگوي درستي به كودكان ارائه نمي دهيم و بعد آنها وارد جامعه مي شوند و جامعه هم نمي تواند الگوهاي سالم تربيتي را به آنها بدهد و بچه ها دچار آسيب مي شوند. هفت سال اول زندگي كودك را بايد دريابيم و اين كاري بود كه شهيد اندرزگو مي كرد. ما علاقه پدر نسبت به خودمان را احساس مي كرديم و الان هم اين احساس همراه ماست، و با اينكه در سال هاست كه پدرمان شهيد شده، اما همگي اعتقاد داريم كه ايشان واقعا به ما محبت داشت. يعني اسم بچه هايش را كه مي برد، اشك مي ريخت. يك نامه از سوريه براي مادرمان نوشته در آن با تعابير جالبي از ما نام برده بود، مثلا گفته بود كه مهدي جيغ جيغو را ببوس، چون خيلي شلوغ مي كرد و يا مرا نوشته بود محمود شكمو را ببوس، چون توي بچگي خيلي خوش خوراك بودم. خلاصه هر كداممان را طوري ناميده بود كه معلوم مي شد دقيقا مي دانست كه هر كدام چه ويژگي هايي داريم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 24