پيشكسوت عرصه خبر و خبرنگاري (3)

ايشان خيلي به ائمه مخصوصا امام رضا (ع) ارادت داشت.با هم زياد به زيارت امام رضا رفتيم.يادم هست به قدري مشغله كاري ايشان زياد بود كه يك روز به خانه آمد و گفت:«من همين يك روز را وقت دارم .دوست دارم برويم زيارت آقا علي بن موسي الرضا» اتفاقا صبح همان روز با هواپيما به مشهد رفتيم و زيارت كرديم و بعد از ظهر همان روز
شنبه، 8 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پيشكسوت عرصه خبر و خبرنگاري (3)

پيشكسوت عرصه خبر و خبرنگاري (3)
پيشكسوت عرصه خبر و خبرنگاري (3)


 






 

گفتگو با سهيلا زارع تيموري(همسر شهيد محمود ايل بيگي)
 

ديدگاه شهيد نسبت به ائمه چه بود.دراين باره مختصر توضيحي بدهيد.
 

ايشان خيلي به ائمه مخصوصا امام رضا (ع) ارادت داشت.با هم زياد به زيارت امام رضا رفتيم.يادم هست به قدري مشغله كاري ايشان زياد بود كه يك روز به خانه آمد و گفت:«من همين يك روز را وقت دارم .دوست دارم برويم زيارت آقا علي بن موسي الرضا» اتفاقا صبح همان روز با هواپيما به مشهد رفتيم و زيارت كرديم و بعد از ظهر همان روز برگشتيم .ايشان به امامزاده عبدالله در خيابان آذري ارادت زيادي داشت .اگر شرايط كاري به ايشان اجازه مي داد به آنجا مي رفت .جالب اينجا بود كه موقع در آوردن پول ها از ضريح امامزاده درآنجا حضور داشت و از اين صحنه خيلي لذت مي برد. مسئله ديگر اينكه به اعتكاف خيلي بها مي داد. آخرين اعتكافي كه رفت ،وقتي به خانه برگشت به ما گفت:«من حاجتم را گرفتم!» اتفاقا همان سال شهيد شد .واقعاً ارادت و علاقه ايشان به ائمه بود كه باعث شد به اين سعادت دست يابد و در راه انقلاب و اسلام شهيد شود.
ماه محرم و صفر را بسيار دوست داشت .از اول محرم هميشه صبح ها زيارت عاشورايش برقرار بود.همراه خواندن آن گريه مي كرد. هميشه شب تاسوعا گوسفند قرباني مي كرد. حتي صداو تصويرجواني ايشان هست كه مداحي مي كرد .به اين كار هم علاقه داشت . ايشان در يك سفر کاري به كربلا رفته بود ، ولي به ما نگفته بود .وقتي گزارشش از كربلا پخش شد و فاميل و اقوام آقا محمود را ديدند و به ما گفتند تعجب كرديم كه ما هم از زبان اقوام شنيديم كه ايشان به كربلا رفت.بعد هم در موردش صحبتي نكرد.مي دانم چرا صحبت نكرد.شايد نمي خواست ما اين قضيه را بدانيم.
كار شهيد طوري بود كه احيانا در سال تحويل يا سركاربودند و شيفت داشتند يا در مأموريت بود،اما سال هاي هم كه بود،خيلي برايشان مهم نبود كه حتما سفره انداخته شود.قبل از سال تحويل قرآن مي خواند.هميشه دوست داشت سال جديد رابا شوخي،خنده وخوشحالي آغاز كند و اگر كدورتي بود قبل از تحويل سال رفع مي كرد.طوري كه وقتي سال تحويل مي شد به من و بچه ها پولي مي دادند و مي گفت :«اين پول را لاي قرآن بگذاريد .پولي كه ازدست من گرفتيد بركت دارد!»و هميشه وقتي اين را مي گفت مي خنديديم.

از روزهاي آخر حيات شهيد ايل بيگي بگوييد.
 

بعد از اينكه از سفر پاكستان برگشتيم شروع به تعميرات منزل كرديم.اين كار چهار ماه طول كشيد .در خلال تعميرات با وجودي كه مواقعي آقا محمود از دست كارگرها ناراحت مي شد ،اما قضيه تعميرات و نو شدن محل زندگي برايشان بسيار مهم بود و مي گفت براي تغيير شرايط روحي،تغيير محيط زندگي نياز است.خلاصه چهار ماه درگير تعميرات بوديم.شب قبل از رفتن ايشان كار تمام شد . فرش ها را انداختيم .وقتي اين صحنه را ديد خيلي ذوق زده شده بود،اما گفت:«من ديگر در بين شما نخواهم بود!»به او گفتم:«حاجي! اين حرف ها چيست كه مي زنيد؟!»شب شهادت جور ديگري شده بود.
انگاري مي خواست چيزي بگويد ،اما نمي توانست.من اين احساس را از چشمانش مي خواندم.اتفاقا آن شب داداششان در خانه ما بود.خيلي گفتند و خنديدند.وقتي ميوه آوردم ، آقا محمود سيني را كشيد جلوي خودش و شروع كرد به خوردن همه ليموشيرين ها! گفتم:«محمود!زشت است.مهمان داريم.» ايشان گفت:«نه بابا!مهمونا از خودمانند . اشكال نداره!»خيلي خنديديم.آن موقع پسر دومم خواب بود كه يك دفعه با صداي جيغ و گريه بلند از خواب پريد.پدرش او را بغل كرد و آرامش كرد.انها پرسيدند:«چه شد؟» تعجب كرده بودند كه آن شب بچه اين كار را كرده بود.چون هيچ وقت سابقه نداشت در خواب جيغ بزند و گريه كند و از خواب بپرد. خلاصه روز قبلش ميلاد با پدرش صحبت مي كرد. پدرش به او گفت:«خبر خوشي بهت بدهم بابا؟»او هم گفت:«بله!» گفت :«به خاطر بدي آب و هوا وآلودي سطح شهر مدارس ،چند روز تعطيل است».ميلاد بسيار خوشحال شد و گفت:«من دراين چند روز مي روم خانه مادرجان اينها».پدرش هم گفت:«خوش به حالتان كه تعطيليد!»
خلاصه شب گذشت و صبح شد.من باصداي آيفون در بيدار شدم .آقا محمود بود.صبح زود رفته بود ونان سنگك گرفته بود.حوالي ساعت پنج صبح بود.گفت:«براي من تخم مرغ درست مي كنيد؟»من هم گفتم :«چشم!»تا تخم مرغ درست كردم ايشان هم نمازشان را خواند.در حين خواندن نماز دخترم هم كه روز قبل نه سالش تمام شده بود و به سن تكليف رسيده بود،از خواب بيدار شد.وضو گرفت ودر كنار پدرش روي سجاده اي كه پدرش برايش از مكه اورده بود نماز خواند.وقتي شهيد اين صحنه را كه ديد گفت :«امروز بهترين روز عمرم بود!»وخيلي ذوق كرده بود.اين مطلب در ذهن دخترمان ماند.مثل يك وصيت بود كه ازپدر به دختر رسيد .از آن به بعد هميشه مهتاب مامان،فاطمه بابا نمازش را خواند.بعد هم ايشان صبحانه را خورد.خداحافظي كرد و از زير قرآن رد شد و رفت .آژانس دنبالش آمده بود.همان آژانسي بود كه آقا محمود را به فرودگاه رساند ما را به منزل مادرم برد.اين به نقل ازراننده آژانس است كه مي گفت:«آقاي ايل بيگي درراه با من كلي گفتند وخنديدند.صحبت هايم راگوش دادند.اصلا در اين همه سال كه من اين شغل را دارم و با آدم هاي جورواجوري برخورد داشتم ،چنين آدمي نديده بودم كه با من ،راننده ساده آژانس آن قدر به گرمي برخورد كند.اتفاقا بعد هم كه خواست برگردد من مي روم و ايشان را مي اورم».اين راننده به آقا محمود اظهار ارادت مي كرد.
شهيد ايل بيگي در سن 25 ،26 سالگي مصاحبه اي با مقام معظم رهبري داشت و تعريف مي كردند كه من خيلي هول شده بودم. طوري كه وقتي در كنار آقا نشسته بودم،آقا چيزي را از جيبشان درآوردند ودر دستشان ريختند و به من دادند.ديدم نخودچي و كشمش است .بعد از آن اضطرابم كم شد و شروع به مصاحبه كردم.اين مصاحبه براي ايشان شيرين و براي ما افتخار آميز بود.خيلي جالب بود كه جوان 25 ساله اي با ايشان مصاحبه كند.خاطره ديگر اينكه تا قبل از پدرم (شهيد) به هيچ خبرنگاري اجازه داده نشده بود كسي سوار فانتوم بشود،اما ايشان اين مجوز را اخذ كرده بود و سوار شد .به محض پياده شدن از فانتوم مقابل دوربين قرار گفت و گزارشي را تهيه كرد.

از حال و هواي حاكم در خانه بعد از شهادت شهيد ايل بيگي بگوييد
 

هيچ گاه احساس نكرديم كه ايشان در بين ما نيست.هنوز بعد از چهار سال فكر مي كنم كه الان دراتاق ديگري است و در خانه حضور دارد.شايد اين به خاطر شهيد شدن ايشان است.اگر به مرگ طبيعي از دنيا مي رفت ما چنين احساسي نداشتيم.حضورشان بعد از چهار سال نه تنها كمرنگ نشده بلكه پررنگ تر هم شده است.طوري كه به اين نتيجه رسيديم ،اين حضورحتماً نبايد فيزيكي باشد. همين حضور ايشان در قلبمان براي ما كافي است . بعد از شهادت ايشان خيلي به ما سخت گذشت . تا يكسال تمام زندگي ام به هم ريخته بود.از نظر روحي و رواني شرايط سختي را پشت سر گذاشتيم.چندين بار پيش مشاور رفتم و گفتند ، به هر حال ايشان رفته است و بايد اين موضوع را قبول كنيدكه زندگي پيش روي شماست .با اين كار هم زندگي را براي خودتان سخت مي كنيد و هم براي فرزندانتان. آنها واقعا درست مي گفتند.البته كم كم قبول كردم .در اين مدت هم خانواده خودم و هم خانواده حاج آقا كه در يك ساختمان هم هستيم ، كمك زيادي به من كردند.مخصوصاً برادر بزرگم و خانمشان كه الان خبرنگار واحد مركز خبرند .آنها برايم زحمت كشيدند . دغدغه من تربيت بچه هايم است .هميشه در برهه هاي سخت كه سرگردان مي شدم به كمك مي آمدند .راهنمايي ام مي كردند و كمك حالم بودند.در چند سالي كه از شهادتشان مي گذرد،هميشه وقتي با خود فكرمي كنم مي بينم من و فرزندانم در مسير رو به رشدي گام برداشته ايم و هميشه سير صعودي را طي كرده ايم هر چند كه اين اتفاق ناگوار بود، اما تقدير الهي بود تا بتوانم سعي كنم روي پاهاي خودم بايستم .در اين راه شهيد هم كمك زيادي به من كردند.مطمئنم كه ايشان آن دنيا هم كمك حال ما خواهد بود و جاي خوبي در آن دنيا دارد.ما كمي كم طاقت و كم حوصله ايم .بايد صبر كنيم.واقعا بعد از اين چند سال به اين نتيجه رسيدم به عنوان يك همسر كه چند سالي با فردي زندگي كردم و سپس او به شهادت رسيده است،اين جمله را كه«شهدا زنده اند»با تمام وجودم درك كرده ام.اين به خاطر پسرم است كه بعد از شهادت پدرهر چه درباره سقوط هواپيما يا نقص فني هواپيما خواب مي ديد و مي گفت، كمتر از يك هفته بعد هواپيما سقوط مي كرد يا همان نقص فني به وجود مي آمد.يك بار نقل مي كرد كه خواب ديده بود ماشيني دنبالش امد و با پدرش به فرودگاه رفتند. انگار دست پدر تعدادي كارت مثل دعوت نامه بود .او مي گفت ، به فرودگاه و پاي هواپيما رسيديم،هواپيما شبيه جت فالكون بود.نصف آن كارت ها را گرفت و بين مسافرهاي آن هواپيما تقسيم كرد و بقيه را به ميلاد برگرداند.يك هفته بعد هواپيما جت فالكون سپاه افتاد وشهداي عرفه را رقم زد. ميلاد با پدرش به اين صورت در ارتباط بود. من هم از آقا محمود زياد خواب مي ديدم و مي بينم .طوري كه حتي از طرز نگاهشان متوجه مي شوم قصد دارد مطلبي را مقصودش است به من گوشزد كند.بارها در خواب من آمد و مرا در مسائل مختلف كمك و راهنماي كرد.
يك روز ايشان را خواب ديدم كه به من گفت : «مراقب رفتار و اعمالت باش!اينجا كه بيايي بايد براي تمام كارها و رفتارهاي ريز و درشتتان جواب بدهي.پس حواست باشد»كه از خواب پريدم. انگار مثل يك درس زندگي بود.ايشان اين هشدار را به من داد.

رسالت يك خانواده در جهت حفظ خون شهدا چيست؟
 

به نظر من به عنوان همسر شهيد بايد سعي كنم از نظر رفتار و برخورد در سطح جامعه يا خانواده نكات زيادي را رعايت كنم تا ارزش خون اين شهدا پايمال نشود.اين مسئله بسيار مهمي است .
ما بايد الگويمان را همين شهدا قرار دهيم و عملا از سير شهدا پيروي كنيم.اميد ادامه زندگي ما و بهانه زندگي ما اين است كه حاج محمود در آن دنيا ما را شفاعت كند.بايد خود نيز در اين راه كار كنيم و رفتارهايي كنيم كه لياقت شفاعت شهدا را داشته باشيم.موضوع ديگر اينكه من دوست دارم تمام سعي را به كار ببندم تا بچه ها را آن طور كه آقا محمود دوست داشت از نظر علمي و ايماني پرورش دهم و بزرگ كنم.بچه ها هم راه پدرشان را ادامه دهند و جا پاي پدرشان بگذارند .تمام دغدغه من به عنوان رسالت يك همسر شهيد اين است كه در تربيت فرزندانم كوشا باشم. ما از سازمان ها و ارگان ها توقع خاصي نداريم.به نظرم مي آيد كاري كه بايد انجام شود زنده نگه داشتن ياد و خاطره اين شهداست .در برگزاري مراسم و سالگرد دوستان خيلي كم به ما سر مي زنند.سال هاي اول خوب بود ،اما بعد كمرنگ تر شد.هيچ انتظاري نداريم ،اما خيلي مواقع با كارهاي كوچك مي شود دل هاي بزرگي را به دست آورد.خيلي از مسئولين ما از اين مورد غافلند .اگر مي خواهند سركشي كنند و به همه خانواده ها سر بزنند نه اينكه اين كار گزينشي انجام شود.اين برخوردها براي ما خوشايند نيست . در سركشي ها بايد به موردي كه آن هم سابقه شغلي و حرفه ايشان است ، اولويت بدهند.مردم زيادي براي تشييع شهدا آمده بودند.باور كنيد اين حضور مردم كم نظير بود. بدترين روز زندگي ام روز تشييع جنازه بود كه من به سختي آن روز را سپري كردم ، اما وقتي فكرمي كنم و با پسرم صحبت مي كردم مي گفت كه شايد روز سختي بود،اما به نظرم طبيعتا همه رفتني هستيم .بايد يك روز اين دنيا با آنچه اندوخته ايم ،وداع كنيم و بار سفر آخرتمان را ببنديم و در راه آخرت كه حيات باقي ماست قدم بگذاريم.حتي پيامبر به آن عظمت هم رفت تا چه رسد به ما.اما آنچه كه مهم است چگونه رفتن است.هر موقع به اين جمله فكر مي كنم ،همه درد سختي آن روز را فراموش مي كنم. چون حاج محمود رفت،اما طوري رفت كه افتخارش هم براي خود و هم براي ما كه خانواده اش بوديم ماند. ان دنيا باقي است و اين دنيا فاني است و به هيچ كس وفا نكرده است.پس چه بهتر دل به اين دنيا نبنديم .

پيشكسوت عرصه خبر و خبرنگاري (3)

از روزهاي آخر قبل از شهادتشان برايمان بگوييد.
 

سه روز قبل از شهادت ،حاج محمود خوابي ديد كه خيلي بر روحيه اش تأثير گذاشت .با برادرش رفت و دو گوسفند خريد.آن را بين افراد غير پخش كرد.يكي از آن گوسفندها را به نيت شفاي آقاي نوباوه گرفته بود.چون با ايشان بسياررفيق با هم هم دوره بود.آن موقع آقاي نوباوه در بيمارستان رفته بود وايشان را در آن حال ديده بود.وقتي به خانه آمد خيلي گريه كرد.خلاصه هر كاري كرديم،راجع به آن خواب حرفي نزد .يك بار تازه به منزل رسيده بود و داشت جوراب هايش را در مي آورد.با زن داداشش يك بحث مادي پيش آمد يكدفعه ايشان جورابش را به طرفي پرت كرد و گفت:«براي من ارزش مال دنيا از اين جوراب هاي كثيف هم كمتر است .چرا بحث ماديات را مي كنيد؟»حاج محمود خيلي ناراحت شده بود.خلاصه در همان روزهاي آخر يكي از دوستان ايشان رادر آسانسور ديده بود و به ايشان گفته بود :«فلاني!خيلي نور بالا مي زني!»بعد گفته بود:«مگر تو هم متوجه شدي؟!هر چه هست مال آن خوابي است كه ديدم».بعد دوستش گفت:«هر چه سعي كردم تا آن خواب را برايم تعريف كند نكرد». فكر كنم آن خواب به شهادت ايشان مربوط بود.

از حال و هواي تشييع جنازه شهيدبگوييد.
 

خانواده مرا براي شناسايي نبردند و گفتند ، بهتر است شما براي شناسايي نياييد .برادر شوهرم براي شناسايي حاج محمود رفت . چون مي گفت:«بگذاريد همان چهره اي كه از ايشان در خاطرتان است بماند.اگر به آن صورت ايشان را ببيند بعدها اذيت مي شويد.»بعدا فهميدم چقدر خوب شد كه براي شناسايي نرفتم .چون در روحيه ام تأثير زيادي مي گذاشت و كاملا به هم مي ريختم . حالم در زمان تشييع جنازه خيلي بد بود و دائما از حال مي رفتم ،اما واقعا تشييع جنازه بي نظيري بود و محمود با عزت رفت.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.